| پنجشنبه 6 اردیبهشت 1403 | 19:23
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • #part_41

    برگشت طرفمو گفت:
    -فردا می برمت یادت باشه پدر و مادر نداری! خونت پایین شهر، با منم توی یه مهمونی آشنا شدی. لباس هم لازم نیست از خونه بیاری امروز میریم بازار یه کوله و چند دست لباس می گیری تمام.
    لبامو با زبون تر کردم و گفتم:
    -اوکی. من که خیلی مشتاقم!
    یه پوزخند زد و گفت:
    -حالا حالا ها مونده بزار ببینم دو ماه دیگه چی میگی.
    از سر میز پاشدم و گفتم:
    -الان میری بازار؟
    سر تکون داد رفتم بالا همون لباسایی که پیدا کرده بودمو پوشیدم موبایلمم برداشتم تا به دخترا بگم دارم میرم آلمان درخواست کار بهم دادن.
    رفتم طرف مازاراتی آتش سوار شدم یه سوال ذهنمو درگیر کرده بود برگشتم طرفش و گفتم:
    -یه سوال چرا این قدر ما همو می دیدیم؟
    یه دستش به فرمون بود یه دستش هم از شیشه ماشین بیرون بود گفت:
    -تمام ابنا برنامه ریزی شده بود تو از ۲ سال پیش زیر نظر سازمان بودی!
    یه تک خنده ای کردمو گفتم:
    -شوخی جالبی بود!
    با اخم برگشت نگام کرد و گفت:
    – روز اول تصادف من واسه دستگیری یکی از فراری های سازمان مجبور شدم دو تا مامور های تیمارستان و فلج کنم! ماشین یه دختره ای هم بدزدم فردی که فراری بود شما رو تعقیب می کرد به خاطر سرعت زیاد با شما تصادف کردم.
    فکم افتاد بود زیر پام با لحنی که تعجب بود گفتم:
    – یعنی کل این ۲ سال و چند ماه منو تعقیب می کردید؟!
    سر تکون داد دم یه پاساژ نگه داشت رفتیم داخل یه کوله مشکی که روش جمجمه کشیده بود برداشتم و ۲ دست مانتو شلوار مشکی و ۳ دیت لباس راحتی سوار ماشین شدیم به آتش گفتم:
    – بزار من یه زنگ به متینا بزنم
    گفت باشه منم زنگ زدم به متینا سومین بوق جواب داد زیاد طولش ندادم اونم گفت باشه مواظب خودت باش؛ تعجبم در این بود که نگفت چرا تنها؟ چرا یهویی؟
    رسیدیم خونه آتش از ماشین پیاده شدو گفت:
    -امروز این چیزایی که گفتم و یادت باشه فردا ساعت ۵ صبح آماده باش میریم سازمان.
    کی میره این همه راه و آخه ۵ صبح! حالا انگار چه خبره.
    رفتم داخل همون اتاقه زخمم بهتر شده بود؛ رفتم داخل حموم آبو باز کردمو مستقیم با لباس رفتم زیرش دیگه چیزی مهم نبود، آخرش آدم خوبه باشی یا بد باید بمیری منم می خوام مستقیم برم داخل دهن مرگ ببینم باهام چی کار می کنه.
    از حموم اومدم بیرون موهامو با حوله خشک کردم همون تی شرت و شلوار پوشیدم رفتم تا بخوابم آخه نهارو با آتش خوردیم، موندم چرا مثل عروسک یه نفر تکونمون میده ولی اون یه نفر کیه؟ کجاس؟ و چرا این کار ها رو می کنه؟
    با همین فکر ها آروم آروم چشمامو گذاشتم رو هم و به عالم بی خبری فرو رفتم.

     

     

    قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43بعد

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۴ از ۵
    از مجموع ۲۵ رای
    • اشتراک گذاری
    • 1694 روز پيش
    • متینا
    • 81,578 بار بازدید
    • 14 نظر
    لینک کوتاه مطلب:
    نظرات
    • Fatii
      14 شهریور 1398 | 23:16

      عالی متینا جونم
      خیلی عشقی
      فدات بشم
      من ک کفم برید

    • متینا
      17 شهریور 1398 | 23:00

      ممنونم عزیزم🤗

    • سحر
      19 شهریور 1398 | 16:47

      عالی عزیزم چرا پارت کم میزاری؟

    • Kimia
      19 شهریور 1398 | 17:52

      خیلی عالیه عزیزم
      🌈❤

    • Kimia
      19 شهریور 1398 | 17:53

      خیلی عالی بود عزیزم
      🌈❤

    • Hichkas
      20 شهریور 1398 | 12:15

      رمانت مثل خووودت عااااللللییییی

    • Hichkas
      20 شهریور 1398 | 12:34

      ععععاااااااالییییییی مث خودت

    • زیبا
      20 شهریور 1398 | 21:17

      پسر دیوانه اس؟ موضوعش جدیده

    • نگارسلیمانی
      30 شهریور 1398 | 22:28

      خیلیییییییییی رمان قشنگی بود فقط زودتر پارت بزارید عالی بود حرف نداشت متیناجونم درضمن اسم قشنگیم داری🌷😂

    • اریا
      1 مهر 1398 | 10:20

      واااای خیلی عالی بود یکه یکه یک بود خیلی قشنگ بود

    • سجاد رشیدی
      16 مهر 1398 | 22:09

      سلام رمانتون خیلی قشنگه

    • Baran
      16 مهر 1398 | 22:17

      ارزش خوندن داشت جلد دومش کی میاد؟

    • Zahra
      16 مهر 1398 | 22:25

      وای چه شک بزرگی بود اخرش جلد دوم داره

    • fatemeh
      3 شهریور 1400 | 00:40

      سلام
      در کل رمانی خوب و ماجراش متفاوت بود ولی یه عیب بزرگ داشت که اتفاقاتش به هم پیوسته نبود ادم هی حس میکرد وسطش یه پارتش افتاده.میتنا جان لطفا سعی کن جلد دوم رو ماجراهاشو بهم پیوسته بنویسی نه اینکه جدا از هم.ممنون از قلم طلایی و دستان زحمت کشتون🙏😊

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

    درباره سایت
    سرزمین رمان
    سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
    آرشیو مطالب
    آخرین نظرات
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
    • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
    • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
    • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
    برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.