۳
بابا سر میز نشسته بود و منتظر من بود،
با آرامش رفتم سمتش خدمتکار صندلی رو عقب کشید تا بشینم،
داشتم با غذام بازی می کردم که بابا گفت
-چرا نمی خوری دختر؟
قاشق رو انداختم توی بشقاب و گفتم
-دارم فکر می کنم
-به چی؟
-به اینکه چرا ما باید همچین زندگیه نجاست باری داشته باشیم؟
-زندگی ما مگه چشه؟همه آرزوشونه که همچین زندگی ای داشته باشن
-من همه نیستم من راضیم توی یک چهار دیواریه کوچیک زندگی کنم ولی خانواده داشته باشم نه اینکه خودمم خانواده ندارم و روز به روز یک خانواده ی دیگه رو هم بدبخت می کنیم…
خواستم ادامه بدم که بابا داد زد وگفت
-بسه،خفه شو،چی برات کم گذاشتم؟
-هیچی برام کم نزاشتین ولی دوساله که من پام رو ازاین عمارت بیرون نزاشتم واین واقعا زیادیه..راضی ام کم بزارین برام ولی راحتم بزارین
-برو گمشو توی اتاقت
-هه زندگیه ما فقط همینه
بابا بلند شدو دستش رو بلند کرد و منم چشم هام رو بستم و منتظر بودم که دستش فرود بیاد توی صورتم ولی دیدم خبری نشد
چشم هام رو باز کردم و به آرشی که با چشم های برزخی بهم خیره شده بود چشم دوختم
دوییدم سمت اتاقم بین راه بازوم توسط آرش کشیده شد ای خدا این چقدر سمجه،
با لحن تندی بهش گفتم
-چیه؟چرا دنبال من راه افتادی؟چرا راحتم نمی زارین؟
-احمق چرا انقد به بابات گیر می دی؟
-به تو هیچ ربطی نداره تو دخالت نکن
-یکتا انقدر روی عصاب بابات راه نرو
-تو یکی دیگه حرف نزن که ازت متنفرم
-یکتا بفهم من دوستت دارم میدونم تو اینجا عذاب می کشی و خودمم عذاب می کشم ولی بهت قول میدم که همینطوری نمی مونه و نجات پیدا می کنیم
-من اصلا به تو فکر نمی کنم پس برو کنار
با ناراحتی بازوم رو ول کردو رفت
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25بعد
زیبابود
خیلییییییییییی قشنگه
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍