| چهارشنبه 5 اردیبهشت 1403 | 02:36
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • “اعتراف کاراگاه میامی”

    مثل روز های عادی به دفتر کارم رفتم.
    سرباز از جای خودش بلند شد و به من ادای احترام کرد و گفت:
    – قربانی خانوم جوان توی دفترتون منتظر شما است.

    در اتاقم رو باز کردم و دیدم یک خانوم حدودا بیست و سه ساله بسیار زیبا بلند شد و به من لبخند زد و گفتم :
    – خواهش می کنم بفرمایید خیلی خوش اومدید پرونده ی شما دست من بوده؟

    لب زد:
    – نه قربان بشینید براتون توضیح بدم، من درباره ی شما خیلی چیزا شنیدم شما یکی از بهترین کاراگاه ها هستید که صد ها و یا شاید هزاران پرونده زیر دستتون بوده دوست داشتم شما رو از نزدیک ببینم .
    در همین هنگام یکی از سرباز ها وارد شد.

    گزارش ها و نامه ها رو روی میز گذاشت.گفتم :
    – بله ادامه بدید فکر نمی کردم کسی به کاری که ما می کنیم چندان توجهی بکنه.

    زمزمه کرد:
    – دقیقا مشکل همینجاس کسی به شما زیاد توجه نمی کنه .
    بلند شد و نزدیک میز شد، سرباز دوباره در زد و وارد شد و یک خبر کاری رو داد.

    خانوم سمت کیفش رفت و گفت:
    – جناب کمیسر اینجا محل مناسبی برای حرف زدن نیست بهتره یک جای بهتر صحبت کنیم یا شاید وقتی دیگه.

    با عجله جواب دادم:
    – بله خواهش می کنم شما اسم و یا شمارتون رو بدید تا بتونیم یک قرار بزاریم.
    اون یک کارت روی میز من گذاشت و لب زد:
    – از اون مردای میانسال جذاب هستید.

    روی کارت نوشته شده بود سیم کویین.
    اسم و فامیل عجیبی بود!
    فردای اون روز تعطیلی بود و من با اون شماره تماس گرفتم و یک قرار در یک رستوران نزدیک ساحل میامی گذاشتم.
    حسابی به خودم رسیدم و لباس های نو و عطر و خوب زدم.

    به میز که رسیدم همون دختر جوان با لباس های بسیار زیبا و دل ربا نشسته بود.
    با دیدن من بلند شد و با شوق زیاد گفت:
    – وای کمیسر شما چقدر خوش تیپ شدید.

    منم لبخندی زدم و گفتم :
    – به زیبایی شما که نمی رسه لیدی کویین.
    نشستیم و غذا رو سفارش دادیم و درباره ی پرونده های خیلی قدیمی سوال می پرسید و از نظر من کاملا طبیعی بود.

    پای صحبت به بحث های شخصی تر هم باز شد و من گفتم:
    – من نزدیک به پنج سال که همسرم رو از دست دادم و ۵۳ ساله هستم.

    اونم درد و دل می کرد و لب زد:
    – منم بچه بودم مادرم رو از دست دادم و پدرم هم ماه پیش از دنیا رفت، من عاشق پدرم بودم و خیلی اون رو دوست دارم هیچ مردی نمی تونه جای اونو برام پر کنه، من به آدم های با تجربه و جا افتاده خیلی علاقه مندم.

    بحث مون حسابی گرم شده بود که زمان از دستم خارج شد، به خودم اومدم و دیدم دیر وقته
    از رستوران خارج شدیم به نزدیک ماشین رسیدم گفتم:
    – سوار بشید تا برسونمت
    – نه زحمتتون می شه
    – خودتون ماشین دارید؟
    – نه.
    – پس سوار شید.

    سوار ماشین شد حرکت کردم و ازش آدرس خونه اش رو خواستم که لب زد:
    – دوست دارم یک نگاهی به محل زندگی خودتون بندازم آدم مهمی مثل شما باید جای خوبی زندگی کنه.

    – اینم باید بدونید که آدمی به تنهایی من زیاد خونه زندگی تمیزی نباید داشته باشه.

    – اصلا اشکال نداره شما تمام نظمتون رو توی کارتون قرار دادید.

    به جلوی در خونه رسیدم ریموت را زدم و وارد شدم ماشین رو کنار استخر توی پارکینگ گذاشتم.

    از ماشین پیاده شد و متحیر به خانه ی ویلایی من نگاه می کرد و گفت:
    – چه خونه ی شیکی چقدر اینجا قشنگ و با کلاسه!
    – قابل شما رو نداره متعلق به شما است.

    کیفش رو از توی ماشین در آورد و منم سمت در شیشه ای خونه رفتم تا با کلید بازش کنم.

    توی شیشه ی در دیدم که سیم یک چاقو توی دستشه و می خواد به سمتم پرتاب کنه
    هراسان روی زمین نشستم و دیدم شیشه ی در بر اثر برخورد چاقو خورد شد.

    فریاد زدم:
    – چه غلطی می کنی؟!
    – یک خورده حساب قدیمیه که باید جبران کنم.
    – من با این سن و سال آخه چه خورده حساب قدیمی با تو دارم
    دست کرد توی کیفش و کلی چاقو در آورد.

    از در شکسته چهار دست و پا به خونه رفتم و با سرعت به سمت اتاق خودم رفتم .
    توی کشوی اتاقم یک هفت تیر داشتم .
    کشو رو که باز کردم دیدم دستام با شیشه ها بریده شده و پشت سرم لکه های خون ریخته شده .

    هفت تیر رو برداشتم اما گلوله نداشت دنبال گلوله می گشتم که صدای خنده های شیطانی سیم رو شنیدم.
    به پشت سرم نگاه کردم و چاقو ها را توی دستش دیدم.

    چاقو های کوچکی که مخصوص پرتاب کردن بودن ظاهرا سیم یک قاتل خطرناک هست.
    دستانم رو پشتم مخفی کردم و سعی کردم هفت تیر را پر کنم و با حرف هام حواسش رو پرت کنم.

    – ببین دخترم من که به تو آسیبی نرسوندم و قصدش هم نداشتم .
    – تو قبلا به من آسیب زدی حالا نوبت منه.

    – من اصلا تو رو به خاطر ندارم به خدا قسم می خورم که به کسی آسیب نرسوندم.
    – منو هم خود خدا فرستاده که هم به یادت بیارم هم مجازاتت کنم.

    – مگه من چه اشتباهی کردم؟
    – تو یک اشتباه بزرگ رو دیدی و توجه نکردی و ازش گذشتی
    – مجازات همچین اشتباهی مرگ هست؟- مشارکت در قتل حکمش شاید اعدام نباشه ولی برای سیاه کردن زندگی یک دختر کوچولو از نظر من اعدام هم کمه.

    – تو کی هستی؟
    – فکر کردم باید فهمیده باشی، من سیمین مولر هستم همون دختر کوچولویی که وقتی مادرش رو کشتن تو دادایش به دست قاتلش تا شکنجش بده.

    – تو دختره سرهنگ فلیتچر مولر هستی.
    اون چند ماه پیش به طرز مشکوکی به قتل رسیده بود یعنی تو پدر خودت رو هم کشتی؟

    بدنم شروع به لرزیدن کرد گلوله رو جازدم تو اسلحه و دستانم رو جلو آوردم و سرش را نشانه گرفتم.

    خواستم شلیک کنم که اون با حرکت های ژیمناستیکی و بالانس و پرش جای خودش رو عوض کرد و تیر من خطا رفت با یک چشم به هم زدن خودشو نزدیک من رسوند و با پا ضربه ای به دستم وارد کرد که اسلحه از دستم خارج شد.

    در برابر اون خودم رو بی دفاع می دیدم پس به سمت پنجره ی اتاق دویدم که نا گهان درد وحشت ناکی در کمرم حس کردم .

    چاقوی سیمین به کمرم اصابت کرد و من با تمام توانم خودم رو از پنجره ی طبقه ی دوم خونم به پایین پرت کردم و روی شمشاد های زیر پنجره افتادم.
    حسابی آسیب دیده بودم.

    سیمین به کنار پنجره اومد و با تبسمی که روی لب داشت گفت:
    – هیچ کسی از عدالت سیم کویین فرار نخواهد کرد پدرمم نتونست شما که جای خود دارید.

    بی هوش شدم و وقتی چشمانم را باز کردم خودم رو در بیمارستان یافتم.
    این بود تمام وقایع.

    (کاراگاه مارکا گرانت بعد از دو روز بستری شدن در بیمارستان به طرز مشکوکی در بیمارستان کشته شد، پزشکان علت مرگ را وارد شدن هوا به جریان خون اعلام کردن. نوشته های بالا در کشوی تخت بیمارستان پیدا شده و ضمیمه ی پرونده گردیده.)

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۳ رای
    • اشتراک گذاری
    • برچسب ها:
    لینک کوتاه مطلب:
    نظرات

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

    درباره سایت
    سرزمین رمان
    سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
    آرشیو مطالب
    آخرین نظرات
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
    • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
    • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
    • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
    برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.