| جمعه 31 فروردین 1403 | 13:23
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • پارت نوزدهم
    داشتم تو پیاده رو قدم میزدم که دامیار دستم رو کشید.
    ـ دریا وایسا
    دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
    ـ گفتم بهم نگو دریا
    ـ دریا اسم قشنگیه بهت میاد مثل چشمات دریایی و رویایی بعدشم مادرت این اسمو برات انتخاب کرده نه اونها
    تعجب کردم معنی این حرفش رو نمیفهمم؟! یعنی چی رویایی؟ اره واقعا راست میگه مادرم انتخاب کرده نه اونها…!
    خودش رو جمع و جور کرد و دوباره با نگاه یخیش تو چشمام نگاه کرد و گفت:
    ـ منظور خاصی نداشتم واسه خودت خیال نباف درضمن بیا برو داخل ماشین بشین سرما میخوری
    ـ نمیخوام
    ـ دریا تو گریه کردی؟
    صورتن رو ازش برگردوندم و گفتم:
    ـ نه
    از چونم گرفت و صورتم رو برگردوند. بعدم تو چشمام نگاه کرد منم تو چشمای سیاهش نگاه کردم.
    انشگشت شصتش رو آورد و اشک هام رو پاک کرد.
    ـ هیچ وقت گریه نکن باشه؟
    ـ چرا؟
    ـ چون طاقت ریختن اشک رو ندارم
    لبخندی زدم که گفت:
    ـ دریا اینو بدون که من همیشه پیشتم باشه؟
    سری تکون دادم که منو تو بغل خودش کشید.
    دستم رو دور کمرش حلقه کردم اونم منو محکم گرفت.
    چه بوی خوبی داشت. عطرش مست کننده بود.
    عطر تند و تلخ خوش بویی!
    از ته دلم نفس عمیقی کشیدم و اون بو رو وارد شش هام کردم.

    پارت بیستم
    یه لحظه به خودم اومدم و اون آیهان مغرور بهم ضربه زد.
    با عصبانیت اون رو از خودم حدا کردم. و با فریاد گفتم:
    ـ گمشو
    اونم عصبانی تر از من ادامه داد:
    ـ چیه؟ چیشده؟ عاشقم شدی؟
    ـ خفه شو دامیار
    ـ قبول کن که عاشقم شدی
    با این حرفش کنترلم رو از دست دادم و سیلی محکمی بهش زدم.
    ـ لال شو هیچ وقت حرف اون حرف سه کلمه ای رو به زبون نیار (عشق) من هیچ وقت عاشق تو نمیشم چون تو خانوادم و زندگیم رو ازم گرفتی
    بدون اینکه نگاه دیگه ای بهش کنم تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم.
    ****************
    یک ماهی از اون قضیه میگذره و من رفتارم از اون روز به بعد سرد و سردتر شده.
    رفتار اون هم مثل من یخی شده.
    امشب مهمونی بود و طبق معمول پارتی برای شرکت.
    میخواستم امشب قضیه رو تموم کنم و انتقامم رو بگیرم.
    کشوی میزم رو باز کردم و جعبه کوچیک مستطیل شکلی ام رو بیرون کشیدم. و درش رو باز کردم.
    چاقوی خوشگل مشکی طلایی ام رو بیرون کشیدم.
    و دستی بهش کشیدم.
    دامیار من امشب انتقام چندین ساله ام رو از تو میگیرم.
    به خودم تو آینه نگاه کردم.
    مثل همیشه عالی بودم. لباس قرمز و مشکی تنم بود.
    جلوش کوتاه بود و تا زانوهام بود.
    اما پشتش بلند بلند بود.
    و یقه هفتی داشت که دسته های لباس روی شونه هام سر میخورد.
    کفش پاشنه بلند مشکی پوشیده بودم و موهامم فر اطرافم ریخته بودم.
    از اتاقم بیرون رفتم. به سمت پله ها رفتم و عین مانکن های خارجی با ناز و عشوه و لبخند ژکوند پایین اومدم.
    همه نگاها روی من ثابت موند.
    میخواستم اول دامیار رو امشب دیوونه کنم و بعد خلاصش کنم.
    توی اونهمه مرد دنبال دامیار گشتم که با ژست خاصی به دیوار تکیه داده بود و من رو نگاه میکرد.
    تکیه اش رو از دیوار برداشت و از میون مرد و زن ها به سمتم اومد.
    روی پله های آخر بودم که به سمتم اومد و دستم رو گرفت.
    بهش نگاه کردم. چشمامون تو هم قفل شد.
    لحظه ها و ثانیه ها ایستادند. و من تو اون چشم های شب و تاریکی اش فرو رفتم.
    در چشمان مشکی اش ستاره ای درخشید.
    لبخندی زدم و همراهش به طرف صندلی برای نشستن رفتیم.

    قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61بعد

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۶ رای
    • اشتراک گذاری
    • 1762 روز پيش
    • مهلا.ب
    • 104,453 بار بازدید
    • 13 نظر
    لینک کوتاه مطلب:
    نظرات
    • مهلا.ب
      10 شهریور 1398 | 18:20

      عزیزان لطفا دو تا نظر بدید تا کمی روحیه بگیرم و برای ادامه این رمان تلاش کنم مرسی از حمایتتون❤👑

    • فربنا جوادی
      12 شهریور 1398 | 19:19

      رمان خیلی قشنگی هست فقط زودتر تپتمشو بزارید❤

    • مهلا.ب
      18 شهریور 1398 | 23:39

      چشم عزیزم بعد این ایام حتما پارت گذاری رو شروع میکنم❤💕

    • مهلا.ب
      23 شهریور 1398 | 14:53

      عزیزان و طرفداران رمان شکارچی تاریکی ها به اطلاع شما بزرگواران میزسانیم که از اول مهرماه هر پنجشنبه هر هفته پنج پارت برای این رمان گذاشته میشه با تشکر❤💗

    • نگارسلیمانی
      28 شهریور 1398 | 20:54

      سلام رمان قشنگی بود فقط واقعا معذرت می خوام راستش میشه بپرسم عکس شخصیت آوارو از کجا پیدا کردین من توی رمان یک فنجان خاطره نظره دادم اما متاسفانه جوابی دریافت نکردم میشه بگید عکس های دیگه ام داره یااینکه از کجا پیداش کردین چون واقعا خیلی عکسش خوشگله ببخشید😂🌷

    • مهلا.ب
      8 مهر 1398 | 13:53

      فدات گلم منم تو رمان یک فنجان خاطره جوابتو دادم گلم میتونید برید اونجا مطالعه کنید😌😘

    • نگارسلیمانی
      11 مهر 1398 | 18:17

      سلام ببخشید که دوباره مزاحمتون شدم فقط رمان جدیدتون اجبارآغوشت،رو کی منتشرمی کنید

    • مهلا.ب
      11 مهر 1398 | 20:08

      عزیزم من رمان اجبار آغوشت رو نمینویسم اسم رمان جدیدم آرامش قلبم هستش و رمان دیگه ای دارم مینویسم رقم سرنوشت هستش و این دو تا رو آفلاین میتویسم گلم😍😘

      • نگارسلیمانی
        12 مهر 1398 | 13:12

        اها خیلی ممنون آخه آخررمان نوشته بودید آرامش آغوشت من اشتباهی نوشتم بله متوجه شدم اما پس چطوری آخررمان نوشتی
        آرامش آغوشت؟؟؟؟؟؟؟یعنی اسم رمان تونو عوض کردی میشه به من بی عقل بگید ببخشید واقعا آخه من عاشق رماناتون شدم دوست دارم زودتر بقیه رمانا تونم بخونم ببخشید مزاحم میشم😘😘😘

    • مهلا.ب
      13 مهر 1398 | 13:57

      عزیزم رمانم آرامش فلبم هستش و رقم سرنوشت که آفلاینه و ممنونم از لطفت☺😍

      • نگارسلیمانی
        13 مهر 1398 | 14:38

        سلام آرامش قلبم کجاست تو این سایت نیست؟؟؟

      • نگارسلیمانی
        13 مهر 1398 | 14:40

        من منظورم آرامش آغوشت چون شما آخر رمان نوشتید آرامش آغوشت
        حتما الان با خودتون میگید این دختره مثل کنه بهم چسبیده خودمم می دونم فقط کجای این رمانای که میگین چون توی سایت نبود

        • مهلا.ب
          28 مهر 1398 | 19:43

          نه عزیزم اسم اصلیش آرامش قلبم که هروقت تموم شد تو همین سایت انتشار میدم درضمن عزیزم نظرت برام مهم و قابل ستودنی😍😘

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

    درباره سایت
    سرزمین رمان
    سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
    آرشیو مطالب
    آخرین نظرات
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
    • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
    • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
    • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
    برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.