حوالی بهمن ماه توی راه برگشت به خونه
گوشیش رو از توی جیب داخلی پالتوش بیرون آورد .
یه تای ابروش رو بالا انداخت و یک بار دیگه شماره ی ناشناس رو آنالیز کرد، شماره ی ستادی بود که برای معافیت سربازی پیششون رفته بود .
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و بدون هیچ حرفی منتظر جواب موند .
که یه صدای خشن و بی روحی بهش گفت:
– آقای راد با معافیتتون موافقت نشد .
یه ممنون گفت و گوشی رو دوباره سرجاش انداخت .
ناامید از همه جا …
سنگ فرش های ولیعصر رو قدم می زد تمام تلاشش رو کرده بود اما انگار به بن بست خورد .
نتیجه ایی جز ناامیدی و خستگی مفرطی که به جونش افتاده بود، نداشت .
شبیه سربازان شکست خورده قیافه ی عصبی و مظلومی به خودش گرفت .
کلاه پالتوش رو روی سرش انداخت، دستاش رو توی جیبش گذاشت .
بعد از قبول نشدن توی آزمون خودش رو به نظام وظیفه معرفی کرد.
بی خبر از همه جا سه روز بعد منطقه ی آموزشی سنندج افتاده بود .
با تمام اعضای خانواده، دوستای صمیمی و نزدیک خداحافظی می کرد .
به ریحانه هم زنگ زد اما خداحافظی از اون به این آسونی ها نبود .
مثل یه بار سنگین روی دوشش بود که باید انجامش می داد و سبک می شد .
ازش خواست تا فردا پارک لاله هم دیگرو ببینن .
آشناییش با ریحانه به پنج سال قبل برمی گشت .
روز کنکور نزدیک دانشگاه امیرکبیر ، برخوردی که باهم داشتن باعث آشنایی بیشترشون شده بود .
حالا بعد از سال ها انگار خداحافظی با اون غیر قابل باور بود .
حس آدمی رو داشت که تفنگ رو جلوی مغزش گرفتن و روزای آخر عمرش رو می گذرونه .
اون شب ساکتش رو بست و گوشه ی تخت گذاشت .
فردا بعد از این که تلفنی دوباره با ریحانه حرف زد لباس ها رو یکی یکی روی تخت پرت می کرد تا شاید معجزه ایی بشه و یه لباس تمیز پیدا کنه .
همه می گن مرد باید بره سربازی تا مرتب بشه اما امیر با تنبلی ایی که از خودش سراغ داشت سربازی هم کاری براش نمی کرد .
اون سال زمستون سردی بود .
سوز سرما هر روز شدیدتر می شد .
یه بلوز یقه بسته با پالتوی مشکی پوشید .جلوی آینه رفت تا شال گردنی که ریحانه براش بافته بود رو دور گردنش پیچوند و دستی به موهای لخت و مدل خامه ایش کشید .
یه کافه نزدیک پارکی که با ریحانه قرار داشت، دید .
بهش زنگ زد تا همون کافه هم دیگرو ببینن .
خبر نداشت که امیر قراره سربازی بره .
داخل کافه شد و روی صندلی نزدیک پنجره نشست .
دستاش رو بهم قفل کرد و توی آهنگی که فضای کافه رو پرکرده بود غرق شده بود .
آهنگ ” تویی انتخابم ” بهنام بانی بود که امیر رو توی فکر برده بود .
– اگه دوسال دیگه انتخاب ریحانه نباشم .
سرش رو به این طرف، اون طرف تکون داد تا از فکر بیرون بیاد .
به بیرون از پنجره چشم دوخته بود .
به درخت هایی که برف اون ها رو نقره گون کرده بود .
به ماشین هایی که ترافیک درست کرده بودن .
بالاخره ریحانه بعد از نیم ساعت وارد کافه شد و روی صندلی بغلی نشست .
– امیر کار داشتی ؟
کلی مقدمه چینی کرد ، از هزار راه وارد شد .
بعد از حرف هاشون خیابون ها رو قدم می زدن تا به آرایشگاه برسن .
خیالش راحت شده بود .
توی ماشین ریحانه سرش رو از پنجره جدا کرد و خودش رو بغل امیر انداخت .
– امیر من منتظرت می مونم .
فردا صبح باید می رفت .
بعد از خوندن نماز صبح لباس سربازی رو پوشید، بند پوتینش رو محکم بست و کوله ی خاکی رنگش رو هم روسی دوشش انداخت .
بعد شروع کرد به آروم کردن مادری که با قرآن و کاسه ی پر از آب جلوی در وایساده بود تا یدونه پسرش رو بدرقه کنه .
وقتی به ترمینال رسید یک ربعی به خاطر پنچری اتوبوس معطل شد .
برف سنگینی از دیشب شروع به باریدن ، کرده بود .
پالتوش رو پوشید، دست به سینه به صندلی تکیه داد.
هنذرفری رو داخل گوشش گذاشت و چشماش رو بست .
یک ساعتی از تهران فاصله گرفته بودن .
تمام خاطراتش با آهنگ هایی که گوش می داد براش زنده می شدن .
تمام حرف های مادرش توی گوشش رژه می رفتن .
تمام قربون صدقه رفتناش .
دوباره سوالی که بعضی وقت ها ذهنش رو مشغول می کرد، سراغش اومد .
– اگه مامان و ریحانه رو دیگه نبینم ؟
آهنگ رو قطع کرده بود.
به درخت هایی که از کنارشون عبور می کرد چشم دوخته بود .
به سفید بودن زمین ، به سروصداهایی که داخل اتوبوس بود .
به پچ پچ های دونفر جلویی نگاه می کرد .
چشماش گرم شده بود که یکهو پرت شدن اتوبوس به دره رو فهمید .
همزمان با پرت شدن اتوبوس تمام مسافرها جیغ کشیدن .
چشماش رو باز کرد .
وقتش بود سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود دیگه واقعیت پیدا کنه .
دوباره چشماش رو بست .