پارت شانزدهم
خانمی به سمتم اومد و محکم بغلم کرد. بعدم با گریه گفت:
ـ خاله دورت بگرده عزیزم
نگاهی بهش کردم خدای من چقدر شبیهه مامانم بود.
یهو از دهنم پرید و گفتم:
ـ مامان خودتی؟ میدونی چقدر دلم واست تنگ شده بود؟ نامرد گجا رفتی بدون من؟
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
دامیار با تعجب بهم نگاه کرد تا حالا ندیده بود گریه کنم. و قطره اشکی از چشمام پایین بریزه!
خاله دوباره منو بغل کرد و گفت:
ـ خاله قربون اون اشکت بشه عزیزم
قطره اشک رو پس زدم و دوباره شدم آیهان سرد و مغرور…!
خاله رو پس زدم و با غرور تو چشمای دامیار نگاه کردم.
دامیار از این رفتارهام تعجب کرده بود اما نشون نمیداد و سرد و یخی نگاهم کرد.
بعدش یک مرد پنجاه ساله ای به سمتم اومد و با غرور من رو بغل کرد.
بعدم لبخند مغروری زد و گفت:
ـ سلام دایی جان به اینجا خوش اومدی
لبخندی یخی زدم و گفتم:
ـ ممنونم
با لبخندی پر از تحسین نگاهم کرد.
با زندایی ام سوگل آشنا شدم که خیلی زن خوبی بود و همینطور شوهر خاله ام محمد که مرد باحالی بود.
رسیدم به بچه های خاله و دایی ام…!
دختری خوشگل و زیبا جلو اومد و گفت:
ـ سلام دختر عمه جونم من نازنین بیست و دوساله هستم
پسر بعدی جلو اومد که معلوم بود خیلی پسر شیطونی هستش.
ـ سلام علیکم خوبی؟ خوشی؟ خانواده خوبن؟ اهم اهم من امیر پسر شلوغ و البته جیگر و خوشگل این خانوادم که بیست و پنج سالمه
ـ خوشبختم
پسر بعدی جلو اومد که نگاهی یخی بهم کرد و گفت:
ـ سلام من آبتین بیست و هشت ساله هستم و پسر خاله شما
منم نگاهی پر از غرور بهش کردم و از کنارش گذشتم.
به دوقلوهای خوشگل رسیدم.
یکیشون گفت:
ـ سلام من گیتا بیست ساله هستم و اینم خواهرم بیتاست
گیتا دختر مهربونی بود ولی بیتا اصلا با من خوب رفتار نکرد.
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61بعد
عزیزان لطفا دو تا نظر بدید تا کمی روحیه بگیرم و برای ادامه این رمان تلاش کنم مرسی از حمایتتون❤👑
رمان خیلی قشنگی هست فقط زودتر تپتمشو بزارید❤
چشم عزیزم بعد این ایام حتما پارت گذاری رو شروع میکنم❤💕
عزیزان و طرفداران رمان شکارچی تاریکی ها به اطلاع شما بزرگواران میزسانیم که از اول مهرماه هر پنجشنبه هر هفته پنج پارت برای این رمان گذاشته میشه با تشکر❤💗
سلام رمان قشنگی بود فقط واقعا معذرت می خوام راستش میشه بپرسم عکس شخصیت آوارو از کجا پیدا کردین من توی رمان یک فنجان خاطره نظره دادم اما متاسفانه جوابی دریافت نکردم میشه بگید عکس های دیگه ام داره یااینکه از کجا پیداش کردین چون واقعا خیلی عکسش خوشگله ببخشید😂🌷
فدات گلم منم تو رمان یک فنجان خاطره جوابتو دادم گلم میتونید برید اونجا مطالعه کنید😌😘
سلام ببخشید که دوباره مزاحمتون شدم فقط رمان جدیدتون اجبارآغوشت،رو کی منتشرمی کنید
عزیزم من رمان اجبار آغوشت رو نمینویسم اسم رمان جدیدم آرامش قلبم هستش و رمان دیگه ای دارم مینویسم رقم سرنوشت هستش و این دو تا رو آفلاین میتویسم گلم😍😘
اها خیلی ممنون آخه آخررمان نوشته بودید آرامش آغوشت من اشتباهی نوشتم بله متوجه شدم اما پس چطوری آخررمان نوشتی
آرامش آغوشت؟؟؟؟؟؟؟یعنی اسم رمان تونو عوض کردی میشه به من بی عقل بگید ببخشید واقعا آخه من عاشق رماناتون شدم دوست دارم زودتر بقیه رمانا تونم بخونم ببخشید مزاحم میشم😘😘😘
عزیزم رمانم آرامش فلبم هستش و رقم سرنوشت که آفلاینه و ممنونم از لطفت☺😍
سلام آرامش قلبم کجاست تو این سایت نیست؟؟؟
من منظورم آرامش آغوشت چون شما آخر رمان نوشتید آرامش آغوشت
حتما الان با خودتون میگید این دختره مثل کنه بهم چسبیده خودمم می دونم فقط کجای این رمانای که میگین چون توی سایت نبود
نه عزیزم اسم اصلیش آرامش قلبم که هروقت تموم شد تو همین سایت انتشار میدم درضمن عزیزم نظرت برام مهم و قابل ستودنی😍😘