پاورچین پاورچین از پله های سنگی بالا رفت و بدون اینکه رشید از خواب بیدار شود بالای پشت بام رفت.
بیرون ، خنک بود و ماه وسط یک پارچه ی مشکی بزرگ با پولک های سفید حکمفرمایی می کرد.
زیلوی بند بند شده را از گوشه ی پشت بام برداشت و پهن کرد و روی آن نشست.
روسریش را روی سر جا به جا کرد.هوا کاملا تاریک شده بود و بیشتر مردم روستا در خواب بودند …ولی می ترسید رشید از خواب بیدار شود . رشید بر خلاف جثه ی لاغر و موی کم پشت و چهره ی شکسته ای که داشت .بسیار تند خو بود . او از درس و کتاب بدش می آمد و همان روز اول ازدواج به ناز گل گفته بود که حق ندارد درسش را ادامه دهد و فقط باید خانداری کند و تمام….
ناز گل هنوز سیلی محکمی که رشید روی گونه ی سپیدش زد را به یاد داشت . وقتی که کنار چشمه برای زینب ؛ دختر همسایه شعر جدیدش را می خواند. و دردی که او را بیشتر آزار می داد ، نازا بودنش بود. بعد دو سال زندگی مشترک با رشید ، در روستا پیچید بود عیب از اوست و این اخلاق رشید را کلی تغییر داد و او را عصبی تر از قبل کرد بود.
ناز گل به آسمان نگاهی انداخت و دفترش را باز کرد….
اما با صدای واق واق سگ حاج کریم ، ناگهان از جا پرید و سریع خودش را روی زیلو مچاله کرد تا دیده نشود.
صدای واق واق در فضای وهم آور کوچه با جیر جیر حشره ی سبزرنگ کنار باغ نه نه کوکب ناپدید شد.
نشست و روی دفتر نوشت…
شب دلتنگی من
روشنایی روزهای از دست رفته ام را
سوار کدام شاپرک کنم
که نسیم
به آمدنت غبطه نخورد
و من…..
در حسرت بودن یک گل سرخ
پژمرده نشودم …
اشک چشمان سبز ناز گل را پر کرد و آهی از ته دل کشید حال بدی داشت. یک لحظه چشمانش سیاهی رفت به آسمان چشم دوخت و گفت :” این دلخوشی ها کوتاه…. کاش منم بچه “….نگاهی به شکمش انداخت و دستی روی آن کشید.
با روشن شدن حیاط زیر نور کمرنگ یکی از اتاق ها …رنگش پرید و سریع دفتر را زیر زیلو مخفی کرد. اشکش را پاک کرد . استرس تمام وجودش را پر کرد.
دستش می لرزید و حالت ضعف و سرگیجه داشت .
صدای قدم های رشید ا از پله های سنگی به گوش می رسید .
ضربان قلبش تندتر شد ..عرق صورتش را خیس آب کرده بود.
رشید با موهای ژولیده و چشم های خواب آلود با فریادی که در گلو خفه می کرد فریاد زد : اینجا چی کار میکنی نصف شبی؟!
ناز گل با ترس گفت : ” حالم بد رشید….
انگار ویار دارم نمیدونم شاید ..”
رشید نزدیک تر شد .رگ گردنش متورم تر شده بود با تعجب گفت :” شاید چی ؟! ”
ناز گل که توانی در خودش حس نمی کرد از جا بلند شد و گفت :” تصور کنم حامله ام”
رشید من من کنان گفت :” مطمئنی زن؟!
این وقت شب زده به سرت ”
ناز گل سریع به سمت درب خروجی رفت.
رشید گفت :” فقط وای به حالت من و نصف شبی سرکار گذاشته باشی .” به سمت زیلو رفت تا آن را جمع کند که با فریاد ناز گل سریع به سمت پله های سنگی رفت…ناز گل از پله ها لیز خورده بود و خون از بینی و دهنش جاری بود…….
از آن روز به بعد مردم روستا
هر غروب ، زنی را با پیراهن مشکی میبینند که بالای پشت بام می رود و برای مرگ گل سرخی …. اشک می ریزد و شعر می خواند …..
سلام دوست گرامی خیلی قشنگ بود ولی ای کاش کاملش میکردید موفق باشید
سلام مریم جانم
ممنونم از وقتی که برای خوانش داستان گذاشتید
نظرتون ارزشمنده
چشم
سلام. آلیه معصومه خانوم باز هم ادامه بدید
سلام
مرسی عزیزم
خیلی خوب بود ولی حیف کم بود
سلام
طرح قالب داستان های من کوتاه
ببخشید اگر قانع تون نکرد…مرسی از نگاهتون
سلام
دوست عزیز داستانتون قشنگ بود
قلمتون سبز و نویسا