پارت شانزدهم
توی جمع جوونا نشسته بودیم و حرف می زدیم که زنگ زده شد و صبا از جاش پریدو رفت سمت آیفون و گفت حمید بالاخره اومد،
مشخصه شخص مهمیه که همه سرا سمت در برگشت و چشم انتظار بودن،
در پذیرایی که باز شد پسری خوش تیپ و خوشگل وارد شد وای خدا این چه جذابه چقد قیافش آشناس،
با غرور به سمت آقابزرگ حرکت کردو سلام کرد و بعدشم به بقیه
به ما که رسید صبا رفت سمتش که حمید اخمی کردو خواست روشو برگردونه که صبا بازوش رو گرفت و خودشو انداخت توی بغلش،
حمید چشماشو بست و دستشو دور کمر صبا حلقه کرد ،
خداروشکر کسی حواسش اینطرف نبود که بگن چرا صبا بغض داره
جو سنگین شد که یهو آقابزرگ گفت
-صبا بیا اینجا
صبا رفت سمت آقابزرگ و وقتی برگشت رو به من گفت
-آقابزرگ توی اتاقش کارت داره
با تعجب نگاش کردم که دستمو کشید و منم دنبالش رفتم
به اتاق که رسیدیم صبا در زدو وارد شدیم
-بفرمایین
نشستیم روی مبل که آقابزرگ گفت
-صبا میگه دنبال خونه ای
-بله
-خب یک واحد این خونه خالیه میتونی همینجا بمونی
-نه آقابزرگ ممنونم مزاحم شما نمیشم این جمع خانوادگیه
-نگران نباش کرایشو ازت میگیرم
فکر بدی هم نبود میتونستم یه مدت بمونم
-باشه پس اگه کرایه رو قبول میکنید ایرادی نداره
-خوبه به اندازه ی کافی وسایل هم هست اونجا
-خیلی ممنونم آقابزرگ
لبخندی زدو دیگه چیزی نگفت با اجازه ای گفتم و از اتاق خارج شدم و برای صبا تعریف کردم
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25بعد
زیبابود
خیلییییییییییی قشنگه
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍