#part_41
برگشت طرفمو گفت:
-فردا می برمت یادت باشه پدر و مادر نداری! خونت پایین شهر، با منم توی یه مهمونی آشنا شدی. لباس هم لازم نیست از خونه بیاری امروز میریم بازار یه کوله و چند دست لباس می گیری تمام.
لبامو با زبون تر کردم و گفتم:
-اوکی. من که خیلی مشتاقم!
یه پوزخند زد و گفت:
-حالا حالا ها مونده بزار ببینم دو ماه دیگه چی میگی.
از سر میز پاشدم و گفتم:
-الان میری بازار؟
سر تکون داد رفتم بالا همون لباسایی که پیدا کرده بودمو پوشیدم موبایلمم برداشتم تا به دخترا بگم دارم میرم آلمان درخواست کار بهم دادن.
رفتم طرف مازاراتی آتش سوار شدم یه سوال ذهنمو درگیر کرده بود برگشتم طرفش و گفتم:
-یه سوال چرا این قدر ما همو می دیدیم؟
یه دستش به فرمون بود یه دستش هم از شیشه ماشین بیرون بود گفت:
-تمام ابنا برنامه ریزی شده بود تو از ۲ سال پیش زیر نظر سازمان بودی!
یه تک خنده ای کردمو گفتم:
-شوخی جالبی بود!
با اخم برگشت نگام کرد و گفت:
– روز اول تصادف من واسه دستگیری یکی از فراری های سازمان مجبور شدم دو تا مامور های تیمارستان و فلج کنم! ماشین یه دختره ای هم بدزدم فردی که فراری بود شما رو تعقیب می کرد به خاطر سرعت زیاد با شما تصادف کردم.
فکم افتاد بود زیر پام با لحنی که تعجب بود گفتم:
– یعنی کل این ۲ سال و چند ماه منو تعقیب می کردید؟!
سر تکون داد دم یه پاساژ نگه داشت رفتیم داخل یه کوله مشکی که روش جمجمه کشیده بود برداشتم و ۲ دست مانتو شلوار مشکی و ۳ دیت لباس راحتی سوار ماشین شدیم به آتش گفتم:
– بزار من یه زنگ به متینا بزنم
گفت باشه منم زنگ زدم به متینا سومین بوق جواب داد زیاد طولش ندادم اونم گفت باشه مواظب خودت باش؛ تعجبم در این بود که نگفت چرا تنها؟ چرا یهویی؟
رسیدیم خونه آتش از ماشین پیاده شدو گفت:
-امروز این چیزایی که گفتم و یادت باشه فردا ساعت ۵ صبح آماده باش میریم سازمان.
کی میره این همه راه و آخه ۵ صبح! حالا انگار چه خبره.
رفتم داخل همون اتاقه زخمم بهتر شده بود؛ رفتم داخل حموم آبو باز کردمو مستقیم با لباس رفتم زیرش دیگه چیزی مهم نبود، آخرش آدم خوبه باشی یا بد باید بمیری منم می خوام مستقیم برم داخل دهن مرگ ببینم باهام چی کار می کنه.
از حموم اومدم بیرون موهامو با حوله خشک کردم همون تی شرت و شلوار پوشیدم رفتم تا بخوابم آخه نهارو با آتش خوردیم، موندم چرا مثل عروسک یه نفر تکونمون میده ولی اون یه نفر کیه؟ کجاس؟ و چرا این کار ها رو می کنه؟
با همین فکر ها آروم آروم چشمامو گذاشتم رو هم و به عالم بی خبری فرو رفتم.
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43بعد
عالی متینا جونم
خیلی عشقی
فدات بشم
من ک کفم برید
ممنونم عزیزم🤗
عالی عزیزم چرا پارت کم میزاری؟
خیلی عالیه عزیزم
🌈❤
خیلی عالی بود عزیزم
🌈❤
رمانت مثل خووودت عااااللللییییی
ععععاااااااالییییییی مث خودت
پسر دیوانه اس؟ موضوعش جدیده
خیلیییییییییی رمان قشنگی بود فقط زودتر پارت بزارید عالی بود حرف نداشت متیناجونم درضمن اسم قشنگیم داری🌷😂
واااای خیلی عالی بود یکه یکه یک بود خیلی قشنگ بود
سلام رمانتون خیلی قشنگه
ارزش خوندن داشت جلد دومش کی میاد؟
وای چه شک بزرگی بود اخرش جلد دوم داره
سلام
در کل رمانی خوب و ماجراش متفاوت بود ولی یه عیب بزرگ داشت که اتفاقاتش به هم پیوسته نبود ادم هی حس میکرد وسطش یه پارتش افتاده.میتنا جان لطفا سعی کن جلد دوم رو ماجراهاشو بهم پیوسته بنویسی نه اینکه جدا از هم.ممنون از قلم طلایی و دستان زحمت کشتون🙏😊