به نام خدا
سراسر وجود زن، غرق در هیجان بود. بیست و پنج سال دوری از فرزندی که حاصل زندگی سابقش بود، کم چیزی نبود. بارها التماسشان کرد برای دیدار فرزندش، اما اجازه ندادند. با خود عهد بسته بود، هیچ وقت حلال نکند آنکه باعث و بانی این جدایی شده بود. الان به همراه دامادش، پشت در خانهی پسرش بود. باور نداشت که این غیر ممکن، برایش ممکن شده بود. بالاخره مرتضایش را میدید. دیداری را که به لطف نامزد پسرش، برایش مُهیا شده بود. با چشمانی پر از اشک، به دامادش نگاه کرد. قادر به فشردن زنگ در نبود.
مرتضی هم حالی عجیب داشت. سالها مادربزرگش را مادر خود میدانست. چهارده ساله بود، که فهمید مادرش همین سکینه بانویی است که به انتظارش نشسته بود. به او گفته بودند، که مادرت، تو را نخواسته و اصلا سراغت را نگرفته، اما بی انصافها دروغ گفته بودند. تمام سالهای زندگی این پسر را، با دروغهای رنگارنگ پر کرده بودند و این پسر از عالم و آدم دلخور بود. مرتضی خیلی میل به دیدار مادر نداشت؛ انگار میترسید؛ اما به اصرار نامزدش، دیدار مادر را پذیرفته بود.
با شنیدن صدای زنگ در، به سرعت از جایش پرید. حالش قابل وصف نبود. قلبش به شدت به تپش افتاده بود. پشت در ایستاد. نفس عمیقی کشید و آرام در را باز کرد. با دیدن مادری که سالها، از وجودش محروم بوده، ناخواسته اشک در چشمانش جمع شد. اما غرور مردانهاش اجازه خروج اشکها را نمیداد.
عقب رفت، تا مهمانهایش وارد شوند. باران چشمان سکینه بانو، با دیدن دردانهاش، در پهنای صورتش جاری شده بود. زن غروری نداشت که اجازهی ریزش اشکهایش را ندهد. بدون اجازه، وارد شد و پسرش را در آغوش گرفت و گریست. خوشحال بود از به دست آوردن فرزندش و آهی کشید برای تمام سالهایی که نتوانسته بود، شیرپسرش را به آغوش بکشد. لحظهای ترس مهمان حال خوشش شد. ترس از دست دادن دوبارهی پسرش، تازه فرزندش را پیدا کرده بود. پسری که این همه سال، دیدنش را از او دریغ کرده بودند، الان مردی برای خود شده بود و اجازهی دیدار مادر را داده بود. پس این ترس برای چه بود.
سکینه بانو هدیه ها را پیشکش پسرش کرد و در آن لحظه با مهر مادریاش کاری کرد که مرتضی پشیمان شد از اینکه چرا خودش زودتر به دنبال مادر نرفته بود. مرتضی مادرش را میخواست. بیست و پنج سال داشت، اما دلش خوابیدن روی پاهای مادر را خواست. تازه فهمیده بود بود، مادر یعنی چه و خدا میداند که چقدر خوشحال بود، از وجود مادری مثل سکینه بانو.
آن روز و روزهای بعد از آن برای مادر و پسر روزهای بینظیری شده بود. مادرانههای سکینه بانو و پسرانههای مرتضی قابل وصف نبود. انگار هر دو میخواستند هر چه زودتر، این همه سال دوری را تلافی کنند. آن روزها عجب حال و هوایی شده بود برای این مادر و پسر.
مرتضی هر روز با مادرش در تماس بود. به دیدار خواهر ها و برادرهای جدیدش هم رفته بود. همسر سکینه بانو هم، در قلبش جا پیدا کرده بود. دنیای جدیدی برای خودش ساخته بود. انگار این پسر، تازه معنای زندگی را درک کرده بود. در سر، آرزوی تشکیل زندگی جدیدش را در نزدیکی خانوادهی جدیدش میپروراند. در این مدت کم، آنقدر به مادر وابسته شده بود، که حتی برای رفتن به ماه عسل هم، دلش هوای مادر را کرده بود. نامزدش را راضی کرده بود که به همراه مادرش، برای ماه عسل، به زیارت امام رضا بروند. نامزدش هم که از حال و هوای دل همسرش خبر داشت، برای نظر مرد زندگیاش، ارزش قائل شده بود و این همراهی را پذیرفته بود.
زمان مطلع کردن مادر برای این سفر، رسیده بود. گوشی تلفن را برداشت و شمارهی خانهی سکینه بانو را گرفت. بوق اول، بوق دوم، بوق سوم…
صدای مادر پشت گوشی تلفن آرامش کرد. سکینه بانو هم کیف میکرد از شنیدن صدای پسر پشت تلفن. بعد از کلی احوالپرسی و قربان صدقه رفتنهایشان، بالاخره مرتضی شرم را کنار گذاشت و گفت:
– مامان، ما تصمیم گرفتیم آخر هفته برای ماه عسل، بریم پابوس امام رضا.
قند دل سکینه بانو آب شد:
– به سلامتی پسرم. الهی که خوشبخت بشین مادر. بمیرم که نتونستم برات یه عروسی بزرگ بگیرم. اما برین و برگردین، انشالله یه جشن حسابی براتون میگیرم، عزیزدل مادر.
– آخه ما تصمیم گرفتیم که شما رو هم با خودمون ببریم.
سکینه بانو لبخند روی لبش عمیقتر شد و گفت:
– پسرم، من که نمیتونم با شما بیام. شما دارین میرین ماه عسل. عزیزدلم انشالله دفعهی بعد با هم میریم. قربون قد و بالات.
اما مرتضی قبول نداشت. و اصرار پشت اصرار. مادر هم انکار پشت انکار. اما در آخر سکینهبانو تسلیم حرف پسر شد.
آخر هفته رسید و سکینه بانو ساک سفر را آماده کرده بود. خوشحال بود از همراهی فرزندش و آرام و قرار نداشت. حس عجیبی داشت. سفرهی شام را برای فرزندانش پهن کرده بود، اما خودش میل نداشت. حس عجیبی داشت. ساعت ده شب بود و خبری از مرتضایش نبود. باز هم آن ترس لعنتی سراغش آمده بود. گوشهای نشسته بود و بقیه را تماشا میکرد. زنگ تلفن خانه، سکینه بانو را هیجان زده کرد. نمیفهمید، چرا آنقدر دل آشوب است. مَردش، گوشی تلفن را برداشت. سکینه بانو، به صورت همسر خیره شده بود. حسش به او دروغ نمیگفت. یکی از نزدیکان مرتضی که در جریان ارتباط این مادر و پسر بود، تماس گرفته بود. همسر به صورت بهت زدهی سکینه بانو نگاه کرد. به این زن، چه باید میگفت؟مکالمه را ادامه داد:
– کِی این اتفاق افتاد آخه؟ الان چطوره؟ کماست؟ ای وای، ای وای.
سکینهبانو طاقت نیاورد، با صدای بلند گفت:
– بهش بگو به من دروغ نگید. من میفهمم مرتضام رفته.
این را گفت و بیحال روی زمین افتاد. فرزندان همه به سمت مادرشان رفتند. باور نداشتند. مگر میشد، خداوند این بازی را با مادرشان از سر بگیرد. بعد از سالها، مادرشان تازه مرتضایش را پیدا کرده بود. مگر به همین راحتی بود.
سکینهبانو مرتضایش را از دست داده بود. جریانی داشت، که هیچ وقت نگذاشتند بفهمد.
عجب شبی بود آن شب. شب ماتم و زجه و ناله.
اهالی خانه برادرشان را از دست داده بودند و از همه بدتر نگران مادری بودند که جوانش را از دست داده بود، آن هم در شبی که قرار بود قشنگترین شب زندگیشان شود. هیچ مرحمی درد دل شکستهی سکینه بانو را آرام نمیکرد. دلش دیدار دوبارهی مرتضایش را میخواست.
همسرش برای رفتن سکینهبانو به تشییع جنازهی پسر جوانش، دودل بود. نگران سلامتی سکینه بانو بود. باید با خانوادهی همسر سابقش رودررو میشد و این کمی برایش سنگین بود. مرد بود دیگر، غیرتی داشت برای خودش. در آخر دل را به دریا زد و سکینه بانو را با دامادش فرستاد.
غم عالم بر روی شانههای سکینه بانو سنگینی میکرد. باور نداشت. ترسی که هنگام دیدار اول دردانهاش به سراغش آمده بود، الان به حقیقت تبدیل شده بود و از دستش رفته بود. جلوی غسالخانه، جمعیتی ایستاده بودند. همه در حال فریاد و فغان، برای جوان از دست رفته بودند. سکینه بانو، دلش خون بود. آرام اشک میریخت. به همسر و دامادش قول داده بود تا جلوی اقوام پسرش، فریاد نزند. چشمانش را به زمین دوخته بود تا چهرهی هیچکدام از آن هایی را نبیند، که باعث بد اقبالی و دوری از دلبندش شده بودند. اما دلش دیدار دوبارهی مرتضایش را میخواست. دلش دیدار آخر میخواست. به دامادش نگاه کرد و گفت:
– میخوام برای بار آخر مرتضی رو ببینم. تو رو خدا یه کاری بکن.
داماد چه باید میکرد. چطور میتوانست به خواستهی مادری که فرزند به دست نیاوردهاش را از دست داده، جواب رد بدهد. اما از طرفی هم به خانمها، اجازهی ورود به غسالخانه را نمیدادند.
به چشمان غمبار سکینه بانو نگاه کرد و گفت:
– به زن ها اجازه نمیدن آخه. اما چند دقیقهای صبر کن، الان برمیگردم.
کنار در ورودی غسالخانه مردی میانسال ایستاده بود. به سمت او رفت و ماجرا را برایش شرح داد. مرد اول اجازه نداد اما با شنیدن ماجرای سکینهبانو، دلش به رحم آمد و اجازه داد. اما اجازهی ورود از در پشتی. داماد با خوشحالی به سمت سکینه بانو رفت و گفت:
– مامان، باید از در پشتی بریم. جلوی جمع نمیشه. اما قول بده یه گوشه بایستی و کاری نکنی.
سکینهبانو انگار دنیا را به او داده باشند، گفت:
– قول میدم پسرم قول. بریم.
با هم به سمت در پشتی رفتند و وارد شدند.
سکینه بانو با دیدن جنازهی جگرگوشهاش، آتشی در قلبش به پا شد. باور نداشت. دو مرد در حال شستن پارهی تنش بودند. کارشان که تمام شد، به داماد اشاره کردند که زودتر بیرون بروند و بعد خودشان رفتند. سکینهبانو، آرزوی مرگ کرد. چطور خداوند به مادری، برای دیدن این صحنه، قدرت میداد. تن گندمگون مرتضایش، بیجان روی تخت بود. پارچهی سفیدی، نیمهای از تن برهنه پسرش را پوشانده بود. کمی نزدیکتر رفت. دلبندش، آرام خوابیده بود. تهریش صورتش، آشوب کرد دل خون مادر را.
دلش میخواست فریاد بزند. با صدای بلند نفرین کند، تمام کسانی را که باعث و بانی تمام این اتفاقات شده بودند. اما نتوانست. فقط بیصدا اشک ریخت و زیر لب با فرزندش صحبت کرد:
– مرتضی مامان، دیدی بهت گفتم. گفتم که برای ماه عسل، نمیشه باهات بیام. این همه اصرار کردی، آخرش خودت تنها رفتی؟ خیلی بیمعرفتی. بدون من رفتی. آخه پسر مگه من چقد تحمل دارم، که دوباره از دستت دادم. من چه گناهی کردم. قرار بود واسه بچهت مادری کنم، آخه برای تو که نتونستم. مرتضی مامان، ببین، خواهرا و برادرات نتونستن تا صبح بخوابن. دلشون برات تنگ شده. ببین، حتی نتونستن بیان برای آخرین بار ازت خداحافظی کنن. آخه امونم رو بریدی پسر. ببین نامزدت تو چه حالیه. آخه پسر، من قرار بود دومادیت رو ببینم. مرتضی؛مرتضی؛ دلم رو خون کردی و رفتی. ببین چه حالیم. دارم دیوونه میشم. آخه من مادرم، چطور طاقت بیارم. بازم دوری از تو رو چطور تاب بیارم، پسر…
کلی حرف داشت برای پسرش. دلش میخواست برای بار آخر پسرش را در آغوش بکشد. بوی تنش را به مشام ببرد. دلش میخواست غرق بوسهاش کند. دل را به دریا زد و جلو رفت. سرش را خم کرد و بوسهای بر پیشانی فرزندش نشاند. چقدر سرد بود. از خدا میخواست تا جانش را همانجا بگیرد و او را همراه پسرش کند.
داماد از دیدن این صحنهها اشک در چشمانش جمع شده بود. خداوند چطور این قدرت را به این بانو داده بود. جلو رفت و دست مادر را گرفت و گفت بریم مامان. بسه. سکینهبانو نگاهی ملتمسانه به دامادش کرد. صورتش خیس از اشک بود. اما داماد اجازهی بیشتر از این نداشت. گفت:
– بریم مامان، بریم.
سکینه بانو نگاههای آخرش را نثار فرزند بی جانش کرد. دیدار آخرش بود. پاهایش برای رفتن رضایت نداشتند. اما به ناچار دنبال دامادش به راه افتاد. از در که خارج شدند، سرش را بالا گرفت. جمعیتی که بیرون ایستاده بودند، در کمال تعجب به مادری نگریستند که سالها از فرزندش دور بوده و تکتک آنها به یاد آوردند تمام ظلمی را که در حق این زن شده بود. زن با تمام قدرت آمده بود تا به همه ثابت کند که بالای هر بیعدالتیای، خدایی هست.خدایی که هیچ کارش بیحکمت نیست. خدایی که برای هر دادن و گرفتنی دلیل دارد.
سکینه بانو، از خدایش گله نداشت. این کار خدا را بیحکمت نمیدانست. اما دلش خون بود. سکینهبانو به سکوت، عادت داشت. تمام عمرش را محکوم به سکوت بود. سکوت برای دوری از فرزندش و حالا سکوت برای از دست دادن جگر گوشهاش.
از کنار تکتک آشنایان قدیمی، گذر کرد. سکینهبانو نمیتوانست ببخشد. نمیتوانست حلال کند، تمام کسانی را که جگرگوشهاش را از او گرفتند. همه دیدند مادری را که با قدرت از کنارشان گذشت و ترسیدند از خدایی که قرار است انتقام سالهای عذاب این زن را از آنهایی بگیرد، که در حقش جفا کردند. اگر این زن میبخشید، خدایش نمیبخشید. خدا همراهش بود. سکینهبانو همه چیز را به خدایش سپرده بود. به همان خدایی که بعد از بیستوپنج سال دوری، پسرش را به او رسانده بود و بیستوپنج روزه، دردانهاش را از او گرفته بود.
انگار تقدیرشان این بود. انگار خداوند فقط میخواست، مرتضی بعد از این همه سال بیمادری، قبل از رفتنش، طعم شیرین حضور مادر را تجربه کند.
سکینه بانو آن روز، جور دیگری برای پسرش عزاداری کرد. از دور سر خاک پسرش اشک ریخت. و تمام بعد از آن روزها را وقتی به دیدار پسرش رفت که چشمش به هیچکدام از آنهایی نخورد که باعث عذاب چندین سالهاش شدند.
و حالا سکینه بانویی مانده که داغ فرزند جوانش را برای همیشه در سینه نگه داشته و دم نمیزند. سکینه بانویی مانده که نتوانسته بود برای داغ فرزندش فریاد بزند. سکینه بانویی مانده که در عین دلخور بودن از روزگارش، هرگز لبخند از لبانش پاک نشده تا به اطرافیانش بفهماند که هیچ وقت از زندگی نا امید نشوند.
و خداوند آن چنان قدرتی به او داد تا بتواند بعد از مرتضیایش، فرزندانی را تحویل جامعه بدهد که باعث افتخارش باشند.
عالی ابجی لیلا
ممنون لطف دارین
قلمتون بسیار عالی هست و این داستان واقعی واقعا تاثیر گذار بود.
بسیار تاثیر گذار بود
بسیار زیبا و تاثیر گذارو چقدر غمگین