پارت هفتدهم
وارد خونه شدیم. که پیرمردی با عصایی قهوه ای رنگی به سمتم اومد و من رو محکم در آغوش کشید.
ـ سلام نوه گلم
خیلی سرد نگاهش کردم. این همون مردی بود که مامانم رو از خانوادش طرد کرد.
خیلی خشک گفتم:
ـ سلام آقای سلطانی
بیتا با کنایه گفت:
ـ ببخشیدا ولی دریا جون ایشون پدربزرگتون هستند ها باید بگید پدربزرگ
با شدت به سمتش برگشتم و گفتم:
ـ ببین فسقله جون حوصله بحث با تو رو ندارم درضمن اسم من آیهان نه دریا
آقای سلطانی گفت:
ـ مادرت برات شناسنامه ایرانی گرفته بود به اسم دریا سلطانی
ـ پس چرا من از این موضوع بی اطلاع بودم
ـ خودش گفته بود که تا زمانی که به ایران نیومده از این ماجرا با خبر نباشی
ـ اوهوم
ـ درضمن بهت حق میدم که منو پدربزرگ صدا نکنی من در حق تو و مریم دخترم و پدرت بد کردم. واقعا متاسفم و الان هم خیلی پشیمونم بعد اینکه مریم رفت فاطمه ( همسر آقای سلطانی) دیگه فاطمه قبلی نبود. منم خیلی پشیمون کردم ولی غرورم اجازه نمیداد که بگم برگردن اما حالا که میفهمم غرور هیچی بهم نداد و ازم شما ها رو گرفت. من واقعا متاسفم و معذرت میخوام
با نگاه یخی تو چشماش نگاه کردم و انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم:
ـ ببینید آقای سلطانی الان پشیمونی فایده ای نداره و واسه منم مهم نیست که شما چه نسبتی باهام دارید بخاطر شما بود که مادرم همیشه آروم گریه میکرد تا من صداش رو نشنوم یواشکی برای خانواده ای که طردش کردند اشک ریخت اما کدومتون بودید که ازش حمایت کنید نه تو نه اون دخترو پسر عزیزت و نه این نوه هات پس الان از من نباید معذرت بخوایی باید از پدر و مادرم معذرت بخوایی بدرود آقای سلطانی
به دامیار نگاه کردم و بلند گفتم:
ـ دامیار بهتره از این محیط خفه کننده بریم
سری تکون داد و منم دنبالش به راه افتادم.
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61بعد
عزیزان لطفا دو تا نظر بدید تا کمی روحیه بگیرم و برای ادامه این رمان تلاش کنم مرسی از حمایتتون❤👑
رمان خیلی قشنگی هست فقط زودتر تپتمشو بزارید❤
چشم عزیزم بعد این ایام حتما پارت گذاری رو شروع میکنم❤💕
عزیزان و طرفداران رمان شکارچی تاریکی ها به اطلاع شما بزرگواران میزسانیم که از اول مهرماه هر پنجشنبه هر هفته پنج پارت برای این رمان گذاشته میشه با تشکر❤💗
سلام رمان قشنگی بود فقط واقعا معذرت می خوام راستش میشه بپرسم عکس شخصیت آوارو از کجا پیدا کردین من توی رمان یک فنجان خاطره نظره دادم اما متاسفانه جوابی دریافت نکردم میشه بگید عکس های دیگه ام داره یااینکه از کجا پیداش کردین چون واقعا خیلی عکسش خوشگله ببخشید😂🌷
فدات گلم منم تو رمان یک فنجان خاطره جوابتو دادم گلم میتونید برید اونجا مطالعه کنید😌😘
سلام ببخشید که دوباره مزاحمتون شدم فقط رمان جدیدتون اجبارآغوشت،رو کی منتشرمی کنید
عزیزم من رمان اجبار آغوشت رو نمینویسم اسم رمان جدیدم آرامش قلبم هستش و رمان دیگه ای دارم مینویسم رقم سرنوشت هستش و این دو تا رو آفلاین میتویسم گلم😍😘
اها خیلی ممنون آخه آخررمان نوشته بودید آرامش آغوشت من اشتباهی نوشتم بله متوجه شدم اما پس چطوری آخررمان نوشتی
آرامش آغوشت؟؟؟؟؟؟؟یعنی اسم رمان تونو عوض کردی میشه به من بی عقل بگید ببخشید واقعا آخه من عاشق رماناتون شدم دوست دارم زودتر بقیه رمانا تونم بخونم ببخشید مزاحم میشم😘😘😘
عزیزم رمانم آرامش فلبم هستش و رقم سرنوشت که آفلاینه و ممنونم از لطفت☺😍
سلام آرامش قلبم کجاست تو این سایت نیست؟؟؟
من منظورم آرامش آغوشت چون شما آخر رمان نوشتید آرامش آغوشت
حتما الان با خودتون میگید این دختره مثل کنه بهم چسبیده خودمم می دونم فقط کجای این رمانای که میگین چون توی سایت نبود
نه عزیزم اسم اصلیش آرامش قلبم که هروقت تموم شد تو همین سایت انتشار میدم درضمن عزیزم نظرت برام مهم و قابل ستودنی😍😘