پارت بیست و سوم
محکم داد کشید:
ـ چرا با پسرا حرف میزنی؟
ـ به تو چه؟ مگه تو چیکارمی؟
ـ زر زر کردن با پسرا واست لذت بخشه نه؟
ـ آره لذت بخشه
ـ پس الان بهت نشون میدم لذت چیه
دستم رو کشید و روی تخت پرتم کرد. روم خیمه زد و با خشم تو چشمام نگاه کرد.
با پاهام زدم تو شکمش که از درد به خودش پیچید و با یه حرکت دیگه که به پهلوش زدم روی تخت افتاد.
چون کفشم پاشنش بلند بود کمی درد داشت و گرنه اگه با پاهام میزدم که تکون نمیخورد.
چاقو رو بیرون کشیدم و با یه حرکت زدم به پهلوش.
بلند و با خشم فریاد کشیدم:
ـ حالم ازت بهم میخوره عوضی بهتره بمیری تو بودی که زندگیم و نابود کردی و منو….
ادامه حرفم رو نزدم و بهش نگاه کردم.
خون زیادی ازش میومد و نمیتونست نفس بکشه.
چاقو از دستم روی زمین کنار تخت رها شد.
من چیکار کردم؟ خدایا نه…! غلط کردم.
صورتش کبود شده بود و نفس کشیدن واسش سخت بود.
بغض بدی کنج گلوم نشست. چونم بر اثر بغض میلرزید.
نه….نه….! باید زنده بمونی!
اشک اول از چشمام ریخت.
تکونش دادم و بلند گفتم:
ـ ترو خدا طاقت بیار
به سمتش رفتم و انگشت وسطی و سبابه رو روی مچ دستش و روی نبضش قرار دادم.
خیلی کند میزد. ذهنم قفل کرده بود. نمیدونستم چیکار کنم.
یهو ذهنم بهم فرمان داد که بهش نفس مصنوعی بدم.
اما باید لب هام….
سرم رو محکم تکون دادم و به فکرهای الکی هم نحیب زدم. الان باید نجاتش بدم.
خم شدم و لب هام رو روی لب هاش گذاشتم و نفس مصنوعی دادم.
دستم روی نبضش بود و نبضش رو کنترل میکردم.
نبضش کمی نرمال شد و راه تنفسش باز شد.
لبخندی زدم و اشکام رو پاک کردم.
به زخمش نگاه کردم. خدایا باید چیکار کنم؟
به طرف در اتاق دویدم و در رو باز کردم. فریاد کشیدم که به اورژانس زنگ بزنن.
به سمت اتاقم دویدم و دوتا شال آوردم و روی زخم گذاشتم و محکم فشارش دادم که خون کم بیاد.
چشماش رو بسته بود و از هوش رفته بود.
آیسان وارد اتاق شد و با ترس گفت:
ـ آیهان تو چیکار کردی؟ تو کشتیش تو قاتلی
ـ نه به خدا نکشتمش زندست
ـ ولی قصدت کشتنش بود.
ـ آره آره میدونی چرا؟ بخاطر انتقامی که توی این همه سال منو سنگ کرد. بی احساسم کرد.
ـ ازت بدم میاد من چقدر بهت گفتم بیخیال این انتقام شو ولی گوش ندادی الانم ازت بیزارم
و اتاق رو ترک کرد اورژانس اومد و سریع دامیار رو بردند و منم همراهشون رفتم.
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61بعد
عزیزان لطفا دو تا نظر بدید تا کمی روحیه بگیرم و برای ادامه این رمان تلاش کنم مرسی از حمایتتون❤👑
رمان خیلی قشنگی هست فقط زودتر تپتمشو بزارید❤
چشم عزیزم بعد این ایام حتما پارت گذاری رو شروع میکنم❤💕
عزیزان و طرفداران رمان شکارچی تاریکی ها به اطلاع شما بزرگواران میزسانیم که از اول مهرماه هر پنجشنبه هر هفته پنج پارت برای این رمان گذاشته میشه با تشکر❤💗
سلام رمان قشنگی بود فقط واقعا معذرت می خوام راستش میشه بپرسم عکس شخصیت آوارو از کجا پیدا کردین من توی رمان یک فنجان خاطره نظره دادم اما متاسفانه جوابی دریافت نکردم میشه بگید عکس های دیگه ام داره یااینکه از کجا پیداش کردین چون واقعا خیلی عکسش خوشگله ببخشید😂🌷
فدات گلم منم تو رمان یک فنجان خاطره جوابتو دادم گلم میتونید برید اونجا مطالعه کنید😌😘
سلام ببخشید که دوباره مزاحمتون شدم فقط رمان جدیدتون اجبارآغوشت،رو کی منتشرمی کنید
عزیزم من رمان اجبار آغوشت رو نمینویسم اسم رمان جدیدم آرامش قلبم هستش و رمان دیگه ای دارم مینویسم رقم سرنوشت هستش و این دو تا رو آفلاین میتویسم گلم😍😘
اها خیلی ممنون آخه آخررمان نوشته بودید آرامش آغوشت من اشتباهی نوشتم بله متوجه شدم اما پس چطوری آخررمان نوشتی
آرامش آغوشت؟؟؟؟؟؟؟یعنی اسم رمان تونو عوض کردی میشه به من بی عقل بگید ببخشید واقعا آخه من عاشق رماناتون شدم دوست دارم زودتر بقیه رمانا تونم بخونم ببخشید مزاحم میشم😘😘😘
عزیزم رمانم آرامش فلبم هستش و رقم سرنوشت که آفلاینه و ممنونم از لطفت☺😍
سلام آرامش قلبم کجاست تو این سایت نیست؟؟؟
من منظورم آرامش آغوشت چون شما آخر رمان نوشتید آرامش آغوشت
حتما الان با خودتون میگید این دختره مثل کنه بهم چسبیده خودمم می دونم فقط کجای این رمانای که میگین چون توی سایت نبود
نه عزیزم اسم اصلیش آرامش قلبم که هروقت تموم شد تو همین سایت انتشار میدم درضمن عزیزم نظرت برام مهم و قابل ستودنی😍😘