امروز بیهوا هوای کودکی به سرم زد…و دلم نفس نفس در پاکی هوای کودکی تپیدن گرفت…پرنده ی خیالم بیهوا هوای پریدن در کوچه پس کوچههای کودکی را بهانه کرد…و مرا به همراه خویش همسفر کرد…اوج گرفتیم در آسمان آبی کودکیها…خوب از فراز آسمان به شادیها، بازیها، دویدنها و نفس کشیدنهای کودکی نگاه کردیم…و حسرت، درد، غم، دلتنگی و درماندگی را حس کردیم…حسرتمان از برای بال و پر شکسته الآنمان بود که چه راحت به بهای بزرگ شدن کودکی را دادیم…من امروز همان کودک دیروزم که ترسی از ندیدنم نداشتم…که بدون محدودیت جست و خیز میکردم…که دیگران هم انگار نقصم را به مانند خودم کوچک میدیدند. که به مانند الآن مرا به چشم تافته ای جدا بافته نمیدیدند اما امروز حس میکنم که هرچه من بزرگتر شدم، قد کشیدم و با نقصم بیشتر ایاق شدم، به همان اندازه در دید و نظر آدمها نقص من هم قد کشید و بزرگ شد…و به چشم همگان آمدیم انگار من و ندیدنم. که هرکس دید من، عصایم و ندیدنم دست به دست دادیم و خواستیم باز هم به هوای کودکی بیهوا موانع، مشکلات، دردها و به چشم نیامدن ها را پشت سر گذاشته و بگذریم.. انگشت را به سمتمان نشانه رفت. و سر را از برای تاسف برایمان جنباند..و زبان را در کام چرخاند که…آخی، الهی ، طفلک بیچاره نمیبیند انگار. و برخی دیگر که از کنارمان گذشتند گمان کردند که انگار خدایشان از برای عبرتشان من و امثال من را آفرید که فقط با دیدنمان زبان را به شکرانه از معبودشان بچرخانند و بگذرند. و چند قدم بعد به کارشان برسند و از یاد ببرند که منی را هم دیده بودند. و اصلا به فکرشان هم نرسد که با این کار قلبی را زخم زدند، بالی را شکستند و پرندهای را زمینگیر و قفسنشین کردند. که هر چه مرحم بر زخمهایش مینهد این پرنده تا پرواز کند. اما باز هم زمینگیر میکنندش. زخمها، سنگها، حرفها، زخمها و اشارهها زخمها، زخمها، زخمها…و بد زمینگیر میکنند این زخمها. خیلی بد…بیایید از امروز به من و منهایی مثل من به چشم مخلوق همان خدایی ببینید که شکرش را میکنید…به چشم مخلوقی ببینید که حق زندگی و پرواز را دارد…و پیش ازین که معلول باشد یک انسانست…که به مانند دیگران حق نفس کشیدن، زندگی و دیده شدن دارد…و دیگر هیچ