| سه شنبه 29 اسفند 1402 | 09:39
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • مقدمه
    ♡بنام آفریدگار عشق

    آزارم میدهی
    به عمد یا غیر عمد خدا میداند…
    امامن انقدرشکسته ام که هیچ نمی‌گویم…
    حتی دیگررنجیدن هم از یادم رفته است…
    اشک میریزم
    سکوت می کنم
    و تو؟
    همچنان ادامه میدهی
    نفرینت هم نمی کنم
    دل شکسته ها نفرین هم بکنند گیرانیست
    نفرین ته دل میخواهد
    که دل شکسته هم
    دیگر سرو ته ندارد

    پارت1

    چشم های آبی اش، تنها چیزی بود که بعداز شش سال یادش مانده بود.

    صدای درآمدوپشت بندش هم قامت مادر درچهارچوب نمایان شدواین عکس بهرنگ امیری بود که مچاله میشد دردستانش تا مادر نبیند تصویر قاتل شوهرش را…

    تادوباره برایش یادآوری نشود که در این شش سال بدون پدر چه برا آنها گذشت تا گذشت.

    – حسین جان حاج مهدی زنگ زده بود!
    می‌گفت چرا گوشیتو جواب نمیدی؟

    سرش را پایین انداخت، تا مادرش به خشم وآشفتگی نگاهش پی نبرد.

    همان طور که شکل های ناموزون در برگه روی میز می کشید گفت : گوشیم رو سایلنت بود متوجه نشدم.

    گرمای دست مادرش را روی شانه اش حس کرد و سنگینیه نگاهش او را وادار کرد که سرش را بلند کند .

    نگاهش به چهره او افتاد!

    به چشم هایی که باری از غم پشت پلک هایش بود.

    به چین هایی که رد رنج وسختی هایی بود که تجربه کرده بود.

    نمی دانست مادرش میتواند این سه سال را تاب بیاورد یانه ؟
    نمی دانست جواب سرهنگ را چه بدهد!
    برود؟
    بماند؟

    باصدای مادرش از فکر بیرون آمد

    – حسین کچله مامان چرا چند روزه اینقد اخمالو شده ؟

    خنده اش گرفته بود!
    جوری بااو حرف میزد انگار یک کودک سه ساله است !

    – مــامان جون مگه من بچم این جوری باهام حرف میزنی؟

    مادرش در حالی که یک پس گردنی نثارش میکرد گفت :

    – تو همیشه بچه ای !
    خیال نکن پلیس شدیو تفنگ دادن دستت دیگه میتونی ادای بزرگارو دربیاری! توخونه ی من تو همون حسین کچله مامانی فهمیدی؟

    دست راستش را به حالت تسلیم بالا آورد وگفت:

    – خوب من توخونه حسین کچله توام دیگه ؟

    مادرش لپش راکشید و بله ی کش داری گفت

    دست مادرش را بوسید و با خنده ای موذیانه گفت:

    – آهــــا
    آخه ماه پیش یکی اومده بود ستاد
    لقمه داده بود دست بچها و گفته بود من مادر سرگرد حسین سرداری هستم. اینو بدین بهش بخوره بچم لقمشو جا گذاشته بود .

    بلند شد و همان طور که سمت در می‌رفت ادامه داد:

    -من فکر کردم شمایی مامان خانوم

    ولی انگار اشتباه کردم آخه من فقط تو خونه پسر کوچولوی شمام

    مدیونی اگه فکر کنی مامانم بیرونم منو حسین کچل صدا میزنه و مثل بچه ها باهام رفتار می‌کنه !

    مادر بسوی دمپایی اش دست برد وگفت :

    – چشمم روشن ! کارت ب جایی رسیده که منو مسخره می‌کنی بی حیا !

    شانس با حسین یار بود
    از کنار سرش رد شد و به در خورد .

    پاتند کرد و از اتاق بیرون رفت

    خنده اش را خورد و دستی به صورتش کشید.
    عکس مچاله شده رادر جیبش انداخت.
    ازپله هاکه پایین میرفت یک کلمه مدام در ذهنش تکرارمیشد.
    «انتقام»
    انتقام ازکسی که تکیه گاه این خانواده را ویران کرد.

    یکسال بعد..

    ************

    _ جناب کاویان؟ اقای حیدری تشریف آوردن!

    _ سرش را از روی پرونده بلندکرد که چشم اش به صورت بزک دوزک شده ی منشی افتاد

    دخترک نیشش شل شد..
    واین..

    گوشه لب حسین بود که به پوزخندبالا می‌رفت!
    با اشاره چشم به او اجازه ورود داد

    زیر لب گفت :

    باید بااینم تسویه کنم شرش کم شه!

    باتقه ای که به درخورد واردشد

    _سلام آقا

    _رفت؟

    _بله آقارفت : ساعت شیش پروازش بود.
    امشبم نوچه هاش طرفای زعفرانیه مهمونی گرفتن.

    غلط نکنم اقا، بهرنگ خان فرستادتشون که کارای

    نیمه تمومش رو تموم کننو و برگردن!

    _ به بچه هابگو آماده باشن امشب میریم اونجا.

    _چشم

    _کارت خوب بودمی تونی بری

    _روچشمم آقا امری نیست؟

    _نه بسلامت

    به صندلی اش تکیه داد و به فکر فرو رفت…

    روزی که سرهنگ پیشنهاد این کار را داد
    فکر نمی‌کرد که در طی این یک سال بتواند اعتماد بهرنگ امیری راه جلب کند و بشود
    محراب کاویان !
    یکی از شرکای بهرنگ
    رئیس بزرگ ترین باند قاچاق انسان در ایران

    حرف های سرهنگ را مرور میکرد که می‌گفت:

    – حسین از پسش برمیای مطمعنم.

    – ما تنهات نمیزاریم بعد اینکه اعتماد امیریو به دست آوردی و فهمیدیم که اوضاع خوب پیش میره
    سرگرد امید مظاهری رو هم که نفوذیمون تو دبی هست رو بابرنامه می فرستیم پیشت.

    دست روی شانه اش گذاشت و گفت:
    -مگه الکیه ،توپسره حمیدی خون اون دلاور تو رگاته

    حسین لب های خشکش را با زبان تر کردو گفت:

    – سرهنگ من آماده هرکاری هستم ؛
    فقط تنها نگرانیم مادرمه این مدتی که من نیستم چی سرش میاد؟

    – نگران اون نباش ماخودمون مراقبش هستیم و توجیهش می کنیم.

    صدای پیام گوشی اش او را از گذشته بیرون کشید.

    پیام از سرگرد امید مظاهری بود
    که در باند بهرنگ، همه او را به اسم امید سمیعی می‌شناختند .

    پیام را باز کرد

    – محراب خان من الان ایرانم
    هفته دیگه برای بستن قرارداد می رسم خدمتتون .

    جوابش را داد و دکمه ارسال را زد
    پارت2

    از شرکت خارج شد و به سمت عمارتش رفت.

    چقدر دلش هوای حیاط کوچک خانه شان را کرده بود .
    دلش برای بوسیدن دست های مادرش پرمیزد.

    اما یک سال بود درعمارتی بزرگ پر از خدمتکار هایی که تا کمر برایش خم و راست می شدند زندانی شده بود .

    *****************
    توی آینه به خودم نگا میکردم
    زیر لب غر زدم
    – آخرکار خودشو کرد!

    یه پیرهن سورمه ای پوشیدم که پارچش لمه بودو برق میزد آستین بلند بود و قدش هم تا زیر زانوم میومد.

    نگین همون طورکه مانتوش رو می پوشید هی غرغرمی کرد:

    _زودباش دیر شد دیگه کم فس فس کن

    ساپورت رنگ پامو پوشیدم و گفتم :
    – من نمی‌دونم چرا باید پاشیم بریم جشن کسی که حتی

    درست نمی شناسیمش؟

    – اَه هانا باز شروع کردیـــــــا
    گفتم که سمیر نظری گودبای پارتی گرفته میخواد بره دبی

    همه بچه های دانشگاه رو هم دعوت کرده . ماهم باید بریم حسنم گفته میام .

    – آهــــــــا پس جنابعالی واسه حسن داری خودتو می‌کشی که بریم بریم!

    – هانا این کفشمو می بینی ؟
    – آره چطور!
    – پاشنش چند سانته؟
    – ده
    – یبار دیگه چرت پرت بگی با همین پاشنه می کوبم  تو

    فرق سرت فهمیدی ؟

    – اوکی عشقم نزن منو ۰_۰

    **
    جلوی در عمارت نگه داشتم

    از داخل صدای موزیک بلندی می اومد..
    یکی نبود بگه آخه هانا ننت اینجور مهمونیا می اومد یابابات!

    _میگم نگین بیا برگردیم

    یه نیشگون از بازوم گرفت

    – آیـــی چرا میزنی؟

    – نوش جونت عزیزم حالا بیا پایین

    ماشینو یجاپارک کردم و وارد شدیم
    دلشوره داشتم تا حالا همچین جاهایی نیومده بودم

    هرکی هرکی بود

    یکی میخورد…

    یکی می‌رقصید…

    یکی …

    دوتااز خدمه کناردر وایساده بودن وخوش آمد میگفتن

    مانتوهامون رو درآوردیم ودوباره بسمت سالن اصلی رفتیم..

    _هانا؟
    _هوم؟
    _پس چرا شالتو درنیاوردی ؟
    به خودم توی آینه کاری روی دیوار نگاه کردم

    شال حریر که طرح های آبی ومشکی داشت سرم بود..

    _اینجوری راحت ترم

    رفتیم ویه گوشه نشستیم.

    – پس حسن جونت کو؟
    – همین دور و براست توام اینجا یکیو پیدا کن
    تاکی میخای سینگل بمونی ؟

    – تا آخر عمرم

    نگاهم کرد و گفت :
    – آهــــــا
    – آره
    – اه اه بوی ترشی میاد
    – تورو لیته انداختم بوی اونه
    – خیلــی بیشعوری واسه همینه تا الان سینگل موندی دیگه از بس که اخلاقت تنده.
    -نظر لطفته عزیزم

    همینطور در حال کل کل بودیم که …

    – خوش اومدید خانوما

    – برگشتیم سمت صدا..
    نگین زیر گوشم گفت :
    – بفرما صاحب مجلسم اومد، بانیش باز ادامه داد

    – مرســــی آقاسمیـــر

    نگای هردومون کرد و گفت:
    – خوش حال شدم که تشریف آوردیداز خودتون پذیرایی کنید.

    اینو گفت و رفت پیش بقیه مهمونا

    بخاطر صدای زیاد موزیک سرمو نزدیک گوش نگین کردم
    – نمی‌دونم چرا اصلا ازش خوشم نمیاد.

    خندید و با حرص گفت:
    – هانا من موندم تو از کی خوشت میاد ؟
    گوشیش لرزید و اسم حسن روی صفحش افتاد

    – هانا حسن پیام داده میگه اونجا تنها نشینید برید پیش اکیپ سحر اینا
    – حسن خودش کجاس؟

    با دست به یه قسمتش اشاره کرد

    – اونجاس پیش بقیه پسرا پاشو خودمونم بریم اونور
    از وسط رقصنده ها رد شدیم که یدفه پام پیچ خورد

    قبل از اینکه نقش زمین بشم نگین کمرمو گرفت.
    نفسمو بیرون دادمو بدون اینکه بروی خودم بیارم نگای جمعیت رقصنده میکردم دندونامو روهم ساییدم و گفتم:

    _ وایــــی خدا یکی نیست بگه مجبوری کفش ۱۰سانتی میپوشی ! اه نگین همش تقصیر توبـــودا همش میگی بپوش بپوش قشنگه به لباست میــــاد
    وای ، بیا تحویل بگیر آبروم رفت الان ملت به  ریشم میخندن!

    سحربایه لبخندی که سعی داشت ضایع نباشه اومد سمتم
    همون طور که دستمو می‌گرفت
    نگاهشو به پشت سرم دادو گفت:

    _مچکرم آقا، این دوست ما یکم حواس پرته

    هنگ کردم!

    _وا سحر آقا کیه!

    یه ریز غرغر میکردم و حواسم نبود این دست بزرگی که کمرمو گرفت نمیتونست دست نگین باشه!

    یدفه به خودم اومدمو با تعجب و وحشت به عقب برگشتم!

    با دیدن یه جفت چشم مشکی اخمالو نفسم بند اومد!

    زیر لب گفتم :یـــا حضرت عبـــاس

    با تحکم و یه صدای فوق العاده خشن گفت :حواستوجمع کن خانوم

    اینو گفت و رفت .

    ومن همچنان در هنگ به سر میبردم…

    نگین دم گوشم گفت:
    _ هانا خداشفات بده آبرو واسمون نزاشتی ینی تو دستای منو با دستای اون غول بیابونی یکی میدونی ؟

    جوابشو ندادم و رو صندلی نشستم.

    بچها هرچی اسرار کردن که بیابرقصیم نرفتم
    صدای موزیک کر کننده بود سرم درد گرفته بود و دعا میکردم که جشن زودتر تموم بشه

    سرمو رو میز گذاشتم و چشمامو بستم.

    -اگه صدا اذیتتون می‌کنه میتونید برید طبقه بالا استراحت کنید.

    به سمت صدا برگشتم
    سمیر بود، صورتشو آورده بود نزدیک گوشم تا صداشو بشنوم
    بااینکه ازش خوشم نمیومد ولی حرف خوبی زد
    – واقعا امکانش هست؟

    دستی به موهاش کشید و گفت:
    – حتما! برید بالا تویکی از اتاقا استراحت کنید.

    تشکر کردم و رفتم طبقه بالا
    چهار تا اتاق بود که وارد یکیش شدم و خودمو انداختم رو تخت

    سرم داشت از درد منفجر میشد
    پارت3

    به نگین اس دادم که اومدم اینجا

    صدای موزیک از پایین می اومد ولی یکم آروم تر بود میشد تحملش کرد.

    تقه ای به در خورد و یکی از پیشخدمت ها با یه لیوان

    آب میوه و چند تا شیرینی اومد سمتم

    – اینو آقا سمیر گفتن بیارم خدمتتون
    گذاشت روی میز و رفت .

    تشنم بود و لیوانو یه نفس سر کشیدم

    آخیــــش چه خنک بود
    یکم که گذشت دیدم صدای موزیک قطع شده واز پایین صدای جیغ و داد میاد !

    بلند شدم، سرم گیج رفت …

    دستمو به دیوار گرفتم و آروم به سمت در رفتم درو باز کردم که چشمام سیاهی رفت .

    معلوم نبود چه کوفتی توی آب میوه ریخته بودن باید میرفتم سریع به بچها می گفتم بریم .

    سمیر باعجله با چند نفر سیاه پوش پیشت سرش وارد شدن
    میون نفس نفس زدن هاش خندید و به بقیه گفت :
    – این خانوم کوچولوهم با خودمون می‌بریم

    نفس کشیدن برام سخت شده بود
    چشمام دو دو میزد
    یکی از مردا دستمو گرفت که جیغ کشیدم

    – ولم کـــن عوضــی
    مرد دیگه ای اومد و دست دیگمو گرفت و کشون کشون به
    سمت پله ها بردنم

    داد زدم
    – ولــم کنیـــد آشغالا
    یکی زد در گوشم
    گوشم سوت کشید و صدای شلیک اومد

    نفهمیدم چی شد و وارد سیاهیه مطلق شدم.

     

    ***

    پارت 4

    – آبجی نازم ؟

    – نمی خوای چشمات رو باز کنی؟

    – لعنت به این مأموریت که مجبورم کرد قولمو زیر پا بزارم .

    – اگه تو چیزیت بشه من اون دنیا چجوری تو روی حسام نگاه کنم ؟

    توی این مدت، تمام صدا هارو می شنیدم
    اما دلم نمی‌خواست چشم هام رو باز کنم

    یه قطره آب روی مژه ام چکیدوقطره ی بعدی روی گونه ام فرود اومد!

    پلک هام رو باز کردم و با صدای دورگه ای گفتم :

    – جمع کن بسات آب غوره گیریت رو
    مگه مردم این جوری بالا سرم فین فین می‌کنی ؟

    اشک هاش رو پاک کرد و بغلم کرد

    – الهی من قربونت برم خودم پیش مرگت بشم

    داد زد :خانوم پرستار به هوش اومد !

    بعد معاینه دکتر فهمیدم که اونشب اون چیزی که توی شربت ریخته بودن تنها داروی بیهوشی نبود‌.
    بجز اون
    یه دارو مخدر هم قاطیش بود که من یک هفته تمام بی هوش بودم و واسه همین همه نگران بودن.

    زل زدم توی قهوه ی چشم هاش…

    مثل بچه هایی که خراب کاری می کنن ومنتظر تنبیه میشن نگاهش میکردم .

    از وقتی که اومد صورتمو بوسه بارون
    کرد و قربون صدقه ام رفت .

    اما خودم می دونستم بعدش میخاد جدوآبادمو بیاره جلو چشمام .

    ابرو هاشو بهم گره کرده بود و نگاهم می کرد

    – مگه قرارمون این نبود تا زمانی که
    من دبی ام جنابعالی هرجا میری با من هماهنگ کنی ؟

    سرمو انداختم پایین و گفتم: داداش بهت زنگ زدم اما امکان پذیر نبود .

    تن صداشو برد بالاتر و عصبی گفت :
    – اینقدر شمارمو می‌گرفتی تا امکان پذیر بشه
    – مگه من هزار بار بهت نگفتم تنها جایی نــــرو؟ مگه برات محافظ نزاشته بودم ؟
    چرا دکشون کردی ؟

    گوشه لبمو جوییدم و آروم گفتم:
    – داداش تنها نرفتم نگینم بود .

    اومد نزدیکم و از لای دندونای قفل شدش گفت :
    – نگین دیگه کدوم خَـــ

    – نگین منم !

    هردومون به طرف صدا برگشتیم

    با یه دسته گل اومد سمتم

    – سلام

    بغلم کرد و گفت : وای هانی دورت بگردم خداروشکر که به هوش اومدی داشتم سکته می کردم .

    نگای امید کرد و ادامه داد:
    – در باز بود
    فکر نمی‌کردم کسی اینجا باشه ببخشید مزاحمتون شدم

    امید زل زده بود به نگین و هیچ واکنشی نشون نمی داد

    آستین پیرهنشو کشیدم و صداش زدم:
    – داداش ؟ دوستم با توعه !

    یدفه به خودش اومد وگفت :

    -جــــان؟ چه مزاحمتی مراحمید
    منم داشتم به هانا می گفتم نگین دیگه کدوم خانوم محترمیه ؟ ( آره جون عمت )

    نگین لپاش گل انداخت و ادامه داد:

    – هانا گفته بود داداشش خارج از کشوره
    برای همین تاحالا افتخار نداشتم آشناشم باهاتون

    – بله منم دیروز رسیدم ایران
    ممنون که همراه خواهر کوچولوی من هستید .

    یعنی رسماً داشتن با نیش باز دل و قلوه رد و بدل می کردن .

    – خوش حال شدم از آشناییتون
    من میرم، شما راحت باشید .

    اینو گفت و رفت
    نگای نگین کردم که با نیش باز بدرقه اش می کرد.

    دهنم دومتر باز مونده بود

    اومد سمتم و با هیجان گفت : چرا نگفته بودی داداشت برگشته ؟

    گفتم : خودمم تازه فهمیدم

     

    ******

    پارت 5

    یه هفته از مرخص شدنم می گذشت .

    نگای سنگ قبر سیاه و سرد کردم و
    زیر لب خوندم:

    – جوان ناکام حسام امیری

    طلوع :۱۳۷۰/۳/۸

    غروب: ۱۳۹۳/۹/۱۲

    اشک چشم هام اجازه نمی دادن متن سنگ قبر باباو مامان رو بخونم .

    بغضم رو خوردم و اشک های سمج رو از صورتم پاک کردم .

    هرسه تاشون کنار هم دفن شده
    بودن وفقط جای من کنارشون خالی بود.

    پنج سال گذشت…

    پنج ساله که وقتی می رم خونه بوی غذای مامان مستم نمی کنه .
    دیگه کسی نیست که بگه: هــــانا کم به غذا ناخونک بزن

    دیگه بابایی نیست که روی پاهاش بشینم و خودمو براش لوس کنم .

    دیگه داداش حسامی ندارم که هرکی اذیتم کرد بهش پناه ببرم .

    الان پنج ساله که فقط منم و منم و من…

    من موندم و یه عالم دل تنگی
    من موندم و یه عالم درد دل ، که باید دفن بشه توی قبرستون دلم .

    فقط تنها کسی که مونده برام ، دوست داداشم امیده

    تنها کسیه، که بعد خانوادم مثل کوه پشتم موند
    بجز اون ،هرکسی که می خواست
    نزدیک ام بشه، فقط و فقط بخاطر اموالم بود و بس

    صدای زنگ گوشیم از گذشته کشیدم بیرون

    جواب دادم:
    – جانم امید ؟

    – صدات چرا این جوریه چی شده ؟

    – هیچی مگه قرار چیزی بشه ؟

    – خالی نبند، من تورو بزرگ کردم جوجه
    می فهمم که گریه کردی
    رفتی بهشت زهرا ؟

    – آره

    – صبر کن الان میام دنبالت

    پارت 6

    – باشه منتظرم

    تماسو قطع کردم و
    کنار مزارشون نشستم .

    پنج سال پیش، خانواده ام، میرن شیراز جشن عروسی یکی از
    شریک های بابام، منم چون امتحان داشتم نتونستم برم .

    توی راه برگشت، با یه کامیون
    تصادف می کنن و همشون در جا تموم می کنن.

    بعد اونا ، پدر بزرگم قیمم شد؛ ولی اونم پارسال فوت کرد .

    پدر امید که یکی از دوستای
    قدیمی بابام بود، توی این سال ها حتی یه لحظه هم تنهام نذاشت .

    مادرش مادرانه نگرانم بود ،پدرش پدرانه برام دل سوزی می کرد و امید هم مثل یه برادر واقعی کنارم بود .

    اما با همه اینا… هیچ چیز جای خانواده خود آدم نمیشه، میشه ؟

    آهی کشیدم و به اطراف نگاه کردم

    اردیبهشت ماه بود و همه جا سبز شده بود .

    از دور امید رو دیدم که به سمتم میومد .

    رومو کردم اونور و دستی به چشم هام کشیدم.

    – سلــــام بر تو ای بانوی پاک دامن!

    لبخندی روی صورتم نشوندم و برگشتم سمتش .

    – سلام بر تو ای عالی جناب

    بغلم کرد و با لودگی به خودش اشاره کرد وگفت :

    – چه طوری تو! احوالی ازمون نمی پرسی ببینی این داداش بیچاره ات، چه می‌کنه با غم عشق.

    چشم هام رو گرد کردمو با تعجب گفتم :

    – اوهوع! غم عشق؟
    راه افتادی امید خان، خبریه؟

    لپاش عین دخترا گل انداخت

    خم شد و در گوشم با هیجان و همون لودگی گفت :

    – خبر آمد خبری در راه است

    اما تو باید کمکم کنی .

    – اوه چه کمکی جناب سرگرد

    جوابمو نداد و رفت سمت مزار مامان بابا

    برای همشون خیلی آروم فاتحه خوند و به من که با تعجب نگاهش می کردم توجه نکرد .
    روی قبر حسامو بوسید و بلند شد اومد سمتم …

    دستمو گرفت و گفت :
    – بیا بریم تا بهت بگم چه کمکی ازت برمیاد

    ****

    پارت 7

    نشسته بودم توی کافی شاپ ونگاهش میکردم.
    گفتم:
    – منو آوردی اینجا بستنی بهم بدی؟

    قاشقش رو پر بستنی کرد و با دهن پر گفت :
    – زن میخوام!

    چشمام رو ریز کردم و با تعجب گفتم :

    – خب کیو می خوای؟

    بستنی رو با سرو صدا قورت داد و چشم هاشو مظلوم کرد‌.

    – اگه بگم دعوام نمیکنی؟

    – نه بگو

    – قول میدی جورش کنی؟

    با حرص گفتم :

    – د بگو

    قاشق بستنیم رو پر کرد و گرفت جلوی دهنم.

    – آبجی حرص نخور میگم بهت، اول اینو بخور بزار کامت شیرین بشه.

    قاشق رو از دستش گرفتم و بستنی رو خوردم.

    – خب حالا بگو

    لب پایینیش رو کشید تو دهنش

    – امــــم خب چیزه ، از چیز خوشم میاد.

    تا خواستم حرف بزنم دستشو گرفت جلوی صورتم.

    – باشه باشه میگم، از اون دوستت نگین خوشم میاد.

    اینو گفت و نفسش رو صدا دار بیرون فرستاد.

    با تعجب نگاهش می کردم

    – نگــــین! مگه تو اصلا اونو می شناسی؟
    توکه یبار بیشتر اونو ندیدی.

    قیافشو مظلوم تر کرد و گفت :

    – هانـــی خب اگه قبول کنه آشنا تر
    میشیم دیگه، جون من بهش بگو خب ؟

    موهامو فرستادم توی شالم و گفتم:

    – باشه  من خوشبختی تو رو
    میخوام.

    با نگین هم حرف می زنم اگه
    جواب مثبت داد باهم بیشتر آشنا
    میشید.

    – الهی دورت بـ

    صدای زنگ موبایلش حرفش رو قطع کرد.

    – جانم آقامحراب؟

    – باشه شب میام خدمتت صحبت می کنیم.

    داشتم از فضولی میمردم بدونم پشت خط کیه.

    نگاهی بهم کرد و جواب داد

    – خیل خوب من الان توی خیابون ولیعصرم اومدی زنگ بزن بگم کدوم کافی شاپم.

    – باشه یاعلی

    سریع گفتم:
    – کی بود؟

    – یکی از دوستام بود

    – اونم مثل تو توی ستاده؟

    – نه

    خیلی کوتاه و مختصر جواب می داد و می دونستم که نمی خواد راجبش صحبت کنه و قطعا الان انتظار داره من پاشم برم.

    ولی کور خوندی داداشی
    خیلی دلم می خواست اینی رو که اسمش محرابه رو ببینم.

    خودمم نمی‌دونستم چرا وقتی رو یه چیزی کلیک می کردم تا به خواسته ام نمی رسیدم دست بردار نمی شدم.

    باید یکم وقت کشی می کردم تا یارو برسه

    خیلی ریلکس مشغول خوردن بستنیم که آب شده بود کردم.

    امید گفت :
    – باشه دیگه پس برو باهاش حرف بزن بهم جواب بده.

    تابلو بود که می خواد دکم کنه

    گفتم: خیل خوب پس من برم دیگه، ولی قبلش باید برم توالت دستامو بشورم.

    رفتم توالت اونجا هم ده دقیقه معطلش کردم.
    وقتی برگشتم دیدم هیچ کس نیومده
    به شانسم لعنتی فرستادم و از امید خدافظی کردم.

    برای گوشیم پیام اومد!

    همون طور که نگای صفحه گوشیم
    می کردم به سمت خروجی رفتم.

    نمی‌دونم یدفه چی شد که با کله خوردم به یکی

    با یه لحن جدی و شاکی گفت :
    – خانوم حواست کجاس؟

    سرمو بلند کردم و با دیدن طرف، ببخشید توی دهنم ماسید.

    صداش توی ذهنم تکرار شد:
    – حواستو جمع کن خانوم

    درسته اون شب فقط رقص نور روشن بود و چهرش درست مشخص نبود؛ اما هیکل و صداش همون بود مطمعنم.

    شانس گند من باید باز پیش این آبروم بره!

    دیدم همون طور با اخم زل زده بهم

    با صدایی که سعی می کردم خونسرد باشه گفتم: عذر میخام آقا

    امید اومد سمتمون و نگاهم کرد

    – محراب چی شده ؟

    چشمام از تعجب گردشد و توی دلم گفتم :

    – نـــــه نگـــو که این همون محرابه!

    *****

    پارت 8

    ازشون خدافظی کردم و سریع از اونجا زدم بیرون.

    همون طور که با حرص اداشو درمیاوردم ماشینو روشن کردم.

    دهن کج کردم و گفتم:

    – سلام امید جان این خانــوم باشما نسبتی داره؟

    دستمو مشت کردم جلوی دهنم

    – عه عه عه آخه یکی نیست بگه به توچه
    تورو سننه!

    حالم از اون چهره کچله مزخرف بهم میخوره!

    یه صدای درونم گفت:

    – هانا خودتم می‌دونی داری چرت پرت میگی اصلا هم قیافش مزخرف نبود خیلی هم جذاب بود!

    ای بابا فقط همینو کم داشتم

    باحرص پامو روی گاز فشار دادم و به سمت خونه رفتم.

    *****

    محراب ( حسین )

    – محراب کار خطرناکی کردی ،سرهنگ ازمون شاکی میشه !

    نفسش را باصدا بیرون داد

    از زمانی که آمده بود، امید مجال صحبت کردن به اون نمی داد و او را بابت کارش مؤاخذه می کرد.

    دستی به صورتش کشید و گفت :

    – نگران نباش چیزی نمیشه، قبلاً به سرهنگ احتمال همچین اتفاقاییو داده بودم.
    بهرنگ هم نمی‌فهمه لو دادن نوچه هاش کار من بوده!

    امید روی میز به سمتش خم شد واهسته گفت :
    – اونوقت اگه یکی از این آدمای خودت به حرف بیان و بهش بگن چی؟

    پوزخندی زد و گفت :

    – اونقدری ریختم جلوشون که دهنشون بسته بمونه.

    امید دستی لای موهایش کشید

    – قراره ماه بعد بیاد ایران و بادونفر قرارداد ببنده؛ قرار شد تا اونموقع من بمونم و آمار بگیرم براش
    خبری شد بهت میگم.

    پارت 9

    دستی به یقه کتش کشید و بلند شد

    – خیل خوب پس منتظرتم
    من به سرهنگ گزارش میدم.

    امید هم به تبعیت از او بلند شد و بااو دست داد.

    – باشه فردا می‌بینمت!
    لبخند کجی زد و از امید خداحافظی کرد .

    سوار ماکسیمای مشکی اش شد و به سمت عمارتش رفت‌.

    حس های عجیبی به سراغش آمده بود!

    از میان ماشین ها لایی می کشید و مثل تیری که از زه رها شده، هر لحظه به سرعتش اضافه می شد.

    نگران بود و‌دلشوره به دلش چنگ می زد.
    نمی دانست پیروز میدان این بازی‌کیست؟

    در دل می‌ غرید و می گفت‌‍‍:

    – حسین، تو نه تنها انتقام خون بابات،بلکه باید انتقام خون همه اونایی که بخاطر کثافت کاریای این مرد کشته شدن رو بگیری.

    عقلش نجوای شجاعت در گوشش می خواند.

    اما دلش چنگ میزد و گواه اتفاقی ناگوار را می داد!

    به عمارتش رسید.

    محکم قدم بر می داشت وصدای قدم هایش روی سنگ فرش حیاط پخش می شد.

    هیچ حوصله نداشت و خدمتکار ها را مرخص کرد!

    آستین های پیراهن‌ طوسی اش را به بالا تا کرد وبه سمت آشپز خانه رفت.

    خانه در سکوتی مطلق فرو رفته بود.

    ماگ قهوه اش را برداشت و جلوی پنجره ایستاد.

    به چراغ خانه هایی که تک و توک روشن بودند خیره شده بود.

    جرعه ای خورد و بوی قهوه را به مشام کشید.

    تعجب کرد،چون بوی خالص قهوه نبود!

    دوباره بو کشید.

    بو از پیراهنش می آمد!

    پیراهن را بالا کشید و بوی شیرین توت فرنگی در بینی اش پیچید.

    اخم هایش به هم گره خورد و به فکر فکرو رفت.

    این بو را قبلاً هم حس کرده بود!

    شب مهمانی و امروز!

    ذهنش به آن شب و آن دختر پر کشید…

    آن شب قرار بود آخر جشن، همه را به سلامتی سمیر یک پیک شراب هفت ساله مهمان کنند.

    همه آن را می نوشیدند و بی هوش می شدند ؛ اما زمانی به هوش می آمدند که همه به دبی قاچاق شده و سرنوشت شومی در انتظارشان بود.

    به سمت ضلع غربی سالن رفت و به آرامی یقه کتش را بالا کشید.

    شنود را روشن کرد و گفت : حکم حمله صادر شد.

    چند لحظه بعد موزیک قطع شد و صدای آژیر پلیس در فضا پیچید.

    همهمه شده بود و همه می ترسیدند‌.

    برق ها خاموش بودند و نور ضعیف آبی،
    کنار رقص نور به چشم میخورد.

    سمیربا محافظ هایش باسرعت به طبقه بالا رفت.

    پوزخندی زد و نقاب مشکی روی سرش کشید و به آرامی به دنبالش رفت.

    صدای جیغ آمد!

    – ولم کـــن عوضی!

    همان دخترک دست و پاچلفتی بود که چندی پیش جلوی راهش سبز شده بود.

    گیج و منگ بود و نایی برای دفاع از خود نداشت.

    بازوی محافظ را نشانه گرفت و ماشه را کشید؛ که خون از دستش فواره زد.

    دخترک بیهوش شد روی زمین افتاد.

    سمیر در حال فرار بود که مامور ها همه جا آوار شدند و همه را دستگیر کردند.

    دست برد زیر گردن و پاهای دختر و آن را بلند کرد.

    شال حریر از سرش لیز خورد و به زمین افتاد و این خرمن موهای خرمایی اش بود؛ که دل حسین را لرزاند!

    بوی توت فرنگی در بینی اش پیچید…

    زیر لب لعنت برشیطانی گفت و از پله ها پایین رفت و دخترک را به بیمارستان رساند.

    نگاهی به قهوه سردش انداخت.

    قهوه دیگری برای خود ریخت و به سمت اتاقش رفت.

    این بوی تون فرنگی بوی کسی نبود جز همان دخترک دست و پا چلفتی که امروز با حواس پرتی، با سر به سینه او خورده بود!

    یعنی خواهر امید!

    اما خواهر سرگرد امید مظاهری ان شب در آن مهمانی چه می کرد؟

    ذهنش پر از سوال ها و علت و معلول های مختلف بود‌.

    روی تخت خوابید و ساعدش را روی سرش گذاشت.

    اهی کشید و چشم هایش را بست؛ تا کمی ذهن آشفته اش آرام بگیرد.

    ******

    پارت10

    آرام آرام داشت به هدفش نزدیک تر می شد!

    روان نویس را برداشت و پایین قرارداد را امضا کرد.

    امضایی که نشان دهنده ی آغاز یک شراکت بزرگ با بهرنگ امیری بود!

    قدم به قدم پیش می رفت.

    قرار بر این است برای شروع،در بسته های قرصی که آنها وارد می کردند مواد مخدر جاساز باشد.

    نگاهی به چهره ی رقت انگیز و چشم های دریده یکی از نمایندگان بهرنگ کر‌د که همراه امید آمده بود!

     

    با لبخندی چندش آور گفت:

    – جناب کاویان! امیدوارم شراکتمون ادامه پیدا کنه.

    پوزخندی در دل زد و گفت:

    – همکاری باشما افتخار ماست!

    به احترامشان بلند شد و به رسم ادب بدرقه شان کرد.

    منشی با نیشی باز از پشت میز بلند شد و رو به رویش ایستاد!

    با لوندی با موهایش بازی می کرد!

    – محراب خان بهمون شیرینی نمی‌دی؟

    ابرو هایش از تعجب بالا و سپس در هم گره شد!

    منشی به خود جرعت داد و نزدیک ترآمد!
    یقه ی کتش را گرفت و خود را به بالا کشید!

    – چرا بهم توجه نمی کنی ؟

    حسین هم چنان با فک قفل شده به او زل زده بود و منتظر بود بداند تا کجا به خودت جرعت پیش روی میدهد!

    با چشمان مستش به او زل زد و گفت :

    – یه فرصت بهم بده، قول میدم پشیمونت نکنم!

    دهان باز کرد تا ادامه بدهد که…

     

    رعنا تی تومان گله کشِی، رعنـــا

    تی غصه آخر مره کوشِی، رعنـــ‍ـــا

    آی روسی‍ــ….

    بابا حیدر آبدارچی شرکت بود که با دیدن چهره متعجب آن ها دست پاچه شد و آوازش را قطع کرد.

    با لحجه گیلکی گفت:

    – روم سیاه محراب خان، نفهمیدم اینجایید، آمدم برای ای دختر چای بیارم!

    منشی لبانش را از حرص روی هم فشرد.

    سینی چای را روی میز گذاشت و با چشم وابرو به منشی اشاره کرد.

    – دختر جان چرا رفتی توی حلق آقـــا! حیا هم خوب چیزیه!

    حسین انگشت به قفسه سینه دختر چسباند و او را به عقب هل داد.

    رنگ از رخسار دختر پرید!

    با ابرو های گره خورده رو به باباحیدر کرد و گفت:

    -بابا حیدر! خانوم فتوحی می خواد تصویه کنه، کمکش کن وسایلش روجمع کنه!

    به سمت اتاقش رفت و سپس رو پاشنه پا به سمتشان چرخید.

    با سر به سینی روی میز اشاره کرد.

    – درضمن اون چایی رو هم بیار اتاقم!

    *****
    پارت 11

    ( هانا )

    جعبه دستمال کاغذی رو پرت کردم سمتش

    – اه نگین! بسه دیگه!

    یه برگ از جعبه کند و روی چشم های اشکیش کشید.

    با حال زاری گفت:

    – اخه هانا تو نمیدونی ما چه قولایی بهم داده بودیم! حتی نمی تونم یه لحظه نبودنشو تحمل کنم!

    چپ چپ نگاهش کردم

    – عشقم تو با رل های سابقتم همین قولارو بهم داده بودید، این چیز طبیعیه!

    بغضشو خورد و بینیشو بالا کشید.

    دلم طاقت نیاورد و اشکاشو پاک کردم…

    – اخه عزیزم اصلا اون لیاقت نداره تو این جوری واسش اشکاتو حروم کنی.

    خیلیا هستن که منتظر یه گوشه چشم نگاهتن!

    سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت!

    خودش می دونست که منظورم امیده!
    هربار که بهش می گفتم یه بهونه میاورد.

    گوشیم زنگ خورد و اسم داداش روی صفحه روشن شد!

    خندیدم…

    – نگین نگاه کن چه حلال زاده است!

    جواب دادم :

    – سلام خان داداش!

    – علیـــک سلام! چطوری؟

    – خوبم قربون تو! چخبر؟

    با یه لحن شوخ و شاکی گفت:

    – چه خبری! کچلم کردی دختر! من نمیدونم تو کار واسه چیته هی میگی میخام برم سرکار!

    گوشه لبمو جوییدم و مظلوم گفتم:

    – آخه امید بخدا حوصلم سر میره!
    همش دانشگاه، خونه !

    – خیلی خوب، گریه نکن!
    با یکی از دوستام صحبت کردم به عنوان منشی استخدامت کنه خودم باهاش هماهنگ کردم، ادرسو برات میفرستم شنبه برو

    نیشم باز شد…

    – مـــــــرسی!

    نگاهی به نگین کردم و گفتم:

    – حالا که اینطور شد، منم یه خبرخوب برات دارم داداش!

    – چه خبری؟

    – نگین خانوم رضایت داده که یه مدت باهم اشنا بشید!

    از درد نیشگونی که نگین ازم گرفت کبود شدم و نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم!

    نگین با حرص گفت:

    – ازار داری؟

    همون طور که بازومو ماساژ می دادم گفتم:
    – والا فعلا اونی که ازار داره تویی!
    خیلیم دلت بخواد، داداشم از سرتم زیاده.

    با حرص بلند شدبیاد دنبالم که از دستش فرار کردم.

    **

    به آهنگی که داخل آسانسور پخش میشد گوش می کردم.

    یک ماه بود که اینجا مشغول به کاربودم
    اگه مدیر شرکت رو فاکتور بگیرم همه کارکنای اینجا عالی ان

    شنیدید میگن هرچی سنگه مال پای لنگه!

    از بخت بد من مدیر این شرکت همون رفیق شفیق امیده!

    بقول بچهای شرکت، محراب خان!

    از این بدتر اینه که من دقیقا شدم منشی این آقا!
    خدامیدونه که توی این یک ماه، چقدر
    سعی کردم سوتی ندم و کارمو درست انجام بدم.

    با صدایی که طبقه دوم رو اعلام می کرد از فکر اومدم بیرون.

    دستی به لباسم کشیدم و به سمت میزم رفتم.

    – به به هانا خانِم هم بالاخره آمد!

    به سمت صدا برگشتم…

    بابا حیدر آبدارچی شرکت بود.
    یه پیرمرد خیلی مهربون و تپل که با لحجه شیرین گیلکی اش دل همه رو برده بود.

    بالبخند گفتم:
    – سلام بابا حیدر صبحت بخیر!

    سینی گردش رو به سمتم گرفت و گفت:

    – صبح توام بخیر دخترجان، بَفَرما این قهوه برای شما، بی زحمت اون یکی هم برای محراب خان بَبَر امروز زود آمده اعصاب هم نداره.

    سینی رو از دستش گرفتم قهوه خودمو رو میز گذاشتم و به سمت اتاق مدیر رفتم.

    با یه دستم سینی رو گرفته بودم و دست دیگه ام رو روی دستگیره در گذاشتم،که یدفه در بی هوا باز شد و یکی با شدت بهم خورد!

    صدای شکستن لیوان و آخ گفتن من بلند شد!

    لیوان قهوه داغ، برگشته بود روی ساعد دستم و افتضاح می سوخت!

    با صدای دادش به خودم اومدم

    – خانوم کی می خوای حواستو جمع کنی! من از دست شما چیکار کنم اخه ؟

    می خواست ادامه بده که با دیدن چشمای اشکی من ساکت شد.

    کلافه نگاهم کرد و بالحن آروم تری گفت:

    – چیزیت شد؟

    خواست دستمو بگیره که دستمو پس کشیدم.
    بغض کرده بودم و نمی تونستم حرف بزنم!
    با حرص گوشه مانتوم روگرفت و کشوندم توی اتاق وباتحکم گفت گفت:

    – بشین!

    دستم خیلی می سوخت، اخمامو توی هم کردم و بی اینکه چیزی بگم روی مبل اتاقش نشستم.

    اومد کنارم و گفت: آستینت رو بده بالا ببینم دستت چقدر سوخته؟

    باصدای خفه ای گفتم:

    – نیازی نیست چیزی نشده

    خواستم بلند بشم که با حرص گفت:

    – نشنیدی؟ گفتم بشین!

    محکم مچ دستمو گرفت و خواست آستینم رو بالا بکشه که سوزش دستم بیشتر شد.

    بابغض گفتم:

    – وای تورو خدا دست نزنید میسوزه!

    لباشو روی هم فشار داد و از جیبش یه چاقو ضامن دار در آورد.

    با صدای لرزون گفتم:

    – هی … دارید چیکار می کنید؟

    بدون اینکه جوابمو بده چاقو رو انداخت زیرآستینم و تا آرنج پاره اش کرد!

    پوست سفید دستم خیلی قرمز و متورم شده بود.
    بدون اینکه حرفی بزنه جعبه کمک هایه اولیه رو آورد.

    اخماش تو هم بود و بدون اینکه نگاهم کنه به دستم زل زده بود!

    دستم می سوخت و لبامو از درد زیر دندون می کشیدم.

    دستمو گرفت، شصتش رو دورانی روی دستم ماساژ می داد و پماد سوختگی روری ساعدم پخش می کرد.

    نگاهش کردم !

    پوستش گندمی بود و ابروهای پرپشتی داشت که همیشه مدلشون رو اخم بود.

    چشم هاش قهوه ای روشن بود و موهاش مثل سرباز ها کوتاه بود.

    یه ته ریش قهوه ای روشن هم، همیشه روی صورتش بود!

    پارت12

    – یکم دیگه بگذره سوزشش کم میشه

    دست از آنالیز کردنش برداشتم و گفتم:

    – بله؟

    دیدم زل زده بهم و هیچی نمیگه!

    اروم گفتم:

    – آقای کاویان؟

    اخم هاش رو باز گره کرد و گفت:

    -گفتم یکم تحمل کنی سوزشش کم میشه!

    خسته نباشی اینو همه میدونن که یکم بگذره کم میشه.

    – روش رو هم محکم نبند چون سطح سوختگی اش تازه می مونه و خوب نمیشه!

    لب پایینم رو کشیدم تو دهنم و اوهومی گفتم که بلند شد و پشت بهم، جلوی پنجره بزرگ اتاقش ایستاد و دست هاشو توی جیباش برد.

    اینم تعادل روانی نداره ها!

    معذرت خواهی نکردم ازش چون تقصیر خودش بود!

    آروم بلند شدم و گفتم:
    – ببخشید زحمت دادم بهتون مرسی که…

    حرفمو قطع کرد!

    – الانم نمی خواد بمونید به بچها سپردم برسوننتون خونه، ماشینتونم میگم بیارن براتون!

    الان نمی دونستم توی این وضع عاشق جنتلمنی اش بشم، یا باکفشم یکی بکوبم وسط کله اش تا یاد بگیره وسط حرف یه زن نپره و اخم و تخم نکنه!

    آقای حیدری یکی از کارکنای شرکت رسوندم خونه وبهم گفت پنج روز دیگه یه سفر کاری داریم که من و سه نفر دیگه قراره همراه مدیر بریم دبی و تا اون موقع من نیازی نیست برم شرکت.

    با خیال خیال راحت خودمو انداختم رو تخت و خوابیدم.

    *****

    پارت13

    – دیگه سفارش نکنم، از کنار محراب هم تکون نمیخوری! عربا خیلی کثیفن تنها بیرون نریــــــا، خب؟

    از دم خونه تا الان که توی فرودگاهیم داشت با نگرانی یک ریز سفارش می کرد.

    روی پنجه پا بلند شدم و روی صورت شیو کرده اش بوسه ای کاشتم.

    چشم هامو گرد کردم و توجیه گرانه گفتم:

    – چشم امیــــد چشــــــــم!

    تنها بیرون نمیـــرم، خوب غذا می خورم!

    لباس پوشیده تن می کنم، از کنار اقای کاویان هم تکون نمی خورم!

    دیدی همه حرفات یادمه!

    نگران نباش، سفر قندهار نمیرم که!

    توی چند قدمیم دیدمش…

    کت شلوار طوسی تن کرده بود و یه چمدون کوچیک هم دستش بود.

    باچشم بهش اشاره کردم

    آقای کاویانم داره میاد!
    امید به سمتش برگشت و سلام کرد.

    باهم خوش و بش کردن که نگاهش به من افتاد.

    سلامی بهش کردم که با اون لبخند یه طرفیش که بیشتر شبیه پوزخند بود سرشو واسم تکون داد!

    دندونامو از حرص فشار دادم و یه لبخند زورکی زدم!

    دلم می خواست همین جا سر به نیستش کنم.

    من میگم این تعادل روانی نداره…

    اون کله کچل سنگینش رو تکون میده، ولی می میره با اون زبون یه مثقالیش جواب سلام منو بده!

    امید دست گذاشت رو شونش و گفت:

    – محراب مواظب امانت من باش

    از حرص لبمو می جوییدم، من خودم چلاغم که این یابو باید مواظب من باشه !

    بالاخره سفارشات امید تموم شد و خداحافظی کردیم.

    توی هواپیما کنار محراب نشستم و نفهمیدم کی خابم برد.

    – هی دختر بیدار شو!

    تکونایی که می خوردم، باعث شد بالشتمو محکم تر بغل کنم.

    – باتـــوام!

    اه این دیگه کیه سر صبحی نمی زاره بخوابیم.

    بالشتمو محکم تر گرفتم و لپمو روش مالیدم…

    دوباره داشت خوابم می برد که یه لحظه حسگر هام فعال شد!

    همین طور که چشم هام بسته بود یه تای ابرومو دادم بالا!

    یکم بالشتمو فشار دادم که یه چیز سفت حس کردم!
    یه نیشگون ریز ازش گرفتم که دیدم اونقدر سفته که به دستم نمیاد!

    خواستم گازش بگیرم که یه یدفه بالشت با شدت از زیر سرم کشیده شد!

    چشم هام از تعجب باز مونده بود و به قیافه اخمو و حرصی محراب زل زده بودم!

    بازو هاشو توی هم قفل کرد و همون طور که به رو به رو زل زده بود گفت:

    – مواظب خودت باش!

    حواست به رفتارت باشه، اینجا ایران نیست، اگه سرتو بزاری روی شونه مردای اینجا، فکر میکنن حالا که سرت اومده روی شونشون پات هم به تختشون باز میشه!

    حالا هم پیاده شو که رسیدیم…

    بدون اینکه نگاهی بهم بندازه از روی صندلی بلند شد

    هاج و واج مونده بودم و نمی دونستم چی باید بگم!

    وحشی انگار بازوشو خوردم…

    حالا یبار حواسم نبوده اینجوری شده فکر کرده خبریه!

    مثل همیشه توی مواقعی که باید از خودم دفاع می کردم لال می شدم و قفل می کردم.

    امیدو بگو منو سپره دست کی!

    دندونامو رو هم ساییدم و پشت سرش راه افتادم

    چمدون هامون رو گرفتیم و به هتلی که از قبل برامون رزرو شده بود رفتیم.

    هتل خیلی شیک و قشنگی بود.

    توی اسانسور سنگینی نگاهشو حس می کردم ولی اصلا محلش ندادم.

    یه کلید گرفت جلوی صورتم…

    – این کلید اتاقته!
    با سربه پشت سرش اشاره کرد…

    اینجا هم اتاق منه! تنها بیرون نرو و کاری داشتی زنگ بزن

    بدون اینکه نگاهش کنم و حرفی بزنم کلید رو ازش گرفتم و وارد اتاقم شدم.

    یکی از دیوارای اتاق سرتا سر شیشه بود و منظره بیرونو میشد دید!

    پرده ساده کرم و یه تخت بزرگ دونفره قهوه ای با ملافه های سفید که دوتا پاتختی کوچولو هم کنارش بود.

    فرشینه کرم هم کف اتاقو پوشونده بود و یه دست مبل راحتی قهوه ای رو به روی تی وی به چشم می خورد.

    اتاق پر نور و شیکی بود.

    چمدونمو کنار تخت گذاشتم…

    لباسامو عوض کردم و ترجیح دادم عوض اینکه واسه کارای این مرتیکه کچل حرص بخورم برم دوش بگیرم.

    پارت14

    تره ای از موهای بلندمو دور انگشتام پیچیده بودم و روی پاهاش جا خوش کرده بودم.

    درست توی یه وجبی صورتش…

    باصدای پر ناز و کشیده ای گفتم:

    – بهی! چند تا دوسم داری؟

    نگاهش روی لبام قفل شد!

    سرمو کج کردم و اوردم پایین تابه چشم هام نگاهم کنه.

    با بی میلی نگاهشو از لبام کند و زل به چشم هام زد!

    آبی دریای چشماش و جنگل سبز چشم هام توی هم گره خورده بود.

    تابی به گردنم دادم و نزدیک تر شدم…

    نفس هام به صورتش می خورد و گفتم:

    – عشقم؟

    آب دهنشو قورد داد و سیبک گلوش بالا پایین رفت.

    – خیلی دوستت دارم فنچول

    دستامو دور کمرش حلقه کردم وسرمو روی شونه اش گذاشتم.

    لباشو به گوشم چسبوند و نفس های داغش به لاله گوشم خورد.

    – دختر فکر نمی کنی من واسه اینهمه هیجان یکم پیرم؟ یه لقمه چپت میکنما؟

    بدون اینکه ازش جدا بشم گفتم:

    – نــــچ
    تازه بیست و هشت سالته پیر کجا بود!

    – اخه تو همش 17 سالته

    محکم تر بهش چسبیدم و گفتم:

    – اه بهی اینجوری نگو دیگه، من دوست دارم ما نامزدیم مگه نامزدا اینجوری باهم حرف میزنن؟

    سرمو از روی شونه اش بلند کردم که…

    با یه چهره زشت و کریه رو به رو شدم!

    از چشم های آبیش خون چکه می کرد و توی صورتش پر بود از رگ های کبود.

    دنبال هم جیـــــغ می کشیدم و نفهمیدم چی شد…

    با صدای جیغ بلند خودم از خواب پریدم!

    نفس نفس میزدم و دونه های درشت عرق روی پیشونیم سر میخوردن.

    یکی محکم و بی وقفه به در می کوبید با بی حالی درو باز کردم و کنار دیوار سر خوردم پایین؛ که در بشدت باز شد و محراب با عصبانیت و نگرانی گفت:

    – این بی صاحابو چرا باز نمی کنی!
    چیشده؟

    اصلا حوصله موعضه هاشو نداشتم
    سرمو روی زانو هام گذاشته بودم و نفس نفس میزدم!

    حس می کردم هوا توی ریه هام نیست…

    روی زانوهاش نشست و شونه هامو گرفت و وادارم کرد سرمو بالا بگیرم

    چشاشو درشت کرده بود و با نگرانی که ازش بعید بود گفت:

    – کسی اومده بود اینجا؟ د بگو چیشده؟

    دستمو روی پیشونیم گذاشتم و با بی حالی سرمو تکون دادم:

    – نه چیزی نشد کابوس دیدم

    لباشو روهم فشار داد و کلافه نگای اطراف کرد.

    یه لیوان اب برام ریخت و داد دستم

    بلند شد و همونطور بیرون می رفت گفت.

    – اماده باش دوساعت دیگه میام دنبالت بریم واسه شام.

    توی فکر بودم و چیزی نگفتم

    چرا باید خوابشو ببینم!
    چرا باید دوباره حماقتم برام یاد آوری بشه؟

    یه زمانی دیونه وار مجنون پسر عموم بودم!
    یه دختر بچه هیفده ساله که تا چشم باز کرد و فهمید جنس مخالف چیه، عاشق پسر عموش که یازده سال ازش بزرگ تر بود شد.
    پدر و مادرا هم از خدا خواسته عقد دختر عمو پسر عمو رو توی آسمونا بستن.

    ولی حس من عشق بود؟

    بعد ها که توی دوره نامزدیم بهم خیانت شد و جدا شدم؛ تازه فهمیدم که عشق نبود!

    احساسات تازه به دوران رسیده یه دختر نوجوون بود که جذب شده بود به جذابیت یه پسر چشم آبی!

    هه!

    سرم درد گرفته بود…

    بلند شدم و آبی به صورتم زدم.

    لباسامو با یه شلوار جین آبی روشن و یه تاپ مشکی و کت ست شلوارم عوض کردم

    گوشی و کلید اتاقو برداشتم و آروم زدم بیرون.

    هوا گرگ میش بود و خیابون روبه روی هتل خیلی شلوغ بود.

    ****
    پارت ۱۵
    چراغ‌های رنگارنگ مغازه ها همه جا رو روشن کرده بود.

    از خیابون رد شدم و شروع به پاساژگردی کردم.

    زبون اینا رو نمی دونستم و با ایمان و اشاره منظورم رو بهشون می فهموندم.

    با دست پر از سوغاتی و وسایلی که خریده بودم با خنده از پاساژ اومدم بیرون و با چیزی که دیدم خنده روی لبم ماسید!
    هوا کاملا تاریک شده بود و ساعت 9 شب و نشون میداد.

    حتما مهراب الان کلی دنبالم گشته بود.

    با اضطراب گوشیمو از توی جیبم بیرون کشیدم.

    – لعنتی! خاموش شده!

    با سردرگمی نگای اطرافم می کردم…

    اونقدر سرم گرم بود که مسیر برگشت رو یادم نمونده بود!

    مسیرمو ادامه دادم و به خودم دلداری میدادم که دارم راهو درست میرم.

    توی پیاده رو خلوت بود و فقط صدای نفس های نگرانم می اومد.

    دوتا مرد کنار پیاده رو نشسته بودن، امیدوار شدم و به سمتشون رفتم؛ اما نمی دونستم چجوری باهاشون حرف بزنم!

    درمونده نگاهشون کردم که یکیشون خندید و انگلیسی گفت:

    – بنظر میاد لیدی زیبا گم شده باشن!

    خوشحال شدم و گفتم:

    – سلام!
    خب من باید برم هتل اوبریو
    یکمی راهو گم کردم میشه کمکم کنید؟

    مرد چونشو خاروند و نگاه معنا داری به دوست سیاهپوستش کرد.

    هردوشون بلند شدن واین حرفای امید و محراب بود که توی گوشم می پیچید.

    ( اینجا ایران نیست )

    ( عربا خیلی کثیفن هانا)

    (تنها بیرون نمیری )

    ( حواست به رفتارت باشه)

    از ترس یه قدم به عقب برداشتم که پام پیچ خورد و نقش زمین شدم !

    مرد سیاهپوست نزدیکم شد و یقه لباسمو گرفت و منو بالاکشید.

    زیر لب با همراهش عربی یچیزی گفت و با دندونای زردش خندید !

    – نترس کاریت نداریم لیدی، قول میدم به توام خوش بگذره!

    از ترس زبونم بند اومده بود…

    به خودم اومدم وبا زانو به وسط پاش زدم.

    نعره ای زد و از درد خم شد.

    پا به فرار گذاشتم که مرد اولی گلومو گرفت و کوبیدم به کرکره مغازه!

    – هی هی مثل اینکه خیلی واسه رفتن عجله داری! باش، خودم میرسونمت!

    – اونو خودم میرسونم اما انگار تو خیلی واسه واصل شدن به درک مشتاقی !

    تنه سنگین مرد از روم جدا و با شدت سرش روی کرکره آهنی کوبیده شد.

    رگ کنار شقیقه و گردنش باد کرده بود و مشت های عصبیشو روی تن و بدن اون دونفر فرود می اورد!

    خسته شد و اون دونفر مجال فرار پیدا کردن.

    از ترس زبونم بند اومده بود و هق هق می کردم!

    دندوناشو عصبی روی هم میسایید وبه طرفم می اومد…

    دستمو محکم گرفت، دهن باز کردم تا حرف بزنم؛ انگشت اشارش رو بینیش گذاشت و با چهره سرخش گفت:

    – هیـــــــــــــس! حرف نــــــزن!

    میــــــــیکشمت!

    به ولای علی صدات دربیاد می کشمت!

    بدون ملاحظه مچ دستمو محکم فشار داد و دنبال خودش کشیدم!

    موهام ژولیده و ریملم زیر چشام پخش شده بود!

    یقه کت جینم روی بازوم افتاده بود و باعث می شد تاپ بندی و برجستگی تنم خیلی به چشم بیاد!

    سکندری خوردم و افتادم رو زمین !

    زانوم خیلی می سوخت! چشمام لبالب پر از اشک شده بود سرم پایین بود و بلند شدم.

    سمتم اومد…

    صدای نفسای عصبیشو می شنیدم!

    توی یه حرکت کمرمو گرفت و منو زد زیر بغلش و بدون حرف راه افتاد…

    پارت۱۶

    توی ماشین جرعت نمی کردم حتی نفس بکشم.

    دوباره محکم مچ دستمو گرفت، پرتم کرد توی اتاقش وکلیدو توی در چرخوند و قفلش کرد.

    به غلط کردن افتاده بودم!

    قدم به قدم بهم نزدیک می شد و من قدم قدم عقب می رفتم!

    پشتم خورد به دیوار شیشه ای اتاق!
    سینه به سینه اش شدم.

    خصمانه نگاهم می کرد و من زل زده بودم به رگ باد کرده گردنش!

    باصدایی که سعی داشت کنترلش کنه گفت:
    – منو ببین!

    دندوناشو رو هم سایید‌، با چشایی که از عصبانیت قرمز شده بود شمرده شمرده ادامه داد:

    – کری! زبون نفهمی؟ آلزایمز داری ؟

    داد زد:

    – با تــــــــــوام! جواب منو بده!

    مگه نگفتم کاری داشتی بهم بگو تنها جایی نرو گفتم یــــــــــا نگفتـــم!

    لعنت به این زبونم که توی اینجور مواقع بند می اومد.

    یقه لباسمو گرفت کشید سمت خودش…
    صورتامون یه وجب کمتر باهم فاصله داشت.

    واسه منی که هیچکس تاحالا اینجوری سرم داد نزده بود کاراش خیلی ترسناک بود!

    – چیه! لال شدی؟

    محکم تکونم داد

    – اگه من پیدات نمی کردم میدونی چه بلای سرت میومد؟

    اگه چیزیت می شد جواب امیدو چی
    می دادم؟

    – اگه…
    چشمش که به چشم های پر از اشکم افتاد حرفشو خورد.

    باحرص یقه امو ول کرد!

    لباشو روی هم فشار داد و چند ثانیه بهم زل زد!
    دستشو که بلند کرد چشم هامو بستم و منتظر سیلی بودم…

    شصتشو با خشونت بالای لبم کشید و من تازه فهمیدم از بینیم خون اومده بود.

    با سر به در اشاره کرد

    – گمشو اتاقت

    کلید روی در بود، به اشک سرازیر شده روی گونه ام توجه نکردم و به اتاقم رفتم.

    چند دقیقه بعد یکی از پیش خدمت ها هتل برام غذا و نوشیدنی اورد.

    غذامو خوردم و با همون وضع سر و روی داغونم سرمو روی بالشت فشار دادم تا خوابم ببره.

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱۱ رای
    • اشتراک گذاری
    • 1797 روز پيش
    • هانیه
    • 8,124 بار بازدید
    • 8 نظر
    لینک کوتاه مطلب:
    نظرات
    • نسیم
      3 اردیبهشت 1398 | 18:44

      عالیه عزیزم موفق باشی

      • هانیه سنقری
        3 اردیبهشت 1398 | 22:12

        مرسی عشق دلم

    • نسیم
      16 اردیبهشت 1398 | 17:02

      افرین هانیه جون ادامه بده رمانت خیلی قشنگه فقط لطفا لطفا لطفا یکم بیشتر پارت بزار خسته نباشی😍

      • هانیه سنقری
        16 اردیبهشت 1398 | 17:49

        مرسی عشقم چشمممم😘😘😘🎈

    • Mary
      25 شهریور 1398 | 18:59

      سلام ببخشید پارت های دیگشو هنوز نذاشتید؟
      خیلی رمان قشنگی هست ممنونم❤

    • ترنم
      8 آبان 1398 | 15:43

      سلام هانیه جان رمانت بسیار هیجان انگیز و قشنگه بقیشو لطف میکنی بزاری ممنونت میشم گلم

      • Masi
        20 آبان 1398 | 09:34

        ادامشو کی میزارین؟چ روزایی منتظر باشیم؟زودتر لطفا

    • حسنا
      16 خرداد 1399 | 20:55

      پس بقیش کوُ اخه من همیشه میام سر میزنم ک ادامشو بخونم واقعا عالیه کارت فقط لطفا ادامشو بزاررر❤️😫

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

    درباره سایت
    سرزمین رمان
    سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
    آرشیو مطالب
    آخرین نظرات
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
    • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
    • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
    • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
    برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.