دلنوشتهی دیگر دیر است گذری دارد بر خاطرات تلخ گذشته به نویسندگی مائده خسرو شیری که خواندن آن خالی از لطف نیست.
دلنوشتهی دیگر دیر است… الان تقریبا ساعت ۳ صبح است و تنها یادگاریهایت، هر کدامشان مانند زهر کشندهای جانم را میگیرد.
آری همین آهنگها، همین چند صد سطر شعری که شاعرش نمیدانست قرار است دل چند نفر را با نوشتههایش بسوزاند،
هر مصراع، هر کدام از این آهنگها را که گوش میدهم یک خاطره، یک تصویر مشخص از تو در ذهنم خودنمایی میکند.
مثلا اینکه با تمام وجود دلتنگیهایمان را با آغوشی صمیمی به رخ میکشیدیم یا اینکه چطور توانستیم با آن همه دوری و در دل فاصلهها به یکدیگر آرامش را هدیه دهیم و حتی اینکه چگونه اولین آهنگ مشترک، آخرین لبخند تصنعی مرا هم محو کرد.
اینکه هیچ وقت فکر نمیکردم شبیه به مخاطب آن آهنگها، بیرحم باشی.
اینکه مو به تنم سیخ می شود که بعد از چند مدت که گمان میکردم دیگر نه تنها تو را دوست نمیدارم که حتی حالم هم از تو بهم میخورد، باز آمدم و دوباره باتو درد و دل می کنم.
دلنوشتهی دیگر دیر است
و این اوج بیچارگی من است که تو هنوز هم میتوانی روی من اثر بگذاری که دوباره تمام آن عادتهای مسخره، آن دلتنگیها دارد تکرار میشود آن هم درحالیکه همه فکر میکنند تو دیگر واقعا برای من تمام شدهای.
به خودم نگاه میکنم، به تقویم و به روزهایی که گذشت و تلخیهایی که هنوز پیش روست. در پس مشکلات و در گیرو دار بازی بی رحمانه ی دنیا، در میان تقلای همهی ما برای زندگی کردن، ناگهان دوباره به سمت تو پرتاب می شوم.
دانلود رمان راز خانهی مخوف جلد چهارم، وارثان جهنم به قلم مرضیه باقری دهبالایی
نمیدانم چرا اما انگار آن همه تقلا کردنهایم جواب نداده.
دیگر کار از چند روز و چند ماه گذشته، اکنون حدود پنج سال است که کنارم نیستی؛ اما سایهات یک لحظه هم اجازهی ورود آفتاب به قلب سرمازدهام را نداده است.
دیگر دیر است، دیگر کار از کار گذشته. دیگر نه برگشتن تو فایده دارد نه تقلای من…
حتی نفرت من از تو مهم نیست نه حسرت تو…
نه نگرانی های من چیزی را عوض می کند و نه بی تفاوتیهای تو
دیگر برای هر چیزی دیر است.
دلنوشتهی دوست داشتم تمام دوست داشتنم را فریاد میزدم نویسنده زینب قشقایی
دیگر نه روی برگشتن داریم و نه هوای فراموشی نه میتوانم وانمود کنم که از تو نفرت دارم و نه اینکه دلم میخواهد دوستت داشته باشم.
نه با دیدن عکست خوشحال می شوم و نه میتوانم دست از سرت بردارم.
من با تو در خلائی گیر افتادهام که زمان، که دوست داشتن، نفرت و هر احساسی بی معناست.
من از همان شب که تو طوفان جدایی به راه انداختی مانند گردابی در خود میپیچم و هر آنچه اطرافم هست را نابود میکنم و نیز بیشتر از هر چیزی خودم را.
انگار من در همان شب پنج سال قبل ماندهام و دیگر ساعت زندگیام را کوک نکردهام.
دلنوشتهی دیگر دیر است
میدانی من اکنونِ زندگی که یک خاطره از تو مرا ساعت هاست بهم می ریزد، دیگر نه به خودم و قول و قرارهای فراموشیام باور دارم و نه به تو و نشانههایی که از تو باقی مانده.
نمیدانم شاید در میان هزاران عیبی که دارم این را هم باید اضافه کنم که خدا دکمهی فراموشی مرا فعال نکرده است.
اما تو مرا خوب از یاد بردهای امید واهی…