موهای پریشانم را شانه زدم؛ آرایش ملایمی روی صورت بیروح خود، نشاندم؛
باور نمیکردم، تمام اتفاقاتی را که برایم رخ داده بود؛ باور نمیکردم عشقی که چندین سال همراه من بوده، الان به پوچی ختم شده باشد.
دلخور بودم از زمین و زمان، از تک تک کسانی که مرا درگیر این عشق کردند.
مگر میشد این همه سال، تمام شوخیها و لبخندهایش، برایم خواهرانه باشد؛ تمام این مدت با هر لبخندش، قند دلم آب شده بود؛ تکتک حرف هایش را با جان و دل به عنوان یک عاشق به جان خریده بودم؛ نگاههایش برایم، فقط یک معنا داشت و آن هم عشق بود، عشق.
خدایا چطور میشود که آدمی انقدر، کور و کر میشود. تازه فهمیده بودم معنای عشق را، عشقی را که چشم و گوشت را از کار میاندازد.
آن روزها که مهران را به خاطر شباهتش به من، همراه آیندهی من معرفی میکردند، چطور باور کردم؟ چطور نفهمیدم که این صحبتها، دیدگاه های پوچ بزرگترهاست، نه دیدگاه مهران.
مهران مقصر نبود. من باید تقاص این عشق از دست رفته را از که میگرفتم. از خواهرم، یا خالههای عزیزتر از جانم.
وقتی به هم میرسیدند و من هم به جمعشان اضافه میشدم، فقط صحبت از ازدواج من و مهران میکردند. کاش این صحبتها را پیش مهران هم میزدند، تا بفهمم که او هم میداند این صحبتها وجود دارد؟ اما نمیدانست. پسر عموی من خیلی کم در جمع خالههایم، پیدا میشد.
اما همان کم هم، بخاطر شباهتش به من، کار دست من داده بود.
اولین بار خالهی کوچکم، با دیدن مهران زیر گوش من خواند که:
– وای… مهران چقد شبیه توعه. ببین چطور نگاه میکنه، بخدا شما خیلی به هم میآین. باور کن بزرگ بشین، با هم ازدواج میکنین.
لبخندی به این حرف خاله سارینا زدم و آن لحظه قند دلم آب شد؛ آن لحظه تازه فهمیدم که بالا رفتن ضربان قلب یعنی چه. چطور نفهمیدم این افکار پوچ را نباید باور کرد.
از آن روز به بعد تمام شوخیها و صحبتهای مهران، برایم معنادار شده بود؛ تمام احساسات برادرانهاش را به پای عشق ریختم. هر زمان میدیدمش، قلبم به تپش میافتاد؛ هر زمان اسمش را میآوردند، گونههایم از شرم، سرخ میشد. چند سال را به این شکل گذراندم و با صحبتهای بقیه، بیشتر به این عشق دل میبستم و عاشقتر میشدم.
تا اینکه بالاخره آن روز لعنتی از راه رسید. مهران بیست و پنج ساله از من بیستودو ساله، تقاضای دیدار داشت. دیداری به دور از چشم بزرگترها.
از لحظهای که درخواستش را قبول کردم، تا لحظهی دیدارمان که در پارکی دور از محل بود، فقط رویا بافی کردم. تمام آن مدت را به این فکر کردم که چطور خود را برایش بیارایم؛ چه بپوشم که مهران خوشش بیاید؛ چه عطری بزنم که مهران را مست خود کنم.
به خیال اعتراف عشق از طرف مهران، آن روز را با هر سختیای بود از مادر اجازه گرفتم و سر قرارمان حاضر شدم. روی نیمکت سبز رنگی، کنار درخت بیدی که تمام شاخههایش را میان باد پاییزی رها کرده بود، نشستم. برگهای درختان کمکم شروع به ریختن کرده بودند و حال و هوای پاییزی پارک، نشان از عشق بود.
با دیدن دخترها و پسرهایی که کنار هم از مقابلم رد میشدند، فقط لبخند بود که پهنای صورتم را فرا میگرفت. در دل میگفتم:
– به زودی من و مهران هم، عاشقانه کنار هم قدم میزنیم.
اما چه خیال باطلی بود.
ده دقیقه انتظار برای آمدن مهران، انگار برایم ساعتی گذشته بود. انگار میخواستم هر چه زودتر، لحظهی اعتراف عشق من و مهران فرا برسد. بالاخره از دور مهران را دیدم که برایم دست تکان میداد. تکتک حرکاتش، برایم دوست داشتنی بود و ضربان قلبم را بالا میبرد.
هر چه نزدیکتر میشد، استرس من بیشتر میشد. با رسیدن مهران، لبخندی زدم و با صدایی لرزان، سلامی کردم.
مهران انگار متوجه حال من شد، اما به رویم نیاورد. جواب سلامم را داد و بعد از احوالپرسی روی نیمکت، با فاصله نشستیم. قلب من انگار طاقت نداشت، کم مانده بود از جا کنده شود. مهران سرش پایین بود و من نظاره گر مهران. به خیال خودم، از ابراز احساساتش، شرم داشت. اما نمیدانستم که آخرین لحظهایست که به مهران آن طور عاشقانه، نگاه میکنم. نمیدانستم که آخرین لحظهایست که به مهران به چشم عشق نگاه میکنم و قلبم برای آخرین بار با دیدنش، اینطور تپش خواهد داشت.
چند دقیقهای به سکوت گذشت؛ بالاخره مهران قفل سکوت را شکست و همانطور که به برگهای روی زمین خیره شده بود، گفت:
– راستش، نمیخواستم مزاحمت بشم. اما هر چی فکر کردم، هیچ کس رو بهتر از تو ندیدم که باهاش حرف بزنم.
با لبخند و در حالیکه گونههایم از خجالت سرخ شده بودند، گفتم:
– خوب کاری کردی. من با جون و دل میشنوم حرفات رو.
مهران سرش را بلند کرد و با آن چشمان بادامی مشکیش، به صورتم زل زد.
آن لحظه را فقط در آسمانها سیر کردم. چقدر زیبا بود. از نظرم این مرد دوست داشتنی، مرد زندگی آیندهی من بود.
نفس کشیدن برایم سخت شده بود. منتظر شنیدن چیزی بودم که سالها برایش صبر کردم.
مهران لب باز کرد و بالاخره حرفش را زد:
– ببین دنیا، من نمیخوام خیلی طولش بدم؛ میدونم الآنم با کلی دردسر اومدی اینجا. اما واقعا نمیخواستم بیگدار به آب بزنم؛ نمیخواستم تا از احساسات دیبا مطمئن نشدم، این ریسک رو بکنم؛ باید از یه چیز مطمئن میشدم.
با شنیدن اسم دیبا، انگار دنیا را روی سر من خراب کردند. چرا مهران اسم دیبا را میآورد؟ چه اتفاقی افتاده بود؟
مهران ادامه داد:
– میخوام یه چیزی ازت بپرسم، راستش رو بهم میگی؟
با صدایی لرزانتر از قبل گفتم:
– ب… بپرس.
مهران از دیدن حال من، جا خورد و گفت:
– چرا این طوری شدی؟ نکنه…
زود خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
– نکنه چی؟
مهران نفس عمیقی کشید و گفت:
– ولش کن. خوب میخواستم بگم که تو میدونی که دیبا به کسی علاقهای داره؟ تو خواهرشی گفتم شاید بهتر بدونی. با کسی در ارتباط هست یا نه؟
ابروهایم را در هم کشیدم و گفتم:
– چطور؟
اگر حدسم درست از آب در میآمد، باید با تمام احساساتم خداحافظی میکردم. خدا خدا میکردم تا حدسم اشتباه باشد.
مهران سربه زیر گفت:
– تو جواب من رو بده؟ تا بگم چطور.
لبهایم را گزیدم و بعد گفتم:
– نه. با هیچکس نیست. تا حالا هم ازش نشنیدم که کسی رو دوست داشته باشه. اما اینا به تو چه ربطی داره؟
با شنیدن این صحبت من، سرش را بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد. برقی که در چشمانش پیدا شد، انگار تمام آرزوهای مرا به باد داد. دست در جیبش کرد و کاغذی در آورد و گفت:
– میدونی همیشه مثل خواهرم بهت نگاه کردم، تو جای خواهر نداشتهی من رو پر کردی؛ بخاطر همینم تو رو انتخاب کردم که باهات حرف بزنم؛ خیلی ممنونم که اومدی؛ میدونم الان زمان قدیم نیست که کسی نامه رد و بدل کنه. اما دلم میخواست که اولین حرفام رو باهاش با این نامه بزنم. میشه ازت خواهش کنم این نامه رو بهش بدی و بگی اگه جوابش مثبت بود به شمارهای که توش نوشتم، زنگ بزنه…
دیگر نفهمیدم چه گفت. فقط میدانستم که تمام آرزوهایم در لحظهای که فکر میکردم، قرار است اولین لحظهی عاشقانههای من و مهران باشد، ویران شد. انگار با پتکی به سرم زده باشند، سرم سنگینی میکرد. لحظهای تمام احساساتم به تنفر تبدیل شده بود.
انگار با من بازی شده بود. با احساساتم بازی شده بود. مرا خواهر خود میدانست. خواهر…
مهران صدایم کرد و دستی مقابل صورتم تکان داد و گفت:
– چی شدی تو؟ دنیا؟
آنقدر عاشق دیبا خواهرم بود که اصلا حال مرا نفهمید. آن هم دیبایی که خودش هم، شریک ظلمی بود که این سالها در حق من شد. دیبایی که خود، پرورش دهندهی این عشق در قلب من بود.
بغضم را فرو خوردم و نامه را از دستش گرفتم و گفتم:
– الآنم زمان قدیم نیست که از طریق واسطه حرفات رو بهش بزنی. چرا مستقیم با خودش قرار نذاشتی؟
مهران که از دیدن من در آن حال، متعجب شده بود، گفت:
– میخواستم مطمئن شم که اگه دل به کسی نداده، جلو بیام. نمیخواستم که اگه عاشق کس دیگه ای باشه، اسم من وسط بیاد؛ همین.
خیلی سعی کردم تا خودم را کنترل کنم، گفتم:
– باشه من این نامه رو بهش میدم و اگه قرار شد که بهت زنگ بزنه، خوب زنگ میزنه. من دیگه باید برم. خداحافظ.
این را گفتم و بدون نگاه کردن به مهران از روی نیمکت بلند شدم و رفتم. به محض ترک کردن مهران، اشکهایم راه خود را باز کردند. مهران عاشق دیبا بود نه من. یعنی دیبا از من قشنگتر بود؟ بهتر بود؟ نامه را داخل کیفم گذاشتم و آن قدم زدنهای عاشقانه کنار مهران را با رویاهایم و تمام آرزوهایم، در دل خاک کردم. حال دختری را داشتم که در اوج ناباوری، شکست سنگینی را از عشق خود متحمل شده باشد. آن هوای پاییزی هم که حال مرا خرابتر میکرد. نفهمیدم چقدر با آن حال داخل پارک چرخیدم. اما با بهتر شدن حالم به خانه رفتم و به هر سختیای بود، نامه را به دیبا دادم. دوست نداشتم نقش دخترهای حسودی را بازی کنم که در این شرایط، چشم دیدن رقیب خود را ندارند. میخواستم کاملا منطقی با این مسأله برخورد کنم و هیچ وقت راز دل خود را برای هیچکس نگفتم.
با شنیدن صدای مادر، به سمت در رفتم و در را باز کردم. مادر که حسابی به خودش رسیده بود، گفت:
– اِ دنیا جان مادر، هنوز لباس نپوشیدی؟ زود باش دیگه. همه آمادهی رفتنیم. منتظر تو هستیم. الان مهران و دیبا میرسن محضر و ما هنوز اینجاییم. بدو مادر.
لبخندی به مادر زدم و گفتم:
– ببخشید مامان الان لباسام رو میپوشم و میآم. زیاد طول نمیکشه.
بعد از رفتن مادر، مقابل آینه به خود لبخندی زدم و گفتم:
– تو بهترین و قشنگترین دختر دنیایی، دنیا خانوم. مهران فقط تو رو از دست داد. اما تو هیچ چیزی رو از دست ندادی. از اول شروع کن دنیا خانوم. از اول.
کاش انسانها این مسأله را بفهمند که فرزندانشان را به هیچ عنوان، از کودکی به هم نسبت ندهند. این بزرگترین ظلمی است که میتوان در حق فرزندان انجام داد. عشق های یکطرفه، ناخواسته به وجود میآیند و فرزندانی که محکوم به این عشق شدهاند، تا ابد عذاب این اشتباه بزرگترها را خواهند کشید.
کاش ما پدر و مادرها، خالهها و عمهها و… همه و همه بدانیم که با این کار، کودکی کردن را از فرزندانمان میگیریم و فرزندانمان را طعمهی عشق های یک طرفه میکنیم.
مثل همیشه عالی