پارت دهم
در اتاقم زده شد. بدون اینکه برگردم بلند گفتم:
ـ بیا تو
در اتاقم باز شد و کسی وارد اتاق شد.
ـ سلام
به طرف صدا برگشتم. که کیوان رو دیدم.
لبخندی زدم و گفتم:
ـ بــه بــه آقا کیوان چطوری؟
لبخندی زد و روی صندلی نشست.
ـ خوبم ممنون چه خبرا؟
ـ هیچی
ـ کی میخوایی از این داداش خل ما انتقام بگیری؟
پوزخندی زدم و گفتم:
ـ باید یه خورده صبر کنه
ـ ای بابا چقدر شما دو کله شقین
خنده ای کردم و گفتم:
ـ برو بابا حوصله داریا
ـ خوب عین آدم بشینید کنار هم صحبت کنید.
ـ نچ نمیشه بشریت به اون نیومده
ـ عجبا اصلا بیایید همو بکشید هم خودتون رو راحت کنید هم مارو
ـ کیوان خیلی زر میزنی ها
ـ دست شما درد نکنه آیهان خانم
ـ خواهش میکنم قابلی نداشت
ـ عجب رویی داری تو ها
ـ به تو رفتم
دستش رو به نشونه تسلیم بالا آورد و گفت:
ـ باشه بابا من تسلیم
ـ بنده بابات نیستم
ـ آقا اگه بگم من گ*و*ه خوردم ولمون میکنی؟
ـ اممم آره ولی چه نوع گ*و*ه*ی میخوایی؟
یهو دیدم با سرعت از اتاق زد بیرون!!
خنده ای کردم و بلند داد زدم.
ـ کم آوردی کیوان آقا
کیوان آدم خیلی خوشگلی بود و همینطور بدنش هم رو فرم بود. ولی هیکلش خیلی خیلی درشت بود.
و آدم ازش میترسید اما خیلی مهربون بود.
و تنها کسی بود که توی این یک هفته با من خوب بود.
اما دامیار از اون خوشگل تر بود.
چشم ابرو مو مشکی با ته ریش جذاب مشکی و یک بدن هیکلی و جذاب…!
بینی عقابی که عین خود شخصیتش مثل عقاب هستش.
و لب های گوشتی جیگری رنگ!
در کل آدم خوشگل و جذابی بود. اما نه برای من! برای من فقط یه طعمه هستش برای شکار…!
از اتاقم بیرون اومدم. امشب جشن داشتند. و موقع اجرای نقشه ام بود.
به طرف آشپزخونه رفتم تا چیزی بخورم.
امشب کاری میکنم که دل سنگت نرم بشه آقا دامیار…!
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61بعد
عزیزان لطفا دو تا نظر بدید تا کمی روحیه بگیرم و برای ادامه این رمان تلاش کنم مرسی از حمایتتون❤👑
رمان خیلی قشنگی هست فقط زودتر تپتمشو بزارید❤
چشم عزیزم بعد این ایام حتما پارت گذاری رو شروع میکنم❤💕
عزیزان و طرفداران رمان شکارچی تاریکی ها به اطلاع شما بزرگواران میزسانیم که از اول مهرماه هر پنجشنبه هر هفته پنج پارت برای این رمان گذاشته میشه با تشکر❤💗
سلام رمان قشنگی بود فقط واقعا معذرت می خوام راستش میشه بپرسم عکس شخصیت آوارو از کجا پیدا کردین من توی رمان یک فنجان خاطره نظره دادم اما متاسفانه جوابی دریافت نکردم میشه بگید عکس های دیگه ام داره یااینکه از کجا پیداش کردین چون واقعا خیلی عکسش خوشگله ببخشید😂🌷
فدات گلم منم تو رمان یک فنجان خاطره جوابتو دادم گلم میتونید برید اونجا مطالعه کنید😌😘
سلام ببخشید که دوباره مزاحمتون شدم فقط رمان جدیدتون اجبارآغوشت،رو کی منتشرمی کنید
عزیزم من رمان اجبار آغوشت رو نمینویسم اسم رمان جدیدم آرامش قلبم هستش و رمان دیگه ای دارم مینویسم رقم سرنوشت هستش و این دو تا رو آفلاین میتویسم گلم😍😘
اها خیلی ممنون آخه آخررمان نوشته بودید آرامش آغوشت من اشتباهی نوشتم بله متوجه شدم اما پس چطوری آخررمان نوشتی
آرامش آغوشت؟؟؟؟؟؟؟یعنی اسم رمان تونو عوض کردی میشه به من بی عقل بگید ببخشید واقعا آخه من عاشق رماناتون شدم دوست دارم زودتر بقیه رمانا تونم بخونم ببخشید مزاحم میشم😘😘😘
عزیزم رمانم آرامش فلبم هستش و رقم سرنوشت که آفلاینه و ممنونم از لطفت☺😍
سلام آرامش قلبم کجاست تو این سایت نیست؟؟؟
من منظورم آرامش آغوشت چون شما آخر رمان نوشتید آرامش آغوشت
حتما الان با خودتون میگید این دختره مثل کنه بهم چسبیده خودمم می دونم فقط کجای این رمانای که میگین چون توی سایت نبود
نه عزیزم اسم اصلیش آرامش قلبم که هروقت تموم شد تو همین سایت انتشار میدم درضمن عزیزم نظرت برام مهم و قابل ستودنی😍😘