ما را در اینستاگرام دنبال کنید
داستان کوتاه جراحت… شبِتاریک همه جا رو پوشونده بود و بلندی درختان کاج، تاریکی عمیقی رو به کوچه القا کرده بود که باعث میشد حتی ماه درخشان از لابهلای شاخ و برگهای در هم تنیده درختان دیده نشه.
سکوت عجیبی بود که ترس رو به تنم تزریق میکرد. امشب مرگ رو به چشم دیدم. الههی مرگ روی سرم سایه انداخته بود و من رو صدا میزد.
صدای خش خش برگها این سکوت ترسناک رو در هم میشکست وصدای قدمهایی که به سنگلاخها برخورد میکرد، خبر از نزدیک شدن اون موجود وحشی رو میداد.
دداستان کوتاه انتقام تلخ نویسنده آرورا
موجودی که میخواست با دستهای وحشیش گلوی نازکم رو پاره کنه.
با هر قدم که به من نزدیک میشد، لرزه به تن زخم خوردهم مینداخت و باعث سست شدن دست و پاهای لرزانم میشد.
بوی خون، کوچه رو پُر کرده بود. تا چشم کار میکرد همهجا ردی از خون بود. خونی که از تن آدمهای بیگناه ریخته شده بود و جونی میشد توی رگهای خشکیدهی این موجود وحشی.
این شیطانِ خفته در بطن، حالا مثل ارواح سرگردان بیدار شده بود. شبیه ماری تشنه به خون، روی سرم سایه انداخته بود تا خون یخ زده از ترس در رگهام رو مثل شربتی گوارا بنوشه.
دانلود رمان راز خانهی مخوف جلد سوم شب پلید
تا این مستی ناب رو جشن بگیره و دندانهایی که به تیزی نیزه روی تنم میشینه، عیشش رو کامل میکنه. بازم فرار میکنم تا شاید زنده بمونم.
لابهلای درختها پناه میگیرم. صدای خندههای مستانهاش زخم عمیقی به قلب رنجور و خستهم میزنه.
دیگه نای وایستادن ندارم، بدنم به شدت احساس ضعف میکنه و خون از بازوهام میریزه.
یا باید راهی برای رفتن پیدا میکردم، یا باید انتقام سالها زندگی از دست رفتهم رو از اون میگرفتم.
باتمام توان و قدمهای استوار از پشت کاجهایی که رد خون روشون دیده میشه، بیرون میام.
وقتی روبهروی اون که میرسم، با تمام نفرت خنجری رو که پیدا کرده بودم رو به قلب سنگیش فرو میکنم.
دلنوشتهی حتی اگر نویسنده مائده خسرو شیری
نباید فرار میکردم. باید میدیدم جون دادنش رو تا شاید غروری رو که جریحهدار کرده بود، ترمیم میشد.
قطره اشکی از چشمم چکه میکنه. خاطرات مثل فیلمی از جلوی چشمام عبور میکنن و نفرتم رو نسبت به این موجود لعنتی بیشتر میکنه.
این نفرت باعث میشه تا دوباره خنجرم رو به تن در هم پیچیده از دردش فرو کنم و خراش عمیقتری ایجاد میکنم.
صدای ضعیف نالههاش، دل هر بینندهای رو ریش میکنه. اما من سنگدلیهاش رو دیدم و میدونم چه موجود وهم برانگیزیه.
صدای پوزخندش، نیش به روحم میزنه. نگاه نفرت بارم رو به چشمهای سیاهش میدوزم.
جراحتهای قلبم با این زخمها خوب نمیشه.
آهسته کنارش زانو میزنم و تیزی خنجر رو به گونهی پرش میکشم و باز ناله میکنه. شکافی که روی گونهش ایجاد میشه، حال دلم رو خوب میکنه.
اما گوشتی که از هم فاصله میگیره، حالت تهوع بهم دست میده و دلم میخواد روی چهرهی کثیفش بالا بیارم.
دستهای پرخونم رو با لذت نگاه میکنم، دستهایی که با سرخی خون اون ابلیس تزیین شده.
تپشهای بیامان قلبم خبر از هیجانی رو میده که با دیدن اون در این وضعیت گرفته بودم.
اضطراب وجودم رو گرفته بود. اما او با چشمهایی سیاه و وحشی به من زل زده.
دیگه این دلهره رو تاب نمیآرم و دوباره به سمتش یورش میبرم.
با تمسخر به بیقراریهاش نگاه میکنم و باصدایی وحشتناک میغرم:
– بمیر عوضی بمیر.
دوباره با خنجرم پیدرپی به تن ضعیف شدهش ضربه میزنم، باصدای بلندی مثل دیوانهها شروع میکنم به خندیدن.
وقتی دست بزرگ و تنومندش به سمتم دراز میشه، از جا بلند میشم و با پرشی بلند ازش فاصله میگیرم.
دیگه هیچ راه فراری نداره، و چشمهای خونبارم جون دادنش رو توی این کوچه روی سنگلاخهای کف کوچه تماشا میکنم.
با دستهای لرزان خنجر رو به گوشهای پرت میکنم و از جا بلند میشم باید جون بده اینجا پایان زندگی این شیطان صفت بود.
تموم شد این کابوس با مردن اون به پایان رسید.
مرضیه داورپناه.