| شنبه 1 اردیبهشت 1403 | 00:46
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • #Part 8

    با دهن باز به رفتن دنیا نگاه کردیم، مهربان گفت:
    -خب دوستان خوبه! این پسره قطعا جانیه!
    درسا برگشت طرفش و گفت:
    – اینا چرا جلوشو نمی گیرن خب ی نفر می کشه!
    هدیه روبه به همه گفت:
    -نظرتون چیه گروه افسونگر ها وارد شه!
    منم ی نیشخند زدم
    – خب ما هم نقاب هامون و می زنیم و بازی شروع می کنم!
    هدیه آخرین اسکوپش رو که خورد گفت:
    – خب تولد می ریم! ولی هنوز ی نفرمون نیومده!
    -متی و می گی پس فردا شب اینجاس! راستی تولد چه موقعس؟
    مهربان چشما هاشو چپ کرد و با حالت خنده داری گفت:
    – چهارشنبه شب!
    -اولالا پس چند روز واسه خرید وقت داریم آقا من ی نظری دارم.
    همه سوالی نگاهم کردن که گفتم:
    – بیاید بریم خونه من اول وسیله برداریم بعد بریم خونه متی! چطوره؟
    بعد از موافقت همه راه افتادیم سمت خونه من سریع رفتن داخل آسانسور و طبقه ۶ و فشار دادم، کلید انداختم در و باز کردم همه چی مرتب بود اومدم برم داخل اتاقم که گوشیم زنگ خورد دیدم متیناس
    -الو به آبجی خلم بالاخره زنگ زدی!
    -سلام چطوری؟ برو خونه خودت در و باز کن منتظر باش کارگر ها بیان وسایلتو جمع کنن بری خونه من!
    -من الان خونه خودمم واسه چی؟ چی شده؟
    -هیچی! به بچه هام همینو بگو کارم فوری!
    رفتم پایین به بچه ها گفتم هدیه گفت:
    -وا براچی؟ ما که راحتیم!
    مهربان روبه هدیه گفت:
    -ساکت حتما اتفاقی افتاده!
    تلفن درسا زنگ خورد
    -الو جان آبجی
    -وا چرا؟
    -باشه باشه مراقب خودت باش.
    من به درسا گفتم:
    -چی شده؟ چی گفت؟
    – هیچی فقط گفت وسایلتون جمع کنید برید خونه من، منم با اولین پرواز برمی گردم!
    هدیه محکم دستاشو کوبید بهم گفت:
    -هورا حالا هممون ی جایم و سریع ترم می ریم خرید!
    روبه هدیه گفتم:
    -فقط خفه شو! بچه ها
    همه شون گفتن:
    -هان؟؟
    -قلبم نمک می زنه!
    همه می خندیدن
    -مرگ چتونه!
    تا سر آخر درسا برید برید گفت:
    – او… اون.. دلم شور میزنه اس!
    حسابی قرمز شده بودم افتادم دنباشون این قدر زدم تا خستا شدم، تا ساعت ۸ لباس و وسایل مورد نیازمون جمع کردیم و چتر شدیم خونه متینا هر کی با لباس ولو شده بودن ی دفعه مهربان داد زد
    -بچه ها!!
    -چی شده ؟
    -متینا پی ام داده سه ساعت دیگه این جاس!
    منم گفتم:
    – خوبه! من میرم لباسنو بچینم شما هم برید واسه شام هم صبر می کنیم تا متی بیاد!
    هدیه با اعتراز گفت:
    – آقا من گشنمه!
    – خب برو فعلا ی چیزی کوفتت کن!
    لباس هامو چیدم داخل کمد خیلی مانتو کفش و اینا داشتم الان نوبت به ساعت هام بود حدودا ۱۵۴ تا می شدن! هر کدومش و از ی جایی گرفتم انواع مارک های متفاوت صدای در اومد مطمئنا متینا اومد دویدم پایین تا از ماشین پایین اومد شروع کردیم به تف مالی کردن هم که صدای مهربان اومد:
    -اه گمشید حالم بهم خورد بیا این جا ببینم دختر منگول! کجا بودی؟ ما رو نگران کردی!
    متینا در جوابش گفت:
    -بد بخت شدیم! می فهمید؟
    -خب بگو چی شده؟ اصلا با بریم داخل
    مهربان که تازه از حمام اومده بود بچه هام رو مبل نشسته بودن همه نگاه به سوی متینا بود که شروع کرد
    -خب اول از همه بگم ما در برابر همه چیز ایستادیم این یکی هم در برابرش پایداریم!
    -اه بگو دیوانه شدم
    -خب طبق تحقیقاتم پدربزرگ گرام ما رو به عقد چند تا پسر دراوردن
    -متی شوخیت گل کرده!
    هدیه گفت:
    -مسخره! مگه داریم؟
    متینا خیلی جدی نگاهمون کرد و گفت:
    -با اجازتون شده الان ما عقد چند تا پسریم که نمی دونیم کیه ان! و این که می خوان تا دو ماه دیگه ما رو به نقشه ای بکشونن اونجا!

     

    #Part 9 🎭 نقاب چهره ها🎭

    -نه نه این امکان نداره!
    انگار ی پارچ آب یخ ریختن روم متینا گفت:
    -اروم باش آبجی! درستش می کنیم
    با داد برگشتم طرف متینا
    -چی رو درست می کنی وقتی زن ی نفره دیگه شدم! بگو چرا اینا دست از سر ما بر نمی دارن؟ چرا اینا که ما رو نمی خواستن!
    گریه می کردم و جیغ می زدم هدیه و درسا سعی در آروم کردنم داشتن هدیه گفت:
    -خب اینا ما رو به ی نقشه ای می کشونن اونجا چی کار کنیم؟
    متینا بلند شد و یکم از قهوه اش را خورد و گفت:
    -شما که این جااید منم خونه را با اسم جدید قول نامه کردم! فقط باید امنیت جانی مون بره بالا!
    مهربان برگشت و گفت:
    -نگو که بادیگار می خوایم!
    متینا هم گفت:
    -دقیقا زدی به هدف دیگه خیال منم آسوده اس!
    -منم که دفاع شخصی بلدم نیاز به بادیگارد ندارم!
    متینا تیز نگام کرد و گفت:
    -چه بلد باشی چه نباشی نیازه! چون دخترا وقتی بخودشون میان دیگه کار تمام شده!
    -وقتی ورق بر گرده این زندگی خیلی به بدهکاره!
    متینا گوشیش زنگ خورد جواب داد
    -بله؟ چی کار کردی؟
    با داد گفت:
    -تا سه ماه دیگه!
    -من حداقل دو ماه بهت فرصت میدم یا انجام میدی یا آخرش و خودت می دونی!
    -چیه؟ چرا داد می زنی؟
    متینا جواب داد
    -مرتیکه خر بهش گفتم تا چند وقت دیگه باید عقد ها رو باطل کنی می گه سه یا چهار ماه وقت می خوام! باقیش هم که می دونی!
    هدیه همون جوری که سینی چایی از آشپزخونه میومد گفت:
    – اگه پسره هلو بود من حاضر به ازدواجم! فقط خوراکی های منو تامین کنه!
    همه خنده امون گرفته بود این هر جا می رفت اول دنبال خوراکی بود
    درسا که تا حالا ساکت بود گفت:
    -بریم تولد یا نه!
    متینا با ابرو های بالا پریده گفت:
    -تولد کی؟
    – هیچی! تولد دنیا
    متینا گفت:
    – اوکی می ریم! کی لباس می خرید؟
    -نظرت چیه فردا بریم خرید؟
    همه گفتن:
    -باشه
    شبم شیلا جون فسنجون درست کرده بود همه خوردیم اوبه سه نرسیده بیهوش شدیم.
    درین، درین، زارت، زارت، درین، درین، زارت، زارت
    یدفعه از رو تخت بلند شدم یا خدا زلزله!
    دیدم نه بالیشتم می لرزه بلندش کردم گوشیم زیرش بود اوه خدا خیرت نده!
    گوشیمزرتی افتاد گِلَسِ روش شکست بهت زده نگاه می کردم! ای خدا چرا من این قدر سقم سیاهِ؟ رفتم دسشویی و بعد گوشی و برداشتم
    -الهی مامان قربونت بره! چرا این شکلی شدی؟
    درسد از اتاقش اومد بیرون گفت:
    -وا دیوانه شدی رفت!
    -نه گلس گوشیم شکست!
    وایساده بود می خندید افتاده بودیم دنبال هم و جیغ داد می کردیم متینا با لباس های خرگوشیش اومده بیرون گفت:
    -چه خبره؟ مامان چرا من آسایش ندارم ی مشت دیوونه گیر من افتاده!
    پریدم داشتیم مبارزه می کردیم که یهو دیدم رو هوا منو این این جنازه ها می بردن!
    -تو رو خدا بزاریدم زمین!
    هدیه گفت:
    -بگو غلط کردم!
    -غلطم کردی، چیزم خوردی!
    درسا گفت:
    -خوب چی کارش کنیم؟
    هدیه:
    -می کشیمش!
    مهربان:
    -می خوریمش!
    متینا ی لبخند دندون نما زده و گفت:
    -می سونیمش!
    شیلا جون ی دفعه اومد و گفت:
    -اِ اِ بچه ها بیاید صبحانه!
    من و همونجا ول کردن با نشیمنگاه مبارک خوردم رو زمین که نابود شد!

    قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43بعد

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۴ از ۵
    از مجموع ۲۵ رای
    • اشتراک گذاری
    • 1688 روز پيش
    • متینا
    • 81,422 بار بازدید
    • 14 نظر
    لینک کوتاه مطلب:
    نظرات
    • Fatii
      14 شهریور 1398 | 23:16

      عالی متینا جونم
      خیلی عشقی
      فدات بشم
      من ک کفم برید

    • متینا
      17 شهریور 1398 | 23:00

      ممنونم عزیزم🤗

    • سحر
      19 شهریور 1398 | 16:47

      عالی عزیزم چرا پارت کم میزاری؟

    • Kimia
      19 شهریور 1398 | 17:52

      خیلی عالیه عزیزم
      🌈❤

    • Kimia
      19 شهریور 1398 | 17:53

      خیلی عالی بود عزیزم
      🌈❤

    • Hichkas
      20 شهریور 1398 | 12:15

      رمانت مثل خووودت عااااللللییییی

    • Hichkas
      20 شهریور 1398 | 12:34

      ععععاااااااالییییییی مث خودت

    • زیبا
      20 شهریور 1398 | 21:17

      پسر دیوانه اس؟ موضوعش جدیده

    • نگارسلیمانی
      30 شهریور 1398 | 22:28

      خیلیییییییییی رمان قشنگی بود فقط زودتر پارت بزارید عالی بود حرف نداشت متیناجونم درضمن اسم قشنگیم داری🌷😂

    • اریا
      1 مهر 1398 | 10:20

      واااای خیلی عالی بود یکه یکه یک بود خیلی قشنگ بود

    • سجاد رشیدی
      16 مهر 1398 | 22:09

      سلام رمانتون خیلی قشنگه

    • Baran
      16 مهر 1398 | 22:17

      ارزش خوندن داشت جلد دومش کی میاد؟

    • Zahra
      16 مهر 1398 | 22:25

      وای چه شک بزرگی بود اخرش جلد دوم داره

    • fatemeh
      3 شهریور 1400 | 00:40

      سلام
      در کل رمانی خوب و ماجراش متفاوت بود ولی یه عیب بزرگ داشت که اتفاقاتش به هم پیوسته نبود ادم هی حس میکرد وسطش یه پارتش افتاده.میتنا جان لطفا سعی کن جلد دوم رو ماجراهاشو بهم پیوسته بنویسی نه اینکه جدا از هم.ممنون از قلم طلایی و دستان زحمت کشتون🙏😊

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

    درباره سایت
    سرزمین رمان
    سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
    آرشیو مطالب
    آخرین نظرات
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
    • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
    • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
    • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
    برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.