| جمعه 7 اردیبهشت 1403 | 05:34
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • #Part 7

    شروع کردم گل سفال گری رو در آوردن میز چرخونه را روشنش کردم، دیدم وای کوره روشن نیست! دویدم سمت کوره و روشنش کردم دیگه حسابی داغ شده بود کوزه را داشتم شکل می دادم که گوشیم زنگ خورد تعجب کردم آخه غیر از متینا کسی واسم زنگ نمی زد! برداشتم جواب دادم:
    – بفرمایید
    – الو سلام آشینی دیگه ما را یادت نیست درسام زنگ زدم بگم بیا بریم بیرون.
    -اِ سلام پارسال دوست امسال سرخ پوست!
    -مرگ میای؟
    -خفه آدرس و اس ام اس کن
    نزاشتم چیزی بگه سریع قطع کردم می دونم الان داره جیغ می زنه! آدرس و داد ی کافی شاپ همین نزدیک اینجا ی سرم به تلگرامم زدم که دیدم باران عکاس مزونی که داخلش کار می کردم پیام داده حقوقم و ریختن داشتم بال در می اوردم هی بشکن می زدم و قر می دادم ساعت ۶ بود ۷ باید اونجا باشم رفتم دوش گرفتم دیدم واویلا، موهام شده جنگل آمازون! فقط نیم ساعت برس می کشیدم به موهام بعد سریع تی شرت مشکی بلند با شلوار و مانتو جین با روسری آبی و کفش های آبی اسپرت کوله مشکیمم برداشتم اهل آرایشم که نبودم فقط ی کم ادکلن زدم دیدم وای الان که کوزه داخل کوره بشکنه! سزیه دویدم شیره گازه و بستم اوه چه خطری بود!
    سردرد داشتم اما دیگه نمی شد برگردم تا رسیدم ی نگاه کردم بچه ها دور ی میز ۵ نفره بودن اما چرا ۵ ما که ۴ نفر بودیم؟
    -سلام بر خنگ های دوست داشتی
    هدیه بلند شد این جمع همه با هم فامیل بودیم که از خانواده ترد شده بودیم حالا چرا؟ تهمت های بیجا باز بغض کردمهدیه گفت:
    -سلام و ی چیزی نباید سریع تر بیای؟
    -باشه بابا جوش نزن شیرت خوش می شه بچه ات می مونه رو دستمونه
    درسا مثل این داشت از گوش هاش دود بلند می شد شمارش معکوس ۱،۲، ۳
    – خفه شو فقط دختره ی نفهم چرا گوشی رو قطع کردی هان؟
    -خرس نخور باشه من نه تسلیم!
    همه می دونستن نباید نزدیک من بشن چون من دفاع شخصی و کامل رفته بودم به بچه هام در حد کمربند آبی یاد داده بودم
    -خب اینجا چرا نشستید؟ ما که ۴ نفری متینا که نیست
    مهربان جواب مو داد
    – چون دنیا دختر عمو همون که کوزه را از خرید قرار بیاد اینجا
    – اوپس چرا؟
    -نمی دونم!
    هدیه گفت:
    – بر و بچ ی چیزی سفارش بدید گشنمه
    گارسون و صدا زدیم من میلک شیک هدیه اسکوپ، مهربان کیک شکلاتی با بستی و درسا ام بستی کائوئویی سفارش داد، داشتیم می خوردیم که دنیا اومد سلام احوال پرسی کردیم که دنیا گفت:
    -آشین جون متی کجاس؟
    – رفته فرانسه!
    – اِ واسه چه قدر؟
    -اول گفت چند هفته ولی بعد پی ام داد پس فردا شب بر می گرده!
    داشتم می خوردم که مهربان گفت:
    -آشین سرت چی شده؟
    همه نگاه ها یهو برگشت طرفم همه هم منتظر بودن من بگم چی شده!
    -خو.. خب چیزه!
    -بگو دیگه!
    منم مجبور شدم کل ماجرا را تعریف کنم سیل فحش های عزیزان بود که به طرف پسره باریده می شد.هدیه گفت:
    – خوبی الان؟ متی چش شد؟ اون چه طوره؟ چرا زود تر نگفتید؟
    – بابا آروم و دونه دونه! متینا دستش درفته بود جاش انداخت اون خوبه منم که صحیح و سالم جلو روتم!
    دنیا ی نگاه به بچه ها کردبعد روبه همه گفت:
    -بچه ها دلیل مزاحمت بنده این که می خواستم بگم بیاید تولدم!
    -من معاف چون کار دارم عشقمم نیست نمیام!
    دنیا برگشت طرفم و گفت:
    -عشقت کیه؟
    همه زدیم زیر خنده آخه بچه ها می دونستن من به متینا می گم عشقم!
    درسا گفت:
    -این به متینا می گه عشقم!
    -هوی این به درخت می گن!
    مهربان برگشت طرفم و گفت:
    – عزیزم شما که خودت شبیه درختی تازه روی دستات هم ی لونه کلاغه!
    -عزیزم شما چشم بصیرت داری؟!
    همه شروع کردیم به خندیدن هدیه رو به دنیا گفت:
    – اون پسر عموت هم هست؟ یا نه!
    -نه! باز فرار کرده.
    این دفعه من با هیجان گفتم:
    – واسه چی؟ از کجا فرار کرده؟
    درسا گفت:
    -البته با عرض پوزش ما خیلی فوضولیم!
    دنیا تک خنده ای زد و گفت:
    – پسر عموم بخاطر هوش زیادی یکم اختلال مغزی براش ایجاد شده! چند ماه یک بار زن عموم می بردش تیمارستان انا باز آقا فرار می کنه! عمومم پول می ده تا دهن مامورای تیمارستان ببنده چند روز پیش فرار کرده گردن ی مامورا جوری تابونده که چند تا از مهر هاش عیب کرده و بیهوش شده! ماشین ی دختری هم دزدیده و چولش کرده!
    یعنی فک همه مون جاری شده بود رو زمین! من گفتم:
    -شرمنده اینی که میگی ای روانی کامله خواهرم!
    دنیا ی دفعه غم زده شد و گفت:
    -اونم دلیل داره به هر حال منتظرتون هستم.
    ما رو با بهت گزاشت و از کافی شاپ رفت!

    قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43بعد

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۴ از ۵
    از مجموع ۲۵ رای
    • اشتراک گذاری
    • 1694 روز پيش
    • متینا
    • 81,588 بار بازدید
    • 14 نظر
    لینک کوتاه مطلب:
    نظرات
    • Fatii
      14 شهریور 1398 | 23:16

      عالی متینا جونم
      خیلی عشقی
      فدات بشم
      من ک کفم برید

    • متینا
      17 شهریور 1398 | 23:00

      ممنونم عزیزم🤗

    • سحر
      19 شهریور 1398 | 16:47

      عالی عزیزم چرا پارت کم میزاری؟

    • Kimia
      19 شهریور 1398 | 17:52

      خیلی عالیه عزیزم
      🌈❤

    • Kimia
      19 شهریور 1398 | 17:53

      خیلی عالی بود عزیزم
      🌈❤

    • Hichkas
      20 شهریور 1398 | 12:15

      رمانت مثل خووودت عااااللللییییی

    • Hichkas
      20 شهریور 1398 | 12:34

      ععععاااااااالییییییی مث خودت

    • زیبا
      20 شهریور 1398 | 21:17

      پسر دیوانه اس؟ موضوعش جدیده

    • نگارسلیمانی
      30 شهریور 1398 | 22:28

      خیلیییییییییی رمان قشنگی بود فقط زودتر پارت بزارید عالی بود حرف نداشت متیناجونم درضمن اسم قشنگیم داری🌷😂

    • اریا
      1 مهر 1398 | 10:20

      واااای خیلی عالی بود یکه یکه یک بود خیلی قشنگ بود

    • سجاد رشیدی
      16 مهر 1398 | 22:09

      سلام رمانتون خیلی قشنگه

    • Baran
      16 مهر 1398 | 22:17

      ارزش خوندن داشت جلد دومش کی میاد؟

    • Zahra
      16 مهر 1398 | 22:25

      وای چه شک بزرگی بود اخرش جلد دوم داره

    • fatemeh
      3 شهریور 1400 | 00:40

      سلام
      در کل رمانی خوب و ماجراش متفاوت بود ولی یه عیب بزرگ داشت که اتفاقاتش به هم پیوسته نبود ادم هی حس میکرد وسطش یه پارتش افتاده.میتنا جان لطفا سعی کن جلد دوم رو ماجراهاشو بهم پیوسته بنویسی نه اینکه جدا از هم.ممنون از قلم طلایی و دستان زحمت کشتون🙏😊

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

    درباره سایت
    سرزمین رمان
    سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
    آرشیو مطالب
    آخرین نظرات
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
    • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
    • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
    • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
    برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.