پارت پنجاه و شش
نگاهی به شماره داخل دستم کردم.
شنیده بودم که پهلوان فرانسه اومده.
این چند روز هم پدر دامیار زیاد دنبال مشکلاتش بود.
اما هیچ وقت نگاهم نمیکرد چون رنگ شرمندگی رو تو چشماش میتونستم حس کنم اما چرا شرمندگی؟!
شماره رو گرفتم و منتظر پاسخ شدم بعد از چهار بوق صدای نحسش توی گوشی پیچید:
ـ بله؟
ـ تا یک ساعت دیگه بیا رستوران….
ـ شما؟
ـ دریا سلطانی
ـ آها شناختم خوبی عزیزم؟
ـ خدافظ
گوشی رو قطع کردم و روی تختم انداختم.
*****************
وارد رستوران شدم. دیدمش. هه باز هم با دوتا از محافظینش اومده بود.
پوزخندی گوشه لب هام جا گرفت. صندلی رو عقب کشیدم و روی صندلی نشستم.
ـ سلام خوبی خوشگل خانم؟
ـ آهای ببین مرتیکه نه حوصله جرو بحث دارم نه حوصله کلکل اوکی؟
ـ خانمی چرا عصبانی میشی؟
ـ حرف دهنتو بفهم مرتیکه عوضی من شوهر دارم نفهم تو حالیت نیس؟
لبخند چندشی زد و با نگاه هیزش بهم چشم دوخت:
ـ حیف تو خوشگل نیست؟ اون شوهرت مرد گلم
ـ خفه شو مرتیکه
ـ عزیزم اون شوهرت فردا پس فردا قراره دارش بزنن جنازشم میندازن جلو سگا بخورن منو تو حداقل به خورده عشق و حال کنیم نه؟
ـ تو عوضی منو اونو به این وضع انداختی فکر کردی نمیدونم؟ تو سگ اونکارو با منو دامیار و زندگینون کردی زندگیمو آتیش زدی بس نیست حالا دنبال چی داری موس موس میکنی؟
عصبانی شد و به میز کوبید و گفت:
ـ آره من اونکارو باهاتون کردم چون ازت خوشم میومد از اندامت از زیباییت اما دلم نمیخواست مالا اون عوضی باشی اون به من قول داده بود که جنسا رو ببره اما زد زیر قولش و منم تو رو دزدیدم تا اون بترسه و با تو اونو تحدید کردم تا جنسا رو از مرز رد کنه و بعدشم موقع رد کردن جنسا لوش دادم و پلیسم اونو گرفت. جنسا دیگه برام مهم نیست مهم ترینش فقط تویی که بدستت آوردم عزیزم
پوزخندی زدم و گفتم:
ـ هه کور خوندی منو نمیتونی به این راحتی به دست بیاری آقا
بعدم از صندلی بلند شدم که گفت:
ـ میدونم که آخرش دوباره برمیگردی پیشم پس الان برو کاریت ندارم
ـ هه شتر در خواب بیند پنبه دانه بای
بعدم از رستوران بیرون زدم. با لبخند به گوشیم نگاه کردم.
و صدای ضبط شدش رو داخل حافظه گوشیم ذخیره کردم و با خوشحالی به طرف دادگستری فرانسه رفتم.
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61بعد
عزیزان لطفا دو تا نظر بدید تا کمی روحیه بگیرم و برای ادامه این رمان تلاش کنم مرسی از حمایتتون❤👑
رمان خیلی قشنگی هست فقط زودتر تپتمشو بزارید❤
چشم عزیزم بعد این ایام حتما پارت گذاری رو شروع میکنم❤💕
عزیزان و طرفداران رمان شکارچی تاریکی ها به اطلاع شما بزرگواران میزسانیم که از اول مهرماه هر پنجشنبه هر هفته پنج پارت برای این رمان گذاشته میشه با تشکر❤💗
سلام رمان قشنگی بود فقط واقعا معذرت می خوام راستش میشه بپرسم عکس شخصیت آوارو از کجا پیدا کردین من توی رمان یک فنجان خاطره نظره دادم اما متاسفانه جوابی دریافت نکردم میشه بگید عکس های دیگه ام داره یااینکه از کجا پیداش کردین چون واقعا خیلی عکسش خوشگله ببخشید😂🌷
فدات گلم منم تو رمان یک فنجان خاطره جوابتو دادم گلم میتونید برید اونجا مطالعه کنید😌😘
سلام ببخشید که دوباره مزاحمتون شدم فقط رمان جدیدتون اجبارآغوشت،رو کی منتشرمی کنید
عزیزم من رمان اجبار آغوشت رو نمینویسم اسم رمان جدیدم آرامش قلبم هستش و رمان دیگه ای دارم مینویسم رقم سرنوشت هستش و این دو تا رو آفلاین میتویسم گلم😍😘
اها خیلی ممنون آخه آخررمان نوشته بودید آرامش آغوشت من اشتباهی نوشتم بله متوجه شدم اما پس چطوری آخررمان نوشتی
آرامش آغوشت؟؟؟؟؟؟؟یعنی اسم رمان تونو عوض کردی میشه به من بی عقل بگید ببخشید واقعا آخه من عاشق رماناتون شدم دوست دارم زودتر بقیه رمانا تونم بخونم ببخشید مزاحم میشم😘😘😘
عزیزم رمانم آرامش فلبم هستش و رقم سرنوشت که آفلاینه و ممنونم از لطفت☺😍
سلام آرامش قلبم کجاست تو این سایت نیست؟؟؟
من منظورم آرامش آغوشت چون شما آخر رمان نوشتید آرامش آغوشت
حتما الان با خودتون میگید این دختره مثل کنه بهم چسبیده خودمم می دونم فقط کجای این رمانای که میگین چون توی سایت نبود
نه عزیزم اسم اصلیش آرامش قلبم که هروقت تموم شد تو همین سایت انتشار میدم درضمن عزیزم نظرت برام مهم و قابل ستودنی😍😘