| سه شنبه 29 اسفند 1402 | 08:08
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • رمان راجب دختری به نام ناهید که پدری مستبد

    • داره و از مادرش جدا شده. پدرش وقتی ناهید بچه بوده، ازدواج کرده و ناهید خواهری به اسم نازگل داره که عاشق پسری به اسم رضا و در سدد ازدواج با عشقش اما ناهید برعکس نازگل هیچ علاقه‌ای به ازدواج و تاهل نداره. در عوض عاشق هنر و دوست داره خارج از کشور رشته‌ی مورد علاقه‌ش رو ادامه بده. اما کوهی مثل حاج یوسف یعنی همون” پدرش” روبه‌روشه که اجازه رفتن و بهش نمیده. از طرفی نازگل دوست داره زودتر بره سر خونه و زندگیش و مزدوج بشه اما حاج یوسف سخت‌گیر قصه‌مون میگه: – تا دختر بزرگ ازدواج نکرده، دختر کوچیک حق ازدواج نداره.

    این وسط پای شخصی به اسم رسول به داستان باز میشه که بعد کلی بحث و جنگ و جدل به خوبی و خوشی درست میشه و ناهید و رسول نامزد می‌کنن و پشت بند اونا نازگل ورضا.

    بعد از شش ماه نامزدی ناهید می‌فهمه که حامله‌س و این یعنی اعلان جنگ دوباره. چون دختر تا خونه شوهر نرفته اجازه بارداری نداره. سعی می‌کنن زودتر مقدمات عروسی رو فراهم کنن که تو یه تصادف رسول می‌میره. ناهید می‌مونه و حاج یوسف…

    بعد از کلی جنگ و جدل که بین پدر و دختر سر می‌گیره. رضا دلباخته ناهید میشه و بهش پیشنهاد میده که نازگل می‌فهمه و بهشون انگ خیانت می‌زنه. ناهید مجبور میشه با وجود بچه‌ی توی شکمش از ایران بره.

    چهارسال بعد طبق وصیت پدرش برای خاکسپاری برمی‌گرده. می‌بینه نازگل و رضا مثل دو غریبه زیر یک سقفن و زندگی روی خوشی به خانوادش نشون نداده…. و ادامه‌ی ماجراها

    پایان خوش

    فصل اول

    (زمان حال)

    با ایستادن ماشین، کوبش قلبش هم شدت می‌گیرد. دشوارتر از آن است که تصور می‌کرد. دلش می‌خواهد پا پس بکشد و برگردد اما، جایی برای برگشت نیست. دخترکش را پیاده می‌کند و خود با تعلل کنارش جای می‌گیرد.
    با دستانی لرزان عینکش را روی چشم تنظیم می‌کند. نگاهش روی سر در مقبره دو دو می‌زند. هیچ‌وقت آرزوی این لحظه را نداشته است. هر چند که دل خوشی هم ندارد اما هرچه باشد او پدر بود. آیاتی که به گوش می‌رسند هم، نمی‌توانند غوغای درونش را آرام کنند.
    استرس و آشفتگی‌اش را با فشردن بند کیف در دستش خالی می‌کند.
    با قدم اول وحشت بیشتری در دلش جای می‌گیرد.
    با هر قدم گویی اقتدارش را زیر پاهایش جای می‌گذارد.
    دست دخترش را می‌فشارد و برخلاف نا‌فرمانی پاهایش قدم بر‌می‌دارد.
    نگاهی به جمعیت عظیمی که برای خاکسپاری بزرگ خاندان سلطانی‌ها آمده‌اند، می‌کند.
    سرعت قدم هایش با ریتم قلبش تضادعجیبی دارند.
    بادی که می‌وزد؛ شالش را در هم می‌زند و راه دیدش را می‌بندد.
    تا گوشه شال را روی شانه‌اش می‌اندازد، خیره دوچشم می شود.
    تعجب در نگاهش خیلی زود جایش را به نفرت می‌دهد.
    اولین کسی که متوجه حضورش شده است. کسی که روزی عمو بود و… باز هم می‌تواند عمو باشد؟ اگر می‌خواست، می‌توانست. اگر می‌خواست حتی می‌توانست مرهم درد این روزهایش باشد.
    پاهایش سست می‌شود و سخت قدم بر‌می‌دارد.
    عمو بی‌آن که نگاه شماتت ‌بارش رابگیرد، ازمیان انبوه تاج گل‌ها عبورکرده و درگوش زن چادری پچی می‌زند.
    بی‌گمان حضور دخترک را خبر می‌دهد.
    بازهم نگاه سنگین عمو را حس می‌کند.
    نمی‌داند چه کرده است که مستحق این نگاه‌هاست. مگر او مقصر رفتن و نماندن دیگری‌است؟
    عجله‌ای برای پایان دادن به این مسیرچهار، پنج متری ندارد.
    تحسینی که درچشم حاضران دیده می‌شود مخصوص دختری است که برای مراسم تدفین پدر، اولین پرواز را اشغال کرده تا به وصیتش عمل کند. وصیتی که در آن جایی برای دختر تعریف نشده است!
    وکسی چه می‌داند ازاین پدر‌و دختر…
    عینکش را بالای سرمی‌کشاند و روبه روی عمو می‌ایستد.
    آسمان می‌غرد و دخترکش از ترس به آغوشش پناهنده می‌شود.
    نگاه می‌دزدد ‌و آرام سلام می‌کند.
    حق قوم و خویشی را با این سلام اداء کرده است.
    جوابی که طعم زهر دارد، جایی برای عرض تسلیت نمی‌گذارد.
    اخم غلیظ برچهره عمو خبری ازدلتنگی برای این‌ دختر ندارد.
    کاش می‌توانست نشان دهد پشت این چهره‌ی خشک کوهی از دلتنگی در حال فوران است. شاید اگر عمو کمی نرمش نشان می‌داد حال در آغوشش برای پدر عزاداری می‌کرد.
    آسمان تند و بی‌وقفه می‌کوبد. گویی آسمان هم قصد شلاق زدن دارد.
    ازکنارعمو می‌گذرد وقدم درچهاردیواری تربت می‌گذارد.
    شلوغ است و او از شلوغی و ازدحام بیزار است.
    صدای جیغ وشیون فضا راپرکرده .
    به سمت چپ می‌چرخد و چشم به چهارمین قبری که سنگی روی آن نیست می‌دوزد.
    آرامگاه ابدیه پدر. بغضی چنگ به گلویش می‌زند. اما حق شکستن ندارد.
    بلاتکلیف چشم می‌چرخاند. هرکس در طرفی از چهار دیواری بی‌قراری می‌کند.
    آدم‌هایی که برای منافع خود اینجا‌هستند و اشک تمساح می‌ریزند. آدم‌هایی که با حرف‌هایشان زندگیش را جهنم کرده بودند. نگاه‌ها به طرفش می‌چرخد. نگاهایی بیگانه و منزجر کننده.
    آرام دست‌های دخترک را از دور گردنش باز می‌کند و او از آغوش خارج می‌کند.
    اما دخترک سخت‌تر دستانش را می‌چسبد. کنار گوشش زمزمه می‌کند.
    -آروم باش، من اینجام.
    لبان نازک دختر می‌لرزد و بُغ می‌کند.
    تا سر می‌چرخاند مهمان آغوش کسی می‌شود. آغوشی که روزی پناهگاه امنش بود.
    مجالی برای مقاومت ندارد. پریشانی و درماندگی گریبانش را می‌گیرد. تمام گذشته‌ به‌ یک‌باره پیش چشم‌هایش جان می‌گیرد.
    چه دشوار است لمس این لحظه‌های نا‌محرم.
    صدای عمه او را به خود می‌آورد.
    -اومدی؛ اومدی یادگاریه داداشم. داداشم چشم به راهت بود. یوسفم چشم به راه رفت.
    عمه می‌گوید و ذهن دختر روی جمله‌ی قبل مکث می‌کند.
    “داداشم چشم به راهت بود.”
    کاش یک‌بار چشم به راهیه خود را نشان می‌داد‌ تا دخترک برایش جان بدهد.
    کاش بین پیغام و پسغام‌هایی که چیزی جز تهدید و خط و نشان نداشتند، چشم‌به‌راهی هم خودی نشان می‌داد تا، حال حسرت آغوش پدر بردل دخترکش نماند.
    حرف‌های خنده‌دار می‌زند این عمه داغ‌دار.
    “حاج یوسف و چشم انتظاری! مگر چیزی جز آبرو هم برایش مهم بود؟!”
    از سرشانه عمه به پشت‌سرش نگاهی می‌کندو قلبش…
    قلبش ریتم مزونش را به فراموشی می‌سپارد.
    چشمانش خشک می‌شود. قادربه حرکت نیست.
    پاهایش توانی برای حرکت ندارند.چهره‌اش سخت می‌شود.
    ازمیان تمام کلمات پراکنده ذهنش نام خواهر پررنگ‌تر دیده می‌شود.
    خاطرات یک به یک جلوی چشم‌هایش لی لی بازی می‌کنند. خاطراتی تلخ و خاکستری رنگ. خاطراتی ازار‌دهنده.
    دیدار دوباره را انکار می‌کرد و چه ساده بر دام افتاد.
    تک‌تک سلول‌هایش نافرمانی می‌کنند وقتی قدمی به عقب بر‌می‌دارد.
    عمه ناتوان زانوانش خم می‌‌شود.

    نگاهی به عمه می‌اندازد که توان حرکت ندارد، باید کمکش کنند تا سر پا بایستد. کجاست آن زنی که دست به کمر فریاد می‌کشید و از آبرو می‌گفت؟ چه برسر این آدم‌ها آمده است؟!
    دو زن سعی در آرام کردنش دارند.
    دو قدم به سمت قبر برمی‌دارد. دو قدم سخت که به اندازه‌ی صدها قدم انرژی از او می‌گیرد.
    می‌ایستد و دسته‌ی کیفش را بیشتر می‌فشارد.
    ضرب نا‌مزون قلبش افزون‌تر می‌شود وقتی خواهر قدمی به سمتش بر‌می‌دارد.
    چه ناعادلانه به یکباره به آغوش کشیده می‌شود. نمی‌تواند میل به این آغوش آشنا را انکار کند! هرچند که هنوز دستانش بی‌حرکت کنار بدنش است.
    هرچند سعی در سرسختی دارد.
    صدایش تا از میان پرده صوتی‌اش عبور می‌کند… گُر می‌گیرد.
    -خوش اومدی ابجی.
    خواهر است. هنوز هم برای این دختر خواهر است.
    نفسی همراه با بغض می‌کشد تا سیب نشسته برگلویش سر باز نکند.
    -خدا بهمون صبر بده.
    چه‌قدر محتاج این آغوش بوده است. کاش این خواهر، حصار دستانش را سخت‌تر کند.
    آرام کنار گوشش پچ‌پچ می‌کند.
    -چرا زودتر نیومدی بی‌معرفت؟
    با این حرف گریه‌اش شدت می‌گیرد و آغوشش را تنگ‌تر می‌کند. گویی حرف دل خواهر را فهمیده است که این‌گونه خواهر را در آغوشش می‌فشارد. چشم‌هایش را لحظه‌ای برهم می‌گذارد تا چشم‌های لبریز از اشکش، قصد سرریز شدن نکنند.
    کاش می‌توانست بگوید، رفتارها جایی برای بازگشت نگذاشته بود. اصلا چرا باید این جمله را از کسی قبول می‌کرد که خود، دلیل اصلیِ این رفتن بود! باز هم سخت می‌شود و عقب می‌کشد. نفس کشیدن درآغوشی که بوی غریبگی می‌دهد، دشوار می‌شود.
    نگاه‌ها برای این دو یتیم رنگ تسلی می‌گیرد.
    خواهر را جای می‌گذارد و چند قدم جلو می‌رود. دست برصورتش می‌کشد و برای لحظه‌ای مکث می‌کند. برای نشستن برسر این قبر تردید دارد. آرام پیش می‌رود و بالاخره بالای قبر می‌نشیند.
    غم و شادی هردو به یک اندازه به دلش چنگ می‌اندازند.
    سرمی‌چرخاند. ناله می‌کنند و از خوبی و وجاهت این مرد می‌گویند.
    حسن و جمالی که حدش تا پشت در خانه‌اش بوده است.
    خواهر کنارش می‌نشیند و سر بر قبر می‌گذارد.
    نگاهش را به نیم‌رخ این خواهر کوچک‌تر می‌دهد. ریز به ریز چهره‌اش را با محبت می‌نگرد و نمی‌تواند منکر این عشق خواهرنه شود.
    نفسی می‌گیرد. چه‌کسی گمان می‌برد بر سرمزار پدر دیدار تازه کنند.

    نگاهش را به عمه می‌دهد که برسرو صورت می‌کوبد و از فراق برادر می‌نالد.
    خواهرفریاد می‌زند و خود رامستحق مرگ می‌داند.
    نگاه به زنی باچادرمشکی می‌اندازد که پایین قبر کِز کرده و آرام می‌گرید.
    خیره می‌شود به او که در چادر سیاهش مچاله شده است.
    قلبش لحظه‌ای از تپیدن انصراف می‌دهد.
    نگاه نمی‌گیرد. نگاه نمی‌دزدد.
    این زن کی چادری شده است؟! کی با حجات عجین شده است؟! شاید این هم قسمتی از نمایش باشد.
    چه‌طور او را فراموش کرده بود!
    بازهم ذهنش به حلاجی گذشته می‌پردازد.
    زنی با موهای روشن را می‌بیند.
    مادری که برای صلاح فرزندش هر چه که از دستش برمی‌آمد، انجام داد.
    دنبال شباهتی بین چشم‌های خمار و درشت زنی که خباثت در آن موج می‌زد، می‌گردد. این چشم‌های بی‌حالت و ناامید نشانی از آن زن ندارد!
    خاطراتش را پس می‌زند. مادر بودن برای این زن زیاد است.
    محزون است و حق دارد.حاج یوسف برای هرکسی بد بود، برای بانوی دربارش مرد بود.
    قطره اشکی ناغافل راه می گیرد.لب به دندان می‌کشد و چشم می‌بندد.
    دلتنگ نگاهی می‌شود که پنج سال دریغش داشتند و حال …
    کاش سربلند کند این مثلا مادر تا دخترکش مکدر نباشد.
    دست لرزانش را به گوشه چشم تا چانه می‌کشد.
    نباید کسی اشکی از این دختر ببیند. به سختی چشم از زن می‌گیرد و سرمی‌چرخاند. دخترش را که از
    ترس این قوم عجوج و مجوج درخود مچاله شده به آغوش می‌کشد.
    خیره‌ی این نمایش مضحک می‌شود.
    به خواهری می‌نگرد که چه‌طور از مفارقت پدر بی‌تابی می‌کند.
    به قدری ماهرانه درنقش فرورفته است که کسی گمان نمی‌برد خصومتی بین‌ این دو بوده باشد.
    شایدهم درنبودش همه‌چیز رنگ عوض کرده باشد.
    عمه برمی‌خیزد و لنگان لنگان به سمت درخروج می‌رود.
    دو زن زیر بازوانش را می‌گیرند.
    آهسته دست پیش می‌برد و برخاک می‌گذارد.
    سرد است و این مرد، از سرما متنفر است.
    دردل نجوا می‌کند.
    “من اینجام حاج یوسف، اینجام که حفظ آبرو کنم.”
    پر از حرف است و مجال سخن گفتن، با این پدر نیست.
    نگاهی به حاضران می‌کند.
    آشناهایی که یک عمرغریبه بوده‌اند.
    نگاه‌هایی آمیخه از حسد و انزجار.
    خود‌دارانه پاسخ تسلیت‌‌ها را می‌دهد.
    عمه بازمی‌گردد و رخ برخاک می‌ساید.
    بی‌تاب نبود برادری است که در حقش برادری نکرده است.
    مداح پرسوز می‌خواند.
    -داغدار پدر و همسری مهربان هستیم.
    -مهر…!مگرحاج یوسف مهری بردل داشت!
    عمه فریاد می‌زند.
    برایش خسته کننده می‌شود این زجه و ناله.
    -داداش پاشو. پاشو فدات بشم. پاشو مسافرت اومده.
    بازهم نگاهی به دخترش می‌کند که جایی در این خانواده بزرگ ندارد. حتی دراین روز…
    آهسته می‌گوید:
    “حاج یوسف اون نطفه‌ای که ازما نبودم اومده.”
    -پاشو دست روسر مسافرت بکش‌.
    لبش تکان می‌خورد و صدادرگلو خفه می‌شود.
    “حاج یوسف کی دست رو سر ما کشیدی!؟”
    عمه دست روی دستش که برتپه خاک است می‌گذارد.
    -الهی بمیرم برات عمه بابات و ندیدی. فدات بشم که شوکه شدی زبونت بند اومده. حق‌داری دخترم. حق‌داری، پدرنبود که فرشته بود.
    عمه باز هم بساط خیمه‌شب‌بازی به راه می‌اندازد، تا دهان حاضرین را برای نگریستن دختری برسرمزار پدر ببندد.
    چشم به چشم عمه می‌دوزد و دردل زهرخندی به این فرشته‌ای که داغش بردل است می‌زند.

    فصل دوم

    چهارسال قبل

    دستان ملتهبش را بیشتر دور لیوان می پیچد. خودش هم دلیل این همه آشفتگی را نمی‌فهمد.
    هربار که این پیشنهاد را با خود زیر ‌و ‌رو کرده به‌جایی نرسیده است.
    سدی از مشکلات را پس این اتفاق می‌بیند و این سد استوار و بادوام شکستنی نیست.
    درطریقه زندگی ساده‌ی او، این یک تمرد است.
    غرق دنیایی فارق از دنیای بی‌سامان خود است. آن‌قدر که سوال خواهر را برای چندمین‌بار بی‌پاسخ می‌گذارد.
    -ناهید ! باتوام. کجایی؟
    با‌صدای نازگل درجا می‌پرد.
    -چیزی گفتی؟
    نازگل پشت چشمی نازک می‌کند.
    -ما رو ببین با کی اومدیم سیزده‌ بدر! کجایی! نظرت چیه؟
    لب به دندان می‌گیرد و تمام هراس و آشفتگی‌اش را در چشمانش می‌ریزد.
    درجدل است میان آرمان و ناکامی‌.
    بزرگ‌ترین آرزویش، سخت دردسر ساز شده است.
    گویی خواهر رنگ نگاهش را می‌خواند که با‌جمله‌ای درصدد آرام کردنش بر‌می‌آید.
    -باور کن این تنها راه‌حله.
    او چه می‌داند از دلواپسی‌هایی که از در ‌و ‌دیوار دلش سرازیر شده‌اند.
    دستانش را از دور لیوان آزاد می‌کند و روی میز درهم قفلشان می‌کند.
    یک‌تای ابرویش بالا می‌پرد و متعجب لب‌باز می‌کند.
    -تنها؟!
    مگر می‌شود برای این قاعده راه‌حل دیگری نباشد. راه‌حلی ساده‌تر و صدالبته منطقی‌تر.
    صدای پسرک جوان باعث می‌شود به طرفش سر بچرخاند.
    -حالا نه تنها، ولی بهترین راه‌ همینه.
    این‌بار تعجب درچهره‌اش بی‌داد می‌کند.
    چه‌طور ممکن است این بهترین راه باشد. پس بدترین راه چه می‌شود؟!
    نگاه کوتاهی به چهره منتظر آن دو می‌کند. تنها چیزی که درچهره هیچ‌یک دیده نمی‌شود، رضایت است.
    این پیشنهاد ریسک بالایی دارد. این را هم خود می‌داند، هم این دو نفر که خود را به بی‌خیالی مصلحتی زده‌اند.
    -بهترین از نظر شما دوتا؟
    تمسخر پنهان درکلامش را حس می‌کند این خواهر عجول که نگاهش رنگ نگرانی می‌گیرد و بلا‌فاصله دستش روی دست مرد کناریش می‌نشیند.
    بااین کار گویی دست به دامان او شده است.
    – تو پیشنهاد بهتری داری؟
    نگاه مغمومش را به میز می‌دهد و آرام لب می‌زند.
    – نه … ولی از این پیشنهادم استقبال نمی‌کنم.
    خواهردستش را روی میز اسیر می‌کند و آرام می‌فشارد.
    – تو بگو چیکار کنیم؟ راه دیگه‌ایم داریم؟من و رضا‌رو ببین.
    با دست آزادش خود و مردکنارش را نشان می‌دهد.
    – دوسال که آواره‌ایم.
    کف دستش این‌بار به سمت خواهر نشانه می‌رود.
    – خودت و ببین. چندساله قراربری؟
    در اخر ضعف خواهر را نشانه می‌رود و از ناتوانیِ خود می‌گوید.
    -من خسته شدم ناهید. من دیگه نمی‌تونم این‌جوری کنار بیام‌. اگه توام قبول نکنی من با رضا میرم.
    نگاهی به رضا می‌کند و ادامه می‌دهد.
    -من دیگه نمی‌تونم بشینم، ببینم حاج بابا باز قراره برامون چه خوابی ببینه. من می‌ترسم از این که بخوان بخاطر پسر یه تاجر بزرگ از رضا جدام کنن.
    گویی آرامش درکلام خواهر کارساز بوده. همچون آبی برآتش دلش. این‌بار صادقانه خواهر را پاسخ‌گو می‌شود.
    – منم مثل تو می‌ترسم. از حاج بابا و بعد این داستان می‌ترسم.
    همچون کودکی بی‌دفاع اعتراف کرده است.
    دخترک از روی صندلی روبه‌رو برمی‌خیزد و کنارش جای می‌گیرد و سخاوتمندانه برایش آغوش باز می‌کند.
    – از چی می‌ترسی قربونت برم؟ ماباهاتیم، مگه نه رضا؟
    برای تصدیق حرفش از طرف پسرجوان سرمی‌چرخاند.
    پسرک سرتکان می‌دهد و ادامه بحث را دردست می‌گیرد.
    – تازه طرف آشناس. من میشناسمش.
    نگاهی که تمام مدت به میز بود را بالا می‌کشد و چشم به چشم رضا می‌دوزد. سعی در خودداری دارد اما هرچه این بحث کش‌دار می‌شود تحمل او هم تحلیل می‌رود. نمی‌تواند منکر کنجاوی که او را تا پشت این میز کشانده شود اما، تحمل این حرف‌های بی‌منطق را هم ندارد.
    -کدوم آشنا؟ شما یه ساعت پیش گفتی این دوستت رو سه ساله که ندیدی و حتی تلفنی هم تماس نداشتی. حالا دری به تخته خورده بعد سه سال معلوم نیست از کی و کجا شماره‌ی شما رو پیدا کرده. یه حال و احوال ساده کردید، شد آشنا؟
    رضا سعی در توجیه گفته‌های ساعت پیشش دارد.
    -بله من گفتم، اما اینم گفتم که قبل از رفتنش رفیق فابم بوده. گفتم که پسر خوب و باخانواده‌ایه. گفتم ذاتش خوبه. بله سه سال با هم ارتباط نداشتیم که به‌خاطر شرایطش بود.
    رضا می‌گوید ناهید اما گویی در آن‌جا نیست. ذهنش گویی جایی دیگر سیر می‌کند. جایی دور، دورتر از این جمع سه نفره و این کافی‌شاپ. جایی درآینده. میان انبوه مشکلات.
    نازگل با چشم‌غره‌ای که حواله پسرک می‌کند. خواستار ادامه دادن این بحث است.
    رضا مفهوم نگاهش را می‌خواند و تیرخلاص را می‌زند.
    – اصلا هراتفاقی افتاد پای من. من از این پسره مطمعنم.
    خودش هم نمی‌داند گفته‌هایش چه‌قدر صحت دارد. اما باید بگوید. پس باز هم ادامه می‌دهد.
    – اصلا هرچی شد شما بگو رضا گفت.
    نگاهی به صورت دخترک می‌کند.
    – ها … ناهیدخانم! بگو رضا گفته.
    این‌بار دُز کمی خشم چاشنیه ترس و آشفتگی‌اش می‌کند. ازاین برخوردها متغیر است.

    انگار واقعا نمی‌دانند پس این اتفاق چه فاجعه‌ای رخ می‌دهد. می‌خواهند او را گول بزنند یانه … شاید هم زیادی به این قضایا خوش‌‌بین هستند.
    هرچه که هست پسرک را مسبب می‌داند.
    شمرده و همراه باخشم کلماتش را اداء می کند.
    – به کی بگم رضا گفت؟ به حاج یوسف؟ نمیگه رضا کیه، چیکاره‌ی تو بود، نمیگه اون گفت، تو عقل نداشتی؟ نمیگه آقا رضا؟
    رضا چشم به چشمان برافروخته دخترک می‌دوزد. وحشت و خشم برآمده برچهره ناهید چیزی نیست که نا‌دیده گرفته شود. این دختر خود را باخته است و نیاز به فرصت‌های بیشتری دارد تا بتواند خودی نشان بدهد. شاید چند دیدار با سپند، پسری که آداب بودن با دخترها را خوب می‌داند، نظرش را عوض کند. همان‌طور که از روی صندلی بلند می‌شود پاسخ می‌دهد.
    -به هرحال این پیشنهاد من و نازگل بود. همین حالا هم جواب نخواستیم. سپند دو هفته دیگه میاد و شما تا اون موقع وقت داری که فکراتو بکنی.
    این‌بار نگاهش را به نازگل می‌دهد که لب باز کرده تاشکایتی بکند.
    – بیا می‌رسونمت.
    اندک خشمش افزون‌تر می‌شود.
    – خوبه. امیدوارم دیگه با این پیشنهادها برنگردید.
    پسرک جوان دوقدم رفته را بازمی‌گردد. دستی روی میز و دست دیگرش را به پشتی صندکی قرار می‌دهد و صورتش را حائل صورت دختر می‌گیرد.
    -مطمعن باش اگه این پیشنهاد دردی از من دوا می‌کرد به تو نمی‌دادمش. بهتر تو این دو هفته خوب فکراتو بکنی.
    ناهید برافروخته از این یکدندگی می‌غرد.
    -توام مطمعن باش چه حالا و چه بعد این دو هفته نظر من تغییری نمی‌کنه.
    رضا همان‌طور که با ابرو به نازگل اشاره می‌کند می‌گوید.
    – من و نازگل به هم می‌رسیم. حالا الان نه، یک سال دیگه. من نمی‌ذارم هیچ پسرحاجی پاش به زندگیه نازگل باز بشه ولی اگه بهم کمک کنیم خیلی راحت‌تر کارا پیش میره و این وسط توام به اون چیزی که می‌خوای می‌رسی. وگرنه باید بشینی سرسفره عقد با یکی دیگه.
    ناهید این‌بار ناباور سربه سمت خواهر می‌چرخاند. چه‌طور ممکن است این پسرک از خصوصی‌ترین مسائل آن خانه خبرداشته باشد.
    رضا که تاثیر تک‌تک کلماتش را درصورت بهت زده ناهید می‌بیند، صاف می‌ایستاد و درحالی که هنوز چهره ناهید را رصد می‌کند نازگل را خطاب قرار می‌دهد.
    -بیرون منتظرتم.
    نازگل کیفش را که اسیر پشتی صندلی است چنگ می‌زند و آرام لب می‌زند.
    – ببخشید.
    به قدم‌هایش سرعت می‌دهدتا با رضا هم‌قدم شود.
    خودش هم نمی‌داند چنددقیقه یا چندساعت است که این صندلی رااشغال کرده است.
    از ساعتی که رضا با‌ تحکم و نازگل باعجله آنجا را ترک کرده‌اند حتی میلی‌متری تکان نخورده است.
    افکارش به‌شدت درگیر اتفاقات است و همین باعث شده تا هیچ تسلطی برفضای اطراف نداشته باشد.
    بارها این راه را درخیالش رفته و هربار با کوهی به‌نام “حاج یوسف”برخوده است. کوهی که برداشته نمی‌شود. یا باید شکسته شود یا … یا دور‌ زده شود.
    با نگاه به گرگ و میش آسمان باعجله به سمت در کافه می‌رود که باعث می‌شود شانه‌اش با در برخورد کند.

     

     

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۴ از ۵
    از مجموع ۱۵ رای
    • اشتراک گذاری
    • 1884 روز پيش
    • زهرا باقری
    • 3,196 بار بازدید
    • یک نظر
    لینک کوتاه مطلب:
    درباره زهرا باقری
    زهرا باقری ۲۵ ساله رشته‌ی تحصیلی ادبیات ساکن تهران
      نظرات

      نام (الزامی)

      ایمیل (الزامی)

      وبسایت

      معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

      درباره سایت
      سرزمین رمان
      سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
      آرشیو مطالب
      آخرین نظرات
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
      • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
      • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
      • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
      برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
      کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
      طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.