۲۴
انقد دور مبلا دوییدیم که از آخرم صبا کم آورد و با نفس نفس نشست رو مبل و دو زانوش رو گرفت و گفت
-خدا لعنتت کنه دختر نفسم برید
-غلط کردی دنبالم افتادی
-خب حالا ببین من چه بلایی سر تو میارم بشین و تماشا کن
-هم نشستم هم تماشا می کنم
پشت چشمی نازک کرد و بلند شد رفت سمت میز و گفت
-به به یکتا خانوم چه کرده همه رو دیونه کرده
-بله دیگه منو دست کم گرفتی؟
خندید و شروع کرد به خوردن که در خونه زده شد و مامان صبا وارد شد سریع از جام بلند شدم و گفتم
-سلام آرزو جون صبح بخیر
خندید و گفت
-سلام به روی ماهت دخترم ظهرت بخیر.
با خجالت لبمو گاز گرفتم که لبخندی زد و گفت
-عیبی نداره دخترم خوب کاری کردین خوابیدین
یهو صدای صبا بلند شد
-مامان خانوم فکر کنم منم اینجا آدمم
-نه کی گفته تو آدمی
بعدم رو به من چشمکی زد
-دستت درد نکنه دیگه چشمت که به یکی میوفته من دیگه آدم نیستم؟
-تو فرشته ای دخترم آدم نیستی
بعدم زد زیر خنده صبام با ذوق رفت سمت آرزو جون و محکم گونش رو بوسید.
چقدر دلم واسه مامانم تنگ شده کاش اونم الان می بود و منم مامانم رو بغل می کردم
باصدای صبا به خودم اومدم
-یکتا چرا گریه می کنی؟
سریع اشکام رو پاک کردم و گفتم
-هیچی هیچی ببخشید
آرزوجون بغلم کرد وای خدا چقدر بغلش آرامش داره
-عزیزم میدونم توام دلت واسه مادرت تنگ شده ولی بدون اون همیشه هواتو داره
لبخند تلخی زدم و گونشو بوسیدم که اونم متقابلا همین کارو کرد
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25
زیبابود
خیلییییییییییی قشنگه
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍