ماهی کوچک قصه ما عاشق شده بود.
عاشق گربه خاکستری پشت پنجره.
شب ها را تا صبح بی تابی می کرد.
صبح که می شد، خیره به پنجره،
منتظر چشمان سیاهی بود که هر روز،
تپشهای شیرینی برای قلب کوچکش، به ارمغان می آورد.
آرزویش شکستن این شیشه و لمس دستان معشوقه ای بود که قلبش را برایش کنار گذاشته بود.
آه امان از این عشق.
ماهی کوچک قصه ما هرگز نفهمید،
معنای نگاه های گربه خاکستری پشت پنجره را.
تا که روزی، باز شدن پنجره همانا و رسیدن ماهی کوچک قصه ما به آرزویش همانا.
ماهی سرخ رنگ، خود را به دست معشوقه اش سپرد و لب هایش به سخن باز شد:
لحظه شماری می کردم برای لمس دستانت. این من و این آرزوی تو، سیه چشم خاکستری من. عشقم را به خاطر بسپار.
وهرگز نفهمید که چه کرد با قلب آن گربه سیه چشم.
در آخر
گربه ماند و تنگ خالی و حسرت دیدن دوباره نگاه های عاشقانه ماهی کوچک قصه ما.
لیلا جانم خواهر خوبم بهت میبالم با آرزوی موفقیت روز افزون
ممنون عزیز دل انرژی مثبت منی
ممنون عزیز دل انرژی مثبت منی
بسیار زیبا بود، من که لذت بردم از خودندش.👌🏻
ممنونم لطف دارین