پارت پنجاه و هشت
بابای دامیار روبروی من و دامیار نشسته بود. سرش پایین بود.
خیلی شبیه دامیار بود و با هم مو نمیزند.
سرش رو کمی بالا گرفت و گفت:
ـ من یک عذر خواهی به دوتاتون بدهکارم بچه ها
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
ـ چرا پدرجون
ـ بخاطر اینکه تخم کینه و نفرت رو تو دل هردوتاتون کاشتم
هردوتامون با تعجب بهش خیره شده بودیم که آهی کشید و گفت:
ـ چند سال پیش وقتی که من جوون بودم و بیست و چهار سالم بود. عاشق دختری میشم به اسم مریم سلطانی خاله ام با اونها همسایه بود.
منم به این بهونه میرفتم و میدیدمش اما اون بهم اهمیت نمیداد و این منو حرص میداد.
دوست همون دختر که اسمش لاله بود خیلی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد. اما من فقط مریم رو میخواستم نه لاله رو…!
تا اینکه با مامانمم صحبت کردم و قرار شد بریم خواستگاری مریم!
اما وقتی رفتیم جواب رد شنیدم و قلبم بیشتر گرفت.
تا اینکه یک سالی گذشت و فهمیدم که با پسری که اهل ترکیه هست ازدواج کرده جوون بودم و نادون…!
مادرم لاله رو میبینه و از اون خوشش میاد و لج میکنه که باید با لاله ازدواج کنم.
من زیربار زور نمیرفتم تا اینکه بالاخره خسته شدم و به خواستگاریش رفتیم که اون جواب مثبت بهم داد و باهم ازواج کردیم.
اما من به اون هیچ علاقه ای نداشتم. تا اینکه حامله شد و پسری رو به دنیا آورد اسمش رو دامیار گذاشتم چون معنیش شکارچی بود و میخواستم جوری بزرگش کنم که دام پهن کنندا و شکارچی باشه و از مریم و خانوادش انتقام بگیره.
تا اینکه بعد چند سال مریم حامله میشه و تورو به دنیا میاره و این من رو برای انتقام گرفتن جریح دار تر میکنه.
بعد تو آیسان به دنیا میاد وقتی که تو پونزده سالت بود من ماشین پدر و مادرت رو دستکاری کردم و وقتی که حرکت میکردند ترمزش برید و ته دره افتادند.
وقتی لاله فهمید که چیکار کردم سکته کرد و مرد.
من به دامیار گفته بودم که مقصر همه اینها پدر مادر تو بوده و پدر تو با لاله ارتباط داشته و من و دامیار رو نمیخواسته!
دامیار هم برای انتقام از تو جریح تر میشد. من واقعا متاسفم و شرمنده…..
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61بعد
عزیزان لطفا دو تا نظر بدید تا کمی روحیه بگیرم و برای ادامه این رمان تلاش کنم مرسی از حمایتتون❤👑
رمان خیلی قشنگی هست فقط زودتر تپتمشو بزارید❤
چشم عزیزم بعد این ایام حتما پارت گذاری رو شروع میکنم❤💕
عزیزان و طرفداران رمان شکارچی تاریکی ها به اطلاع شما بزرگواران میزسانیم که از اول مهرماه هر پنجشنبه هر هفته پنج پارت برای این رمان گذاشته میشه با تشکر❤💗
سلام رمان قشنگی بود فقط واقعا معذرت می خوام راستش میشه بپرسم عکس شخصیت آوارو از کجا پیدا کردین من توی رمان یک فنجان خاطره نظره دادم اما متاسفانه جوابی دریافت نکردم میشه بگید عکس های دیگه ام داره یااینکه از کجا پیداش کردین چون واقعا خیلی عکسش خوشگله ببخشید😂🌷
فدات گلم منم تو رمان یک فنجان خاطره جوابتو دادم گلم میتونید برید اونجا مطالعه کنید😌😘
سلام ببخشید که دوباره مزاحمتون شدم فقط رمان جدیدتون اجبارآغوشت،رو کی منتشرمی کنید
عزیزم من رمان اجبار آغوشت رو نمینویسم اسم رمان جدیدم آرامش قلبم هستش و رمان دیگه ای دارم مینویسم رقم سرنوشت هستش و این دو تا رو آفلاین میتویسم گلم😍😘
اها خیلی ممنون آخه آخررمان نوشته بودید آرامش آغوشت من اشتباهی نوشتم بله متوجه شدم اما پس چطوری آخررمان نوشتی
آرامش آغوشت؟؟؟؟؟؟؟یعنی اسم رمان تونو عوض کردی میشه به من بی عقل بگید ببخشید واقعا آخه من عاشق رماناتون شدم دوست دارم زودتر بقیه رمانا تونم بخونم ببخشید مزاحم میشم😘😘😘
عزیزم رمانم آرامش فلبم هستش و رقم سرنوشت که آفلاینه و ممنونم از لطفت☺😍
سلام آرامش قلبم کجاست تو این سایت نیست؟؟؟
من منظورم آرامش آغوشت چون شما آخر رمان نوشتید آرامش آغوشت
حتما الان با خودتون میگید این دختره مثل کنه بهم چسبیده خودمم می دونم فقط کجای این رمانای که میگین چون توی سایت نبود
نه عزیزم اسم اصلیش آرامش قلبم که هروقت تموم شد تو همین سایت انتشار میدم درضمن عزیزم نظرت برام مهم و قابل ستودنی😍😘