پارت سی دوم
چشمام رو آروم باز کردم. به اطرافم نگاه کردم.
اتاق خودم بودم چه اتفاقی افتاده بود؟
همه چیز مثل فیلم جلوی چشمام رژه رفت.
نگاهی به میز عسلی کنار تختم کردم.
یک لیوان آب و یک بشقاب پر از پرنج و ماهی بود.
اشتهایی نداشتم فقط لیوان آب رو برداشتم و سر کشیدم. بعدم زیر پتوم خزیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
****************
چندهفته ای از اون موضوع میگذشت دامیار هم یک عمارت خوشگل و ولی کوچیک تر از عمارت خودش پشت خونش برام درست کرده بود.
و خیلی عالی و ایده آل بود و خدمه آشپز و همه چیز هم داشت.
وارد اتاقم شدم روی تختم دراز کشیدم. و به سقف خیره شدم.
***************
گوشیم زنگ خورد به صفحه گوشی نگاه کردم. اه لعنت بهت منصور!
با عصبانیت غریدم:
ـ چی میگی؟
ـ آقا آقای پهلوان با شما میخوان ملاقات کنن
ـ چندبار بگم که نمیخوام با اون پدرس.گ حرف بزنم؟
ـ اما آقا….
ـ لال شو
گوشی رو قطع کردم و روی تختم پرت کرم.
دستم رو لای موهام کشیدم. عصابم داقون بود.
پهلوان داشت همه کارام رو خراب میکرد.
پروژه جدیدم رو نابود کرد. از اینور هم پدرمم گیر داده بیا فرانسه میخوام باهات صحبت کنم.
و یه پیشنهاد توپم از طرف پهلوان داشتم. بهش شک داشتم که واقعا راست بگه.
اون آدم خلافکاریه و هرکاری رو انجام میده.
گوشیم دوباره زنگ خورد با عصبانیت به سمت گوشی یورش بردم و با داد گفتم:
ـ چه مرگته؟
پهلوان خنده ای سر داد و گفت:
ـ پسرم آروم باش نمیخورمت که…
ـ زود زرتو بزن حوصلتو ندارم
ـ دامیار ساعت شش عصر بیا کافی شاپ….
ـ و اگه نیام؟
ـ قردادت رو با شرکت کامپیوتر فسخ میکنم میدونی که اینکارم
ـ باشه میام عوضی
خنده ای شیطانی کرد و گوشی رو قطع کرد دست راستم مشت کردم و به دیوار زدم. پهلوان پست عوضی حسابتو میرسم.
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61بعد
عزیزان لطفا دو تا نظر بدید تا کمی روحیه بگیرم و برای ادامه این رمان تلاش کنم مرسی از حمایتتون❤👑
رمان خیلی قشنگی هست فقط زودتر تپتمشو بزارید❤
چشم عزیزم بعد این ایام حتما پارت گذاری رو شروع میکنم❤💕
عزیزان و طرفداران رمان شکارچی تاریکی ها به اطلاع شما بزرگواران میزسانیم که از اول مهرماه هر پنجشنبه هر هفته پنج پارت برای این رمان گذاشته میشه با تشکر❤💗
سلام رمان قشنگی بود فقط واقعا معذرت می خوام راستش میشه بپرسم عکس شخصیت آوارو از کجا پیدا کردین من توی رمان یک فنجان خاطره نظره دادم اما متاسفانه جوابی دریافت نکردم میشه بگید عکس های دیگه ام داره یااینکه از کجا پیداش کردین چون واقعا خیلی عکسش خوشگله ببخشید😂🌷
فدات گلم منم تو رمان یک فنجان خاطره جوابتو دادم گلم میتونید برید اونجا مطالعه کنید😌😘
سلام ببخشید که دوباره مزاحمتون شدم فقط رمان جدیدتون اجبارآغوشت،رو کی منتشرمی کنید
عزیزم من رمان اجبار آغوشت رو نمینویسم اسم رمان جدیدم آرامش قلبم هستش و رمان دیگه ای دارم مینویسم رقم سرنوشت هستش و این دو تا رو آفلاین میتویسم گلم😍😘
اها خیلی ممنون آخه آخررمان نوشته بودید آرامش آغوشت من اشتباهی نوشتم بله متوجه شدم اما پس چطوری آخررمان نوشتی
آرامش آغوشت؟؟؟؟؟؟؟یعنی اسم رمان تونو عوض کردی میشه به من بی عقل بگید ببخشید واقعا آخه من عاشق رماناتون شدم دوست دارم زودتر بقیه رمانا تونم بخونم ببخشید مزاحم میشم😘😘😘
عزیزم رمانم آرامش فلبم هستش و رقم سرنوشت که آفلاینه و ممنونم از لطفت☺😍
سلام آرامش قلبم کجاست تو این سایت نیست؟؟؟
من منظورم آرامش آغوشت چون شما آخر رمان نوشتید آرامش آغوشت
حتما الان با خودتون میگید این دختره مثل کنه بهم چسبیده خودمم می دونم فقط کجای این رمانای که میگین چون توی سایت نبود
نه عزیزم اسم اصلیش آرامش قلبم که هروقت تموم شد تو همین سایت انتشار میدم درضمن عزیزم نظرت برام مهم و قابل ستودنی😍😘