( داستانی بر اساس واقعیت )
خلاصه: کژال دختر جسوریه که از زمان کودکی یک مدیوم متولد میشه و قادر موجوداتی و ببینه که هر کسی قادر به دیدنشون نیست، از زمانی که پاش و داخل جنگل نفرین شده میزاره کابوس و آزار و اذیتها شروع میشه ولی بخاطر قلب پاکش مورد حمایت خداوند قرار میگیره.. اون برای نجات دختری از نسلش خودش و قربانی میکنه اما چرا؟
” به نام خداونده بخشنده و مهربان”
Part_1
دستی به لباسم طلاییام کشیدم و لَچِکَم و بالای سرم بستم.
کاملا آماده بودم، باید به بابا کمک میکردم.
تا اَنارهای داخل باغ خان و بچینه…
از اتاق خارج شدم، وارد حیاط شدم سمت اُفق رفتم صورتش و نوازش کردم، دست روی نشون سفید وسط پیشونیش کشیدم و بوسه به پیشونی افق زدم.
سمت بیبی رفتم.
بنده خدا، کنار تنور مشغول پخت نان شیری خوشمزه بود، بیبی با اون دستای پینه بستهاش با عشق نانها و به داخل تنور میزد.
بعد مرگ مادر بیبی ازم نگهداری کرد، پسرش زیر دستای خان ده جون داد.
اما هنوز سرپاست، همین نیرویی بیبی من و به اینجا رسوند.
هنوز خورشید طلوع نکرده بود.
سمت بیبی رفتم میخواست نان رو به داخل تنور بزنه… که دستش و گرفتم و ترسیده سرش رو بلند کرد و هینی کشید گفت:
_ دختر گیس بریده ترسیدم، این چه کاری بود که تو کردی؟
در جواب حرف بیبی خنده ریزی کردم.
که لبخند شیرین و دلنشینی زد. دلم ضعف رفت و سریع گونش و بوسیدم…
به چین و چروک های روی صورت بیبی نگاه کردم، که با هر خنده صورتش بیشتر چین میخورد.
چینهایی که از هزاران درد حرف میزدن…
_کژال به فدای بیبی بشه، خودت و خسته نکن من انجامش میدم!
_ دخترم فقط این کار نیست، تو با بابات باید برین داخل باغ خان تا اَنارها و بچینین، برو مادر خودتو خسته نکن.
_ بیبی نشنوم، خسته برای چی؟
من یک دختر لرم بیبی با این چیزا از پا در نمیام…
بیبی تو برو سر وقت نمازت، من و هم دعا کن…
_ دخترم ایشالله عاقبت به خیر بشی…
_ التماس دعا بیبی جان!
بعد رفتن بیبی، سریع شروع به پختن نانها کردم و داخل تنور میزدم.
بعد از پخت نانها سرپوش روشون گذاشتم تا داغ بمونه!
سمت گاوها رفتم شروع به دوشیدن شیر کردم. همزمان با دوشیدن شیر، لالایی معروفی که مادر برام میخواند و موهام و میبافید میخوندم…
حس آرامش بخشی بهم دست میداد.
Part_2
با خوندن آوازم شیر گاوها هم بیشتر میشد تا نصفه سطل شیر دوشیدم بقیهاش هم برای گوسالهها که از مادرش جدا کردم گذاشتم.
سطل و بلند کردم و سمت آتشکده رفتم چند تکه چوب داخل آتش گذاشتم شیر که سطحش پر از مو بود و تمیز کردم و روی آتش گذاشتم وقتی به جوش اومد داخل مشک ریختم که کره جا بیوفته.
تنهایی واقعا تکون دادن مشک کار سختی بود با تمام تلاشم مشک و تکون میدادم ولی هنوز تا طلوع خورشید وقت داشتم،
اصلا متوجه گذر زمان نبودم وقتی نور خورشید به صورتم برخورد کرد، دست از کار کردن برداشتم و دوغ و از مشک داخل یک قابله مسی ریختم.
کرهایی که داخل مشک بود و جمع کردم داخله کاسه روحی ریختم روشون و پوشوندم که چیزی داخلشون نره.
داخل سطل آب و نگاه کردم اما دریغ از یک قطره آب از روی ناراحتی پوفی کشیدم، با اینکه عرق از صورتم میریخت با دستمالم صورتم و پاک کردم و سطل و برداشتم سمت چشمه رفتم.
همین که وارد جنگل شدم همه جا سر سبز بود، فصل بهار و تمام زیباییهاش با خلوص نیت شامل حالمون کرده بود. تصمیم گرفتم روی یک تنه درخت بشینم نگاهم به گلی که گوشهایی از تنه درخت رشد کرده بود افتاد برداشتم و روی موهای سرم گذاشتم و آروم چشمهام و بستم به صدای پرندهها گوش میکردم.
سنگینی نگاه شخصی و حس کردم بدنم مور مور شده بود ولی وقتی سرم و بلند کردم هیچکسی نبود بیخیال شونهای بالا انداختم و دوباره چشمهام و بستم و به صدای جنگل گوش میکردم بعد از بیست دقیقه بلند شدم و به راهم ادامه دادم که به چشمه برسم.
از بین درختها رد میشدم که احساس کردم چیزی از بین درختها با سرعت عبور کرد ایستادم و با دقت همهجایی جنگل و از نظر گذروندم ولی بعد فکر کردم واقعا توهم زدم سعی کردم توجه نکنم صدای شر شر آب و میشنیدم خوشحال بودم که به نزدیکی چشمهرسیدم.
کنار یکی از تخته سنگهای چشمه نشستم و دستم و داخل آب کردم سرمایی آب به قدری لذت بخش بود که دلم نمیخواست دستم و از آب بیرون بکشم، دستمالی سفیدی که همراهم بود وارد آب کردم و کاملا خیسش کردم، روی صورتم کشیدم سرمایی آب حس خوبی به بندبند وجودم میداد.
یکم از آب چشمه و خوردم که چشمم به یک شخص لاغر اندام افتاد که با چشمهای کاملا سیاه بهم زل زده بود، از نگاهش خوشم نیومد نگاهش درست مثل یک شکارچی به تومهاش بود،
فقط خدا میدونست کیه!؟
بدون توجه به جوانکی که اونطرف چشمه بود سطل پر از آب کردم و بلندش کردم وقتی سرم و بالا آوردم دیگه کسی اونطرف چشمه هم نبود.
سمت خونه به راه افتادم، سطل و زمین گذاشتم که بابا با لباسایی کارگری سمتم اومد.
_ دختر معلوم هست کجایی؟!
_ بابا ببخشید .
لچکم و درست کردم که موهای بلند خرمایی رنگ و پوشوند، همراه بابا سمت باغ خان راه افتادم همه اهل ده با پسراشون اومده بودن پدر من تنها کسی بود که پسر نداشت ولی اینو یه نقطه ضعف نمیدید با این حال همه سرزنشش میکردن.
همیشه میگفت تن بچه باید سالم باشه دختر و پسر بودن اهمیتی نداره.
یکی از مردم ده با حالت تمسخر رو به بابا کرد و گفت:
_ نگاه کنید ببینید کی اومد!؟
_ سلام به اهل ده.
_ سلام به پسر غلام حسین خوش آمدی.
_ دلیر! این دختر و برای چی همراه خودت آوردی؟!
بابا با اون سادگی همیشگیش جواب داد:
_ میخواد کار کنه.
_ اون یک دختره دلیر، دختر که نباید بیرون از خونه دیده بشه..
از حرف آقا رضا خوشم نیومد پر از تمسخر بود سمتش برگشتم، سعی کردم از حدم فراتر نرم که باعث دل آزردگی بشه..
_ آقا رضا درسته من یک دخترم ولی دست کمی از یک پسر ندارم.
همیشهیی خدا این مرد با من پدر کشتگی داشت.
_ مراقب زبونت باش و گرنه خودم کوتاهش میکنم.
اخمهام و توهم کردم، اصلا این جماعت عادت دارن مرد سالاری و نشون بدن ولی عمرا بزارم روی من همچین چیزی و پیاده کنن، برای اینکه حرصیش کنم نیمچه پوزخندی زدم و گفتم:
_ کسی از مادر زاده نشده که به من دست بزنه من فقط از خدا میترسم نه بندهایی که ادعای انسان بودن میکنن.
Part_3
آقا رضا که از اعصبانیت دندانهاش و روی هم میسابید، با لبخند پیروزمندانهای نگاهش کردم که اخمهایی پسرش تو هم رفت.
دستم بابا و گرفتم و با قدمهایی محکم و استوار وارد باغ خان شدیم برای اولین بار وارد باغ خان شده بودم، خدای من مگه ممکنه؟!
اینجا چقدر بزرگه واقعا راست گفتن خانی و پادشاهی، فقر و بدبختی ما که بخیل نیستیم خدا زیادترش کنه…
از هر درختی که انسان میتونست فکرش و بکنه داخل باغ بود، کلمه بهشت برای وصفش کم بود..
درختای بلند سر به فلک کشیده، آلاچیقهای که ثروت رو به رخ میکشین، بینهایت از خانها بیزار بودم خودشون با آرامش با کنیزاشون مینشستن اونوقت ما باید کار میکردیم.
سر کارگر سمتمون اومد و با اون چشمایی هیزش به من نگاه کرد، که اخمهام و توهم کردم سعی کردم از بابا زیاد دور نشم.
مَشغول جدا کردن انارها از درخت بودیم که سرکارگر با اون سیبیلهای کلفتش و شکم گندش نزدیکمون شد.
_ دلیر تو دختری به این زیبایی داشتی و رو نمیکردی؟
_ آقا کاری به کژال نداشته باشین.
سرکارگر با تعجب اسمم و زمزمه کرد:
_ کژال! پس دختر چشم آهویی ده که دلربایی همهیی پسرایی ده شده تویی؟!
لیاقت دخترت ملکه بودنه اگه به من بدیش.
بابا غمگین نگاهم کرد باز هم مثل همیشه زور اینجا حرف اول و میزد خدا میدونست چقدر از این زورگوییها نفرت داشتم ولی، با اینکه ترس تو وجودم لونه کرده بود.. تمام جسارتم و جمع کردم و سیلی محکم به سر کارگر زدم، که سر آدمهایی که نزدیکمون بودن سمتمون چرخید.
_ من تو رو سگ در خونه بابام هم حساب نمیکنم، چطور جرئت میکنی؟
من همسن دخترت هستم که بهم چشم داری!
با فریادهایی که سر سرکارگر میزدم همه دورمون جمع شدن، خواستم دومین سیلی و بهش بزنم که کسی دستم و گرفت با خشم سمت کسی برگشتم که دستم و گرفته بود، با برگشتم لچکم از سرم افتاد و باد موهایی بلندم و خرمایی رنگم و وادار به رقصیدن کرد.
سرم پایین بود که چشمم به دو جفت کفش براق مشکی افتاد آروم آروم سرم و بلند کردم و با تمام جسارتم به مرد خشن و جدی رو به روم نگاه کردم چشمهای سبزش ترس به وجودم رخنه میکرد،
نمیدونستم کیه؟
ولی این و خوب میدونستم که صد در صد اینم یکی از همونایی که در ظلم کردن به دیگران نقش داره.
سعی کردم دستم و از دست اون مرد جدا کنم، ولی تلاشم برای آزادی بینتیجه بود..
_ اینجا چه خبره؟
با اینکه بخاطر اعصبانیتم بدنم میلرزید به چشمهایی اون مرد نگاه کردم و گفتم:
_ این مردک به من چشم داره، چشمایی کسی که با هیز بودن بهم نگاه کنه از کاسه در میآرم و کف دستش میزارم.
_ اردشیر این دختر راست میگه؟!
_ نه خان، برای چی حرف توی دهنم میزاری دختره گیس بریده.
_ گیس بریده مادر و خواهرته من مثل بقیه دخترای ده نیستم، که بزنید توی دهنم سکوت کنم.
_ کژال دخترم بسه…
_ چشم بابا جان.
با حرف بابا ساکت شدم
_ پیرهمرد اسمت چیه؟
_ خان، دلیر هستم.
_ دلیر دخترت حقی نداره اینطور صداش و بندازه روی سرش و جیغ بکشه این و میدونستی؟
_ خان شرمندتونم.
_ شرمندگی تو آرامش منو بر نمیگردونه.
چطور اینقدر این خانها ظالم بودن به جایی اینکه اون مَردک و سرزنش کنن پدر من و سرزنش میکنه واقعا دیگه سکوت جایز نبود، داشتم از درون آتش میگرفتم.
_ من جیغی نکشیدم خان فقط از حقم دفاع کردم کاری که هیچکدوم از مردها و زنهایی این ده در برابر ظلمها شما انجام نمیدن، مثل غلامهایی حلقه بگوش فقط دستور میگیرن و سرشونو میندازن پایین و انجام میدن.
خان چند قدم سمتم اومد و با خشم بهم نگاه کرد اونقدر ترسناک شده بود که همه سکوت کردن اونقدرام شجاع نبودم ولی خوب اگه میترسیدم مطمئنن پدرم احساس سرشکستگی میکرد، خان با یک دستش دستم و گرفت و با دست دیگش فکم و توی دست قویش گرفت و فشار داد و کنار گوشم با آروم گفت:
_ دختر جسوری هستی ولی مراقب زبونت باش همین زبونه که سر انسان و به باد میده.
بخاطر فشاری که به فکم وارد شد صورتم از درد جمع شد..
_ هستم، شما نگران خودتون باشید.
_ دختر کوچولو دهنتو ببند وگرنه به فلک میکشمت.
بابا با وحشت به خان نگاه کرد خان حرفش و ادامه داد.
_ دلیر با دخترت برو دفعه بعد با خودت گرگ نیار.
Part_4
تا رسیدن به خونه دیگه حرفی بین من و بابا رد و بدل نشد.
با بابا وارد خونه شدیم و سمت پذیرایی رفتیم که کژین با صورت خوابالو سمتمون اومد.
_ سلام بابا، آجی ظهر بخیر.
_ عزیز آجی ظهر توهم بخیر.
_ بابا من برای این اتفاق متاسفم نتونستم این بی احترامی و تحمل کنم.
_ فدای سر دخترم که یک شیر زنه، من پسر ندارم ولی یک دختر دارم که ارزشش از صدتا پسر بالاتره میدونم که اگه یه روزی نباشم کژین درست تربیت میشه.
_ بابا نگو.
_ همه یه روزی میریم.
_ ولی نه امروز.
بابا لبخندی زد که کنار چشمش لوچ افتاد،
سمت بابا رفتم و خودم و داخل آغوشش انداختم حس امنیت و آرامش و بهم میداد با تمام وجود عطر تنش و بو کشیدم دلم برای بابا خیلی میسوخت چند ساله بدون مامان زندگی میکنه، چطور این همه سال غم دوریش و تحمل کرده، حواسم سمت کژین پرت شد که اشک داخل چشمهاش حلقه زده بود دستم و دراز کردم و اون و هم به جمعمون اضافه کردم.
هر کردوممون یک طرف روی پاهایی بابا سر گذاشته بودیم، بابا نوازشگرانه دستش روی موهامون حرکت میداد با همون حس آرامش به خواب رفتیم.
وقتی بیدار شدم شب شده بود که بیبی سفره و انداخت کژین هنوز خواب بود به صورت مهتابیش نگاه کردم، دو چشم قهویی، موهای خرمایی رنگش مثل ابریشم نرم بودن طوری که آدم دلش میخواست انگشت داخلشون فرو ببره.، صورت سفیدش با اون دستای تپلش دلم براش ضعف میرفت.
سمت آشپزخونه رفتم که به بیبی کمک کنم که نگاهم به پنجره افتاد، دیگه جایی برای گرد شدن چشمهام نبود سمت بیبی برگشتم و با صدای تقریبا نچندان بلند گفتم:
_ وای بیبی من چقدر زیاد خوابیدم چرا بیدارم نکردی؟
لبام و برچیدم که بیبی آروم روی لپم زد:
_ مادر خیلی معصوم خوابیده بودین دلم نیومد بیدارتون کنم.
دوتا طفل معصومین بخدا، خدا با همون بزرگیش عاقبت بخیرتون کنه.
_ ممنون بیبی.. برو بشین بیبی بقیش و خودم انجام میدم.
_ آخه …
_ بیبی آخه نداره…
مشغول درست کردن غذا شدم، سبزیها رو داخل بشقاب گذاشتم و دیزی هم داخل قابلمه درست شده بود، با اسم خدا از پلهها بالا رفتم و سفره و انداختم با زیبایی سفره چیدم، سمت کژین رفتم بیدارش کردم.
_ آجی پاش و با شکم گرسنه نخواب.
_ آجی خوابم میاد تو روخدا.
کژین پشت بند این حرفش پتو روی سرش کشید.
_ پاشو غذا بخور بعد بخواب زود باش.
_ پوف آجی… باشه.
_ خوابالو خانوم، بدو ببینم.
سمت اتاق بابا رفتم که بابا با پیراهنی که تنش بود و داشت دکمههاش و میبست از اتاق خارج شد.
_ بابا شام آمادس.
_ بریم دخترم.
_ چشم.
_ عزیز بابا بیبلا باشه.
با بابا سمت سفره رفتیم که یک سایه دیدم.
_ بابا جان نمیآی؟
_ شما برید من میام.
_ باشه دخترم.
آروم آروم سمت در اتاق حرکت کردم و با جارویی که کنار دیوار بود و به دست گرفتم وارد اتاق شدم..
اتاق به قدری تاریک بود که نمیدونستم کی به کیه؟
دمایی اتاق به قدری سرد و استخوان سوز بود که ترس کمکم داشت بهم غلبه میکرد.
با احساس اینکه کسی ناخونش رو داخل کمرم فرو کرد، به پشتم برگشتم ولی…
#Part_5
سمت فانوس گوشه دیوار رفتم، سعی کردم روشنش کنم، چند بار انجام دادم، انگار کسی فوتش میکرد.
در اتاق با شدت بسته شد هین بلند کشیدم و سمت در رفتم تا بازش کنم ولی انگار قفل شده بود.
به در میزدم و کمک میخواستم ولی کسی نمیاومد.
سریع سمت فانوس رفتم با حرص زیر لب حرف میزدم:
_ اَه.. تو رو خدا روشن شو.
بعد از کلی کلنجار رفتن موفق شدم فانوس و روشن کنم.
وقتی به پشتم برگشتم که یک زن با لباس کهنه در حال گریه کردن کنار اتاق بود سمتش آروم سمتش حرکت کردم:
_ خانوم حالتون خوبه؟
من خیلی ترسیدم این کار شما بود؟
گریه زن تبدیل به خنده شد صداش شبیه صدای یک مرد و زن بود، دورگه و ترسناک وقتی سمتم برگشت نور ماه توی صورتش خورد که فانوس از دستم افتاد و گلیم فرش آتش گرفت..
با تعجب به چیزی که رو به روم بود نگاه کردم، یک موجود درست مثل انسان با دستای دراز و ناخونهای بلند، دو چشم کهربایی که خط بزرگی وسط چشمهاش بود..
دستش و دور گردنم انداخت و فشار داد، داشتم خفه میشدم و اون قهقه میزد، باورم نمیشد اون یک جن باشه مگه جن وجود داره؟!
چشمهام داشت سیاهی میرفت که صدای مردی در ذهنم پیچید.
_ دخترم اون از نام خدا فراریه، اسم الله و به زبونت بیار..
به صدای ذهنم توجه کردم اصلا نمیدونستم صدای کی بود ولی با زور اسم الله و به زبون آوردم.
که جن رو به روم جیغ بلندی کشید و شروع به بهم ریختن اتاق کرد..
وقتی ولم کرد شروع به سرفه کردن، کردم و گردنم و ماساژ دادم بهش نگاه کردم که با اون صورت زشتش که نصفش از بین رفته بود به سمتم هجوم آورد، غیر ارادی بسم الله گفتم که برای بار دوم صدای جیغش در اومد.
موجود رو به روم با صورت کزاییش با نفرت بهم زل زده بود، میخواست بکشتم این به خوبی در چشمهاش مشخص بود ولی انگار نیرویی اجازه آسیب زدن و بهش نمیداد.
صدای بابا رو از پشت در میشنیدم که با نگرانی اسمم و صدا میزد..
آروم فقط زمزمه میکردم:
_ خدایا از شر هر موجودی به درگاه تو پناه میبرم، خدایا کمکم کن.
جای دست اون جن درد میکرد، دودی که از آتش بلند شده بود نمیزاشت نفس بکشم، مدام سرفه میکردم آتش کل اتاق و فرا گرفته بود..
چشمهام تار شد و همونجا بین اتاق و شعلههای آتش بیهوش شدم..
#Part_6
دو ساعت قبل از ماجرای آتش سوزی:
بیاراده حواسم سمت دختر داخل باغ پرت شد، چشمهای آبیش چقدر دلنشین بود، جسارتی که داشت باعث دلخوشیم بود، میدونستم باز اردشیر کاری کرده که اون دختر وحشی شده.
کژالم قسم میخورم یک روز از زندگیم سهم من میشی..
توی دنیایی خودم غرق بودم که با صدای فریبا سمتش برگشتم:
_ ارباب.
از این زن بیزار بودم اگه به خواست مادرم نبود هرگز باهاش ازدواج نمیکردم، هیچ زنی آهوی من نمیشد، همون آهوی که با چشمای آبیش منو مجذوب خودش کرد.
( کژال در زبان کردی، به معنای چشمانآهو هستش.. دخترانی که در زمان کودکی با چشمها درشت متولد میشدن کژال نامیده میشدن)
_ بگو، چته؟
فریبا سرش پایین بود و من من میکردم
_ فریبا بنال اعصاب ندارم اگه اومدی اینجا مِنمِن کنی گمشو داخل اتاقت..
_ خان من همسرتونم..
_ به زبون آره اما در واقعیت نه..
فریبا ناراحت سرش و پایین انداخت..
حوصله این بحث و نداشتم ولی منم یک مرد بودم باید رفع نیاز میکردم، هر چند کششی سمتش نداشتم ولی برای یک شب رفع نیازم کافیی بود.
بقیه روزها زنهایی دیگهایی هستن تا باهاشون تفریح کنم..
فریبا داخل اون لباس خواب سفید خیلی خوشگل بود ولی به چشمهام نمیاومد، به فریبا نزدیک شدم و شروع به بوسیدن لباش کردم، زیاد وارد نبود ولی بدکم نبود.
دستم و زیر پاهاش انداختم و از روی زمین بلندش کردم و وارد عمارت شدم و با پام در عمارت و بستم، فریبا خوشحال دستهاش و روی شونه و گردنم گذاشته بود.
وقتی به داخل اتاق رسیدیم روی تخت گذاشتمش و شروع به کندن لباسهای هم کردیم…
مشغول کارم بودم که صدای بحث پشت اتاقم کفریم کرد از فریبا جدا شدم که دستم و گرفت..
_ خان…
_ سریع لباسات و بپوش..
_ چشم.
چشمهام رو داخل گودیش چرخوندم و شروع به پوشیدن لباسام کردم، سمت در رفتم و رو به خدمتکارا کردم.
_ چتونه نصف شبی؟
جمشید چه خبره؟
_ خان خونه یکی از مردم ده اتش گرفته.
_ به جهنم، چیکار کنم؟
_ خان!
_ بله؟
جمشید سمتم اومد و جلوی گوشم تمام جزئیات و گفت: با اومدن اسم کژال اصلا نفهمیدم چطور سوار اسبم شدم و خودم و به اون خونه فلاکت بار رسوندم.
خانواده دلیر بیرون بودن دختر کوچیکش و مادر زنش با صورت سیاه شده بودن ولی هر چی گشتم خبری از کژال نبود..
آشفته بودم انگار قرار بود اتفاق بدی بیفته، سمت دلیر رفتم.
_ دلیر چه خبره؟
_ خان کمکم کنید.
دلیر جلوی پام افتاده بود و التماس میکرد، اعصاب شیون زاری نداشتم یغهاش و گرفتم و بلندش کردم.
_ دخترت کجاست؟
نمیبینمش..
این و گفتم دلیر بیشتر ناله کرد.
_ دلیر بنال ببینم؟!
_ خان کژالم، اون داخله.. شعله آتش زیاده نزاشتن داخل برم.
#Part_7
دلیر میگفت و من بیشتر عصبی میشدم، کژال من بین شعله های آتش بود و من بیخیال این بیرون ایستاده بودم.
دلیر و یک طرف انداختم، سمت خونه دویدم. شعلههای آتش زبانه میکشیدن، داخل حال رفتم ولی هیچکسی نبود.
سمت اتاقها رفتم کسی داخلشون نبود.
_ خدا مگه ممکنه؟!
فریاد زدم:
_ کژال کجایی؟
هیچ صدای نمیاومد خونه داشت میریخت از خونه سریع خارج شدم، مردم با وحشت سمتم اومدن رو به دلیرکردم:
_ کژال داخل خونه نبود!
دلیر منو دست انداختی؟
_ نه به همون خدای که قبولش دارید کژال داخل اتاق بود.
سمت دلیر رفتم و یغش و گرفتم:
_ مردک میگم داخل خونه نبود کل خونت و زیر و رو کردم.
دلیر با نگرانی و تعجب نگاهم می،کرد.
ولش کردم که روی زمین افتاد..
سوار بهتین( معمولا اسب های که رنگشون مثل آتشه این اسامی روشون گذاشته میشه، بهتین یعنی آتشین) شدم و کلافه سمت عمارت رفتم..
یعنی کژال کجاست؟
زندهاست یا مرده؟
دلم مشروب میخواست، کلافه بودم یک زن میخواستم که کاملا از پا درش بیارم.
رفتن به عمارت جایز نبود حتما فریبا سلیطه بازی در میآورد.
سمت عمارت رفتم و اسب و داخل استبل گذاشتم، سوار ماشین شدم و سمت کاباره رفتم.
سمت مردی رفتم که مشروبات و داخل داخل جامهای شراب میریخت، اشاره کردم بهش که همون همیشگی و برام بیاره.
وقتی جلوم گذاشت تا کمر خم شد پوزخندی زدم و با دست اشاره کردم که بره.
حواسم سمت دختر چشم زمردی افتاد با هیکل تپلش مشغول رقصیدن بود، برای امشب خوب بود..
_ گارسون بیا اینجا کارت دارم.
پسری قد کوتاه و نحیف سمتم دوید.
_ جانم آقا؟
_ این پول و بگیر پیش اون زن برو بگو خان سالار امشب تو رو نظر کرده..
پسر با تعجب نگاهم کرد..
_ احمق چرا خشکت زده گمشو بگو اینجا بیاد.
_ چشم آقا.
پسر سمت دختر رفت و بهش گفت دختره با رقص سمتم میاومد کلی عشوه توی حرکاتش بود.
خودش و به بدنم میمالوند و میرقصید.
دستش و گرفتم و سمت اتاق بالا بردم روی تخت انداختمش و شروع باز کردن
دکمه های لباسم کردم که دختر رو به روم شروع به بوسیدن لبام کرد، خیلی کار بلد بود معلوم بود زیر خواب بقیه بوده و..
#Part_8
لباش و میبوسیدم، حالم از خودم بهم میخورد تو باتلاقی از گناه قوطه ور بودم هر کاریم میکردم خارج نمیشدم.
میخواستم رابطه رو ادامه بدم که چشمهای لعنتیش نمیزاشت، کلافه بودم نبودش عصبیم میکرد.
دختر و از روی تخت هل دادم پایین.
_ گمشو از اتاق بیرون برو.
_ اما ..
_ اما ندار، گمشو دختره جنده.. اگه از اتاق خارج نشی کاری میکنم از کاباره بیرون بندازنت.
دختره ترسیده کلا از اتاق خارج شد…
زمان آتش سوزی:
انگار خواب بود خدای من این مرد چقدر زیبا بود، پسری قد بلند چشمهای آبی براقش چشم هر بینندهایی به خودش مجذوب میکرد.
مرد متین و باوقار سمتم اومد و صداش انگار ملودی یک رویا بود.
_ یا بنت کژال بلند شو، آلان زمان پذیرش مرگ نیست.
_ تو کی هستی؟
_ اسم من ایمانه، و مامور و نگهبان شما هستم.
_ نمیتونم.
_ توکل بر خدا بکنید و بلند بشید اگه امروز کم بیارید اونا نسلتون و از بین میبرن.
با تعجب با مرد رو به رو نگاه کردم:
_ منظورت کیه؟!
مرد لبخندی زد که جذابیتش چند برابر شد.
_ چند روز دیگه شما با مردی با نام قیام آشنا میشید ایشون درجهای از ما بالاتر دارن و کاملا برای شما از گذشته میگن، ولی آلان بخاطر اون دختر بلند بشید.
مرد رو به روم سرش و به نشانه احترام پایین آورد، کلی سوال توی ذهنم بود.
این مرد کی بود؟
منو از کجا میشناخت؟
و هزار تا سوال دیگه که جوابی براشون نداشتم..
وقتی به خودم اومدم هنوزم بین آتش بودم.
سمت در رفتم، بوی دود به قدری زیاد بود که داشتم خفه میشدم، خونه داشت کاملا میسوخت..
زور میزدم که در باز بشه دستم با برخورد به در شروع به سوختن کرد، دستم و عقب کشیدم خیلی میسوخت نصف کف دستم سوخته بود، بغض کردم ولی با تمام زورم به در زدم که باز شد با باز شدن در من وسط خونه افتادم.
سمت خروجی خونه رفتم که لچکم به یکی از چوبا گیر کرد، لچک و در آوردم و خودم و به بیرون خونه انداختم.
از خفگی مدام سرفه میکردم که صدای شیهه اسب و شنیدم، این صدای افق بود.
وای خدای من یعنی اون هنوز بین شعلههای آتش بود؟!
نای تکون خوردن نداشتم ولی با زور و زحمت بلند شدم و سمت استبل رفتم که افق وحشت زده مدام شیهه میکشید..
#Part_9
سمت اتاقکی که افق داخل بود دویدم، و درش و باز کردم.
افق ترسیده از اونجا فرار کرد منم سمت خروجی دویدم، تشنه بودم دلم آب میخواست.
سوار افق شدم و از در پشتی خونه خارج سدم و سمت چشمه رفتم، روی افق دراز کشیده بودم و اون مسیر جنگل و در پیش گرفته بود.
هوا تاریک بود مطمئنن الان رفتن به جنگل جایز نبود ولی تشنگی بهم فشار می آورد.
افق هم گوش میداد و هم آروم وارد جنگل میشد، یک دسته کل درست از کنار افق پرواز کردن، افق رم کرده من و روی زمین انداخت و فرار کرد.
دقیقا وسط جنگل بودم، بقدر جنگل تاریک بود که هیچی نمیدیدم..
سمت چشمه حرکت کردم وقتی بهش رسیدم شروع به شستن دست و صورتم کردم و آب خوردم وقتی سرم و بلند کردم چند چشمبراق از اونطرف رودخانه بهم زل زده بودن..
فقط دعا میکردم گرگ نباشن، چون هیچ وسیلهای برای دفاع نداشتم.
واضحتر نگاشون کردم درست اندازه جسه یک سگ سیاه بودن و پاهاشون برعکس، مویی سر بلند و مشکی کل صورتشون و پر کرده بود و چشمهای براقشون پشت انبوهی از مو میدرخشید.
اینا اصلا شباهتی به گرگ هم نداشتن، پس چی بودن؟!
شونهای به معنی ندونستن بالا انداختم وقتی از کنار چشمه بلند شدم اونا نزدیکتر اومدن..
دروغ چرا ترسیده بودم و اونا هم به خوبی این و حس کرده بودند.
من یک قدم عقب میرفتم و اونا دو قدم جلو می اومدن ولی کنجکاوی بهم غلبه کرد و سمتشون رفتم که صدای یکی داخل ذهنم پیچید.
_ دخترم جلوتر نرو، پشت کن و به مستقیم فقط بدو اصلا به پشت سرت نگاه نکن.
فقط لب زدم:
_ چرا؟!
_ اونا میخوان بکشنت، فرار کن و به مسیر مستقیم جنگل و طی کن به یک مکان میرسی.
_ شما کی هستید؟
هی..
مثل اینکه واقعا دیگه جواب نمیداد، سگا زوزه میکشیدن لامصبا صداشونم اصلا شباهتی به سگ و گرگ نداشت، نمیدونم چرا حرفای اون مرد انقدر برام ارزش داشت کاری که گفت و کردم.
شروع به دویدن کردم که صدای دویدن پشت سرم می اومد سعی میکردم بر نگردم، همینجوری داشتم میدویدم که پام به یکی از شاخههای داخل جنگل گیر کرد و روی زمین افتادم.
یکی از سگا روم پرید و با پوزه سیاهش و دندانهای تیزش خودنمایی میکرد.
آب لزج مانندی از دهنش روی صورتم ریخت پوزش و باز کرد تا برای همیشه به زندگیم خاتمه بده چشمهام و بستم و منتظر مردنم بودم که..
چند دقیقه گذشت هیچی نشد آروم لای پلکم و باز کردم که سه تا مرد یکی از یکی جذابتر داشتن با گرگا میجنگیدن.
#Part_10
یکی از مردها سمتم برگشت.
وا چرا ناخوناش انقدر بلند و تیز بود؟
_ برای چی وایستادی؟
همین حالا از جنگل خارج شو.
خشکت نزنه اسبت بیرون جنگله از اینجا برو زود باش.
مرد وقتی دید گنگ نگاهش میکنم با وحشتناکترین ظاهری که میتونست باشه نگاهم کرد و با صدای دورگه فریاد زد:
_ از جنگل خارج شو.
تازه به خودم اومدم و آروم گفتم:
_ باشه..
سعی کردم با اخرین نیروم فقط بدوم سمت مردها برگشتم که هیچکسی پشتم نبود فقط صدای زوزه و ناله میاومد واقعا دیگه باورم شده بود که اونا هم جن بودن.
داشتم سمت خروجی جنگل میدویدم که به چیزی محکم خوردم و روی زمین افتادم همینطور که سرم و ماساژ میدادم..
یک ساعت قبل از نجات کژال:
لباسام و عوض کردم، سمت در رفتم، رئیس کاباره جلوی در اتاق رژه میرفت و اون دختر و موخذه میکرد.
با ظاهر بی روح نگاشون کردم سرم و به معنی چیه تکون دادم.
رئیس کاباره که نیشش باز شده بود شروع به حرف زدن کرد:
_ خان قربانتان برم، نازگل کاری کرده که شما عصبی شدین؟
_ باید بهت جواب پس بدم؟
_ نه خان من کی باشم که شما و بازخواست کنم.
_ عالیه پس از سر راهم گمشو اونطرف.
رئیس کاباره انگار حرفم به مزاجش خوش نیومد ولی سعی میکرد آروم باشه..
_ عروسکت قشنگه ولی من زیر خواب دیگران و نمیخوام.
_ خان دختره باکره است.
یکی از ابروهام و بالا دادم و پوزخندی زدم
_ باکره؟!
پشت بند این حرفم قهقه زدم..
_ خیلی احمقی مرد، این دختر بهتر از هر شخص دیگهایی در بوسیدن وارده، کسی که اولین بارش باشه اصلا نمیدونه رابطه چیه که شروع به بوسیدن کنه.
_ بعد یغه مردم و گرفتم به دیوار کبودیمش.
_ حرومزاده، یک بار دیگه دست خوردهات و زیر خوابای خودت و بفرستی تو اتاق میدم سلاخیت کنن.
مرد به تبهتب افتاده بود:
_ خانغلط کردم.
_ از اونجایی که آدم خوبیم بهت رحم میکنم ولی..
#Part_11
با لذت به چیزی که تو فکر میگذشت به مرد نگاه کردم، من خشونت دوست داشتم به خصوص اگه به سلاخی میکشید..
سمت دختره برگشتم
_ هرزه از جلوی چشمم گمشو.
به مرد اشاره کردم:
_ تو همراه من بیا میخوام بهت پاداش بدم.
رئیس کاباره به پول فکر میکرد من به نقشههایی که تو سرم میگذشت، با خوشحالی گفت:
_ چشم خان.
_سوار ماشین کردمش سمت ویلای ممنوعم بردمش، ویلایی که هیچ احدی در موردش چیزی نمیدونست..
ترسناکترین مکانی که من آدمهای کثیف و داخش مثل یک تیکه گوشت آویزون کرده بودم.
جلوی عمارت متروکم نگه داشتم که رئیس کاباره با دیدنش آب دهنش مدام پشت سر هم قورت میداد، از ماشین پیاده شدم و روی ماسههای عمارت راه میرفتم تنها صدای طنین انداز تو اون مکان بود سمت در رفتم مرد مثل بید میلرزید، آخ که چقدر از ترسش لذت میبردم.
سمتش رفتم و یغش و گرفتم و از اتومبیل بیرون آوردمش صدای التماسش کل عمارت و پر کرده بود ولی بی اعتنا به راهم ادامه میدادم.
_ خان گوه خوردم، رحم کنید.
جوابم بهش فقط، پوزخند گوشه لبم بود.
_ خان غلط کردم، خان..
از حرفاش کلافه شدم به دیوار کوبیدمش.
_ احمق صدات و ببر وگرنه کاری که بهت گفتم و سرت در میارم.
مرد رو به روم از ترس گریه میکرد.
سمت اتاق شکنجه بردمش تقلا میکرد محکم زدم پشت گردنش که بی هوش شد.
شروع به کندن لباساش کردم، هیکلش بد نبود ولی خوب اون فقط یک احمق بود.
زنجیرها رو به دستش بستم و مثل یک تکه گوشت بی ارزش آویزونش کردم..
یکم آب ریختم روی صورتش که از حالت بیهوشی در اومد گیج و منگ نگاهم میکرد..
با آرامش سمت وسایل شکنجم رفتم از بینشون شلاق و بیرون کشیدم، ولی این کافی نبود باید ناخوناش و میکشیدم..
#Part_12
وسایل شکنجه مورد نظرم و دونه دونه روی میز گذاشتم، دهن مرد و بستم و شلاق به دست سمتش رفتم تقلا برای آزادیش حرصی ترم میکرد تا هر چه زودتر صدای فریادش و در بیارم..
نامفهوم حرف میزد و التماس میکرد،
دورش چرخیدم و فکش و گرفتم..
_ احمق کارت به جایی رسیده که برای من زرنگ بازی در میآری؟
خوب الان میبینی جواب من به افرادی مثل تو چیه؟
شلاق و محکم توی صورتش زدم که خط کبودی روی صورتش ایجاد شد وصدای فریاد مرد توی اتاق پیچید..
_ هر چقدر دوست داری فریاد بزن هیچکسی به دادت نمیرسه، نه ماموری و نه هیچ انسانی اینجا حضور داره، بعد دستم و سمت خودم و اون بردم و گفتم:
_ هیچکس غیر از من و خودت..
چشمهاش از ترس باز مونده بود.
شلاق و روی پشتش کوبیدم که صدای التماساش بیشتر شد بازم میزدم..
_ حرومزاده، آشغال میکشمت، اون نیست تقصیر توعه..
اگه اون شب کزایی اون کارو باهام نمیکردن آلان من فاحشه ده نبودم، آلان اون کنارم بود کثافط تقصر سگایی مثله توعه.
مثل دیوانهها میزدمش و بهش فحش میدادم تا جایی که دیگه صدایی ازش در نیومد پشتش پر از خون شده بود تن برنزی رنگش حالا پر از جای شلاق بود.
عصبی یک سطل و پر از آب و نمک کردم و روی پشتش ریختم، که صدای فریادش در اومد..
……………
نگاه به مردها کردم، وا اینا چرا انقدر بلند بودن و ناخوناشون تیز بود یکی از اون مردها سمتم برگشت و فریاد زد:
_ از این جنگل خارج بشو، وقتی دید تکون نمیخورم صداش و بلندتر کرد.
بهت میگم از جنگل خارج بشو برو..
تازه به خودم اومدم و فرار کردم، وقتی برگشتم هیچکسی پشتم نبود فقط صدای زوزه و ناله میاومد..
از جنگل داشتم خارج میشدم، خارج جنگل نه اسبی بود نه شخصی حال نداشتم خستگی بهم فشار آورده بود..
نصف شب بود خودم تا نزدیکا روستا رسوندم و همونجا از درد و خستگی روی زمین افتادم..
#part_13
با احساس خیسی روی پیشونیم لای چشمم و باز کردم خونه آشنا نبود، بیبی نگران دستمال و خیس میکرد و روی سرم میزاشت، فارغ از هر چیزی بهش نگاه کردم با دیدن چشم بازم سمت در رفت بابا رو صدا زد..
_ دلیر خبر خوش دارم برات مادر کژالم بیدار شده.
بابا و کژین با خوشحالی سمتم اومدن،کژین بغل من و با تشک اشتباه گرفته بود از خوشحالی خودش و داخل آغوشم پرت کرد..
با پرت شد کژین داخل بغلم صدای جیغم در اومد، شکمم خیلی درد میکرد انگار چاقو داخلش کرده بودن..
_ آخ..
همین که گفتم: آخ بیبی متوجه دردم شد و کژین و از بغلم دور کرد.
_ کژین مادر ولش کن مگه نمیبینی درد داره.
بیبی همه رو از اتاق بیرون کرد چند روز کامل بیبی نزاشت از تختم بیرون بیام همجوره غذای به خوردم داد همش میگفت تو جونی باید بخوری تا بلاخره این نبات سر و کلش پیدا شد هیچوقت توی زندگیم انقدر از دیدن نبات خوشحال نبودم..
خب نبات بهترین دوستمه و عزیز کرده من و بیبی..
وقتی صدای در خونه اومد کژین شنگول سمت در رفت تا ببینه کیه با دیدن نبات صدای جیغش اومد منو بیبی فکر کردیم نبات باز سگی چیزی دیده ترسیده بدو بدو سمت در رفتیم.
نبات با دیدنم نیشش تا بناگوش باز شد و به بهونه حوصلش سر رفته اومد بود پیشم.
_ خواهری چطوری؟
_ خوبم، تو چطوری نباتی؟
_ کوفت نباتی هر وقت میگی نباتی یاد نبات داخل چایی میاُفتم.
پشت بند این حرف نبات خندیدم که کفری یک نیشگون از بازوم گرفت.
_ نبات الهی نمیری، دردم گرفت.
_ حقته، وایی کژ کژ یه چیزی.
_ کژ کژ و بلا، چیشده؟!
_ اون شب که خونتون آتیش گرفته بود و یادته؟
_ آره.
_ خان اینجا اومده بود، اونم خانی که اصلا مرده و زنده بودن مردمش واسش اهمیتی نداره..
با قیافه مخوش مرگ نگاهش کردم.
_ خوب چیکار کنم؟! اومده که اومده..
_ چقدر خنگی کژال، خان ده داره واست بال بال میزنه نمیبینی؟
_ آها احیانا این خانی که میگی همونی نیست که با اون دست راستش اردشیر به دخترای ده تجاوز کرده؟
ببین نبات خان باشه مبارک مادرش که همچین گرگی و پرورش داده، من از خان بیزارم.
_ چی بگم والله خود دانی.
_ دیگه از اونا پیش من نگو لطف بزرگی بهم میکنی.
_ باشه، خوب من دیگه برم.
_ واسی شام میموندی.
_ نه مادرم منتظره، زود خوب شو سمت چشمه بریم.
_ باشه عزیزم، سلام برسون.
_ چشم.
#part_14
سمت خونه رفتم:
_ بیبی اینجا خونه ما نیس.
_ آره مادر خان زحمت کشید این خونه و بهمون داد تا وقتی خونه درست شد بریم.
_ اع چه خان مهربونی!
بعد این حرفم دهنم و کج و کوله کردم.
_ کژال، این حرفا پشت خان درست نیست.
_ بیبی اون خیلی کارا کرده، ازش بدم میاد.
_ کژال تو مگه قاصی هستی حکم میدی ما داخل زندگی اون مرد نیستیم حق قضاوتم ندارم.
_ پوووف، باشه بیبی، راستی بابا کجاست؟!
_ سر زمین رفته، کژالم من خستم مادر میرم یکم استراحت کنم یکم
_ چشم بیبی.
خوشحال شدم، سریع سمت آشپزخونه رفتم و غذا رو آماده کردم کارم تا ظهر طول کشید، بیبی برای نماز ظهر بیدار شده بودم سمت اتاقش رفتم و در زدم:
_ بیبی اجازه هست داخل بیام.
_ آره مادر داخل بیا.
_ ممنون بیبی.
_ بیبی من میخوام با افق برم حواستون به غذا هست؟
_ برو مادر.
_ ممنون بیبی.
سمت اتاقم رفتم و لباسم و با لباس کُردی قرمز رنگ عوض کردم پولکایی طلایی رنگی که روی لباس کار شده بود با پوست سفیدم تضاد قشنگی ایجاد کرده بود.
لَچِکَم و بالای سرم بستم و سمت اُفق رفتم زینش کردم و سوارش شدم افسارش و گرفتم و به سمت خروجی خونه هدایتش کردم.
همین که از خونه خارج شدم پاهام و به پلوهاش زدم که سرعتش و بیشتر کرد، سمت زمین بابا رفتم همین که رسیدم یک نفر و از دور دیدم که داشت یکی و میزد سرعت اسب و بیشتر کردم که دیدم یکی از آدمهای خان داره بابا رو کتک میزنه از روی اُفق پایین اومدم و چوبی که روی زمین بود برداشتم با تمام نیروم به پشت اون مرد زدم.
مرده روی زمین افتاد و بابا با صورت خونی جلوم بود گوشه لباسم و پاره کردم و سمت آبی رفتم که داخل زمین بود پارجه و خیس کردم و روی صورت بابا کشیدم.
_ بابا خوبی؟
_ آره باباجان نگران نشو.
_ بابا سوار اُفق بشو بریم خونه.
_ باشه باباجان گریه نکن، من خوبم.
_ چشم.
به بابا کمک کردم سوار افق شد.
#part_15
بابا زین و گرفته بود که نیوفته، افسار اُفق و گرفتم و از زمین که داخلش گندم کاشته بودیم خارج شدیم و سمت خونهیی که خان داده بود، رفتیم.
وقتی به خونه رسیدم بیبی و صدا زدم:
_ بیبی… بیبی.
_ جان بیبی؟!
_ بیا کمکم.
_ باشه دختر…
بیبی با دیدن بابا روی صورتش زد:
_ خدا مرگم بده پسرم چیشده؟! مادر چرا اینطوری شدی؟
_ خوبم مادر، چیزی نیست.
_ تو به این میگی چیزی نیست، بشکنه دستهایی که این کارو باهات کرده.
_ بابا کی باهات همچین کاری کرده؟
_ چیزی نیست دخترم.
_ بخاطر هیچی اینطور کتکت زدن؟!
_ بگو پسرم چیکار کردی؟
_ کژال برو بیرون دخترم میخوام با بیبی حرف بزنم.
_ چشم.
آشوبی توی دلم بود بیقرار شده بودم خدا به خیر بگذرونه…
با شنیدن اسم کژین اخمام توهم رفت، خان کژین و در اضای بدهیی بابا میخواست؟!
مگه اینکه من مرده باشم خواهر ده سالم زن یه مرد چهل ساله بشه، روزی خان میتونه خواهر من و به عنوان عروس ببره که از روی جنازه من رد بشه.
عصبی و ناراحت سمت اتاق رفتم لباسام و عوض کردم تفنگ دولو پران بابا رو به کمرم بستم و بدون کوچیک ترین سر و صدایی سوار اُفق شدم و سمت خونه خان رفتم دیگه برام مهم نبود که خان چیکار میکنه ما رو از خونش بیرون میکنه یا چیز دیگهای ولی آلان خونم به جوش اومده بود..
وقتی جلوی در عمارت بزرگ خان رسیدم عمارتشم شبیه عمارت نبود شبیه کلبه وحشت بود اصلا هیچکدوم از زنهای این خونه سلیقه نداشت پوفی کشیدم و با تمام قدرت به در میکوبیدم و فریاد زدم:
– در و باز کنین…. آهای خان بیا بیرون.. بیا بیرون.. چطور جرئت میکنی به خواهر ده ساله من چشم داشته باشی؟
کور میکنم چشمایی که به ناموسم چشم داشته باشه… خان بیا بیرون..
_ چه خبرته دختر صداتو روی سرت گذاشتی؟
_ کنار برو.. خان کجاست؟
_ سر زمین.
_ کدوم زمین؟
_ زمین دلیر دارن متراژ میکنن.
_ بیخود کردن متراژ و توی چشمشون میکنم.
با عجله سمت اُفق ( یک توضیع درمورد اسب کژال بدم، افق یک اسب با بدن قهویی روشن بوده که یک خط بزرگ سفید وسط پیشونیش و دو خط سفید جلوی دو پاهاش داشته، یالهاش مشکی بوده و فقط به کژال سواری میداده هر کسی نزدیکش میشده رم میکرده..) دویدم سوارش شدم و سمت زمین بابا رفتم.
وقتی نزدیک زمین رسیدم اسلحه رو از کمرم جدا کردم و تیر هوایی شلیک کردم افراد خان ترسیده سمتم برگشتن..
#part_16
_ از زمین بابام برین بیرون وگرنه جسدتون و تحول خانوادتون میدم.
_ دختره گیس بریده میدونی این مرد کیه؟
_ هر کی میخواد باشه، باشه.. خدا که نیست ازش بترسم.. از زمین بابام برین بیرون وگرنه به خداوندی خدا قسم خونتون و میریزم.
دلیر شاید پسر نداشته باشه ولی اگه اسم من کژال دستی که سمت ناموسم بگیرن قطع میکنم، خان دستی روی ملک پدرم بزارید و دستتون و میشکنم.
من کژالم برده خان نیستم، حالا هم از زمین پدرم برین بیرون قبل اینکه یک گلوله حروم سگهات میکنم.
_ ما نمیریم.
_ باشه خودتون خواستین، لوله تفنگ و سمت یکی از کارگرا گرفتم و شلیک کردم، فریادی از روی ترس زد ولی اتفاقی براش نیوفتاد.
_ خان این و بدون خونه دادی ممنون خیلی زود از اون حلفدونی میریم ولی این و بدن تا زمانی که کژال نفس میکشه حق نداری روی ناموسم دست بزاری، حق نداری ملکی که متعلق به پدرم و بگیر.
من نه ترسی از شما دارم نه از افرادتون،
با شلیک دیگهایی که کردم خان و افرادش از زمین بیرون رفتن و با چشم و ابرو بهم میگفتن کارت تمومه.
تا نزدیکایی غروب داخل زمین موندم، وقتی مطمئن شدم کسی نمیآد سوار اُفق شدم و سمت خونه حرکت کردم، از بین مردم که رد میشدم هرکدومشون یه چیزی میگفتن.
_ دختر نیست که عفریتهاس.
_ آره این دیگه چطور دختریه که اسلحه به کمر میبنده و افراد خان و تحدید میکنه!
_ این دختر آخر با این کارا جونش و از دست میده خان حتما انتقامش و میگیره.
وقتی نزدیک خونه رسیدم از اُفق پایین اومدم و وقتی داخل خونه رفتم با دیدن چند جفت کفش گرون قیمت پشت در با حفظ ظاهر داخل خونه رفتم و با دیدن مرد قد بلند و چهارشونه و هیکلی که چشمایی سیاهی داشت، برق نفرت به خوبی در چشمهاش نمایان بود.
_ کژال کجا بودی؟
_ سلام بابا سر زمین بودم.
_ این آقا از طرف خان ده اومدن میگن تو افراد خان و از زمین بیرون کردی؟
_ از اونجایی که از دروغ گفتن بیزارم بابا جان، بله من اسلحه بدست رفتم و بیرونشون کردم.
_ خان اصلا از این رفتار خوشش نیومده.
_ اون حقی نداره دست روی ناموس من بزاره خورد میکنم دستایی که سمت ناموسم گرفته شده.
و شما آقای محترم همنطور که گفتم:
_ من ترسی از هیچکسی جز خدا ندارم.
خان حقی نداره دست روی خواهر من بزاره.
_ خان هر چیزی بگن همون میشه.
_ مرگ من؟
پوزخندی زدم که مرد رو به روم اخم کرد،
ببخشید ولی من خان و سگ در این خونه هم حساب نمیکنم چه برسه به خان بودن.
_ مراقب حرف زدنت باش خان بخواد در یک دقیقه سلاخیت میکنه.
_ من برای پدرم برای خواهرم برای ناموسم جون میدم، ولی نمیزارم کسی به خانوادم دست درازی کنه.
من برای پدرم هم دخترم اگه لازم باشه به وقتش یک گرگ میشم و میدرم کسایی که به خانوادم نگاه بد داشته باشن.
بعد به در اشاره کردم:
_ اگه چیزی ناراحتتون میکنه در اونجاست میتونید برید و به خانتون همه چی و بگید.
مرد رو به روم نتونست بیشتر از این توهین و تحمل کنه بدون کوچیک ترین حرفی گذاشت رفت.
#part_17
مرد قبل از اینکه از خونه خارج بشه برای آخرین بار سمتم برگشت و گفت:
_ این آخرین پیغامیه که میخوایی به خان بدی؟
_ بله.
اون مرد به بابا نگاه کرد:
_ ولی شانس با شما یار بود خواهرتون میتونست زندگی شاهانهایی داشته باشه.
_ به وقتش ملکه قلب عشقش میشه ولی اون هنوز بچهاس این اجازه و نمیدم.
مرد وقتی دید توهین بهش میشه به نتیجه نمیرسه گذاشت رفت.
بابا سمتم برگشت و گفت:
_ دخترم کژین میتونست بهتر زندگی کنه.
_ هنوزم میتونه ما زندگی خوبی داریم، خداروشکر تنت سلامته بابا من از خدا دیگه هیچی نمیخوام ولی این ظلمه که کژین با مرد چهل ساله ازدواج کنه اون فقط ده سالشه.
_ باشه گل بابا، خداروشکر که دختری مثل تو دارم.
_عزیزی بابا، بابا فردا میتونم با کژین برم کنار چشمه آخه قراره دخترا هم اونجا باشن.
_ آره دخترم برین، حال و هواتونم عوض میشه.
_ باشه.
سمت اتاق رفتم و لباس بلندم و با لباس خواب عوض کردم کنار کژین دراز کشیدم.
_ کژین صبح بریم کنار چشمه پیش دخترا بشینیم؟
_ آره آجی.. منم حوصلم سر رفته بود.
_ پس بخواب که فردا حتما میریم.
_ چشم.
_ بیبلا، شبت خوش.
صبح قبل از طلوع خورشید بیدار شدم و رفتم تا وضو بگیرم که یک گربه سیاه دیدم سمتم میاد، سریع سمت قابلمه رفتم دو لیوان شیر داخل کاسه ریختم و جلوش گذاشتم…
برعکس انتظارم لب شیر نزد فقط نگاهم میکرد که با صدا زدن بچههاش سه تا بچه گربه سیاه رنگ سمت کاسه رفتن و شروع به خورد از شیر کردن.
#part_18
ما تا حالا گربه سیاه نداشتیم وجودش اینجا یکم بیش از حد عجیب بود، با صدای دویدن کسی به پشت بر گشتم که هیچکسی نبود، شونهای از بیخیالی بالا انداختم و ادامه وضوم و گرفتم.
سمت گربهها برگشتم که نه اثری از جام و نه اثری از گربه ها بود، بسمالله گفتم و سمت خونه رفتم.
جا نمازی مادرم و انداختم و شروع به نماز خوندن کردم، تسبیح مادرم که پدرم با دستهای خودش توی سن بیست سالگی با اولین حقوق کارگریش براش خریده بود و توی دستم گرفتم و شروع به ذکر گفتن کردم.
بعد از اتمام ذکرایی که گفتم تسبیح و بوسیدم و با گفتن:
یا علی.. از جام بلند شدم، چادر نماز مادر و جمع کردم و روی تاقچه کنار آینه عروسیشون گذاشتم.
سمت اتاقم رفتم میخواستم امروز با کژین و دخترا کنار آب چشمه حمام کنیم، لباس قرمز محلیم و برداشتم لچکم که به رنگ سرخی گل رز بود و پولکای طلایی رنگی بهش وصل بود و برداشتم که هنگام بستنش، پولکا روی صورتم میافتادن و چشمهایی آهویم بیشتر خودنمایی میکرد.
وسایل حمام و آماده کردم و سمت اتاق کژین رفتم که بیدارش کنم که با دیدن کژین که عکس مادر و بغل کرده بود و توی خودش جمع شده بود شونههاش میلرزید، احساس خفگی بهم دست داد ولی سعی کردم بغضم و قورت بدم و محکم باشم.
سمت کژین رفتم و شروع به نوازش موهای خرمایش کردم که ترسیده سرش و بلند کرد.. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که یک لبخند بزنم و اشکاش و پاک کنم.
_ کژال من هیچوقت مادر و ندیدم اون چه شکلی بود؟
آجی وجود من نحسه، دخترای ده میگفتن که اگه من به دنیا نمیاومدم مادرم زنده بود.
آجی من از خودم بدم میاد، ای کاش بمیرم.
با حرفای کژین عصبی شدم و گفتم:
– دفعهای آخرت باشه ناشکری میکنی، مادر اگه بشنوه غمگین میشه درسته مادرمون مرده ولی این تقصیر تو نبود پا قدمتم اصلا نحس نبوده و نیست اونایی که این حرف و زدن همونایی که خدا هم از وجودشون شرم میکنه.
پس اگه زندهایی و نفس میکشی بدون خدا چقدر دوست داره که یک زندگی با کلی تجربه جدید بهت هدیه داده به جای ناسپاسی و ناشکری خدا رو باید روزی هزار بار شکر کنی که هدیهای مثل تو رو به ما داده، تو قراره یک روز مادر بشی کژین مادر بودن که فقط به بدنیا آوردن نیست.. مادر یعنی گرسنگی کشیدن برای بچهاش.. یعنی شب تاصبح بالای سر بچهاش بیدار بودن و مراقب سلامتیش باشی.
آجی عزیزم، درسته مادر ازت نتونست مراقبت کنه ولی من و بیبی تلاشمون و کردیم، سعی کردم برات کم نزارم نمیدونم تا چه حدی موفق بودم ولی این و میدونم که اگه یکی روت دست بلند کنه یا آسیبی بهت بزنه وجود نحسش و از روی این خاک پاک میکنم.
تو همهی زندگی منی میخوام دنیا نباشه اگه یک تار از موهات کم بشه.
حالا هم به جایی فکر کردن به گذشته یکی از لباسایی قشنگت و بردار بریم کنار چشمه و حمام کنیم.
_ چشم.
_ بی بلا.
#part_19
کژین خوشحال از اتاق خارج شد، اجازه ریختن به اشکام و ندادم همنطور که به مادرمون قول دادم محکم جلوی تمام سختیا وایمیستم.
عکس مادر و از روی زمین بلند کردم و روی تاقچه گذاشتم یکم گرد و خاک روی قاب عکس بود با پارچهیی که همراهم بود.. گرد و خاکهایی روی قاب عکس و پاک کردم و بوسهایی به صورت پر مهر مادرم زدم، وقتی عکس و از خودم دور کردم داخل قاب عکس شیشهایی که دایی علی از شهر برامون آورده بود، صورت یک موجود دیدم وقتی به پشت سرم برگشتم هیچکسی نبود.
با خودم گفتم حتما خیالاتی شدم.
عکس و روی تاقچه گذاشتم و با صدای کژین سمتش برگشتم.
_ آجی من حاضرم.
_ خیلی خوبه گل آجی، صبر کن وسایل و بر دارم که بریم.
_ چشم.
با برداشتن وسایل سمت چشمه رفتیم همین که وارد جنگل شدم احساس میکردم، چندین چشم در حال نگاه کردنم هستن این حس عجیب و پس زدم که به پیش نبات رسیدم، با اون لباس یاسی رنگی که پوشیده بود تضاد خوبی با پوست سفیدش و چشمای مشکیش به وجود اومده بود، موهای پر کلاغیش و اطرافش ریخته بود.
نبات با دیدنم از روی خوشحالی شروع به زبون ریختن کرد:
_ دخترا نگاه کنید، آهوی ده اومده.
_ نبات این حرفا رو تو از کجات در میاری؟
آهوی ده دیگه چیه؟
نبات پشت چشمی نازک کرد و قیافه متفکری به خودش گرفت و از نوک پا تا بالایی سرم و نگاه کرد.
_ چرا اینطوری نگاه میکنی؟
_ چی بگم والله.. تو چطوری افراد خان و از زمین بیرون کردی؟!
مثل اینکه خان از این کارت عصبی میشه و میاد که بکشتت.
_ خب ادامش..
_ وا کژال چقدر بیخیالی!
_ بالاخره که همه میمیرن خوشبحال اونی که سعادتش زودتر باشه.
_ ساکت شو ببینم تو بمیری من باید بشینم این لئولئو پر از حسادت و تحمل کنم.. اعع وایسا ببینم کجا بودم؟
_ اونجا که خان میخواسته من و بکشه.
_ آها.. آره.. اردشیر خان دستور میده که بکشنت ولی سالارخان مانع میشه، من که فکر میکنم سالارخان شیفتهایی این حماقت تو شده.
_ اونم یک خان.. ببینم نبات امروز چی خوردی؟
_ جونم برات بگه هیچی.
_ پس مال همونه که کلا مغزت از کار افتاده.
نبات به حالت اعتراض آمیز اسمم و صدا زد:
_ عه کژال!
– بله! آخه تو چرا از کاه کوه میسازی؟ آخه کدوم خانی از رعیتش خوشش میاد؟
اگرم بیاد مطمئن باش اون من نیستم، اون لئولئو و انتخاب میکنه همون چشم زمردی که همهیی پسرا شیفتهیی چشمهای لئولئو هستن.
انقدر منتظر شاهزاده با اسب سفیدش نباش این چیزا وجود ندار خودت محکم باش.
_ با این طرز فکرت روی دست بابات میترشی.
_ ترشیدن بهتر از عذاب کشیدنه.
#part_20
– حالا هم برو حمام کن منم کارم و انجام بدم.
نبات به حالت اخم پشت سرم و نگاه کرد و گفت:
– باشه، اوف این دختره نچسبم داره اینجا میاد.
با حرف نبات سمت لئولئو برگشتم.
– سلام لئولئو جان خوبی عزیزم؟
لئولئو با تحقیر نگاهم کرد و جوابم و داد:
– فکر سالارخان و از سرت بیرون کن چشمهایی من اون و جادو میکنه.
این بشر نه احترام سرش میشد نه ارزش پس در کمال احترام جوابش و دادم:
– سالارخان مال شما عزیزم من به دست خوردهها دیگران کاری ندارم.
من مرد انتخاب میکنم نه کسی که بوی از انسانیت نبرده.
بعد به حالتی که خودش حرف زد تکرار کردم:
– دخترایی که زیر خواب سالارخان میشن بعدا تقسیم سگهای دورش میشن.
کارت میزدی خون لئولئو در نمیاومد..
نبات با نیش باز به تیکهای که به لئولئو انداختم میخندید به چشمهای لئولئو نگاه کردم:
– حالا هم ممنون میشم که بری تا به ادامه کارم برسم.
با حرفم لئولئو رفت به کمک نبات حمام کردم و لباسم و پوشیدم که کژین هم سراغم اومد.
لباس سفید تنش بدن بلوریش و بیشتر به نمایش میزاشت.
– وای که شماها چقدر خوشگلین به ولله علی اگه پسر بودم جفتتون و عقد میکردم.
من و کژین بهم نگاه کردیم و از خجالت سرخ شدیم و لپامون گل انداخت، دخترا با دیدنمون زیر خنده زدن.
با دخترا بلند آواز میخوندیم و با لباسای رنگیمون کوردی و لریمون میرقصیدیم بعدش هممون روی تخته سنگایی کنار چشمه نشستیم و به غروب خورشید نگاه میکردیم و در مورد روزای خوبمون حرف زدیم که لورا خبر از عروسیش داد،
با تعجب سمت لورا برگشتم:
– جدی میگی!؟
لورا از خجالت سرخ شد و سرش و پایین انداخت.
– دخترا واسی این دیگه نمیشه سکوت کرد..
پشت بند این حرفم کَل کشیدم که دخترا هم تکرار کردن.
لورای خوشگلمون داشت عروس میشد.
همه رفتیم بغلش کردیم و بوسیدمش تا نزدیکای غروب روی تخته سنگها بودیم
که چطور نور خورشید پشت ابرا میرفت و تاریکی پدیدار میشد.
بعد غروب با دخترا از جنگل داشتیم رد میشدیم که صدای دویدن اسب اومد دوتا پسر تنومند و قد بلند سوار اسبهایی سفید که نژادشون لر بودن، سمتمون اومدن.
– یزدان نگاه کن چه حوریایی اینجا هستن!
– آره والله خدا به صاحبشون ببخشه.
کژین ترسیده دستم و گرفته بود با اطمینان نگاهش کردم..
– کژال من میترسم.
– نترسین کاری نمیتونن انجام بدن.
– عروسک چی بهشون میگی؟!
نکنه تو همون چشم آهویی ده هستی همونی که دل شیر پسرای ده و برده؟
پسر که سوار اسب بود سمت دوستش برگشت و گفت:
– منم موافقم.
– از اینجا برین قبل اینکه بلایی سرتون بیارم.
– خانوم کوچولو مثلا چیکار میکنی؟!
– میکشمتون.
– نه.. به ما رحم کن.
پشت بند این حرفشون پسرا زیر خنده زدن.
تو دلم آروم خدا رو صدا زدم که صدای دویدن یک گله گوسفند و شنیدم اسبهایی اون دو پسر رَم کردن و پسرها روی زمین انداختن و تاجایی که میتونستن فرار کردن، از فرصت استفاده کردم و فریاد زدم:
– فرار کنید به پشت سرتونم نگاه نکنید.
بعد از دویدن ما پسرایی که روی زمین افتادن انگار نیرویی اونها رو گرفته بود و سمت تاریک ترین قسمت جنگل کشید. پسرا فریاد میزدن تا اینکه صداشون قطع شد.. ترسیده تا نزدیکایی ده رسیدیم.
مردم ده به صورتای وحشت زده ما نگاه کردن و سمتمون دویدن.
#part_21
سریع خودم و جمع و جور کردم و سمت دخترا برگشتم و گفتم:
– بهتر حرفی از پسرا نزنید؛ مردم ده عادت دارن حرف در بیارن.
همشون سرشون تکون دادن پیرمردا جلو اومدن و شروع به سوال پرسیدن کردن:
– کژال چیشده؟
– اتفاق خاصی نیوفتاده با دخترا داشتیم مسابقه می دادیم.
– به ما رستشو میگید؟
ظاهرتون شبیه ادمهای است که ترسیدن.
دنبال راه فرار بودم که صدای یک اسب از جنگل می اومد مردم ده منتظر بودن که شخصی که داخل جنگل بود بیرون بیاد ولی هیچکسی نیومد صدای شیه اسب لحظه به لحظه بلندتر میشد و یک دفعه قطع شد، مردم نگران سمت جنگل رفتن.
– نبات.
– جانم کژال؟
– کژین و ببر خونه و تو هم از اتفاق امروز حرفی نزن.
– تو کجا میری؟
– کار دارم تو حواست و جمع کن.
– چشم، مراقب خودت باش.
– چشم برین.
مردم و ده با اسلحه سمت جنگل رفتن منم بدون اینکه مردم ده من و ببین همراهشون میرفتم یک نیرو وادارم میکرد سمت جنگل برم، دلشوره خیلی بدی داشتم.
انگار قرار بود یک اتفاق خیلی بد بیفته، بسم الله گفتم و همراه بقیه مردم ده سمت جنگل حرکت کردم.
وقتی وسط جنگل رسیدیم جنازه دو اسب روی زمین بود نصف تن اسب یک گوشه بود تمام دل و روده اسب ها روی زمین بود جای پنجههایی خیلی بزرگ روی صورت اسبها بود انگار یک حیون وحشی بهشون حمله کرده بود.
صدایی مردم در اومده بود هر کسی یک چیز میگفت ترس و به وضوح حس میکردم ولی پسش زدم از کنار اجساد دور شدم یک صدا اسمم و کشیده صدا میزد..
– کژال
انقدر توی جنگل دنبال صدا رفتم که به چشمه رسیدم که چشمم به دو جسد که حدس میزدم مال اون دو پسر باشه کنار رودخانه بود صورتشون کاملا از بین رفته بود هیچی ازشون معلوم نبود.
اون یکی تمام اعضایی بدنش از هم جدا شده بود و یک علامت عجب روی بدنش نوشته شده بود وقتی سمتش رفتم تا واضح تر ببینم سرم و پایین آوردم درسته ما رو ترسونده بودن ولی اصلا دلم نمیخواست اینطوری بمیرن وقتی سرم و بالا آوردم با دیدن اون چیزی که درست پنج قدم باهام فاصله داشت عرق سردی روی کمرم نشست بدنم کاملا بی حس شده بود.
#part_22
سعی کردم خودم و جمع و جور کنم زبونم و به کار انداختم:
– تو کی هستی؟
چیزی که جلوی چشمهام اصلا قابل درک نبود یک موجود با پاهای بزرگ و پره دار دستای بلند سیاه و دو چشم سرخ که خط افقی سیاهیی وسطش بودشرارت ازش به خوبی معلوم بود لباس سیاه تنش بود ولی پارچهیی تنش اصلا شبیه لباس نبود بیشتر شبیه غبار سیاه رنگ بود، ظاهرش به حدی ترسناک بود که قدرت تکلمم و از دست داده بودم ولی با شنید صدایی توی ذهنم که بهم گفت؛ بگو بسمالله به سختی به خودم اومدم و بلند گفتم: بسمالله.
صدای جیغ بلندی شنیدم و سریع شروع به دویدن سمت خونه کردم، صدایی دویدن کسی پشتم شنیدم تا جایی که میتونستم دویدم که به وسط جنگل رسیدم بالای یک تپه چشمم به یک امام زادهایی قدیمی افتاد که هنوز صدایی قرآن ازش می اومد نمیدونم چرا حس کردم اونجا تنها جایی امنیه که میتونم داخلش باشم.
سمت امام زاده رفتم و دستم روی زریی گرفتم و تند تند صلوات میفرستادم که پیره مردی کوتاه قد که مشغول عبادت بود سمتم برگشت وقتی نمازش و تموم کرد سمتم اومد.
– حالت خوبه دخترم؟
فقط سرم و تکون میدادم و آب دهنم تند تند غورت میدادم، که لبخند با آرامشی زد.
– نترس دخترم بیا بریم خونه من یکم آب بخور و برام دلیل ترست و بگو.
سرم و تکون دادم و با پیرمرد که لباس کهنهای به تن داشت سمت اتاقک کاه گلی پشت امام زاده رفتیم، وقتی پیرمرد در و باز کرد من و به سمت داخل هدایت با یک تشکر زیر لب وارد شدم و خودشم پشت سرم وارد اتاق کوچیک که با یک فرش قدیمی دست بافت چندتا بالشت و پتو یک سماور قدیمی و قوری تزیین شده بود تاقچهایی که روش دوتا شمع سفید بود.
سه فانوس قدیمی برای روشن نگه داشتن اتاق تنها وسایل خونه پیره مرد بود.
– بشین کنار کرسی دخترم تا گرم بشی.
– از مهمون نوازیتون ممنونم.
– بشین دخترم خجالت نکش.
پیرمرد یک لیوان برام چایی ریخت و جلوم گذاشت.
– بخور دخترم رنگت مثل کچ دیوار شده.
یکم از جایی خوردم که گرمایی چایی سرما رو از تنم خارج کرد.
وقتی خوب آروم شدم به پیرمرد نگاه کردم که با لبخند مهربونی نگاهم میکرد.
– خب دخترم آروم باش و بهم بگو داخل جنگل چی دیدی که این شکلی شدی؟
– اگه بگم باورتون نمیشه.
– من هشتاد سالمه دخترم خیلی چیزا دیدم که اگه به این مردم بگم یکیشونم حرفم و باور نمیکنه.
– من متوجه نشدم، منظورتون چیه؟
– تو دختری زیبایی هستی ولی مراقب باش، این جنگل مثل بقیه جنگلها نیست اتفاقات شومی در این جنگل افتاده.
– مثلا چی؟
لطفا بهم بگین.
– مثل چیزی که امروز کنار چشمه دیدی، اما ظاهرت من و یاد زنی میندازه که چهل سال پیش نزدیک چشمه دیدمش اون موقع بیست سالم بود جون بودم و کلم باد داشت دنبال چیزایی عجیب و غریب زیاد میرفتم.
نمیخوام بترسونمت دخترم ولی این جنگل جن داره..
– یعنی اون چیزایی که حس میکردم بی دلیل نبوده؟
– مگه چی حس کردی؟
– هر وقت واسی آب به چشمه میرفتم احساس میکردم چند چشم دارن نگاهم میکنن و امروز هم یه چیزی دیدم که به شدت ترسناک بود تا اینجا دویدم دنبالم اومد و کامل تمام اتفاقات و برای پیره مرد تعریف کردم و اون فقط سرش و تکون میداد.
#Part_23
وقتی مرد بهوش اومد سمتش رفتم مکان تاریک اطرافم و صدای نالههای اون تنها موسیقی پخش شده داخل اتاق شکنجه بود.
این مرد دیگه واقعا داشت عصبیم میکرد سمت در حرکت کردم و جلوی یکی از اتاقهای تاریک عمارت وایستادم، همه جا تاریک بود قفل و که پایین آوردم..
دختری حداقل با رده سنی ۱۸ سال گوشه اتاق کز کرده بود، سمتش قدم برداشتم که با صدای پام سرش و بالا آورد، ترسیده نگاهم کرد.
مدام تکون میخورد که کاریش نداشته باشم ولی با لبخند خبیثی به کل اندامش نگاه کردم.
زنجیرای دور دستش با هر بار تکون خوردنش بیشتر حریصم میکرد..
سمت وسایل شکنجم رفتم داشتم به چیزی فراتر از یک شکنجه فکر میکردم.
کتم و در آوردم و روی دسته صندلی انداختم.
دکمههای لباسم و باز کردم و سمت دختر رفتم التماس توی چشمهاش موج میزد، بینی رو نزدیک موهاش بردم و بو کردم مثل گنجشک زیر تگر میلرزید..
دستم و دور کمرش انداختم و بیشتر به خودم فشارش دادم تقلا برای آزادی میکرد، حسابی تحریک شده بودم هلش دادم که روی تخت افتاد.
فریاد بیصدا میزد که سیلی محکمی توی گوشش زدم، لباسش و توی تنش جر دادم.
سرش فریاد زدم:
– جیغ نزن.
ترسیده گریه میکرد.
موهاش و گرفتم و سمت اتاقی بردم که رئیس کاباره داخلش بود.
دختره رو به گوش پرت کردم بخاطر لاغر بودنش روی زمین افتاد.
سمت مرد برگشتم.
– اگه میخوایی از این جهنم بیرون بری فقط یک کار باید بکنی.
مرد با صورت خونی و ورم کرده سمتم برگشت و پرسید:
– خان چه کاری؟
– این دختر و جلوی چشمهام زجر بده و بکشش.
هر دو نفر جلوم با ترس آب دهنشون و قورت دادن و شروع به التماس کردن.
– خان نکنید، غلط کردم.
– برای من اراجیف نباف یا کاری که گفتم و میکنی یا کاری که گفتم و سر جفتتون در میارم.
دختر به پام افتاده بود اصلا التماسشون به چشمم نمیاومد با پا دختر و سمت دیوار پرت کردم.
سرم و به حالت بیحال سمت مرد برگردوندم و گفتم:
– شروع کن زمان داره میگذره.
#Part_24
مرد رو به روم بلند شد و سمت دختر رفت صندلی و روی زمینکشیدم، و روش نشستم و به جفتشون خیره شدم.
تقلای دختر برای آزادی دستهای لرزن مرد برای یک تجاوز ناچیز و قتل..
مرد شروع به انجام کارش کرد، حتی دیگه تقلای برای نجات نمیکرد پابه پایی اون حرومزاده پیش میرفت..
خوبه برای اولین بار خودم کارش و یک سره کردم وگرنه آلان باید افسوس میخوردم.
پاهام و روی هم انداختم و کلت قدیمی و برداشتم، سمت مرد نشونه گرفتم.
اولین تیر به پاش خورد فریادی از درد زد و روی زمین افتاد.
چاقو رو برداشتم سمت دختر رفتم:
– گریه نکن میخوایم بازی کنیم.
چاقو رو روی صورتش میکشیدم با حرکت چاقو مردمک چشمش هم تکون میخورد.
– نظرت چیه بازی و شروع کنم؟
دستم و روی دهن دختر گذاشتم که مبادا جیغ بزنه، با چاقو یک خط روی لپش انداختم، دختره جیغ بیصدا میزد و خون از صورتش سفیدش میریخت.
سیلی محکمی به صورتش زدم که سرش به تاج تخت خورد و بیهوش شد.
دختر و رها کردم و سمت مرد رفتم لبخند ملیحی زدم که وحشت زده التماس کرد:
– خان غلط کردم، رحم کنید..
یغش و گرفتم و آروم کنار گوشش زمزمه کردم:
– رحم کنم؟
باشه ولی وقتی داشتی با دختره لذت میبردی اصلا وجود من و حس نمیکردی، بهم بگو اون شب کدوم احمقی دستور داد اون نمایش و راه بندازه و من و فاحشه نشون بده، اگه نگی وای به حالت خانوادت به خصوص دخترت و تیکهتیکه میکنم.
بنال، خفه خون نگیر.
– خان من کاری نکردم.
واقعا داشتم کفری میشدم.
– واقعا؟!
مرد پشت سر هم سرش و تکون داد.
– باش.
این بشر به حرف نمیاومد باید یک فکر دیگه میکردم.
تنها راهشم اینکه ولش کنم، آره ولش کنم سمت همون گرگی میره که باعث این ننگ برای من شده.
اونوقت هم دخل این و میارم هم انتقامم و از دشمن اصلیم میگیرم.
– گمشو..
– چی خان؟!
– این آخرین لطفیه که بهت میکنم، گمشو اگه نری بلای بدتر از آلان سرت میارم.
– مرد خوشحال با بدن نیمه برهنه از اتاق خارج شد.
– احمق صبر کن.
مرد آب دهنش و قورت داد و ایستاد.
– جانم خان!؟
به دختره اشاره کردم.
– این فاحشه هم به همون کاباره خرابت ببر، اگه حرفی از این چند روز بزنی بلایی که این چند روز سرت آرودم جایگاه عالی و داره این بار شلاق نمیزنم رسما با چاقو پوستت و آروم آروم میکنم.
مرد ترسیده فقط سرش و تکون داد.
به دختر اشاره کردم
– ببرش و خودتم از جلوی چشمم دور بشو بوی تعفن میدی.
#Part_25
دختر آروم آروم و لنگ میزد از اتاق خارج شد، کتم و پوشیدم و سیگار و گوشه لبم گذاشتم جلوی پنجره ایستادم، نفس آرومی کشیدم و دستم و داخل جیبم کردم..
چند سال قبل:
با صدای خنده دخترا چشمم به چشمهای آبیش خورد، چقدر تصور داشتنش برام یه آرزوی محال بود..
پسرا داشتن بهش زور میگفتن، اونم زور توی کتش نمیرفت به پسرا هم زور میگفت: از کارش خندم گرفته بود که با صدای بابا چشم از آهوی خوشگلم برداشتم.
– سالار پسرم حواست کجاست؟
– اینجا.
سمت دختر برگشتم که پسره هلش داد که دیوار خورد از روی سکو بلند شدم و سمت در خونه دویدم.
وقتی در باز کردم و سمت پسری رفتم که دست روی دختر بلند کرده بود، مشت محکمی تو صورتش زدم که روی زمین افتاد.
دختره به حالت گنگی نگاهم کرد که با صدای فریاد بابا سمتش برگشتم:
– سالار اینجا بیا.
فقط نگاهش کردم و سمت خونه رفتم.
– بله بابا.
– دلیل این کارت چی بود؟! بهم نگو از یک رعیت زاده خوشت اومده!
– بابا من..
– ساکت باش، تو یک خانزاده هستی.. فکر اون دختر و از سرت بیرون کن تو باید با یک خان زاده ازدواج کنی که اتحاد خان ها قویتر بشه نه با یک رعیت پا پَتی( بی کَس و کار).
با سوزش دستم به خودم اومدم، یک حسرت داخل دلم بود..
#Part_26
– نترس دخترم اون جن با تو کاری نداشته ولی بیشتر مراقب باش برات یک دعا مینویسم و اون و به لباست با سنجاق آویزون کن سعی کن تحت هیچ شرایطی اون دعا و از خودت دور نکنی.
– چشم.
– و یک چیز دیگه.
– چی؟
– سعی کن تا حد امکان تنها وارد جنگل نشی ولی اگه صدایی فریاد زنی شنیدی به سرعت از جنگل خارج بشو به صدا توجه نکن.
– باشه ولی بهم بگین اینجا چه خبره؟
– باشه دخترم، بهت میگم فردا صبح میام سر زمینتون اونجا برات داستان این جنگل و میگم.
– ممنونم.
پیر مرد یک سری کلمات عربی روی یک تکه پارچه از جنس چرم بز نوشت و اون و داخل یک پارچه حریر سبز پیچید و بهم داد.
– اینم از دعا حواست باشه چی گفتم الانم تا خارج شدن از جنگل همراهت میام بعدش و خودت باید بری.
– خیلی ممنون.
وقتی نگاهم به آسمان افتاد و با تاریکی با نگرانی روی گونم زدم پیر مرد من و بیرون جنگل تاریک و مه گرفته برد و تا وقتی که از جلوی دیدش دور نشدم دست از نگاه کردنم بر نداشت.
با عجله سمت خونه دویدم که بی بی با نگرانی در و باز کرد.
با دیدنم نفسی از سر آسودگی کشید.
– دخترم کجا بودی؟
– ببخشید بیبی، بابا خونه است.
– نه دخترم هنوز سر زمینه.
نفسی از روی آسودگی کشیدم سمت بی بی با عجله بر گشتم که هین بلندی کشید.
– چته دختر مثل جن زدهها رفتار میکنی؟
– شرمنده بیبی.. یکم خستم.
– دخترم بهتره بخوابی .
– چشم، راستی بیبی
– جانم رولَه( جانم عزیزم یا بچهای من)؟
– کژین کجاست؟
– خوب مادر تو هم برو بخواب.
– چشم، شبت خوش بی بی.
سمت اتاق رفتم و پتو رو پهن کردم بالشت روش گذاشتم و دارز کشیدم، دلشوره عجیبی داشتم که نمیزاشت بخوابم بلاخره با هر سختی بود خوابیدم، داخل جنگل بودم هوا مه آلود بود و سوز سردی می اومد صدای یک زن و شنیدم که ناله میکرد سمت درختی رفتم که چند سایه دورش بودن:
– کمکم کن، دارم میمیرم کژال کمکم کن.
سمتش رفتم تا کمکش کنم.
#part_27
سمتش حرکت کردم که سر سایهها سمتم برگشت، صورتهاشون قابل دید نبود ولی زن رو به روم همون زنی بود که خونه و به آتش کشیده که بمیرم.
جلوتر نرفتم، فقط نگاهش کردم جیغ دردناک میکشید بچهایی به دنیا آورد صورتش له شده بود.
جن رو به روم زجه از مرگ بچهاش میزد.
بهم نگاه کرد جیغ زد:
– زری زندگی نسلت و جهنم میکنم.
با شنیدن صدای زنی به پشتم برگشتم یک خانوم هم سن و سال خودم شباهت زیادی بهم داشت دست راستش قطع شده بود و با نفریت به جن و سایههای اطراف جن نگاه میکرد.
– این تازه شروع درد کشیدنته، تقاص کاری که باهام کردین بچههات میدن.
جن که عصبی بود جیغ زد:
– نسلتو نابود میکنم نمیزارم آرامشی در خانوادت باشه.
به جنگ دو زن گوش میکردم کلافه از خواب پریدم.
نمیتونستم با این سر درگمی زندگی کنم، تنها چیزی که آرومم میکرد خوندن نمازم بود.
از روی رخت و خواب بلند شدم خورشید هنوز طلوع نکرده بود سمت آب داخل سطل رفتم که بازم همون گربه سیاه و دیدم چشماش کهربایی بود هیچ مردمکی نداشت بهم زل زده بود نفس عمیقی کشیدم و شروع به وضوع گرفتن کردم بعد از نیت و وضوع همون گربه سیاه هنوزم بهم نگاه میکرد.
رفتارش مثل بقیه گربهها نبود یکم از شیر و داخل ظرف ریختم جلوش گذاشتم و بعد بدون اینکه نگاهش کنم سمت خونه رفتم تا نمازم و بخونم.
جا نمازیم و انداختم و شروع به خوندن کردم بعد از نماز ذکر میگفتم و از خدا در خواست کمک و آرامش و سلامتی برای خانوادم میکردم.
اونقدر خسته بودم که کنار جا نمازی به خواب رفتم، دیگه کابوس نمیدیدم که با صدای بیبی از خواب بیدار شدم که بی بی بلند اسمم و فریاد زد ترسیده از روی جانمازی بلند شدم.
– خدا مرگم بده مادر تو چرا روی جا نمازی خوابیدی؟
کژال بلند شو مگه نمیدونی گناه داره رویی همچین چیزی بخوابی؟
– ببخشید بیبی خیلی خسته بودم دیشبم مدام کابوس میدیدم.
– حتما چشمت زدن ماشالله هزار ماشالله خوشگلم هستی چشم شور اطرافتم زیادن بزار یک اسپند واست دود کنم.
– بیبی همچین میگی خوشگل انگار حوری بهشتیم منم مثل بقیهیی دخترای ده هستم..
– نه والا دخترم از نظر من تو و کژین تنها دخترای زیبایی ده هستین ولی در هر صورت امروز بابات نمیتونه بباد سر زمین تو برو کار کن.
#part_28
داخل اتاق قدم میزدم و فکر میکردم یعنی سالار کجاست؟
زنی و دوست داره؟
اون کیه؟
و…
هزار فکر توی سرم بود دلم آرامش در آغوش یک مرد و میخواست، خاک تو سرت کنن سالار که وظیفه شوهریتم به جا نمیاری.
کلافه از اتاق زدم بیرون فعلا ارشیر تنها سوژه مناسب من برای یک رابطه بود.
اونم میدونست اگه حرفی به خان بزنه قطعا شقه شقهاش میکرد.
جلوی در اتاق اردشیر رسیدم توی اون اتاق که معمولا کسی سمتش نمیرفت آخه کی از اون مرد حالم بهم زن خوشش میآد؟
ولی برای رفع نیاز امشبم کافی بود.
در و باز کردم داخل رفتم با دیدنم چشمهاش گرد شد.
– زن داداش شما اینجا چیکار میکنید؟!
– باید امشب باهام باشی.
اردشیر با چشمهای گرد شده فریاد زد:
– جانم؟!
– اه اردشیر تو که انقدر خنگ نبودی
لباسم و از تنم در آوردم با بدن بلوریم جلوش بودم، اردشیر به زور آب دهنش و قورت داد.
خودم و روی تختش انداختم، و جیغ زدم:
– منتظر چی هستی زود باش آلان یکی میاد.
اردشیر گیج نگاهم میکرد ترسش از خان بود.
– نترس اگه تو دهنتو ببندی خان بوی نمیبره.
اردشیر یکم خیالش راحت شد سمتم قدم برداشت و…
هر دو از خستگی نفس نفس میزدیم.
– زن داداش پاشو الان سالار میاد ببینه جفتمون و به فلک میکشه.
– زن داداش؟
پشت بند این حرفم پوزخند زدم که ادشیر عصبی شد و سمتم یورش برد.
– ببین زنیکهیی هرزه کافیه به خان بگم چه تخم حرومی هستی، اونوقت خونت گردن خودته.
شروع به قهقه زدن کردم:
– مرتیکه احمق تو اگه من و لو بدی خودتم بدبخت میکنی فکر کن سالار همینجوریشم از تو خوشش نمیاد اینم بشنوه دیگه خونت حلاله.
ادشیر تازه دو هزاری کجش افتاده که چه غلطی کرده الان از دفعات قبل بیشتر از سالار وحشت داشت..
#part_29
سمت چشمه کوچیکی که نزدیک زمین بود رفتم شروع به شستن دست هام کردم سمت بقچهای گلگلی که بیبی برام نهار توش گذاشته بود رفتم وقتی بقچه رو از روی زین اسبم برداشتم سمت پیره مرد برگشتم که با یکی حرف میزد ولی جالبش اینجا بود هیچکسی کنارش نبود واقعا داشتم دیونه میشدم.
سمت پیرمردی رفتم که زیر سایه درخت نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد.
– آقا شرمندتونم که یکم دیر شد باید غذای اون زبون بسته رو هم میدادم.
– دختر جان ایرادی نداره.
بند پارچه رو باز کردم و از دیدن نون تنوریها و مربایی تمشک بیبی چشمهام برق زد ولی خودم ولی صبر کردم اول اون مرد شروع کنه با بسماللهایی که گفت: شروع به خوردن کردیم بعد از تموم شدن غذا و الهی شکری که پیرمرد گفت پارچه رو جمع کردم و منتظر شروع صحبتش بودم.
– این طوری که تو به من زل زدی باباجان مثل اینکه خیلی برای دونستن داستان جنگل کنجکاو هستی؟
– بله خیلی، احساس میکنم به نوعی اون جنگل به من ربط داره..
– ربط و داره که اونها خودشون و بهت نشون دادن و اون دو تا جون و هلاک کردن.
– کار اونا بوده؟
– بله دخترم.
– خب باباجان بزار برات بگم، چهل سال پیش دختر جونی با خواهرش وارد این جنگل میشن هر دو دختر زیبایی بی همتایی در بین دخترای ده داشتن پسرها و خان ده براشون سر و دست میشکستن ولی یکیشون به شدت حریص و قدرت طلب و دیگری به شدت آروم و باوقار بود.
یک روز که مثل همیشه مشغول آب بردن از چشمه بودن خواهر بزرگتر که زریی اسمش بوده یک جون خوش قدم و قامت نزدیک چشمه میبینه به حدی که تو همون نگاه مجذوب پسر میشه و اون و به حدی زیبا میدیده که قابل باور نبوده اما خواهر کوچکترش کژال اون بشکل یک سایه میبینه، زری مثل کسایی که طلسم شدن بودن بدون هیچ آگاهی سمت جون میره در حالی که اون جون انسان نبوده دستایی پسر و لمس میکنه و بعد بیهوش روی زمین میافته.
کژال هم با دیدن خواهرش با نگرانی سمت ده میاد و در خواست کمک میکنه.
مردم ده وقتی زری و میبرن پیش دکتر ده یک کبودی عمیق روی دست زری میبینن کبودی به حدی شدید میشه که زری دستش و از دست میده.
دختر پژمرده میشه کینه و نفرت از اون جنگل و پسر به دل میگیره پیش یک جادو نویس میره ، اون موقعها اون جادو نویس خیلی شهرت داشت اون جنگل و نفرین میکنه و همینطور اون پسر و نفرین به مرگ بچههایی تازه متولد شدش میکنه.
همنطور که میدونی نقطه ضعف پدر و مادر بچههاشونه هر بچهایی که از اون جن زاده میشد توسط نفرین کشته میشد..
با حرفای پیره مرد چشمهام گرد میشد یعنی من خاله دارم؟
زری بدون اطلاع خانوادش از ده رفت هیچکسی نمیدونست کجا رفته جنگل زیر بار نفرت زری طلسم سیاه شد اون جن اگه دنبالت کرده ازت کمک خواسته ولی این و بهت میگم دخترم آگاه و هوشیار باش به هیچی اندازهی چشمهات اعتماد نکن حتی یک جنی که زادهیی آتشه..
– چه بلایی سر کژال و خانواده زری اومد؟
#part_30
– بعد رفتن زری همه مردم ده با دید جادوگر و ساحره خانواده مادریت و نگاه میکردن برایی همینه بیشتر مردم ده طرف خان و میگیرن و زیاد ازتون خوششون نمیاد.
– یعنی مادر من خواهر زری بوده؟
– درسته دخترم، نمیدونم این و یک اقبال بد میدونی یا یک شانس ولی این و بدون اگه صدای فریاد زنی در جنگل شتیدی بدون فریاد زنی که بچههاش هین متولد شدن میمیرن و فقط هم بخاطر اون طلسم سیاه و نفرین کشته میشن.
– آقا اسمتون چیه؟
– قیام هستم دخترم.
– چه اسم عجیبی دارین!
– پدرم معتقد بود من قراره روزی کار بزرگی انجام بدم برای همین اسمم و قیام گذاشت.
– آقا قیام من دیشب کابوس صدایی اون زن و شنیدم خوابم بقدری واقعی بود که نمیدونستم خوابه یا بیداری؟
– پس زودتر از اونچیزی که فکرش و میکردم سمتت اومدن.
– بهت چیزی و یاد میدم که از نسلها پیش به من رسیده اونها انتخابت کردن کژال تو دختر جسور و باهوشی هستی بقدری جسور که تونستی چیزی و ببینی که هیچکسی قادر به درکش نبوده من روش حفاظت از خودت و خانوادت و بهت آموزش میدم ولی این و بدون هر کاری خلاف عقایدت بکنی تقاص بدی پس میدی.
– اون چه کاریه؟
– بهت یاد میدم با دعا و طلسم کار کنی و از خودت دفاع کنی.
– نه من نمیخوام با جادو کار کنم.
– تنها راه اول امید به خداس بعد استفاده از طلسم و دعا اونا دست از سرت بر نمیدارن بخاطر شباهت زیادت به زری تو رو مسئول گناه زری میدونن و انتقامشون و از تو میگیرن.
نیت کن برای حفاظت از خودت و خانوادت دست به دعا میزنی دخترم بعد خلاص شدن از این جریانات توبه کن و دیگه سراغ این کارا نرو و برای خودت زندگی کن.
– من نمیخوام بلایی سر خانوادم بیاد پس بهم یاد بدین تا خانوادم و حفظ کنم.
داشتم به گربه سیاهی که توذهنم فکر میکردم که پیرمرد فکرم و خوند واقعا جای برای بیشتر گرد شدن چشمهام نبود الانه که دیگه از حدقه بزنه بیرون.
– گربه سیاهیی که هر روز میبینیش.
– خب؟!
– نگران نباش بخاطر ارزش و احترامی که براش قائل بودی از خانوادت حفاظت میکنه چون اون اصلا گربه نیست.. رفتارت و با اون گربه عوض نکن مهربان باش تا حمایتتون کنه، اون نمیزاره کسی به خونتون نزدیک بشه چون یک جن خوبه و برای حفاظت به تو نزدیک شده.
#part_31
داخل ذهنم به چطور فکر کردن آقا قیام فکر میکردم که چطور انقدر خونسرد با من برخورد کرد؟
– قبل از اومدنت خبرش و بهم دادن.
یا خدا مگه میشه با دست به پیشونیم زدم بازم بلند فکر کردم، خودم و به کوچه علی چپ زدم:
– چه کسی بهتون خبر داد؟
– دوستان چندین سالم که بعد از من با تو پیمان دوستی برقرار میکنن دخترم تحت هیچ شرایطی از خدا رو بر نگردون چون وادارت میکنن خدا رو پس بزنی و بی دین بشی تا راحتتر تو رو از بین ببرن.
– چشم حواسم هست فقط دوستانتون کجا هستن من کسی و نمیبینم؟
– اونا کنار ما نشستن.
– بله؟!
با تعجب اطراف و نگاه میکردم ولی غیر از من و آقا قیام کسی نبود.
آقا قیام آروم به تعجب من خندید و به پشت سرم اشاره کرد:
مثل منگلا نگاهش کردم که با صدای خُرخُر سرم و به پشت برگردوندم چشمتون روز بد نبینه اصلا چیزی که میدیدم قابل قبول نبود.
ای خدا من و گیر چه موجوداتی انداختی!
یک موجود که چشم نداشت فقط جای چشمهاش حفره سیاه بود و کل بدنش سیاه، بینیش که دوتا حفره کوچیک توی صورتش بود دستهای بلند استخونی و ناخون تیزی داشت نصف دهنش پاره بود موهای ژولیده و بهم ریخته درست کنارم وایستاده بود.
– یا خدا این دیگه چیه؟
با نگرانی آب دهنم و قورت دادم که بابا قیام سعی داشت آرومم کنه.
– این همون گربه داخل خونهیی شماست.
– بله؟!
با دهن باز و چشمهای از حدقه بیرون زده نگاش میکردم که سمتم اومد جیغ زدم و با دسته بیل کنار درخت زدم تو سر موجود رو به روم.
بیچاره مثل چی افتاد زمین مایع لزجی از سرش بیرون میریخت آقا قیام با عجله سمت موجود بیهوش شده روی زمین رفت یه چیزی زمزمه کرد و دست روی جای که زده بودم گذاشت.
– نترس بابا جان بی آزاره کاریت نداره.
با انگشت بهش اشاره کردم :
– این چیه؟
نه یعنی کیه؟!
– این فقط یک جنه اصلا هم جای نگرانی وجود نداره کاریت نداره برعکس محافظ شما و خانوادتونه.
– نمیخوام بگید بره.
– نمیتونم.
با تعجب پرسیدم:
– چرا مگه دوستتون نیست؟!
– همه جن های که نزدیک من هستن خانواده من هستن ولی من مالک اونا نیستم پس از منم فرمان نمیگیرن.
– پس از کی فرمان میگیره.
آقا قیام به حالت بیخیالی گفت:
– نمیدونم
بعد از تموم شدن حرف آقا قیام جنی و که زده بودم بلند شد و بهم جوری نگاه کرد تو نگاهش هزار حرف بود سمتم اومد و وسیلهای که توی دستم بود و گرفت در یک صدم و ثانیه از بیل فقط خاکستر داخل دستم به جا موند، لکلت زبون گرفته بودم اون در مقابل چشمهای تعجب زدم غیب شد.
– خب دخترم میدونی که کجا زندگی میکنم هر روز طلوع خورشید پیشم بیا تا آموزشت و شروع کنم..
– چ..شم آق..ا قی..ام.
– بهم بگو بابا قیام اینطوری راحتترم.
– چش..م بابا ق..یام.
#part32
تا نزدیکهای غروب کار کردم، غروب هم سمت خونه رفتم وقتی وارد شدم همه خواب بودن آروم سمت اتاق رفتم لچکم و باز کردم لباسم و با یک دست لباس خواب معمولی سفید عوض کردم و زیر پتویی کنار کرسی خزیدم و کنار کژین خوابیدم..
صبح بیدار شدم و نماز خوندم و بقیه کارایی مشک، دوغ، گاو اینا رو انجام دادم نای تکون خوردن نداشتم که با صدای در خونه اخمام و تو هم رفت زیر لب غرغر کنان سمت در رفتم که با قیافه خندون نبات رو به رو شدم
– کژال نمیخوایی دعوتم کنی داخل بیام؟
– والله تو همیشه خونه ما پلاسی ولی از این لبخند روی لبات معلومه اتفاق خاصی افتاده که تو نیشت باز شده.
– آی کژ کژی انقدر خوشحاام که نگو بلاخره از دست لئولئو راحت شدیم.
– وا مگه اینم خوشحالی داره؟
– واسی من آره ولی بازم قیافه میگیره.
وای کژال یک لیوان چایی بیار تا برات تعریف کنم.
– بشین سرجات تو رو خدا دارم از پا درد میمیرم.
– وا چته دختر؟
– دیروز مجبور شدم کل علفهرزهای داخل زمین و بکنم جونم در اومد.
نبات قیافه ناراحتی گرفت و گفت:
– الهی برات بمیرم.
– لازم نکرده، حالا خبرت و بگو.
نبات زیر لب شروع به غرغر کردن کرد:
– دختره بداخلاق معلوم نیست کی اذیتش کرده سرم من خالی میکنه.
سمت نبات رفتم و دو طرف صورتش گرفتم بوسش کردم،
– اه کژال تف مالیم کردی.
– حرف نباشه بگو ببینم از لئولئو ور پریده چه خبر؟
– خوب شد یادم انداختی.
نبات و آب و تاب مشغول تعریف کردن از لئولئو شد که لحظه به لحظه بیشتر قیافه ادمای بیخیال میگرفتم که با جیغ نبات تو جام پریدم و سیلی از روی ترس روی صورت نبات زدم.
الهی نمیری نبات زهرم ترکید چته دختر؟
– خیلی میمونی کژال من دارم برای دیوار حرف میزنم؟
حواست کجاست هان؟
– همینجا.
یک کلمه از حرفای نبات و نفهمیدم داشتم فکر میکردم آلان زری زنده است یا مرده؟
– خوب یک بار دیگه بگو چیشده؟
– خاک توسرت کژال نکنه عاشق خان شدی حواس واست نمونده؟!
با قیافهای نگاش کردم کلا بحث و عوض کرد:
– کژ کژی ببین خانواده خان رفتن از لئولئو خاستگاری کردن.
– به سلامتی چه کنم؟!
– پوف بزار بگم خو.
– باش.
– وقتی لئولئو میشنوه خانواده خان میاد اصلا تو پوست خودش نمیگنجه بعد پدرش هم که خوشحال کلا لئولئو به عقد خان در میاره، وای خواهری خانواده لئولئو وقتی میپرسن برای خان هستش مادر خانم میگه نه برای شیر پسرمون اردشیر میخوامش.
وای کژی یعنی وقتی لورا این و گفت پخش زمین شدم لازم بود قیافه اون جادوگر و ببینیم حیف شد.
از رفتار نبات بیشتر خندم گرفته بود ولی خوب آدم حسودی نبودم چشم پیشرفت کسی و نداشته باشم.
#part_33
نبات خوشحال از این وضعیت بود تنها خوشحالی من این بود که اردشیر پست فطرت دیگه نمیتونه به دترای ده دست دارازی کنه.
تمام مردم ده از این بشر آسی بودن، از بس که به دخترا دست دارازی میکرده.
حداقل لئولئو یدونه از اون دخترای سلیطه است که اگه اردشیر گندی بالا بیاره نه آبرو و نه شرف برای بشر میزاره.
از اینکه لئولئو فکر میکرد زن خان بزرگه میشه ولی الان زن دست راست خان شده یکم خوشحال بودم حداقل کمتر پز میده، ولی واقعا چشمهاش یک دیو واقعی و شکار کرده.
بیبی برای پذیرای چایی و برساق( یک جور شیرینی خمیری که لا به لاش کشمش میریزن) آورده بود نبات انقدر ازشون خورده بود به معنای واقعی از شکم درد ناله میکرد.
بیچاره یکم نشست دید حالش خوب نمیشه تصمیم گرفت بره خونشون.
– خب بیبی من دیگه رفع زحمت کنم.
– کجا دخترم بشین؟!
– نه دیگه باید برم کار دارم، خوشحال شدم دیدمتون کژال و بیبی شماهم بیاین.
– بیبی منم باید تا یه جایی برم قبل از برگشتن بابا بر میگردم.
– باشه مادر.
با نبات سمت خونشون رفتیم و بعد از خداحافظی با نبات سمت خونه بابا قیام رفتم، این مرد برام مرموز بود انگار اصلا انسان نبود..
رفتارش به قدری مهربان و آروم بود تحت هر شرایطی عصبی نمیشد ظاهر عجیب قریبیم داشت، یک مرد گوژپشت چشمهایی عسلی ولی بیشتر به کهربای میزد.
ولی ظاهرش بیشتر شبیه یک مرد چهل ساله بود تا هفتاد ساله.
در هر صورت کلا عجیبن انقدر فکر کردم که نفهمیدم چطور به وسط جنگل رسیدم بوی خیلی بدی میاومد انگار چیزی توی جنگل فاسد شده بود.
صدای پچ پچ پشت سرم شنیدم برگشتم ولی دریغ از یک نفر سعی میکردم به جلو برم جنگل یک دفعه ساکت شد سکوتی مرگ بار کل جنگل فرا گرفت همین که پام و روی یک تکه چوب گذاشتم صدای شکستنش داخل کل جنگل پیچید سرم و بلند کردم و اطراف و نگاه کردم بوی تعفن خیلی زیاد شده بود، یک سوز عجیب میاومد داخل بهار اون این وقت روز همچین سرمایی استخوان سوزی واقعا غیر عادی بود.
میخواستم قدم یک یک دست کلاغ سمتم حمله کردن، شروع کردن به چنگ و نوک انداختن دستم و سپر صورتم کردم وقتی از لای چشمم به کلاغها نگاه کردم چشمهای سرخی داشتن.
جیغ از درد کشیدم وقتی نوک میزدن انگار چاقو داخل دستم میکردن و در میآوردن.
#part_34
چارهای نداشتم باید فرار میکردم وگرنه این کلاغا قطعا، چشمهام و در میآوردن..
سرم و گرفتم پایین و تا جلوی امام زاده دویدم صداشون از پشت میاومد تا بالاخره جلوی امام زاده رسیدم همین که وارد اون مکان شدم صداها قطع شد.
بابا قیام کنار حوض مشغول وضو گرفتن بود
-بابا جان کجا بودی؟
– اگه کلاغا بزارن میرسیدم.
– بهت بازم حمله کردن؟
– آره.
– پس باید هر چه زودتر پیمان و ببندی بیا اول وضو بگیر تا شروع کنیم.
– چشم بابا.
( اول یک چیز بهتون در مورد نماز بگم که چرا خواستم توی متن داستان باشه، ببنید وقتی یک موکل رحمانی در اختیار شخصی قرار میگیره شما برای پیمان اول باید دو رکعت نماز و بخونید بعد کلمات مخصوص به پیمان و بیان کنید تا بسته بشه..
موکلین رحمانی تحت اختیار هر کسی قرار نمیگیرن مگه اینکه اون شخص پیش خدا عزیز باشه..)
با بابا قیام شروع به وضو گرفتن کردم وارد امام زاده شدیم پنجرههای امام زاده طوری طراحی شده بودن که نور همه جایی امام زاده بودکه بابا قیام چادر سفید خوش دوختی سرم کرد بوی خیلی خوبی بهم میداد داخل امام زاده همه چی آرامش بخش بود.
– اینجا غریبه و مرد زیاده دخترم پس بهتره چادر سرت کنی.
– بابا قیام اینجا که کسی نیست!؟
– به چشم اعتماد نکن به خودت اعتماد کن،.. درسته نمیبینیشون ولی اونها اینجا حضور دارن.. از زن و مرد تا کوچیک و بزرگشون، میخوام تو رو وارد خانوادشون کنم تا اگه اذیت شدی ازت حفاظت کنن.
– چشم
با اینکه هیچی از حرفایی بابا قیام سر در نمیآورد خودم اول به خدا بعد به بابا قیام سپردم.
صدای خیلی کلفت و دورگهایی شروع به تکرار مراحل نماز کرد مشخص بود صدا مردونهاست بابا قیام با اون کلاه سفید رو سرش جلو از من ایستاد و شروع به خوندن نماز کرد.
صداهای مثل زمزمه از پشت سرم و کنارم میشنیدم ولی با حرفی که بابا قیام بهم زده بود به صداها کوچیکترین اعتنایی نکردم.
بعد نماز بابا قیام دستم و گرفت و کنار خودش نشوند..
#part_35
– بیا دخترم بشین و هر چی که میگم و تکرار کن سرم و به نشونه باشه تکون دادم.
بابا قیام دستم و گرفت و فشار خاصی داد که بهم بفهمونه کنارمه و نیازی به ترس نیست.
بابا قیام شروع به خوندن یک سریع کلمات ناآشنا کرد منم همراهش با هزار زور و زحمت تکرار میکردم صدای زمزمه می اومد، صدای راه رفتن داخل امام زاده به وضوح شنیده میشد.
بعد از تموم شدن حرفای بابا قیام چشمهام و باز کردم که با صورتای عجیب و غریب که لباس سفید تنشون بود مواجه شدم برعکس اون چیزی که داخل جنگل دیدم اصلا ترسناک نبودن خیلیم ظاهر طبیعی داشتن.
اصلا باورم نمیشد که جنهای خوب ظاهر دلشنین تری نصبت به جنهای داخل جنگل داشته باشن، با تعجب به تک تکشون نگاه میکردم که بهم سلام میکردن ولی بیشترشون نآشنا حرف میزدن.
– بابا قیام این چه زبانیه که اونا حرف میزنن.
– عربی زبان فرستاده الله، اما نگران نباش خصلت خوبی که دارن اینکه قادن به تمام زبانهای دنیا صحبت کنن.
– بابا قیام آدما چرا جنها رو انکار میکنن؟!
– ببین دخترم انسانها از روی ترسشون اونها رو ترسناک میبینن وگرنه ما همه یک خانوادیم ترس اونها از خانواده من یک هیولا داخل ذهنشون ساخته شده، ولی تو نترس برو نزدیک بچههاشون نگران نباش.
– ولی آسیب نمیبینن؟
– نه، مگه به این سادگیه با کوچیکترین چیز آسیب ببینن اونا جنهای خوبن دخترم حتی کلام قرآنم جلوشون بیاری هیچیشون نمیشه.
سمت بچه جنا رفتم آروم از روی زمین بلندشون میکردم خیلی آروم بغلم بودن با چشمای افقی بنفششون نگاهم میکردن و با صدای دورگه میخندیدن موهای سفیدشون چشمایی که آرامش داخلشون بود باعث میشد اضطرابم از بین بره.
بابا قیام سمتم اومد.
– دخترم چه حسی داری؟
– آرامش اصلا دلیل برای ترس وجود نداره.
– به خانواده من خوش اومدی..
– خانواده شما؟
– ما الان همراه همیم اونا مراقبتن چون با کلماتی که میگفتی پیمان دوستی و باهاشون بستی.
– واقعا؟
– آره دخترم، آلانم بهتره خونه بری هوا داره تاریک میشه و حضور دشمن قدیمی زری اینجا بیشتره، و متاسفانه شب نیروی ما ضعیف و قدرت اونا چند برابر میشه.
– ایمان با تو همراه میشه و محافظ تو هستش پس نترس.
سمت قسمتی که بابا قیام نشونم داد برگشتم که پسری جون دیدم زیبا و خوش چهره بود دقیقا همون مردی که من داخل خواب وسط آتش سوزی دیدمش بود.
– اون انسانه؟
– نه.. ولی جنیان قادرن به شکل هر چیزی در بیان اون با ظاهر یک انسان از تو محافظت میکنه، حالا هم برو خدا پشت پناهت.
از جنگل داشتیم خارج میشدیم که صداییی زنی و شنیدم همین که خواستم برگردم صدای ایمان و شنیدم.
قسمتی از یاداشتهای کژال:
هرگز بزرگترین اشتباهم و فراموش نمیکنم من سمت اون جن در خواب برگشتم و این سرآغاز بزرگترین مجازات من بود مجازاتی که هرگز بخشیده نشدم..
#part_36
– به پشت سرت نگاه نکن به راهت ادامه بده.
– اون کیه؟
– صدای اون زنهی که زری بچههاش و نفرین کرد، اون مرد با نفرین زری محکوم شد که هر بچهایی ازش متولد میشه زنش عذاب برای به دنیا آوردنش و بکشه و در آخر نوزادش مرده متولد بشه.
هر سال این صدا از جنگل میاد موقع شنیدن نباید برگردی.
– چرا؟
– چون اجازه دادی اون جن پا به حریمت بزاره هیچوقت سمت صدا نرو و هیچوقت هم بر نگرد.
– اگه برم چی میشه؟
– عذاب میکشی زندگیت سیاه و تاریک میشه این امکان هم وجود داره چند نسل بعد تو هم در اشتباهت بسوزن.
– من نمیخوام.
– پس گفتههای آقا قیام و گوش کن.
سرم و تکون دادم و ده دقیقه بعد از جنگل خارج شدم وقتی برگشتم ایمان کنارم نبود.
همینطور که از جنگل فاصله میگرفتم تو عالم خودم بودم که یک دفعه محکم به یک چیزی برخورد کردم منتظر بودم بیافتم زمین ولی دستهایی کسی روی بدنم شروع به حرکتکردن کرد، وقتی چشمهام و باز کردم با دیدن اردشیر خان که داخل بغلش بودم عصبی خودم و از بغلش بیرون کشیدم، و با تمام قدرتم وسط پاش کوبیدم که از درد روی زمین افتاد، و نالهای از درد کرد؛ اسلحهای روی شونش روی زمین افتاد سریع سمت اسلحه اردشیر رفتم قبل اینکه دستم بهش برسه، اردشیر پام گرفت با سر روی زمین افتادم اسلحه رو انداخت اونطرف و سمتم حمله کرد.
– حالا ببین وقتی دخترونگیت و ازت گرفتم بازم واسم بلبل زبونی میکنی؟
با چیزی که اردشیر گفت چشمهام گرد شد، جیغ زدم:
– خدا لعنتت کنه، ایشالله خبر مرگت و برای زنت ببرن.
– من تا تو رو مال خودم نکنم نمیمیرم.
اردشیر شروع به پاره کردن لباسهام میکرد نمیدونستم باید چیکار کنم که با یاد آوری نفرین تازه یادم افتاد نزدیک جنگلم میدونستم ممکنه جونم و از دست بدم ولی بلند فریاد زدم:
– من اینجام، من دختر زریم همون کسی که بچههاتو میکشه..
تا خواستم ادامه بدم اردشیر دستش و روی دهنم گذاشت:
– هیس، ساکت باش بزار کارم و بکنم.
داشتم ناامید میشدم که صدای زوزه وغار کلاغ با هم ترکیب شد به قدری کر کننده بود نمیتونستم گوش کنم دستم و روی گوشم گذاشته بودم؛ که اردشیر کپ کرده بود دستش و آورد تا دستم و از روی گوشم برداره که چشمم به گرگ و کلاغهای رو به روم افتاد در یک لحظه آنی تبدیل به هالههای سیاه رنگ دراز شدن.
داخل هالههای دو تا گوی درخشان برق میزد..
اردشیر وقتی دید به پشتش نگاه میکنم سمت جنها برگشت نمیتونست تکون بخوره انگار هیپنوتیز شده بود.
یکی از اون جنها سمت اردشیر اومد و پشت لباسش و گرفت، اردشیر وقتی برگشت نمیتونست چشم ازش برداره یک جور هیپنوتیز شده بود.
اون جن اردشیر و مثل یک کاه بلند کرد و سمت یکی از درختای جنگل پرت کرد.
اردشیر وقتی به درخت کوبیده شد از درد فریاد زد و کمکم بیهوش شد.
هشت هاله حالا جلوی من بودن و من تنها
رو به روی اونها..
اونا سمتم آروم آروم قدم بر میداشتن و من فقط نگاهشون میکردم تا…
#part_37
با نگرانی به موجودات رو به رو نگاه میکردم، اونا با لذت اصلا نمیدونستم توی افکارشون چی میگذره ولی هر چی بود فکر خوبی نبود.
حالا ظاهراشون از هاله به شکل واقعی در اومده بود واقعا ظاهر زشت و کریحی داشتن..
بوی خیلی بدی میدادن حالم داشت بهم میخورد.
دیگه قدمی به عقب بر نداشتم ایستادم که جن رو به روم دو قدم باهام فاصله داشت.
دستش که سه انگشت تیره داشت جلو آورد روی قلبم گذاشته بود ضِبری و سنگینی دستش روی بدنم آزارم میداد، احساس نیروی عجیب داخل بدنم و داغی بیش از حد دستش اجازه نمیداد تکون بخورم انگار کنترول روی پاهام نداشتم.
تصاویری جلوی چشمهام نقش بست، یک زن که سر زایمانش فریاد میزد و مردش فقط اون و کتک میزد، التماس اون مادر برای کتک نخوردن..
ولی اون زن تا سر حد مرگ از اون سایه کتک میخورد..
جنی که مونث بود از درد زایمان و کتکی که خورده بود گریه میکرد و زجه میزد، دلم براش میسوخت اشک از چشمم جاری شد.
سایهها به اون زن رحم نکردن انقدر زدنش روی تنش چنگ انداختن که اون جن کنار بچهاش مُرد..
تصاویر تموم شدن با احساس خفگی سرم و بلند کردم حالا به جن رو به روم نگاه کردم کینه و نفرت توی چشمهای سرخش خود نمایی میکرد.
بدنم میلرزید نه از ترس بلکه از انرژی که وارد بدنم شده بود مثل یک سَم عمل میکرد.
فشار دستش و دور گردنم زیاد کرد که کسی دستهاش و از دور گردنم باز کرد بی جون روی زمین افتادم..
بدنم مثل آدمهای تشنجی میلرزید کَفی غلیظ از دهنم خارج شد صدای نگران ایمان میاومد نه میتونستم نفس بکشم نه خودم و تکون بدم نیروم کمکم تحلیل رفت و بیهوش شدم.
#part_38
( دلیر )
سر زمین مشغول کار کردن بودم که افراد خان به همراه اردشیر خان وارد زمین شدن، خدایا این مرد دست از سرمون بر نمیداشت یا باید خونهای که خان داده بود و ترک میکردیم یا زمین و بهشون میدادیم.
اردشیر مثل یک گرگ زخمی سمتم اومد یغم و گرفت و داخل صورتم فریاد زد:
– کفتار پیر از این زمین برو بیرون.
– خان این زمین تنها دارایی منه نکنید التماستون میکنم.
برای دوتا دخترم به خاک دست و پای این مرد افتاده بودم خدا میدونست فقط برای کژال و کژین میکردم.
اردشیر با پا زد توی صورتم به افرادش نگاه کرد:
– تا سر حد مرگ بزنیدش میخوام خون بالا بیاره.
افراد خان میزدن داخل صورتم بخاطر دخترام بود وگرنه میزاشتم و میرفتم.
اردشیر کنارم روی پاهاش خم شد وسرش و کج کرد:
– خوب دلیر بیا یک معامله کنیم.
– چی!؟
سرفه میکردم من از این گرگ صفت خوشم نمیاومد ذات انسان نداشت.
– زمین و میدم بهت اما..
گنگ و سوالی نگاهش کردم که یکم صورتش در هم کرد.
– کژین و به عقد من در بیاری.
با ترس به شیطان رو به روم نگاه کردم نه.. نه هیچوقت دخترم و دست این مرد نمیدم.
– خوب نظرت چیه؟
قاطع نگاهش کردم و گفتم:
– نه.. من جونمم بگیرید دخترم و دست توی حیون صفت نمیدم.
اردشیر به لباش حالت خاصی داد و زبونش و روی لبش کشید و بلند شد.
بهم پشت کرد.
– شنیدین چی گفت:
ادمهاش سری به نشونهایی آره تکون دادن.
اردشیر با دسته تفنگ محکم توی سرم زد با صورت روی خاک افتادم.
– این احمق و بردارید ببرید بندازین توی انباری حوصله قیافه نحسش و ندارم.
به حالت چشم نیمه باز به دو مرد قوی هیکل نگاه کردم، دست زیر بازوم انداختن و کشون کشون سمت یک انباری قدیمی بردنم.
همچین داخل انباری پرتم کردن انگار بالشت پرت میکنن.
بدنم خیلی درد میکرد واقعا حق به کژالم میدادم توی روی این مرد وایمیسته..
اینا بوی از انسانیت نبردن ولی من دخترم و دست یک مشت آدم کینهایی نمیدم.
#part_39
با صدا زمزمه و پچ پچ چشمهام و باز کردم، بابا قیام بالا سرم بود و چیزایی و زمزمه میکرد.
دستش و روی قلبم گذاشت و انرژی خاصی و وارد بدنم کرد کمکم داشتم سرحال میشدم که بدون توجه به چشمهای نیمه بازم سمت در رفت.
با سر گیجه سعی کردم بلند بشم لباسهای تنم با یک دست لباس کرم رنگ عوض شده بود.
از روی تخت بلند شدم و آروم آروم سمت در اتاق رفتم وقتی بازش کردم بابا قیام مشغول تنبیه کردن ایمان با دو جن دیگه بود، ایمان با دیدنم بهم زل زد که سر بابا قیام سمتم برگشت.
– بابا جان داخل خونه برو.
– چیزی شده؟!
– نه نشده.
به ایمان نگاه کردم که آروم چشمهاش و به نشونه اینکه خیالت راحت باشه بست و دوباره باز کرد.
دو جنی که کنار بابا قیام ایستاده بودن بیتفاوت نگاهم میکردن انگار که اصلا وجود ندارم.
درد بدی داخل قفسه سینم پیچید که باعث شد کنار چارچوب در سر بخورم بابا قیام با نگرانی سمتم اومد و کمکم کرد با اتاق برگردم..
( قیام )
ذکرها رو میگفتم به امید اینکه نیروی سیاهی که داخل بدنش خارج بشه ولی بیفایده بود باید یک کار اساسی میکردم وگرنه این دختر تا فردا شب میمیره.
بدون توجه به حال پریشونش سمت در رفتم، داخل ذهنم اسامی ایمان، رحمان و رحیم و بردم.
سه برادر جلوم ظاهر شدن.
– ما رو احضار کردید؟
بدون توجه به رحمان سمت ایمان برگشتم؛
– تو میدونستی که اون جن به بیرون از جنگل هم دست رسی داره چرا این دختر و به امان خدا ول کردی؟
ایمان سرش پایین بود اون واقعا نمیدونست که این نفرینخارج از جنگل هم وجود داره بنابراین در مقابل موخذه قیام فقط سکوت کرد.
قیام عصبی و ناراحت سمت سه جن برگشت تا حرفش و بزنه اما با دیدن کژال در چارچوب در سعی کرد دورش کنه، وقتی مطمئن شد کژال دراز کشیده از اتاق خارج شد و سمت سه جن برگشت.
– گوش بدید چی میگم، این دختر نیروی سیاه وارد بدنش شده اگه تا فردا شب نیرو رو خارج نکنیم این دختر جونش و از دست میده اونوقت باید به مولای خودمون جوابگو باشیم.
ترس توی چشم سه جن به وضوح دیده میشد، ایمان بالاخره بعد از سکوت صداش در اومد؛
– راهی برای خارج کردن نیروی سیاه وجود داره درسته؟
قیام با کلافگی سرش و تکون داد وگفت:
– یک راه وجود داره اونم اینکه یک مدیوم پیدا کنید یکی درست عین کژال کسی که واقعا نیروی سیاه توی وجودش نباشه.
سه برادر نگران به حرف های قیام گوش میکردن پیدا کردن مدیومی با این خصوصیات واقعاکار سختی بود.
– باید پیداش کنید.
ایمان سمت قیام برگشت:
– نمیتونی کاری بکنی؟ حداقل تو درجهای از ما بالاتر داری.
– این ربطی به جایگاه من نداره ایمان این کار از دسترس ما خارجه.
#part_40
– ایمان نگران دختر داخل اتاق بود به قیام برای اخرین بار نگاه کرد و غیب شد.
دو برادر مشکوک به رفتار ایمان فکر میکردن و جلوی قیام تعظیم کردن و غیب شدن.
هر کدوم به یک قسمت از سرزمین رفتن تا بلاخره کسی با این خصوصیات پیدا کنن، هر چقدر میگذشت بیشتر نا امید میشدن.
( کژال )
داخل یک صحرا بودم، به لباسهای تنم نگاه کردم، لباسی سفید تنم بود هوا اینجا بقدری گرم بود که ناامید توی مکان قدم میزدم جلو تر جنگلی دیدم خوشحال سمت اونجا دویدم ولی هر چقدر میرفتم انگار دور تر میشدم خیلی تشنم بود..
دهنم خشک شده بود روی زمین نشستم که با صدای راه رفتن کنارم سرم و بلند کردم یک زن با لباسهای سبز و سفید و صورتی دلنشین پیشم اومد.
نمیدونم انگار لال مطلق شده بودم همراه زن یک شتر بود بدون اینکه حرفی بزنم شروع به حرف زدن کرد صداش انگار توی اون مکان میپیچید:
– هنوز زمان رفتنت به اونجا نرسیده.
خواستم حرف بزنم ولی انگار قدرت تکلمم و از دست داده بودم.
– میدونم که نمیتونی حرف بزنی من زینب هستم، و اینم میدونم که تو مسلمان نیستی دلیل حضورم در اینجا فقط کمک کردن به شما است.
همه منو با نام زینب میشناسن، من دختر علی بن ابی طالبم هستم فقط اسم من و به اون پیرمرد بگو ایشون میدونن من کی هستم.
سرم و تکون دادم که لبخند مهربونی زد بهم یک کاسه داد، داخلش شیر بود ولی بوی خیلی خوبی میداد.
– این و بنوش اما قبلش اسم خدا رو داخل قلبت بیار تا نیروی سیاهی که وارد قلبت کردن به فرمان خدا خارج بشه.
دستش و با محبت روی سرم گذاشت و آخرین حرفش و بهم زد.
– مراقب اون دختر هستم، در اوج تاریکی دستش و میگیرم.
یک سوال بزرگ داخل ذهنم به وجود اومد که اون زن در مورد کدوم دختر صحبت کرد؟!
بدون هیچ حالت ضعف یا خستگی چشمهام و باز کردم و روی تخت نشستم، اصلا احساس خستگی نمیکردم.
بابا قیام روی یک صندلی خر و پف میکرد خندم گرفته بود ولی جلوی خودم و گرفتم که نخندم.
همین که پتو رو بلند کردم و روی بابا قیام انداختم چشمهاش و باز کرد، رنگ چشمهاش عوض شده بود..
با تعجب بهم نگاه کرد و پرسید:
– چطور ممکنه؟!
لبخند آرامش بخشی زدم که گنگ نگاهم کرد، براش از اون بانو حرف زدم باورش نمیشد منم نمیدونستم اون واقعا کیه؟ برای همین پرسیدم:
– شما میدونید کسی که من دیدم کی بودن؟!
بابا قیام خوشحال نگاهم کرد و سرش و تکون داد.
– تو حضرت زینب و دیدی، ایشون بهت یک قول دادن که به نسلت کمک میکنن.
باید خیلی قدر دان باشی که همچین بانوی پاکی وارد خوابت شده و دستت و گرفته، این یاری شامل حال هر کسی نمیشه.
#part_41
داخل الاچیق نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که با قیافه شنگول اردشیر رو به رو شدم.
یک تای ابروم و بالا انداختم و صداش زدم:
– اردشیر اینجا بیا.
اردشیر آب دهنش و قورت داد و سمتم اومد، میدونستم باز یک گندی بالا آورده قیافه جدی به خودم گرفتم.
– خوب اردشیر بتمرگ کارت دارم.
اردشیر با ترس روی سکو نشست، پوزخندی بهش زدم که ترسش دو برابر شد.
– اردشیر.
– جانم خان..
– مینالی یا بلایی سرت بیارم که تا عمر یادت نره؟
– خان من کاری نکردم
از جام بلند شدم و سمتش رفتم و توی صورتش غریدم:
– من و با اون حیون گوش دراز اشتباه گرفتی اردشیر خان بنال ببینم چه غلطی کردی وگرنه میندازمت جلوی سگام تا تیکهتیکت کنن.
اردشیر ترسو تر از این حرفا بود آروم زمزمه کرد، متوجه نشدم ولی میدونستم باز یک کاری کرده.
فریاد زدم:
– چیکار کردی؟!
یغش و گرفتم از زمین جداش کردم مشت محکمی توی صورتش کوبیدم فریاد زدم:
– زری که زدی و دوباره تکرار کن.
اردشیر گوشه لبش پاره شده بود داد زد:
– زمین دلیر و گرفتم.
با اومدن اسم بابای کژال خون جلوی چشم و گرفت سمت اردشیر حمله کردم.
– حیون صفت تو به چه حقی بدون اجازه من کاری میکنی هاااا؟
اسم جمشید و فریاد زدم؛
– جمشید.
جمشید با بیژامه که تنش بود بدو بدو سمتم اومد.
– بله خان.
به اردشیر اشاره کردم؛
– ببندینش شلاقمم بیار.
– اما خان..
با چشم برزخی نگاهش کردم فقط سکوت کرد و گفت:
– چشم خان.
جمشید به دو تا از مردهای کنار در بودن دستور داد اردشیر و ببندن و خودشم دنبال شلاق رفت.
فریبا و مادرم با شنیدن داد و فریاد از اتاق بیرون اومده بودن.
جمشید شلاق و بهم داد سمت اردشیر رفتم و فکش و گرفتم و با صدای کاملا رسا شروع به حرف زدن کردم؛
– خان این ده منم اردشیر نه تو، تو فقط یکی از از سگهای منی این و توی سرت فرو کن و آلان به همه آدمهای اطرافم ثابت میکنم تقاص کسی که به جای من کاری میکنه و دستوری میده نشون میدم.
لباس اردشیر و از تنش جر دادم شلاق و بلند کردم و با تمام نیروم به پشت اردشیر زدم فریبا جیغ میزد که نکنم سمتش برگشتم و موهای مشکیش و توی دستم پیچ دادم.
– حرف اضافه نزن گمشو برو تو اتاقت وگرنه تو رو هم به فلک میکشم.
صدای مادرم در اومد:
– سالار تمومش کن.
سمت مادرم برگشتم و غریدم:
– جفتتون داخل اتاق برید وگرنه گیسهاتون ( موهاتون ) و میکنم.
مادرم سریعی از روی تاسف تکون داد و فریبا رو بلند کرد انقدر اردشیر و زدم که خون از بدنش میریخت رفتم جلوش تو صورت بیروحش نگاه کردم.
– احمق بیشعور این میشه یک درس برات که بجای من تصمیم نگیری اگه گوه زیادی بخوری سالار نیستم اگه خواهرت و طلاق ندم.
#part_42
دلم برایبابا تنگ شده بود سمت بابا قیام برگشتم و گفتم:
– بابا قیام میخوام خونه برم..
– نه بابا جان تازه خوب شدی باید استراحت کنی.
– بابا قیام دلم برای بابا دلیر تنگ شده..
قیام به خوبی از نگرانی و دلشوره کژال خبر داشت برای همین مانع نشد.
– باشه بابا جان برو ولی تنها نه.
بابا قیام ایمان و احضار کرد.
ایمان جلوی چشمهای کژال ظاهر شد، قیام سمت ایمان برگشت:
– حواست به کژال باشه که مثل اتفاق دیروز نشه..
ایمان سرش پایین بود فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
– خیلی خوب دیگه برید.
قیام اسم رحمان و رحیم و هم برد دو برادر کنار قیام ظاهر شدن.
– در خدمتیم.
– از این به بعد شما مسئول حفاظت از کژال هستید، تاکید میکنم اگه بلایی سر اون دختر بیاد من پاسخگو نمیشم. امروز از مرگ نجات پیدا کرد فردا ممکنه بلایی بدتر سرش بیاد پس خوب حواستون و جمع میکنید.
دو جن با دقت به حرفام گوش میدادن که ادامه دادم.
– نمیخوام ایمان از وجودتون باخبر بشه میدونید که خیلی زرنگه به راحتی میفهمه کنارشون هستید پس از دیدش مخفی بشید.
جنها تعظیم کردن و رفتن، با ایمان به جلوی در خونمون رسیدیم که بیبی با حال پریشونش روی ایون میزد توی سرش و گریه میکرد.
نگران شدم سمتش رفتم و آروم اسمش و زمزمه کردم:
– بیبی
بیبی با چشمهای گریون سرش و بلند کرد.
– کژال.
بیبی بلند شد سمتم اومد یک سیلی تو صورتم زد که کژین داخل چارچوب در هین بلندی کشید.
– کژال معلوم هست کجایی ؟
یک روزه که نیستی نمیگی من دق میکنم؟
از کی تا حالا انقدر بیفکر شدی؟
بیبی گریه میکرد و من فقط سرم پایین بود.
– ساکت نباش حرف بزن تا آلان کجا بودی؟
نمیتونستم راستش و بگم برای اولین بار توی زندگیم به مادربزرگ عزیزم دروغ گفتم همون دروغ کم کم من و مجبور کرد دروغهای بزرگتر بگم؛
– من توی جنگل پام پیچ خورد افتادم سرم خورد به یک سنگ بعد نمیدونم چیشد یک پیرمرد منو دیده برده خونش و کمکم کرد.
بیبی محکم زد روی صورتش؛
– بهت دست درازی نکرده؟
– نه بیبی مرد خیلی خوبی بود.
نمیخواستم بیبی بازم سوال پیچم کنه و پرسیدم؛
– بیبی جان بابا کجاست؟
که ببینه دخترش دلش براش تنگ شده.
بیبی ناراحت سرش پایین انداخت دیگه دلیل دلشورههای کهداشتم به خوبی فهمیدم.
– بیبی ساکت نباش بابا کجاست؟
#part_43
از دیروز که رفت دیگه بر نگشته، با تمریناتی که بابا قیام بهم داده بود به خوبی میتونستم حسهای که داشتم و درک کن.
به اسم بابا فکر کردم که داخل یک مکان تاریک فقط صدای نالههاش میاومد..
( یک چیز در مورد مدیومها، اونها میتونن ذهن بخونن، بعضیهاشون قادرن مکانهای که شخصی داخلشون و ببینن، پیشگویی کنن و..)
فقط خان با پدر من مشکل داشت، بیبی سمت خونه بردم و اونقدر صبر کردم که از خستگی خوابش برد.
واقعا این زار نمیتونستم اون مارمولک و تحمل کنم برای همین سمت اتاق بابا رفتم، یک پیراهن سفید برداشتم.
و بعد سمت اتاق خودم رفتم موهام و باز کردم لچک جدید به موهام بستم، پیراهن بابا رو پوشیدم و شلوار سوارکاریمم پوشیدم و چکمههامم پام کردم..
آستینهای پیراهن برام گشاد بود تا روی آرنج تا زدم، اسلحه رو برداشتم سمت استبل رفتم.
روی اُفق زین گذاشتم و سوارش شدم سمت خونه خان رفتم.
با تمام نفرت به در میکوبیدم که یکی از افراد خان در و باز کرد به محض باز کردن اسلحه و زیر گلوش گذاشتم
– کنار برو وگرنه یک تیر حرومت میکنم.
با صدای نچندان بلند گفتم:
– خان کجاست؟
– خان داخل اتاقشه.
کنارش زدم و وارد خونه شدم فریاد زدم:
خان بیرون بیا، به والله علی اگه بیرون نیایی خون تک تک افراد خانوادت و میریزم.
یک زن مسن با لباسایی گران قیمت و ابریشمی در حالی که خیلی طلا به خودش آویزون کرده بود از اتاقش بیرو اومد.
فریاد زد:
– ابراهیم چه خبر این زنیکه عمارت و روی سرش گذاشته؟!
– والله خانوم جان نمیدانم.
– چته عفریته صدات و گذاشتی رو سرت؟
– من عفریتم اصلا عزارائیلم ولی بگین خان کجاست؟
که به خونش تشنم.
– واه واه این دخترِ چی میگه؟!
خان عصبی از اتاقش بیرون اومد.
– چته دختر عمارت و روی سرت گذاشتی؟ چیمیخوایی؟
– آلان میگم چی میخوام.
اسلحه و سمت خان گرفتم که زنها هینی کشیدن و افراد خان کاملا مسلحه اسلحههاشون و سمتم گرفتن و فریاد زدم:
– پدرم و میخوام سگهای تو اون از من دزدیدن اگه بهم ندینش خونت و میریزم.
#part_44
( سالار )
با صدای جیغجیغ یک دختر کلافه از اتاق زدم بیرون که با صورت اخموی کژال رو به رو شدم، از لباسهای که پوشیده بود خندم گرفته بود ولی جلوی خودم و گرفتم.
با اسلحه که دستش بود مدام داد و فریاد میکرد وقتی پرسیدم چیشده، فکر کردم بخاطر زمین اومده؛ اما بازم اردشیر گند بالا آورده بود، برای اینکه شَکم به یغین تبدیل بشه پرسیدم:
– چیشده که عمارتم و روی سرت گذاشتی؟
– دیروز بابای من رفت سر زمین رفته ولی از دیشب تا آلان برنگشته، تنها کسی که خیلی با خانواده من دشمنی داره شما هستید.
اردشیر خان چند روز پیش اومد پدرم و تهدید کرد که اگه زمین و ندین خواهرتون و ازتون میگیرم من نمیزارم ادمهات اطراف خونه من باشن.
مادرم که خیلی به خودش طلا وصل کرده بود سمت کژال برگشت و با تحقیر گفت:
– ها.. دختر از خداتم باید باشه خواهرت زن اردشیرخان بشه، والله لیاقت دخترای مثل تو که گدا گشنگیه.
وقتی مادر اینو گفت عصبی شدم اصلا دوست نداشتم به کژالم اینو بگه ولی..
( کژال )
نگاه اون زن تجملاتی کردم که پوزخند زدم بعد جلوش شروع به قهقه زدن کردم که اخمهای همه افراد داخل عمارت تو هم رفت.
– از خدام باشه؟
خواهش میکنم کی حاضر با مرد خوک صفتی مثل اردشیرخان وصلت کنه که چشمش دنبال همه دخترایی ده هستش؟
خانوم من عقلم و از دست ندادم خواهرم و دست همچین مردی بسپارم.
خان اسم جمشید و بلند گفت:
یک مرد کوتاه قد ولی درشت هیکل سمت خان دوید.
– بله خان سالار؟
– اون اردشیر و از انباری در بیار ببینم بازم کتک میخواد یا نه؟
– چشم خان.
خان از پلههای عمارت پایین اومد و روبه روی من ایستاد وگفت:
– تو هم آروم باش.. اسلحتم پایین بیار، اصلا کی کار با اسلحه به تو یاد داده؟
به تمام جسارت تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
– هر چیزی و که لازمه از پدر بزرگم یاد گرفتم.
– بیا اینجا بشین، مهمان منی..
– خان من از شما دستور نمیگیرم پس به من دستور ندین من مثل آدمهای زیر دستتون نیستم.
خان کلافه گفت:
– بسه دیگه دختر هیچی نمیگم کوتاه میام، دلیل بر این نیست تو توهین کنی مهمان منی وظیفم دونستم دعوتت کنم بشینی، حالا هم نمیخوای بدرک.. انقدر وایسا تا بلاخره خسته بشی..
اعتنای به حرف خان نکردم و کار خودم و کردم که یک زن جون و نچندان خوشگل با کلی جواهر و طلا به به خودش آویزون کرده بود کنار اون یکی زن که بالا دیده بودم اومدن پایین و روی سکویی که داخل عمارت بودن نشستن و با اخم به من زل زدن و پچ پچ میکردن، واقعا شبیه دو تا جادوگر پیر بودن.
ولی جدا از همهی اینها یک سوال توی ذهنم بود که چرا خان در برابر گستاخیهای که میکردم کوتاه میاومد؟! که حرف نبات خِیرِسر توی ذهنم اومد که میگفت خان دوست داره.
لبخند ملیحی زدم که سالار زیر لب دیوانهای نسارم کرد.
مهم این بود که من نداشتم، زیر چشمی نگاهش کردم واقعا جذاب و خوشگل بود ولی اخلاقش فوقلاده داغون و گند بود.
واقعا اعصاب فولادی باید داشته باشی تا همچین مردی و رام کنی که منم متاسفانه ندارمش.
#part_45
زنی جونی که کنار اون زن مسن نشسته بود با نفرت نگاهم میکرد، وا این چرا طلبکارِ! مگه چیکارش کردم؟
که با صدای در سمت در عمارت برگشتم که جمشید به اردشیر خان کمک میکرد وارد عمارت بشه.
اردشیر با دیدنم کنار خان لبخند کثیفی زد که مثل گرگ زخمی نگاهش میکردم با دیدن اسلحه داخل دستم به وضوح آب دهنش و قورت داد..
با چشمهای عصبی اردشیر و نگاه میکردم و با چشم دنبالش میکردم هنوزم لنگ میزد ای کاش محکمترمیزدم همون جایی واقعا از مرد بودن میافتاد.
– سلام خان گفتین من بیام امرتون ارباب.
– سلام، این دختر میگه پدرش پیش توعه و قصد داشتی زمینشون و بگیری درست گفته؟
اردشیر ترسیده تکرار کرد:
– نه خان این عفریته دروغ میگه.
با اعصبانیت سمتش برگشتم
– عفریته خانوادتن با بابام چیکار کردی؟
اگه نگی چشمهات و در میارم.
– دختر هار( وحشی ) نشو من کاری با بابات ندارم.
– به من دروغ نگو من میدونم پدرم دست تو هستش به خدا اگه نگی همینجا خونتو میریزم.
با فریادی که سالار کشید: فکر کنم پرده گوشم پاره شد.
– اینجاخونه منه دختر صدات و بِبُر
با حرف خان سعی کردم خودم آروم کنم عصبی و نگران بودم، دلشوره عجیبی داشتم توکل کردم بخدا با نفرت به اردشیر نگاه کردم.
– خان این دختر داره دروغ میگه باور کنید.
خان سمت اردشیر رفت، و گفت:
– آلان معلوم میشه که راست یا دروغ میگه.
به جمشید نگاه کردم و اشارهای بهش کردم، متوجه حرفم شد با چند نفر دیگه رفتن تمام خونههای که زیر دست اردشیر بود و گشتن.
با خیال آسوده مشغول خوردن سیب بودم که اردشیر جوری نگاه میکرد که اعتنای نکردم و ادامه دادم.
چشمم به کژال افتاد.
محلی بهم نمیداد عصبی چاقو رو داخل دستم فشار دادم میخواستم ببینم بازم بیتوجه میشه یا نه؟
صدام در نمیاومد ولی حواسم به اون دختر بود که زیر چشمی نگاهم میکرد با دیدن خون توی دستم چشمهای آبیش گرد شده بود با ترس به دستم نگاه میکرد..
جیکشم در نمیاومد خواست سمت بیاد که با جیغ فریبا سمتش برگشتم.
– خان دستتون.
ای خدا عجب غلطی کردم این زن و گرفتم، فقط خدا میدونست چقدر از این زن بدم میاد. سعی کردم با کلمه خوبم به این موضوع خاتمه بدم.
– خوبم
فریبا با دستمال دستم و بست، چقدر دلم میخواست جای این زن کژال این کار و میکرد.
بالاخر بعد چند ساعت منتظر بودن، جمشید زیر دست یک مرد و گرفته بود و کشون کشون میآوردش.
کژال با دیدن پدرش جیغی کشید و سمتش دوید.
مدام اسم پدرش و میبرد ولی اون مرد واقعا بیهوش بود.
من عادل نبودم همه منو بخاطر ظالم بودنم میشناختن ولی جلوی این زن من کاملا خنثی بودم.
#part_46
ولی اگه امروز طرف کژال و میگرفتم دیگه کسی ازم پیروی نمیکرد.
با صورت سرد نگاهش کردم و گفتم:
– خوب پدرت و پیدا کردی گرگ کوچولو حالا برو تا عصبی نشدم و کار دستت ندادم.
کژال پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– باید ازتون ممنونم باشم که بلای سر پدرم آوردین که قادر نیست تکون بخوره؟!
جدا از این چیزی و از پدرم گرفتید که تعلقی به شما نداره واقعا چقدر شما پرو هستید!
نه واقعا این دختر آدم بشو نبود.
سمت کژال رفتم و دستش و گرفتم از روی زمین بلندش کردم و سیلی محکمی به گونهاش زدم.
نه جیغی زد نه چیزی ولی نفرت داخل چشمهاش قلبم و آتیش میزد من این و نمیخواستم ولی عصبی بودم چند بار زدمش با چیزی که گفت دستم توی هوا معلق موند..
– زمین ارزونی خودتون ولی امیدوارم هر چیزی که داخل زمین میکارید بار نیاد چون حق ما داخل اون زمینه و من راضی نیستم..
اون زمین کوچیک ترین ارزشی برام نداشت ولی از این کار کژال خوشم نیومد.
کژال یک سوت زد که اسبی قهویی رنگ نژاد اصیلی بود به پا به در عمارت زد وارد عمارت شد.
کژال به پدرش کمک کرد سوار اسب بشه خودشم پشتش سوار اسب شد و سمت ارشیر برگشت..
– اگه یک روز از زندگیم باقی بمونه تقاص بلایی که سر پدرم آوردی و سرت در میارم.
سمت خونه رفتم کمر بابا رو گرفته بودم که نیوفته و به این فکر میکردم.
آلان که واقعا هیچی نداریم باید چطور شبهامون و بگذرونیم باید یک فکری میکردم وگرنه خانوادم از گرسنگی میمردن..
قسمتی از یاداشتهای کژال:
نفرین همچنان پا برجا بود من واقعا نمیدونستم که اگه منم نفرین کنم اون زمین واقعا دچار خشک سالی میشه ولی من این کار و کردم و اون زمین برای همیشه خشک شد.. من میترسم از روزی که نسلمم این نفرین و انجام بده مطمئنن اون نفرین تا ابد پا برجا میمونه…
جز شرمساری هیچی ندارم..
#part_47
وقتی رسیدیم خونه بیبی با نگرانی داخل حیات نشسته بود و با دیدن وضعیت بابا رو گونش زد و با عجله سمتمون اومد و گفت:
– خدا مرگم بده مادر چه بلای سرتون اومده؟
– چیزی نیست بیبی نگران نباشه فعلا کمک کن بابا رو داخل ببریم.
بیبی نگاهی به بابا ومن کرد و گفت:
– مادر چرا دنبال شر میری؟
بابا با سختی از روی اُفق پایین اومد.
– بیبی من چیزی نشده من خوبم باور کن.
– الهی بشنکه دست کسی که با تو بابات همچین کاری کرده.
– کژین کجاست؟
– خوابه مادر.
– باشه بیبی، شما بخواب بیبی من زخمایی بابا رو میشورم.
– نه مادر هستم.
– برو بیبی اینطوری ببینیش ناراحت میشه.
– ای کاش مادرت بود.
– مادرمم اگه بود میگفتم بره تو هم برو فدات بشم.
– باشه مادر شب بخیر.
– شب خوش بیبی
الهی دستت بشکنه خان که همچین بلایی سر بابام آوردی لچکم و لباسم خونی بود ولی اعتنا نکردم و سمت سطل آب رفتم یکم دستهام و شستم بقیشم روی آتش دان گذاشتم تا جوش بیاد.
با آتش کار میکردم که باز گربه سیاه و دیدم.
– من نمیدونم اسمت چیه؟ ولی ممنونم که مراقبمی ولی من یکی دوتا دشمن ندارم.
گربه سیاه همچنان نگاهم میکرد بهش لبخند زدم دیگه ازش نمیترسیدم این همون جن بدبختی بود که با بیل زده بودم توی سرش سمت سطل رفتم یکم شیر ریختم داخل یک جام جلوش گذاشتم چند دقیقه نگاهم کرد و بعد شروع به خوردن کرد.
خدایا خلقتت و شکر ما کجا اینا کجا؟!
وقتی آب جوش اومد داخل ظرف بزرگی ریختمش تا یکم دماش ملایم بشه و بعد بلندش کردم سمت خونه رفتم بقچه قدیمی و باز کردم و چند پارچه سفید ازش خارج کردم.
سمت بابا رفتم الهی بمیرم چطوری زدنش انشالله خان با اون بزرگی پستی یک روز خار بشه..
( سالار )
جمشید و صدا زدم که بدو بدو سمتم اومد و گفت:
– جانم خان.
– یکی و بفرست دنبال ارسام و بگو اینجا بیاد.
– ارسام؟!
– کاری که گفتم و بکن.
– چشم خان.
من بلاخره میفهمم رئیس کاباره از کدوم شخصی دستور گرفته تا اعتبار من و خَدشه دار بکنه..
بعد از چند ساعت ارسام شیک و خوش پوش جلوم ظاهر شد، تنها پسری که به بهش اعتماد داشتم.
پسری با چشمهای درشت مشکی موهای تیره و هیکلی جلوم اومد:
– ارباب بفرمایید.
– ارسام بشین.
وقتی که نشست سوالی نگاهم کرد:
– بهت یک ادرس میدم میخوام مثل سایه اون شخصی که میخوام و تعقیب کنی.
– ارباب اون شخص کیه؟!
ماجرا رو براش تا جایی که لازم دونستم گفتم فقط سرش و تکون میداد.
– ارباب تا چند روز آینده بهتون همه چیز و اطلاع میدم.
نصف لبم بالا رفت و گفتم:
– منتظر خبرهات هستم.
ارسام مردونه دست داد و بدون کوچیکترین حرفی از عمارت بیرون رفت.
#part_48
سمت بابا رفتم چند متکا پشتش گذاشتم زخماش و با آب شستم و با پارچه تمیز بستم.
لباسایی بابا رو با لباسای تمیز عوض کردم و پتو روش کشیدم تا استراحت بکنه.
سمت خروجی خونه رفتم و آب داغ و با بسمالله رو زمین ریختم.
( هیچوقت بدون بسمالله آب داغ زمین نریزید یا چیزی و پرت نکنید درسته شما اونها رو نمیبینید ولی اونها همهجا حضور دارن و ممکنه آسیب ببینن..)
هوا در حال سرد شدن بود گربه سیاه که کنار آتشدان بود از سرما به خودش پیچیده بود دلم براش سوخت و سمتش رفتم لچکم و در آوردم دورش پیچیدم و از روی زمین بلندش کردم سمت اتاقم بردمش و کنار کرسی براش یه جایی خوب درست کردم و گذاشتم بخوابه، ولی همچنان نگاهم میکرد.
میدونستم اون گربه واقعا گربه نیست برای همین سمت اتاق قدیمی خونه رفتم و لباسهای کثیفم و با یک دست لباس محلی سیاه حریر که منجقهای طلایی داشت عوض کردم و سمت کرسی رفتم که چشمم به گربه افتاد.
– چرا نمیخوابی؟
امم از این به بعد تو هم عضو خانواده ما هستی پس یک اسم برات انتخاب میکنم و اونم ظلمته مثل رنگ سیاه موهای بدنت.
دستم و نوازشگرانه روی موهای نرمش کشیدم که کمکم چشمهاش و بست اونقدر خسته بودم که بیهوش شدم.
با احساس خیسی روی صورتم چشمهام و باز کردم که هنوز دیر وقت بود ولی با دیدن ظلمت که صورتم و لیس میزد، بغلش کردم و روی جاش گذاشتم.
از جام بلند شدم و تصمیم گرفتم نماز بخونم سمت حیات رفتم تا وضو بگیرم داخل سطل و نگاه کردم اما دریغ از یک قطره آب اخم هام و داخل هم کردم باید تا نزدیکی چشمه برم..
پوف بلندی کشیدم و با حرص سطل و بلند کردم و سمت جنگل رفتم که ظلمت هم همراهم اومد.
وقتی به جنگل رسیدم بازم همون حس عجیب سراغم اومد ظلمت کنارم بود و انگار از خود بیخود شده بود اعتنایی نکردم و سمت چشمه رفتم سطل و که پر کردم برگشتم به شخصی برخورد کردم نفس تو سینم حبس شده بود ظلمت از حالت گربه به یک جن سیاه تبدیل شده بود و درست به شخص روبه روم زل زده بود.
ظلمت پشتم و گرفت و من و به پشتش هل داد ازش آروم آروم دور شدم که جن خواست یمتم حمله کنه ظلمت مانع شد. حواسم سمت ظلمت پرت شد که با موجودی که کنار چشمه دیدم میجنگید بدنش زیر ضربات اون موجود در حال خراشیده شدن بود، نمیتونستم ولش کنم اگه میرفتم اون کشته میشد.
با یاد آوری حرف بابا قیام نزدیک جن رفتم و بلند بسم الله گفتم:
انگار نیروی اون و جوری به زمین زد که من جاش احساس فلج بودن کردم.
ظلمت به شکل یک گربه در اومد و بیجون روی زمین افتاد.
وقتی به امام زاده رسیدم بابا قیام جلو اومد.
– دخترم چیشده؟
– اون جلوم اومد .
– بهت دست زد؟
– نه قبل اینکه دست بزنه، ظلمت باهاش درگیر شد.
بابا قیام به بدن جنی که داخل دستم بود نگاه کرد سری از روی تاسف تکون داد.
– آروم باش دخترم نمیزارم تو تقاص گناه زری و بدی.
#part_49
بابا قیام بهمون کمک کرد ظلمت و داخل دستش گرفت و به داخل امام زاده برد.
قیام نگرانتر از هر زمان دیگه بود سه برادر سر به هوا رو احضار کرد و گفت:
– ایمان، رحمان، رحیم شما مگه مسئول حفاظت از کژال نبودین؟
صدای زمزمه می اومد اخمایی بابا قیام لحظه به لحظه بیشتر تو هم میرفت.
– دخترم کژال برای چی وارد جنگل شدی؟
با سر در گمی گفتم:
– اومدم آب ببرم.
بابا قیام ناراحت نگاهم کرد و گفت:
– از این به بعد میگم برات هر روز دوسطل آب بیارن جلوی در ولی فعلا وارد جنگل نشو حداقل تنها واردش نشو.
– من که تنها نیومدم ظلمت هم اومد، بابا قیام چیشده؟
– به این جن زبون بسته میگی بهت کمک کرده؟
کژالم اون مثل ایمان و بقیه نیست اون فقط یک جن معمولیه اگه کمکش نمیکردی آلان باید دنبال جنازهای گربه میگشتی.
بابا قیام کلافه بود این و به خوبی میدیدم.
– بهم اعتماد کن دخترم کمکت میکنم شکستشون بدی.
– آلانم نمیتونی از امام زاده خارج بشی چون اون بیرون منتظرته.
– بشین دخترم حداقل تا اینجا اومدی مراحل کار و یادت بدم.
بابا قیام با موم که سیاه یک دایره درست کرد و به دیوار زد و بهم گفت هر روز باید یک دقیقه بهش زل بزنم.
– بابا قیام انجام میدم.
بابا قیام از جنها برام زیاد میگفت: انواع جنها از خوب و بد میگفت؛ بی دلیل آسیب نمیزنن مگه اینکه آسیب ببینن، ولی شیاطین دادگاه الهی ندارن و بی دلیل هم آسیب میزدن مثل بلایی که قراره سر من بیارن.
جنهایی که بابا ایمان اسماشون و میگفت؛ عرب زبان بودن ولی بابا قیام میگفت به تمامی زبانها آگاهی دارن.
ایمان جن خوبی بود چون بیشتر از بقیه هوایی من و داشت اگه بگم یک برادر بهتر از جن بود.
جلوی همه داداش ایمان صداش میزدم که بابا قیام به رفتارم با بقیه اعضای خانواده میخندید.
بابا قیام از خیلی چیزا بهم گفت دلم میخواست بیشتر یاد بگیرم ولی از پایان این سرنوشت اضطراب داشتم.
بابا قیام انگار به خوبی بوی ترسم و حس کرده بود سمتم برگشت و گفت:
– مرگ حق دخترم ازش نترس حتی اگه فردا باشه ما همه میمیریم.
– از سرنوشت خودم نمیترسم اگه یک روز نباشم بابا، کژین و بیبی چیکار میکنن؟
– پس برای خانوادت و از همه مهمتر خودت بجنگ و زندگی کن.
– حتی اگه پایانش نابودیم باشه؟
– بله حتی اگه پایانش مرگ باشه..
#part_50
پام و روی هم انداختم و پیپم و به دست گرفتم جلوی پنجره بزرگ عمارتم ایستادم، با لذت به سر درگمی سالار پوزخند میزدم..
حالاحالاها باید دنبال من بگردی یکی یکی سراغ عزیزای زندگیت میام.
سالار فقط از بازی دادنت لذت میبرم چقدر خوبه که التماس دیگران میکنی تا منو برات پیدا کنن ولی بهت قول میدم این رویا رو با خودت به گور ببری.
دستی داخل موهای مشکیم فرو بردم صندلی و روی زمین کشیدم جلوی دیواری ایستادم که عکسها روشون بود.
فریبا، فائزه، اردشیر..
از همه مهمتر کژال، واقعا دختر زیبایی بود بلند قهقه زدم اوج خندم جایی بود که سالار براش بال بال میزد ولی این دختر پا بهش نمیداد.
به نقشه شومی که برای کژال کشیده بودم فکر میکردم که سالار چقدر میسوزه اگه.. من این کارو بکنم، وای سالار که خیلی مونده خوارت بکنم ولی وقتی بخوام انتقام بگیرم بترس که واقعا یک حیون میشم.
هیچکسی ندونه من که میدونم تمام نقطه ضعف تو اون دختره منم با همون نقطه ضعف تو رو زمین میزنم، مثل بلایی که سر من آوردی.
چندسال قبل:
دخترک جلوی پدرش زانو زده بود التماس میکرد، که با سن کمی که داشت بهش رحم بشه ولی خان به التماسهای دختر توجه نکرد و کنار گوشش بلند غرید:
– تو فقط یک اسباب هستی، تو دختر خانی باید برای اتحاد خانها ازدواج کنی.
مادر دختر پا به پای جگر گوشهاش ناله میکرد، دختر غمگین نامهای برای عشق قدیمیش فرستاد، دختر با صورت مهتابیش لباسی سرخ رنگ پوشید و به خانه شوهر رفت آن هم با جهیزیه چند اسب اصیل لر و فرشهای گران قیمت..
پسر با بغض به عشقش نگاه کرد که چطور کنار آن مرد سی ساله امشب زن میشد.
از خاطرات بیرون اومدم عصبیم دستم و مشت کردم توی دیوار میکوبیدم، انقدر کوبیدم که با سوزش دستم نگاهی گذرا بهش انداختم زخمهای خونی روی انگشتهام ایجاد شده بود.
#part_51
دلم واسی نبات تنگ شده بود لباسهام و با یک دست لباس صورتی متمایل به کرم رنگ عوض کردم که پولکهای طلای رنگی روی کمرش کار شده بود با شوق پوشیدمش و بدون کوچیکترین حرفی از خونه خارج شدم.
سمت خونه نبات رفتم جلوی در رسیدم، در و زدم که نبات در و باز کرد با دیدنم جیغ کشید سریع بغلم کرد.
– کژال خوش اومدی فدات بشم.
– مرسی آجی، میزاری بیام داخل باید باهات حرف بزنم یا قراره جلوی در وایستم؟
نبات نگران نگاهم کرد و چَکی ( با دست زده توی سرم ) زد توی سرم و گفت:
– تیکه ننداز ولی بیا داخل نگرانم کردی!
با نبات وارد شدیم که مادر نبات خاله سراب جلو اومد با دیدنم محکم بغلم کرد و باهام روبوسی کرد.
– مادر خوش اومدی من برم چایی بیارم.
– خاله سراب زحمت نکش اومدم فقط ببینمتون و باهاتون کار دارم.
– کژال نگرانمون کردی چیشده؟
– خبر دارین که خان زمین و گرفته؟
– آره مادر خدا خیرش نده مثل پدرش ظالمه.
– خاله سراب من کار میخوام تا بتونم هزینه خانوادم و بدم، بابا مریضه، بیبی پیره و کژین هم بچه است ازشون انتظاری ندارم ولی من که میتونم کار کنم کنیزی خدمتکاری هر چی باشه فرقی نداره انجام میدم.
– والله مادر، ما روزایی که نیازه میریم خونه خانهایی ده دیگه اگه بخوایی تو و هم میبریم با دایه ها صحبت میکنم بزارن کار کنی.
با خوشحالی گفتم:
– خدا خیرتون بده.
– خیر ببینی دخترم ما مدیون بابای تویم خدا آخر عاقبتش و خیر کنه همجوره ما رو حمایت کرده.
– خوبی از خودتونه.
خان داخل ایوان نشسته بود و همه چی از میوه، شیرینی جلویی چشمش بود و از طبیعت داخل باغ لذت میبرد، فریبا با یک دست لباس سبز که به چشمهای سبزه تیرش میاومد و تضاد خاصی با سفیدی بدنش ایجاد کرده بود، بینی کوچیک و لبهای قلویش میاومد و کنار خان نشست خان نگاه گذرایی بهش کرد و بعد روش و از فریبا گرفت.
از اولم نمیخواست فریبا زنش بشه، چشمش فقط کژال و گرفته بود به بهانه آراز و فرستاد خونه کژال تا کژین و خواستگاری کنن ولی وقتی از جسارتی که کژال کرده بود، فهمیده بود این گرگ کوچولو به این راحتیها دم به تله نمیده.
– خان.
خان با صدای فریبا سمتش برگشت و فقط نگاهش کرد.
– خان.
– بنال ببینم همش میگه خان، خان…
– ما چندماه ازدواج کردیم ولی رابطهای زیادی نداشتیم، حتی شب عروسیمون.
– ضعیفه ساکت باش، من هر وقت بخوام بهت نزدیک میشم تو کی هستی که برای من تعیین کنی چی باشم، چی نباشم ها؟
با دادی که خان سر فریبا کشید، شک فریبا به یقین تبدیل شد.
فریبا ناراحت خان و نگاه کرد فهمید بود که خان دوسش نداره ولی چرا با من ازدواج کرد؟
فریبا داخل ذهنش تکرار کرد، تو مال منی فقط من..
تصمیم گرفت با مادر شوهرش صحبت کنه، خیلی دلش میخواست بدونه خان کی و انقدر دوست داره که به اون کوچیکترین توجهی نمیکنه با اینکه زنشه و باید محرم اسرارش باشه.
فریبا از کنار خان بلند شد و سمت فائزه خانوم رفت، خان بزرگ عمارت در حال غر زدن سر خدمتکارهای عمارت بود.
#part_52
– حیف نونها دست بجبونید.
– خانوم داریم کار میکنیم!
– واه، واه، واه چی میشنوم.
خان بزرگ عمارت دست راست خودش و صدا زد:
– دایه.. دایه..
زنی ظریف اندام با چشمهای تیره جلوی خانوم بزرگ عمارت رسید و گفت:
– بله خانوم جان.
– این دختره عفریته و بنداز داخل انباری تا دو روز هم بیرونش نیار تا بفهمه کی رئیسه.
– چشم خانوم…
دایه با بی رحمی دست فرنازگل و گرفت سمت انباری کشید، صدای فرنازگل مدام گریه میکرد، با گریههاش دل سنگ و آب میکرد بنده خدا از تاریکی وحشت داشت.
فائزه خانوم با اون صورت عصبیش سمت فریبا رفت دست فریبا و گرفت و سمت اتاق برد.
– دختر چیشده؟
– مادر، خان با من رابطهایی کم برقرار میکنه، اون شوهر منه ولی منو محرم اسرارش نمیدونه.
– غصه نخور اینم مثل باباشه باید با یک روش دیگه کلید قلبش و به دست بیاری.
صبح حاضر باش میریم یه جایی.
– کجا؟!
– حرف نباشه.
– چشم.
خاله سراب دور از چشم نبات مقداری پول به کژال داد، هرچند که کژال سر باز زد ولی به احترام روی سراب خانوم قبولش کرد.
کژال تصمیم گرفت سمت خونه عمو صالح بره تا یکم آرد بخره از کوچه پس کوچههای قدیمی ده رد میشدم، پسرای قدبلند و چهار شونه با نگاه خاصی کژال ورنداز میکردن.
کژال به خوبی نگاهها حس میکرد و زیر لب فقط بسمالله میگفت: به امید اینکه خدا صداش و بشنوه و ازش محافظت کنه.
با رسیدن جلوی در قدیمی عمو صالح به در خونشون زدم که صدای مردونهای از پشت در اومد، یک پسر چشم ابرو مشکی که قیافه مردونهایی داشت در و باز کرد.
– بفرمایین.
– آقا صالح هستن؟
– بله ولی شما؟
– بگین دختر آقا دلیر اومده خودشون میدونن.
– صبر کن لطفا.
– باشه.
اینجا پایین ده بود، و یکم قدیمی بود دیوارهایی کاهگلی قدیمی، پسر بچههایی که با گل بازی میکردن؛ لباسایی فقیر تنشون نشون دهنده کولیهایی بود که اینجا ساکن بودن.
زنی کُولی از کنارم رد شد با وحشت و ترس نگاهم میکرد، توی عمق چشمهاش یک ترس عمیق لونه کرده بود فقط یک چیز و زیر لب زمزمه کرد از طریق لبخونی فهمیدم چی گفت اون به من گفت: شیطان..
چند دقیقه بعد پسر سمتم اومد و من و به داخل راهنمایی کرد سعی کردم به گفته زن بیتوجه باشم، وارد خونه قدیمی شدم که با فانوسهای قدیمی روشن نگه داشته بودنش.
– از این طرف بیا.
سرم و تکون دادم که آقا صالح و که روی سکو نشسته بود دیدم.
– کژال خوش آمدی.
– ممنون آقا صالح.
– چیزی شده؟!
– والله اومدم یک ازتون آرد با یکم میوه بگیرم.
– مگه زمین ندارین؟
– خیر خان گرفتتش.
– عجب، باشه دخترم صبر کن.
صالح پسرش و صدا زد:
– امیر، امیر.
– جانم بابا؟
– یکم آرد بریز داخل گونی برای کژال جان بیار، از میوههای باغ هم بزار داخل سبد و بیار.
– چشم باباجان.
– آقا صالح پدرم به شما بدهکار بودن درسته؟
– بله سه سکه.
– من پنج سکه و دارم این و بگیرین جایی بدهکاری پدرم و پول آرد و میوههاست.
– بزار بمانه.
– نه، دوست ندارم پدرم بدهکار باشه.
– باشه دخترم، امیر وسایل و برای کژال خانوم تا جلوی خونشون ببر.
– نه.. نه زحمت میشه.
– چه زحمتی تو دختری اینکارا مردونس.
– عمو صالح.
– بله دخترجان؟
– به پدرم حرفی درباره امروز نزنید.
– دلیر باید افتخار کنه دختری مثل تو داره، شاه دختری خوش به سعادت پدرت.
– زنده باشین.
– بسلامت دخترم.
#part_53
عینکم روی چشمهام بود پشت فرمون نشسته بودم و منتظر مردی بودم که سالار خان گفته بود تعقیبش کنم..
اینجوری نمیشه از ماشین پیاده شدم و کتم و برداشتم سمت فاحشه خونه رفتم، صدای موسیقی به گوش رسید چشمم به زنهای نیمه برهنه افتاد که در حال معاشقه بودن و سیگار میکشیدن.
مردهای سیبیل کلفت دست روی اندام زنانگیشون میکشیدن اونها در کمال ناباوریم قهقه میزدن.
به بهانه مشتری وارد فاحشه خونه شدم، که زنها با دیدنم برام سر و دست میشکستن بی توجه کنار بار رفتم و یک شات در خواست دادم.
پسر نیمه جونی که داخل بار کار میکرد برام مشروب ریخت ازش پرسیدم:
– رئیس کاباره کیه؟
اون به مرد سیبیل کلفتی که گوشه روی صندلی کنار چند زن نشسته بود اشاره کرد.
جوری نگاهش کردم که چشمهام واقعا ترسناک شده بود.
– اون مرد چند سالشه؟
پسر جواب داد:
– آقا رو میگی؟!
سرم و تکون دادم و گفت:
– چهل و خوردهای هستن چطور؟
– همینجوری، زن داره؟
– آره تازه یک دختر کوچولو هم داره.
– اها.. باشه، اسمش چیه؟
– اَرَم.
– پُرش کن.
پسر متعجب پرسید:
– چی رو پُر کنم؟
به لیوان اشاره کردم که تازه متوجه شد چی میگم.
برای اینکه اون مرد شک نکنه دختری که داشت از کنارم رد میشد دستش و گرفتم که توی بغل افتاد و تا خواست شروع به جیغ زدن بکنه با لبهام مهر سکوتی روی لبهاش زدم.
اون با ولع لبهام و میبوسید و من تموم ذهن و چشمم پی اون مرد بود، دستهای دختر داشت سمت باز کردن دکمههام میرفت که دستش و گرفتم و کنار گوشش با حالت خماری گفتم برای بلند کردنش وقت زیاده کارت و انجام بده.
رئیس کاباره سمت پسر داخل بار اومد و گفت:
– افشار حواست به اینجا باشه میرم جای میام.
– چشم آقا.
مرد از کنارم رد شد بلند شدم که دختر پرسید:
– کجا؟
پوزخندی زدم و گفتم:
– کار دارم.
چند تراول پول بهش دادم که با تعجب به پولهای داخل دستش نگاه میکرد بدون توجه بهش از کنارش رد شدم، اَرَم سوار پیکانش شد و رفت، سریع سمت اتومبیلم رفتم و سوار شدم و پشت سرش تعقیبش کردم.
به نزدیکی یک ده رسیدم با اتومبیل جلوتر میرفتم یکم شکاک میشدن برای همین اتومبیل و یک جا پارک کردم و پیاده تعقیبش کردم که به یک عمارت خیلی بزرگتر از خان سالار رسیدم با تعجب پشت یک درخت مخفی شدم.
#part_53
عینکم روی چشمهام بود پشت فرمون نشسته بودم و منتظر مردی بودم که سالار خان گفته بود تعقیبش کنم..
اینجوری نمیشه از ماشین پیاده شدم و کتم و برداشتم سمت فاحشه خونه رفتم، صدای موسیقی به گوش رسید چشمم به زنهای نیمه برهنه افتاد که در حال معاشقه بودن و سیگار میکشیدن.
مردهای سیبیل کلفت دست روی اندام زنانگیشون میکشیدن اونها در کمال ناباوریم قهقه میزدن.
به بهانه مشتری وارد فاحشه خونه شدم، که زنها با دیدنم برام سر و دست میشکستن بی توجه کنار بار رفتم و یک شات در خواست دادم.
پسر نیمه جونی که داخل بار کار میکرد برام مشروب ریخت ازش پرسیدم:
– رئیس کاباره کیه؟
اون به مرد سیبیل کلفتی که گوشه روی صندلی کنار چند زن نشسته بود اشاره کرد.
جوری نگاهش کردم که چشمهام واقعا ترسناک شده بود.
– اون مرد چند سالشه؟
پسر جواب داد:
– آقا رو میگی؟!
سرم و تکون دادم و گفت:
– چهل و خوردهای هستن چطور؟
– همینجوری، زن داره؟
– آره تازه یک دختر کوچولو هم داره.
– اها.. باشه، اسمش چیه؟
– اَرَم.
– پُرش کن.
پسر متعجب پرسید:
– چی رو پُر کنم؟
به لیوان اشاره کردم که تازه متوجه شد چی میگم.
برای اینکه اون مرد شک نکنه دختری که داشت از کنارم رد میشد دستش و گرفتم که توی بغل افتاد و تا خواست شروع به جیغ زدن بکنه با لبهام مهر سکوتی روی لبهاش زدم.
اون با ولع لبهام و میبوسید و من تموم ذهن و چشمم پی اون مرد بود، دستهای دختر داشت سمت باز کردن دکمههام میرفت که دستش و گرفتم و کنار گوشش با حالت خماری گفتم برای بلند کردنش وقت زیاده کارت و انجام بده.
رئیس کاباره سمت پسر داخل بار اومد و گفت:
– افشار حواست به اینجا باشه میرم جای میام.
– چشم آقا.
مرد از کنارم رد شد بلند شدم که دختر پرسید:
– کجا؟
پوزخندی زدم و گفتم:
– کار دارم.
چند تراول پول بهش دادم که با تعجب به پولهای داخل دستش نگاه میکرد بدون توجه بهش از کنارش رد شدم، اَرَم سوار پیکانش شد و رفت، سریع سمت اتومبیلم رفتم و سوار شدم و پشت سرش تعقیبش کردم.
به نزدیکی یک ده رسیدم با اتومبیل جلوتر میرفتم یکم شکاک میشدن برای همین اتومبیل و یک جا پارک کردم و پیاده تعقیبش کردم که به یک عمارت خیلی بزرگتر از خان سالار رسیدم با تعجب پشت یک درخت مخفی شد.
#part_54
با آقا امیر سمت خونه رفتیم بنده خدا انقدر خجالتی بود مدام سرخ و سفید میشد، به نزدیکی ده ریدم که مردم ده با دیدن پسر عمو صالح نزدیکم پچ پچ میکردن اعتنایی نکردم به جلوی در خونه رسیدم و در زدم که بیبی در و باز کرد با دیدن یک پسر کنارم محکم توی صورتش زد.
– خدا مردگم بده این پسر کیه؟!
– بیبی آروم باش ایشون لطف کردن گونی( کیسه) آرد و برام آوردن.
بیبی که پی برد قضیه از چه قراره پسر عمو صالح و به داخل دعوت کرد ولی بنده خدا از خجالت سرش و بلند نکرد.
گونی آرد و جلوی در گذاشت و دست بیبی بوسید و رفت.
بیبی نگاهم کرد شونه بالا انداختم که بیبی سرش و تکون داد و استغفرالله آرومی زیر لب گفت: داخل خونه رفت.
گونی و با زحمت بلند کردم.
سمت خونه بردم و گوشه دیوار گذاشتم، کژین مشغول بافتن فرش بود آروم آروم سمت کژین رفتم دستم و روی چشمهاش گذاشتم و با تمام توان صورتش و میبوسیدم، صدای خندهام داخل جیغ جیغهای کژین گم شده بود..
بیبی با خنده به رفتار ما نگاه میکرد.
بابا ناله کنان داخل رخت و خوابش تکون میخورد، هر سه سمت بابا برگشتیم که بابا شروع به سرفه شدید کرد زود از همه به خودم اومد و سمت کژین برگشتم:
– کژین برو برای بابا یک لیوان آب بیار.
– چشم آجی.
– بابا خوبی؟
با دیدن زخمهای که خوب نشده بودن بلکه بدتر خونریزی و عفونت هم کرده بودن محکم توی صورتم زدم که صورتم از شدت سیلی که زده بودم میسوخت.
با عجله سمت بیرون رفتم و آب و گذاشتم بجوشه که با برگشتنم ظلمت و دیدم که کنار آتشدان نشسته بود.
با صدای شکستن چیزی داخل خونه سریع سمت خونه رفتم که کژین یک گوشه پذیرایی کز کرده بود بیبی اشک میریخت.
– چیشده؟!
کژین با ترس به بابا نگاه میکرد سمت بیبی برگشتم و گفتم:
– بیبی لطفا کژال داخل اتاق برین.
بیبی با شما هستم سریع داخل اتاق برید.
سمت آتشدان رفتم و آب و داخل یک ظرف ریختم پارچههای تمیز و سفید برداشتم اول به خدا توکل کردم بعد یاد حرف بابا قیام افتادم که گفته بود هر کمکی که نیاز داشتم باید سه بار اون آیه مقدس عربی بخونم تا به کمکم بیان.
بابا از درد ناله میکرد یکم بدنم میلرزید ولی تمام جسارتم و جمع کردم و سه آیهایی که عمو قیام گفت و خوندم از خدا درخواست کمک کردم چند دقیقه بعد صدای در خونمون اومد.
سمت در رفتم وقتی در و باز کردم در کمال ناباوریم هیچکسی پشت در نبود فقط یک کاسه روحی که پارچه حریر سبز روش بود، سریع کاسه و برداشتم و خوب کوچه رو نگاه کردم هیچکسی جز تاریکی شب نبود.
با صدای بابا سریع سمت خونه دویدم و پارچه سبز و برداشتم که داخلش یک گیاه خوش بو و معطر به اسم سِلیمانه ( اسمش کوردیه، و خیلی هم کمیابه و متاسفانه اسم فارسی این گیاه و نمیدونن که به منم بگن… یک گیاه که باید در دهان جویده بشه و یا له و تکه تکه بشه و روی زخم گذاشته بشه) قرار داشت.
گیاه و جویدم و روی زخم بابا گذاشتم، صدای بلند عمو قیام و میشنیدم که دعا میخوند از صدا چشمهام گرد شد اطراف و نگاه کردم ولی هیچکسی غیر از خودم صدا و نمیشنید.
صدای شروع به خوندن دعا میکرد، گیاه و روی زخم بابا گذاشتم و با صدا زمزمه میکردم هر لحظه صدا اوج پیدا میکرد منم بلند میگفتم؛ بعد از چند دقیقه گیاههای تازه و خوش بو حالتی مثل پژمرده شدن گرفتن.
بدن بابا شروع به لرزیدن کرد، چشماش کاملا سفید شده بود..
با نگرانی به بابا نگاه کردم، عفونت زخماش در حال خوب شدن بود جای زخم داشت بهم میچسبید و مایه زرد مایل به سفیدی از زخماش خارج شد.
( این گیاه اون پیرمرد داخل دعا نویسیش هم استفاده میکرده دلیل و نمیدونم ولی این گیاه خونریزی و بند میاره و جای بریدگی و بهم میچسبونه)
لرزش بدن بابا از بین رفت و بخواب رفت، تا صبح روی سر بابا بیدار موند.
#part_55
فریبا به دستور فائزه خانوم صبح اول وقت از خواب بیدار شد و با فائزه خانوم از خونه خارج شد.
فائزه از ده خارج شد و به دو ده پایینی رفت از بین کوچه پس کوچههای کثیف ده گذشت تا به خونه یک جادوگر به اسم بحیرا رسید، فائزه خانوم به صورت رمزی سه بار به در زد که پسر بچهایی حدودا هفت یا هشت ساله در و باز کرد.
فائزه به حالت چندشی بچه رو نگاه کرد و گفت:
– بچه بحیرا کجاست؟
بچه با صورت کثیفش به فائزه نگاه کرد و گفت:
– داخل هستن ولی شما کی هستین؟
– بگو فائزه اومده خودش میدونه.
– چشم.
فریبا با حالتی چندش خونه رو از نظر گذروند و نظرش به چیزایی عجیبی که روی دیوارها بود جلب شد، خواست سمتشون بره که مادر شوهرش دستش و محکم گرفت.
– از جات تکون نخور فضولی هم نکن.
– چشم.
پسر بچه با سر و صورت نچندان مناسب سمت فریبا و فائزه اومد و اونها و به سمت اتاق بحیرا هدایت کرد.
– بحیرا منتظرتونه.
فائزه خانوم به سمت اتاق پیش قدم شد و از پشت فریبا رو گرفته بود، و پشت خودش میکشید، بحیرا با دیدن فائزه به پولهای که قرار بود ازشون بگیره فکر میکرد و نیشش و باز کرده بود.
– بانو خوش آمدین.
– مزه نریز بحیرا میخوام بدونم پسرم کی و دوست داره که تا الان به عروسش زیاد دست نزده.
– خان هنوز به همسرش دست نزده؟!
بحیرا با تعجب نگاهش و داخل صورت فریبا و فائزه در گردش بود که با فریادی که فائزه سرش کشید خودش و جمع و جور کرد.
– بحیرا چشمهای هیزت و از روی عروسم بردار.
– اجازه بدین بپرسم.
بحیرا شروع به سوزاندن بخور ( عود مخصوصی که جادو نویسها استفاده میکنن.) کرد و آتشی روشن کرد و نام موکلینش و صدا زد، سرما به قلب فریبا هجوم میآورد و استرسش و بیشتر میکرد.
چشمهای بحیرا کاملا سیاه شده بود، بوی خیلی بدی به مشام دو زن رسید که هر دو صورتشون جمع شد.
بحیرا دستش روی کاغذ حرکت میکرد بدون اینکه خودش این کار و انجام بده، ظاهر دختری نصفه روی کاغذ کشیده شد اما در لحظه کامل شدن عکس صدای فریادی کر کننده اطراف بحیرا و فرا گرفت و در آخر کلماتی روی کاغذ هک شد که اخمهایی بحیرا در هم رفت.
بحیرا موکلش و صدا زد ولی فقط صدای ناله به گوشش رسید و جلوی چشمهای بحیرا موکل شیطانیش کشته شد.
روی کاغذ کاهگلی فقط یک کلمه خونی هک شد، بحیرا با وحشت کلمه هک شده رو تکرار میکرد..
فائزه سمت بحیرا برگشت و سوال پرسید:
– خوب چیشده تونستی بفهمی؟
– نه، موکلم کشته شد.
– یعنی چی؟!
یعنی پسرم جادو شده؟!
– نه فائزه خانوم فقط..
– فقط چی؟!
– اون دختر محافظت میشه، هرکسی که بهش آسیب بزنه آسیب میبینه و اگه کسی قصد کشتنش و داشته باشه موکلین که در اختیارش هستن جون اون طرف و میگیرن.
– اون دختر کیه؟
– ظاهرش ناقص روی کاغذ کشیده شده ولی موکلم کلمه نابودی و زیر لب تکرار کرد و صداش قطع شد.
– یعنی چی؟! نفهمیدی کدوم ده زندگی میکنه؟
– نه خانوم.
– تو دیگه چهجور جادوگر یهودی هستی؟!
– من یکی از بهترین موکلینم و در این احضار که بفهمم اون دختر کیه؟ از دست دادم.
– خب حالا بجاش پولش و میگیری.
فائزه مثل گدا صفتها چند سکه کف دست بحیرا گذاشت و از خونهاش خارج شد.
بحیرا اخمهاش و در هم کرد:
– امیدوارم اون دختر سایه سیاهی بشه توی زندگیتون.
فائزه عصبی سمت خونه حرکت میکرد.
صبح با تکونهایی که به شونم میخورد بیدار شدم.
#part_56
بیبی تکونم میداد و با نگرانی اسمم و صدا میزد، وقتی بلند شدم متوجه شدم خیس عرق شدم.
– پاش و مادر چرا داخل خواب جیغ میزدی؟
با چشمایی که هر گرد و گردتر میشد به بیبی نگاه کردم:
– من فریاد میزدم؟
– آره مادر یادت نمیاد؟
– نه والله.
– حتما چشمت زدن مادر باید برات حتما اسپند دود کنم.
– بیبی وقت نماز شده؟
– نه مادر هنوز خورشید طلوع نکرده، کژالم پاش و شیر بدوش به والله مادر کمر ندارم.
– چشم
سمت کژین برگشتم که خودش و به کرسی چسبونده بود، پتوم و روش انداختم ولی بدنم خیس بود، باید بعد از انجام دادن کارا حتما حمام کنم.
سمت صندوقچه گوشهی دیوار رفتم و بازش کردم.
لباس صورتی که طرحهای خوشگلی روش بود برداشتم ولی این بار قصد نداشتم لچک ببندم بجاش موهام و باز میزاشتم، اگرم قصد داشتم بیرون برم شال طوریش و روی سرم میندازم.
وسایلم داخل بقچه گذاشتم و سمت خروجی خونه رفتم.
شروع به دوشیدن شیر کردم، نانها و پختم، چایی هم دم کردم..
خیلی خوب و بیسر و صدا خونه و گرد گیری کردم نگاهم به جای شمعی نقرهی روی تاقچه افتاد که نبودش، کل خونه و زیر رو کردم ولی پیداش نکردم.
با خودم تکرار کردم.
– وا شمعدونی کجاست؟!
اخمهام و تو هم کردم و سمت اتاق کوچولو نزدیک خونه رفتم آبی که گرم کردم با خودم بلند کردم و اون سمت رفتم، لباسهام و از تنم در آوردم و شروع به شستن بدن بلوریم کردم بعد از تموم شدن کارم لباسم و پوشیدم..
آب و بیرون ریختم و وضو گرفتم با شال توریم موهام و پوشوندم و جا نمازی و انداختم و شروع به نماز خوندن کردم، بعد از نماز به هر طرف رو میکردم سلام به امامها میکردم خیلی دوست داشتم مسلمان بشم برای احترامی که قائل بودم به امامها سلام میفرستادم هرچند که سُنی بودنم این کار و اشتباه میدونست و منم که قانون شکنم توی این کار هم قانون شکنی میکردم، وقتی کارم تموم شد دعا کردم و جا نمازیم و جمع کردم.
بیبی تصمیم گرفت بخوابه کژینم بیرون مشغول بازی کردن بود ولی بابا طاقتش نگرفت گفت: خونه برادرش میره.
آلان بهترین فرصت بود ایمان و احضار کنم تا بهم دلیل این اتفاق و بگه بابا قیام گفته بود که چون باهام پیمان دوستی و برادری بسته احضارش کنم آسیبی بهم نمیزنه.
امروز جمعه بود پس سیاره زهره پس امروز روز نحسی نیست میتونم احضار کنم و مشکلم و حل کنم.
بابا قیام بهم یک سری بخورات داده بود گفته بود هر روزی یک بخور مخصوص داره و چون امروز روز سعد پس باید بخور مستکی دود کنم تا اون بیاد.
برای اطمینان دور خودم مندل کشیدم.
( مندل یک نوع حفاظه که در مواقع احضار با دعاهای خاصی صورت میگیره)
اول از همه وضوع گرفتم و با یاد خدا بخورات و عود کردم بوی کاملا مطبوع و خوبی فضایی اتاق و پر کرد.
به صورت مثل ماه ایمان فکر کردم برعکس جنی که در جنگل دیده بودم ایمان ظاهری زیبا و صدای دلنشینی داشت.
شروع به خوندن عزیمت( همون قسمی هستش که برای احضار استفاده میشه ) کردم:
بحق سوره مبارکه حمد و توحید احضرو موکلم (نام جن ) بحق سلیمان ابن داوود و بحق روح القدس و بحق عیسے روح الله و بحق محمد رسول الله و بحق یا الله یا رئوف یا رب احضرو احضرو احضرو (ایمانموکل من.شکلش رو هم در نظرم و ذهنم آوردم)احضرو فے هذا..
( نصف عزیمت و نمینویسم چون امکان داره به خودتون آسیب بزنید، خواهشمندم برای کنجکاوی هم انجامش ندین این عزیمت فقط و فقط برای احضار موکل تحت خدمت انجام میشه نه هر موجود دیگهای..)
بعد از تموم شدن دعا بوی خیلی خوبی فضای اتاق و پر کرد و صدای دلنشین ایمان و شنیدم.
– سلام و علیکم یا بنت کژال( اسم مادر کژال، کژال بوده بخاطر عشق عمیقی که پدرش به همسرش داشته اسم دخترش و کژال میزاره)
– علیکم و السلام، موکل ایمان اشیاء قیمتی از منزل من دزدیده شده به حق الله و حق سلیمان و داوود به حق محمد رسوالله قسم تو میدانی کار چه کسی است؟
– به حق و الله کار قوم من نیست یا بنت کژال میتواند کار جنیان خانگی باشد.
– تا قبل از غروب خورشید شمعدانی باید سر جایش باشید.
– به حق الله این اتفاق هم میافتد.
بعد از پایان حرفمون دعا مرخص شدن خوندم و ایمان غیب شد ولی بوی خوش هنوز هم داخل اتاق بود.
( برای ادبی بودن متن متاسفم ولی خوب این گفتگو به صورت عربی بینشون رد و بدل شده و من برای تلفظ بهترش اینطور گفتم.)
#part_57
با یاد آوری چشمان براق آبی ایمان و اون صورت مثل ماه لبخندی روی لبم اومد ولی سریع لبخندم محو شد وسایل و سریع جمع کردم داخل صندوقچه مخفی کردم.
با صدای بیبی سمت حال کوچیکمون رفتم.
– کژال نازنینم اینجا بیا مادر کارت دارم.
– چشم بیبی آلان میام.
با عجله پیش بیبی رفتم که تو عالم خودش بود و میخندید با صدا زدن بیبی هین بلندی کشید که با نگرانی نگاهش کردم.
– دختر ترسیدم این چه وضع اومدنه؟
– شرمنده بیبی، چی شده؟
– والله مادر یک خواب عجیب دیدم.
عجب بود کنجکاو شدم تا ببینم بیبی چی میگه:
– چه خوابی بیبی؟!
– والله، بوی خوبی داخل خونه می اومد از روی جام بلند شدم که یک مرد رشید و هیکلی دیدم مادر صورتش خیلی زیبا بود وقتی ازش پرسیدم تو کی هستی؟
و اینجا چی کار میکنی؟
بهم گفت به حق الله من محافظ این منزل هستم.
از حرفایی بیبی هر لحظه چشمهام بیشتر گرد میشد یعنی واقعا ایمان خودش و به بیبی نشون داده؟
سعی کردم آرومش کنم؛
– نگران نباش بیبی این فقط یک خواب بوده.
– مادر چی بگم والله خیلی واقعی بود، انشالله که خیره.
– انشالله.
دستهای پیر و پینه بستهیی بیبی و گرفتم فشار آرومی بهش دادم که دستش و پشت بالشتش برد و تسبیح قدیمی که شوهرش بهش هدیه داده بود وبیرون آورد و شروع به ذکر گفتن کرد پیشونی بیبی و بوسیدم که صدای در اومد.. بیبی خواست بلند بشه اجازه ندادم.
– بشین بیبی من در و باز میکنم.
شال توریم و روی سرم کشیدم و در باز کردم که با صورت خندان نبات مواجه شدم.
– به به کژال جونم.
با چشمایی گرد شده به نبات نگاه کردم که آروم گفت:
– کژال جان هر کی دوست داری چشمات گرد نکن آخه لامصب تو نمیدونی وقتی چشمات گرد میکنی من خمار اون نگاهت میشم.
به سر وضع نبات نگاه کردم، شلوار کوردی گشاد مال پدرش و با یک پیراهن گشاد پوشیده بود لچکشم روی سرش بود، با صدای خندهی بیبی به خودم اومدم و به سر و وضع نبات خندیدم.
– نبات خدا نکشتت این چه سر و وَضعیه؟!
نبات مثل خلو چلا نگاهم کرد و گفت:
– وا کژال مگه سر و وضعم چشه؟
به زور جلوی خودم و گرفتم و گفتم:
– هیچی فقط شبیه مش رمضون شدی.
– برو بابا، بیبی جونم اومدم کژالت و ببرم.
نبات دوبار روی سینش زد و گفت:
– بیبی به شرفم قسم دخترت و میبرم صحیح و سالم برات میآرمش و تا شب پیش خودمه کسی نزدیکش بشه گلوش و میگیرم.
بیبی گوشه در پذیرایی از تمام حرکات نبات خندش گرفته بود و با سر اجازه رفتن من و داد.
نبات با خوشحالی دست من و میکشید و دنبال خودش میبرد.
– آی نبات دستم و کندی چیشده؟!
– دختره خیر سر مگه خان زمینتون نگرفته؟
– بله گرفته.
– خو دیگه الان خان بالایی دو روز دیگه یهک مهمونی داره از همه جا که شده خدمتکار گرفته تا عمارتش و تمیز کنن منم گفتم بیام دنبالت تا حداقل یه چیزیم به تو برسه.
– وایی نبات تو بهترین دوستی هستی که دارم.
نبات قیافه مخش مرگی به خودش گرفت و گفت:
– میدونم ولی آلان بیا سریعتر بریم، دایه خان مسئولیت رسیدگی به کارها و داره باید زودتر برسیم تا قوانین و بهمون بگه.
– پس بیا تا اونجا بدویم.
#part_58
نبات سرش و تکون داد و باهم شروع به دویدن کردیم وقتی به جلوی در عمارت خان رسیدیم اصلا تعجب نکردم بلکه خیلی هم ناراحت بودم ادم خسیسی نبودم ولی خوب این منزل نتیجه کار کارگرها بود.
مردم بیچاره روی زمینها جون میکنن سودش برای خانها میشد، اگرم کارگری روی زمین جون بدن میگفتن فدای سر خان یک حیف نون بود، بهتره که مرد اگرم روی زمین زنده بمونی در حده یک وحده بهت غذا میدادن اعتراض میکردی یا بیرونت میکردن یا به فلک میکشیدنت.
خدایا کرمت و شکر ما کجا اینا کجا؟
با صدای نبات وارد حیات بزرگ عمارت شدیم که زن اصلا داخل حیاتش نبود همه مرد بودن سمت آشپزخانه رفتم که یک دختره تپل و کوتاه قد نبات و بغل کرده و گفت:
– وای نبات خداروشکر که اومدین واقعا داشتم ناامید میشدم.
دختره با چشم بهم اشاره کرد که نبات متوجه منظورش شد.
– وا شیرین این کژاله همونی که در موردش برات گفتم.
شیرین با تعجب ورندازم کرد و گفت:
– واقعا؟!
کژال خانوم نبات زیاد ازتون تعریف کرده بود خوشحالم که باهاتون آشنا شدم از اون چیزی که میگفت زیباتر هستین.
در مقابل حرفش لبخندی زدم و گفتم:
– ممنونم عزیز دلم خوبی از خودتونه.
– بابا کم تعارف تیکه بار هم کنید، کژال ببین اگه بخوای دلبری بکنی یا وسط کار آواز بخونی قول نمیدم مردا شیفتت نشن.
جانم؟ این دختر از بیشوهری به سرش زده بود.
– وا نبات حالت خوبه؟!
من خودم جلوی مرد جماعت کوچیک نمیکنم.
– آفرین.
صدای اعتراض آمیز شیرین بلند شد، دختر تپل با نمکی بود.
چشمهای مشکی موهای پر کلاغی، بینی قلمی و لبای باریک صورتش ملوس تر میکرد.
– نبات بجایی اینکه از این حرفا بزنی کژال و ببر پیش دایه بهش بگو اونم برای کار اومده که آخر سر پولش و بالا نکشه.
– به روی جفت چشمهام شیرین جونم تو فقط امر کن.
شیرین حرصی اسم نبات و برد و گفت:
– نبات میری یا این لیوان و برات پرت کنم؟
– نه میرم چرا کتک میزنی، کژال بیا بریم.
دنبال نبات راه افتادم، زنها به حالت بدی بهم نگاه میکردن سرم و بالا گرفتم که یک وقت فکر نکن با بچه طرف هستن.. این ملت کلا با من پدرکشتگی داشتن .
از پلههای عمارت بالا رفتیم که داخل یکی از اتاقها که فضاش رو به ویلا بود حالتی مثل یک بالکن بزرگ داشت، یک زن خوش چهره روی فرش نشسته بود و یک خانوم مسن هم کنارشون بود.
– سلام دایه.
– نبات تو اینجا چیکار میکنی؟ این دختر کیه؟
– برای کار اومده.
– مگه اینجا خونه خالته که هر گاوی و با خودت به اینجا میاری؟!
واقعا بهم بر خورد اخمهام و توهم کردم ولی نتونستم جلوی زبونم و بگیرم.
– ببخشید به کی گاو گفتین؟
اگه من گاو هستم شما واقعا یک انسان بیادب هستین با این سنی که شما دارین آدم خجالت میکشه بهتون چیزی بیشتر از این بگه.
نبات ترسیده اسمم و زمزمه کرد و زیر لب برد:
– کژال کوتاه بیا.
پیرزن عصبی شد و گفت:
– به من میگی بیادب! دختره چشم سفید وقتی دادم تنبیهت کردن اونوقت میفهمی چی رو کجا بگی.
آدم واقعا لجبازی بودم ولی کوتاه هم نمی اومدم.
– واقعا برای این طرز فکرتون متاسفم اگه فکر کردین با به تنبیه کردن میتونید بیادبی خودتون و جبران کنید سخت در اشتباه هستین.
زن که شبیه خانوم بزرگ عمارت بود بلاخره صداش در اومد؛
– دایه ساکت شو.
با صدای اون زن دایه و کاملا ساکت شد.
– دختر حواست به زبونت باشه دایه دست راست منه ببینم بیادبی کردی میدم تو با خانوادت و تنبیه کنن، دایه اجازه بده کار کنه.
دایه با نفرت نگاهم کرد منم با لبخندی که بیشتر میسوزوندش بهش نگاه کردم، واقعا چرا اینجور آدمهایی وجود دارن؟
خدا به عروسهای این عمارت رحم کنه بهشون حتما به چشم وسیله جوجه کشی نگاه میکنن.
با دایه به آشپزخانه عمارت رفتیم که دایه با لحن بدجنسی سمت من و بقیه زنهای داخل مطبخ خانه ( آشپزخانه ) برگشت و گفت:
– خب کژال باید کل استبل، انبار گندم، اتاق خان و تمیز کنه.. درست کردن شام هم به عهده کژاله کسی حق کمک کردن به کژال و نداره.
صدای نبات در اومد:
– اما دایه این کار غیر ممکنه.
– اگه ناراحتی تو برو انجامشون بده.
نبات با صورت ناراحت و نگران نگاهم کرد.
– نبات نگران نباش.
– قبل از غروب خورشید کارت باید تموم شده باشه.
– بله متوجه شدم.
#part_59
دایه با لحنی تحقیر آمیز بهم گفت:
– خب از جلوی چشمم دور بشو.
بخاطر بیادبی دایه دستم و مشت کردم ولی جوابی ندادم، چه فایده جواب یک ادب بد دهن مثل آب کردن یخ داخل زمستان بود، بقیه خدمتکارها بهم یا با ترحم یا با تمسخر نگاه میکردن، کار چه ایرادی داشت؟ مهم این بود نون حلال روی سفره خانوادت ببری.
شیرین تنها آدم داخل عمارت بود که از من بدش نمیاومد سمتم اومد یک دست لباس مردونه بهم داد.
– کژال لباست و عوض کن که حداقل بوی بد نگیری.
– مرسی عزیز دلم خدا بهت روزی خیر بده.
– انشالله.
سریع دور از چشم بقیه لباسهام و عوض کردم و جارو با یک سطل آب سمت استبل رفتم با دیدن اون همه مدفوع دلم برای اسبهای داخل استبل سوخت، زبون بستهها هم نمیتونستن کاری بکنن.
شونهای بالا انداختم و مشغول تمیز کردن استبل شدم اونقدر تمیزش کردم که آدم با خونه خودشم اشتباه میگرفتش.
بعد از تمیز شدن کامل استبل سمت انبار گندم رفتم با تاسف نگاهم به انبار بود انگار صد سال بود دست به سیلو نیاورده بودن با پشت دست آروم روی پیشونیم زدم، و مشغول تمیز کردن شدم. چوبهای مال خوشههای گندم مدام داخل دستم و پاهام میرفت و زخمیم میکردن با حدود یکی دوساعت با فِرض( سریع ) کار کردن کار سیلو تموم شد.
نفسی از سر آسودگی کشیدم و سمت لباسهام رفتم و لباسهای که شیرین بهم داد و داخل گونی گذاشتم.
با پوشیدن لباسم نفسی از سر آسودگی کشیدم انگار زندگی و بهم دادن.
سمت دایه رفتم:
– کار انبار و استبل تموم شده اتاق خان کجاست که تمیزش کنم؟
تمام خدمتکارها با تعجب بهم نگاه.
میکردن دایه که استکان چایی توی دستش خشک شده بود سریع اخمهاش و در هم کرد.
– اونجا رو چطوری جمع کردی؟
– با دست.
– باید ببینم.
همراه دایه سمت استبل رفتم که با چشمهای گرد بهم نگاه میکرد با عجله سمت انبار گندم رفت درش و باز کرد باید بگم به کل ساکت شده بود، هیچی نمیگفت.
از راه پله که بری بالا آخرین اتاق سمت راست مال خان هستش.
– ممنونم دایه.
دایه با عجله سمت آسو مادر خان رفت و براش از کار کژال گفت هر دو زن فکر میکردن که این دختر چطور این کار و انجام داده؟
کژال جارو و خیس کرد و پارچهایی روی دوشش انداخت و سمت پلهها حرکت کرد.
در اتاق و باز کرد که با اتاق نچندان سادهایی روبه رو شد.
– یعنی خان اینجا زندگی میکنه؟!
شونههام و بالا انداختم و با شالم موهای خرمایم و جمع کردم.
جلوی آینه اتاق خان ایستادم، به چشمهای آبیم نگاه کردم لبهای قلوی و بینی کوچیک پوستی بلوری ولی سریع نگاه از صورتم گرفتم و مشغول تمیز کردن اتاق شدم، همه جا و گردگیری کردم واقعا دیگه نیرویی برای ایستادن نداشتم ولی باید شام هم درست میکردم فقط خدا میدونست چقدر خسته شدم.
یکم روی فرش نشستم که خستگیم در بره ولی با صدای راه رفتن کسی پشت در سریع از جام بلند شدم همین که قفل در و باز کردم از اون طرف یکی محکم در و باز کرد که باعث شد در به صورتم بخوره، آخ بلندی گفتم: روی زمین افتادم.
#part_60
داشتم بینیم و ماساژ میدادم که چشمم به دو جفت کفش براق مردانه افتاد اخمهام و توهم کردم و سریع از جام بلند شدم.
صدای مردونه سعی کرد کمکم کنه:
– حالتون خوبه؟!
با حرص گفتم:
– بله خوبم.
سعی میکردم توی چشمش نگاه نکنم، نمیدونم چرا یک نیرو وادارم میکرد نگاهش نکنم، خواستم از در اتاق بیرون برم که یکی بازوم و محکم گرفت.
– تو برای چی وارد اتاق من شدی؟
– من اومدم که اتاق و تمیز کنم.
صدای مرد رو به روم یکم بلند شد:
– وقتی باهات حرف میزنم به من باید نگاه کنی فهمیدی؟
اخمهام و توهم کردم حرصم میگرفت هر کی از راه میرسید بهم زور میگفت.
– بفرمایید دارم نگاهتون میکنم.
– کی تو رو اینجا آورده؟!
چشمهام و ریز کردم و یکی از ابروهام و بالا دادم، این بشر یا خنگه یا خیلی گیجه.
– خوبه همین الان گفتم: برای خدمتکاری به اینجا اومدم.
هر دو با اخم بهم نگاه میکردیم که بلاخره کوتاه اومد.
– خیلی خب میتونی بری.
با حرف خان سریع از اتاق خارج شدم همین که بیرون اومدم تکیه دادم به دیوار قلبم تندتند میزد، حالم یجوری بود احساس داغی روی گونههام میکردم حتما تا الان خیلی قرمز شده.
از پلهها پایین اومدم سمت آشپزخونه عمارت رفتم شیرین مشغول پوست گرفتن سیبزمینیها بود با اون هیکل تپلش و اون دستای کوچولوش دل آدم ضعف میرفت.
– شیرینجان خسته نباشی.
– سلامت باشی عزیزم، کار اتاق تموم شد؟!
– آره گلم، باید شام و درست کنم؟
– آره، کژال یک سوال بکنم ناراحت نمیشی؟
– جانم، نه واسی چی باید ناراحت بشم؟
به شیرین گنگ نگاه کردم خیلی دستپاچه بود.
– نه، آخه…
هیچی.
تا سر و ته قضیه رو نمیفهمیدم ولش نمیکردم جدی نگاهش کردم و گفتم:
– بگو ببینم چیشده؟
– تو چطوری استبل و انبار و پاک کردی همه افراد داخل عمارت میگن حتما جادو جنبل کردی.
چشمهام دیگه جایی برای گرد شدن نداشت، وای خدایا اینا چرا همچین فکری کردن؟!
– نه عزیز دلم کی گفته من جادو جنبل کردم؟!
نه گلم من با زور و توان خودم اونجا و تمیز کردم خدا میدونه که الان چقدر خستم.
شیرین صورتش حالت پشیمانی گرفت و گفت:
– الهی بمیرم ببخشید که زود قضاوت کردم، بیا اینجا بشین شام و من درست میکنم.
– فدای سرت عزیز دلم، نه این دایه میاد بهت گیر میده توی دردسر میافتی که منم این و اصلا نمیخوام..
اشکالی نداره شیرین جان تو بشین من درست میکنم.
– پس بزار کمکت کنم.
– نه بشین فقط نگاه کن و ببین چطوری انجام میدم.
– باشه.
شیرین نشست زمین و بهم نگاه میکرد، تصمیم داشتم خورشت قیمه درست کنم، میدونستم فقط یکم از خورشتم و بخورن انگشت به دهن میمونن.
سریع سیبزمینی برداشتم و شروع به پوست گرفتن کردم، اونا و خلالی کردم.
#part_61
سیبزمینیها و داخل یک ظرف پر از آب کردم تا قرمز نشن، برنج و پاک کردم گذاشتم دم بکشه تا روش روغن حیوانی بریزم.
همه مواد خورشت و درست کردم ولی انگار یه چیزی کم بود دستم و زیر چونم زدم و متفکرانه به این فکر کردم چی میتونه کم باشه؟
به نتیجهی خاصی نرسیدم پس سمت شیرین برگشتم:
– شیرین جان بنظرت چیزی داخل خورشت کم نیست؟
– گوشت ریختی؟
– آره.
– نمیدونم والله.
اسم آلو قرمز توی ذهنم اومد که نیشم باز شد سمت شیرین برگشتم.
– شیرین آلو قرمز خشک دارین؟
– چی؟!
وا کژال مگه همچین چیزی و داخل خورشت میریزن؟!
– بله میریزن تازه خیلی خوشمزه میشه.
– نشنیدم والله، نداریم ولی فکر کنم داخل باغ باشه.
– خوبه بزار برم چندتا بیارم.
– آخه اونها که خشک نیستن.
– عیبی نداره مهم اینکه مَلَس باشن.
– فکر جالبیه، بزار باهات بیام.
– باشه.
همین که خواستیم از در آشپزخانه خارج بشیم دایه با صورت پر از کَک و مَکش مثل جن جلومون سبز شد این زن کلا از من خوشش نمیاومد فکر کنم کلا با آدمهای سرکش مشکل داشت.
– شما دو نفر کجا میرین؟
– ما؟
– آره شما دوتا عفریته.
این زن واقعا بینهایت بیادب بود واقعا اینا شعورشون و توی بیادب بودنشون میدیدن!؟
– دایه لطفا درست صحبت کنید این حرفتون خیلی بیادبیه.
دایه با حرفم بلند زد زیر خنده که سر و کله نبات پیدا شد.
– کژال چیشده؟!
– هیچی والله خواستم یکم آلو از باغ بردارم توی خورشت بریزم.
– مگه اینجا خونه خالته دختره بدبخت فقیر ندید بدید.
دیگه داشتم عصبی میشدم، نمیتونستم این ظلم و تحمل کنم برای همین جواب دایه و دادم:
– فقیر بودن من حرمت داره به شماهایی که بزرگی خودتون در حد پول میبینید.
ترجیح میدم دختر یک کشاورز باشم نون حلال رو سفرم باشه تا دست راست خان که پول اون آدمایی که تو باغشون جون میکنن آخرم خان پولشون و بالا میکشه.
دایه با چشمایی به خون نشسته بهم نگاه میکرد، نبات با ترس به دایه نگاه میکرد..
بقیه خدمتکارا یا از کارم تعجب کرده بودن یا به چشم دختره بدکار نگاهم میکردن، اهمیتی نمیدادم مگه قراره من با خواست اونا زندگی کنم؟
هر طور که بدونم رفتار میکنم، من نمیتونم ظلم تحمل کنم برای همین همیشه سرکش و لجباز هستم اگه ازم درخواست بکنن انجام میدم ولی دستور بدن عمل نمیکنم برای کفری کردنشونم شده برعکسش و انجام میدادم.
آسو خانوم با شنیدن صدای داد از آشپزخانه سمت اون طرف حرکت کرد، با دیدن اون دختر سرکش تازه متوجه شد چه خبره برای چی همه خدمه اونجا جمع شدن.
باز هم این دختر سرکش و لجباز شده بود از رفتار کژال لذت میبرد یاد سرکشیهای خودش میافتاد.
آسو به چشمهای کژال نگاه میکرد برق تحسین به وضوح در چشم مادر آروان خان دیده میشد.
همچین دختر سرکشی واقعا کم پیدا میشه و اگرم بشه به این زیبایی که این دختر داره نیستن.
آسو به نحوهیی شیفته رفتار خانومانه و باوقار کژال شده بود و اون و برای پسرش آروان در نظر گرفته بود ولی باید اول میفهمید اون از کدوم ده اومده.
#part_62
آسو به سمت کژال رفت خدمه با دیدن آسو خانوم متفرق شدن میدونستن اگه بیشتر اونجا باشن حتما از عمارت بیرون میشن ولی گوشها برای شنیدن ادامه دعوا تیز شده بود.
– اینجا چه خبره؟ دختر به چه حقی سر دایه فریاد میزنی؟
– من تا زمانی که کسی بهم زور نگه محترمانه رفتار میکنم ولی اگه زور یا ظلم باشه سکوت نمیکنم.
– صدات و برای من بلند میکنی؟!
– من متاسفم ولی واقعا از حرفهای دایه ناراحتم که بی دلیل و منطق میاد این حرفها رو میزنه.
آسو با فریاد اسم دایه رو گفت:
– دایه.
– بله خانوم جان؟!
– این دختر و داخل انباری بندازین.
– فکر کردین با این کارتون من التماستون میکنم؟
باید بگم سخت در اشتباه هستین.
نبات هی میزد به دستم که معذرت خواهی کن ولی من مرغم یک پا داشت گوش نمیکردم.
دایه رفت و با دو مرد قوی هیکل سمتم اومد نبات به دست و پایی آسو خانوم افتاده بود که ولم کنن ولی آسو خانوم هیچی نمیگفت برق پیروزی داخل چشمهای دایه دیده میشد و لبخندی به پهنای صورتش زده بود وقتی بهش پوزخند زدم لبخند روی لبش خشک شد.
دو مرد قوی هیکل دستهام و گرفتن و به زور من و سمت انباری تاریک و متروکه میبردن.
صدای التماس نبات و میشنیدم ولی اصلا نگران نبودم، شیرین دستای نبات و گرفته بود که نزاره سمت من بیاد دلم براش سوخت گناه داشت ولی اصلا از کارم پشیمون نبودم برعکس خیلی هم خوشحال بودم که جواب اون زن و دادم، بالاخره یکی باید جلوی زور گفتن وایسته میخواد من باشم یا هر شخص دیگه هر کسی اگه یک ذره غرور و زنانگی یا مردانگی داشته باشه ظلم قبول نمیکنه.
دو مرد من و به داخل انبار هل دادن که باعث شد محکم روی زمین بیفتم و کف دستم زخمی بشه.
داخل انبار خیلی تاریک بود بوی نم میداد، بیبی حتما تا حالا نگران شده خدا منو ببخشه که همیشه باعث ناراحتی بیبی میشم.
نبات دستش و از دست شیرین بیرون کشید و سمت خروجی خونه رفت، با خودش زمزمه میکرد حتما باید به عمو دلیر خبر بدم.. پس با تمام نیرو سمت خونه عمو دلیر رفت وقتی جلوی در رسید بیبی نگران در و باز کرد با ندیدن کژال محکم تو سرش زد و شروع به گریه کردن کرد.
– بیبی فدات بشم گریه نکن عمو دلیر کجاست؟
– داخله مادر، کژالم کجاست؟
– دست خان آروان، امروز زیادی جلوی دایه مقاومت کرد بیا داخل باید با عمو دلیر صحبت کنم.
– دلیر پسرم نبات اومده.
– بگو بیاد داخل مادر.
نبات شروع به حرف زدن کرد از سرکشیهای کژال و زور گفتنهای دایه تا انداختن کژال داخل انباری، عمو دلیر نگران سمت خونه خان رفت، میدونست خان سالار کژال و دوست داره بالاخره میتونست یک کاری بکنه.
عمو دلیر بدون حرفی سوار افق شد و سمت خونه خان سالار رفت.
دلیر در خونه خان و زد که با صورت خواب آلود جمشید مواجه شد.
– دلیر این وقت شب چی میخوای؟
– با خان کار دارم.
– دیوانه شدی؟
خان الان خوابه..
– بزار با خان حرف بزنم کارش دارم.
– برو فردا بیا.
– ولی..
– ولی نداره.
سالار خان
کلافه از این زندگی نحس بودم سمت خروجی اتاقم رفتم و یک سیگار روشن کردم که با دیدن دلیر اونم این وقت شب جای سوال پیش اومد که اون اینجا چی میخواد؟
سمت جمشید برگشتم فریاد زدم:
– جمشید چی شده؟
صدای فریاد خان جمشید و سر جاش میخکوب کرد..
– خان کمکم کنید کژالم خان..
دلیر نگران بود همین نگرانی اصلا بوی خوبی نمیداد باز این دختر چه دست گلی آب داده؟
این دختر یک جا بند نمیشه که همش دنبال خرابکاری کردنه.
سر جمشید فریاد زدم:
– بیخاصیت بزار داخل بیاد.
– چشم.
#part_63
چند ساعت قبل از تمامی اتفاقات:
از گوشه درخت به مرد زل زدم که با اتومبیلش وارد عمارت شد آخه همچین مردی تو این عمارت چی میخواد؟
باید بفهمم این ویلا مطعلق به کیه؟
کارگرهای عمارت مدام از خونه بیرون میرفتن سمت یکی از کارگرها رفتم و گفتم:
– دلاور خسته نباشی.
مرد متعجب زده گفت:
– ممنونم آقا، امرتون؟
باید یک دروغ مصلحتی میگفتم:
– والله من مسافرم ماشینم خراب شده این ده خانش کیه؟
– خان آروان، این عمارتی که میبینید مطعلق به ایشونه.
سمت عمارت برگشتم چیزی که میخواستم و به دست آورده بودم روی شونه مرد زدم و تشکر کردم.
– خیلی مردی دمت گرم.
– آقا من برم دیگه آلانه که سرکارگر بیاد.
سرم و تکون دادم و از ویلا دور شدم سمت اتومبیل رفتم و عینکم و به چشم زدم و سمت عمارت سالار خان به راه افتادم.
وقتی به جلوی در رسیدم اتومبیل و خاموش کردم و بیهیچ حرفی سمت در عمارت رفتم که جمشید در و باز کرد.
– به سالار خان خبر بده که اومدم.
بدون توجه به جمشید سمت اتاق کار خان رفتم وارد اتاق خان شدم پر از قفسههای کتاب بود و یک میز برای انجام کارهاش.
روی صندلی نشستم و پام و روی پام انداختم و تکونش میدادم و منتظر خان بودم.
( سالار )
داخل استبل و بودم صورت بهتین و نوازش میکردم. زین و گرفتم سوارش شدم.
ابسارش و گرفتم به کنار پهلوش زدم به جای که بچه بودم پیداش کرده بودم رفتم، همه جا سرسبز بود و آب آبشار یک چشمه کوچیک درست کرده بود.
زیر درخت رفتم و بستمش روی زمین نشستم و یک گیاه شیپور مانند توی دستم گرفتم و باهاش ور میرفتم بازم خاطرات به ذهنم هجوم آورد.
دختر کوچولو با دوستاش هفت سنگ بازی میکرد هر دفعه سنگها به هفت سنگ میزد و برای شکست دادن پسرها خوشحال میخندید.
پدرم صحبت با اون و ممنوع کرده بود موهای بلندش به حوس مینداختتم که سمتش برم و دستم و داخلشون بکنم.
وقتی به خودم اومدم صورتم پر از اشک شده بود، شاید برای خان بودن زیاد قوی نبودم ولی دیواری از ظاهری سرد جلوی قلب شکستم کشیده بودم.
فریبا ذات خوبی نداشت معصوم نبود باعث آرامشم نبود، فقط یک باری از عذاب بود فقط و فقط عذاب..
بلند شدم و به زمین و زمان فوحش میدادم خودم و لعنت میکردم، دستهام و حصار صورتم کردم و فقط داد میزدم بلکه این عذاب تموم بشه ولی..
دستم داخل آب کردم و صورتم و شستم سمت بهتین رفتم باید به عمارت میرفتم.
#part_64
به عمارت برگشتم که جمشید سمتم اومد:
– خان.
سرم به نشونه چیه تکون دادم.
– آقا ارسام اومدن.
– کجاست؟
– داخل اتاق کارتون.
اَبسار بهتین و دستش دادم و سمت اتاق کارم حرکت کردم.
همین که در باز کردم آرسام سریع از صندلی بلند شد اشاره کردم بشینه که اونم نشست.
سمت صندلیم رفتم و کتم و در آوردم سیگارم و روشن کردم و گفتم:
– خب آرسام چی دستگیرت شده؟
– خان طبق دستوری که دادید اون مرد و تعقیب کردم و به عمارت خیلی بزرگی رفتن.
– فهمیدی مالک عمارت کیه؟
– بله خان، شخصی به اسم آروان مالک اون عمارته.
اسم آروان خیلی آشنا بود انگار سالها پیش این اسم و شنیدم..
– چیزه دیگهای هست که بگی؟
– نه خان.
– باشه، در مورد این آروان تحقیق کن میخوام حتی از آب خوردنشم با خبر باشم.
– چشم ارباب.
– میتونی بری.
ارسام بلند شد و سمت در رفت یک پک عمیق به سیگارم زدم و اون داخل جا سیگاری خاموش کردم.
زمان حضور دلیر:
– کمکم کنید خان کژالم دست خان ده بالاست و داخل انباری زندانی شده.
– کژال داخل اون عمارت چیکار میکرده؟!
– وقتی زمین و گرفتین کژال به این خونه و اون خونه میرفته کار میکرده، کور بشم اگه میدونستم نبات تازه امروز بهم گفت: خان کژالم و از اون عمارت بیرون بیار به پات میافتم آقایی کن و دخترم و نجات بده.
– خیلی خوب فردا با خان اون روستا حرف میزنم، ولی وقتی دخترت و پس میگیرم باید راضیش کنی زنم بشه.
– اما خان کژال لجبازه به این راحتیها راضی نمیشه.
– برای همین میگم باید راضیش کنی چون اون به حرف تو گوش میده.
دلیر غمگین از خان تشکر کرد و از عمارت خارج شد، دعا میکرد خانوادش در امان باشن.
کژال سرش و روی پاهاش گذاشته بود، بقدری گرسنه و تشنه بود که نای تکون خوردن نداشت ولی بخاطر آورد که نماز شب نخونده چون آب در اختیارش نبود دستش و روی خاک گوشهیی دیوار زد و وضو گرفت.
سمت قبله شروع به خوندن نماز کرد، شب بود و نور ماه روی صورت مهتابی کژال میتابید، ایمان طبق فرام بابا قیام مراقب کژال بود وقتی دید که کژال مشغول خوندن نمازه کار کژال و تکرار کرد و کنارش نشست و با صدای آرامش بخشش تمام مراحل نماز و انجام داد..
کژال با شنیدن صدای ایمان لبخندی روی صورتش نمایان شد، دو دوست یکی جن و دیگری انس بر خلاف چیزی که بودن مشغول صحبت با خداشون بودن، بعد از نماز کژال ایمان و صدا زد ولی صدایی نشنید غافل از اینکه ایمان کنارش ایستاده بود و از ضعف کژال به خوبی مطلع بود.
کژال خسته سرش و روی بازوش گذاشت و به آسمان از پشت میلههای انباری نگاه کرد.
دلش پیش بیبی، بابا و کژین بود..
خستگی به کژال غلبه کرد و باعث شد کژال بخوابه.
داخل اتاق یک کمد قهویی قدیمی یک تخت و یک میز آرایشی بود. آسو پشت میز آرایشی سفیدش نشسته بود و با شونهای طلایی رنگش مشغول شونه کردن موهاش بود که صدایی در اتاق پیچید، صدا به حدی ترسناک بود که لرزه به تنش مینداخت ترسیده از جاش بلند شد که شونه روی زمین افتاد و ترک برداشت..
صدایی دورگهای اسمش بلند میگفت، صدا به اینجا ختم نمی شد انگار یکی خودش و روی زمین میکشید صدای خنده میاومد، گیج شده بودم فکر میکردم توهمه که یک پیرزن با چشمهای زرد و با خطی افقی سیاه درست وسط چشمهاش، موهای قرمز، بدنی کثیف و با لباسهای پاره جلوم ظاهر شد.
ترسیده یک قدم عقب رفتم ولی اون محکم دستم و گرفت و فشار داد نمیتونستم حرف بزنم فقط میخندید هر لحظه بلند و بلندتر تا اینکه ولم کرد، دستم درد میکرد از درد بیهوش شدم..
ایمان حضور غریبهایی غیر انسانی در منزل و حس میکرد، متوجه شد ذات خوبی نداره پس شروع به احضار دو برادرش رحمان و رحیم کرد هر دو برادر جلوی ایمان ظاهرشدن، از وجود یک جن شیطانی در منزل باخبر شدن و دعایی مخفی شدن و کژال و بلند بلند میخوندن.
ایمان سمت اتاقی رفت که اون جن در اونجا بود با دیدن آسو که روی زمین بود و کبودی عمیقی که روی دستش بود یقین پیدا کرد اون جن دنبال کژال میگرده.
#part_65
رحمان و رحیم همچنان در حال ذکر گفتن بودن، کژال بخواب رفته بود طوری که انگار سالیان ساله که نخوابیده.
( کژال)
بازم این جنگل انگار قرار نیست سایه شومش از زندگیم خارج بشه، صدای زنانهای شروع به قهقه زدن کرد.. تمام حواسم و جمع کردم تا ببینم صاحب صدا کیه؟
شب بود ولی اسمان تاریک نبود بلکه قرمز بود با صدای زوزه گرگ دلم میخواست برم تا از این جنگل در امان باشم ولی انگار فلج شده بودم نمیتونستم تکون بخورم، صدای زوزه گرگها هر لحظه بیشتر میشد و درد بدنم طاقت فرساتر میشد با تمام نیرویی که داشتم خودم و روی زمین کشیدم و به حالت سجده سمت قبله برگشتم تنها حامی من در این دنیای پر از دشمنی خداوند حکیم بود..
چشمهام و بستم اسمش و بردم بعد از چند باربردن نامهای مختلفش احساس نیرویی قوی میکردم( هر کددم از اسامی خداوند دارای موکل رحمانیه بخاطر همین احساس داشتن نیرو میکرده چون بهش کمک میکردن) زمانی که چشمهام و باز کردم.. چهار گرگ سیاه با چشمهای یاقوتی، کهربایی، زمردی و مشکی خالص اطراف من نشسته بودن، با قدرت دندانهای تیز و برندشان را به رخم میکشیدن ولی هالهای از نور طلای اطرافم بود یک نیرویی قدرتمند که مانع از حمله کردن اونها به من میشد.
صداهایی برای نشون دادن حامی من برای مقابله با شیاطین میشنیدم. گرگهایی اطرافم جیغهایی از درد میکشیدن روی زمین افتاده بودن..
صدا به قدری بلند بود که تمام جنگل ندای مرگ گرگها یا همان جنها رو فریاد میزد..
صدایی مردان و زنانی اطرافم بیشتر شد آروم آروم ظاهر گرگها به صورتهای ترسناکی تبدیل شد بدنهایی پوسیده دستان سیاه و ظاهری وحشتناک تمام اجزایی صورت شیاطین روبه روی من بود.
ذکرها با صدای موکلین رحمانی که از طرف خداوند مامور حفاظت جان من بودن بیشتر شد تا بلاخره مایع سیاه رنگی از بدن جنیان اطرافم خارج شد.
آتشی گداخته شد آنان به فرمان خداوند شروع به خاکستر شدن کردن و مثل غباری بی ارزش از جلوی چشمهام محو شدن.
#part_66
مردی زیبا رو کنارم ظاهر شد، درخشان بودن ظاهرش لبخند محوی روی صورتم آورد.
– بنت کژال در پناه حق هستی.
صدای ازم در نمیاومد باز هم توی خوابهام مهر سکوت روی لبهام خورده بود.
مثل اینکه مرد رو به روم از چیزی که توی ذهنم بود آگاهی مطلق پیدا کرده بود برای همین خودش و معرفی کرد:
– من رافائل هستم و کسانی که اطرافتون بودن موکلین رحمانی بودن که به خواست الله به کمکتون اومدن.
اون مرد قادر بود چیزهای که توی ذهنم بود و بخونه ولی نمیدونم چطور؟
سوالی که ذهنم و مشعول کرده بود این بود، چه زمانی این کابوس تموم میشه؟
– زمانی که خودت بخوایی، ما کنارت هستیم در راه درست قدم بردار و الله را فراموش نکن..
ظاهر مرد لحظه به لظحه نورانی تر میشد تا بلاخره کاملا محو شد..
از خواب بیدار شدم و حضور اشخاصی و کنارم حس کردم که بهم زل زدن، ذکری که بابا قیام یادم داده بود و خوندم صورت رحمان و رحیم مشخص شد.
– شما اینجا چیکار میکنید؟!
سکوت دو برادر منو بیشتر به فکر فرو برد تا حس کردم بوی فاسدی فضای خونه خان و پر کرده، ذکر رحمان و رحیم بیشتر شد..
مثل اینکه از این دوتا واسی من آبی گرم نمیشه چشمهام و بستم و با کمک چشم سوم روی محیط تمرکز کردم با دیدن هاله سیاه رنگ پیبردم یک جن غیر از این دو برادر اینجا است و کاملا واضح بود دنبال چیزی میگرده ولی چه چیزی؟!
که یک دفعه همون هاله جلوم ظاهر شد، پوزهای بزرگ داشت دو چشم سفید دستهای سیاه و ناخونهای تیز دیگه انقدر دیده بودم که کاملا عادی شده بود واسم میدونستم اون جن شیطانیه برای همین اگه نمیکشتمش قطعا اون این کارو میکرد ذکری و زمزمه کردم جن جیغ جن کر کننده وشید، زخمای عمیقی مثل فرورفتگیهای سیاه رنگی روی بدنش به وجود اومدن جیغهای از روی درد میکشید..
با تموم شد دعا و ذکرم از بین رفت و از تمام وجودش فقط یک مایع زرد لزج باقی موند..
یکم از اون ماده لزج روی صورتم ریخته بود به حالتی چندشی اون مایع لزج و از روی صورتم پاک کردم که دو برادر روبهروم با خنده نگاهم میکردن.
– به چی میخندین؟!
رحمان به اون صدای دلنشینش شروع حرف زدن کرد:
– یا بنت کژال خدا نگهدار شماست.
– خدا از شما راضی باشه، ایمان کجاست؟!
رحیم مثل همیشه ساکت بود هر دو به پشت سرم اشاره کرد اخمهام و تو هم کردم سمت جای که رحیم نشونم داشت برگشتم..
– ایمان حالت خوبه؟!
همین جمله کافی بود تا ایمان غرق خون روی زمین افتاد با دردی که هنوزم توی بدنم بود سمت ایمان رفتم، چون پیمان برادری بسته بودیم یک جوری روحمون با هم عجین شده بود طوری که میتونستم بهش دست بزنم.
سمت رحمان و رحیم برگشتم:
– ایمان و پیش عمو قیام ببرید تنها کسی هستش که میتونه به ایمان کمک کنه..
فریاد زد:
– رحمان منتظر چی هستی؟! ایمان و ببر.
– یا بنت کژال این کار برای من مقدور نیست..
– یعنی چی؟!
– ایمان درمان نمیشه بلکه میمیره.
حرصی گفتم:
– نه.. من این اجازه و نمیدم.
نمیتونستم دست رو دست بزارم تا ایمان بمیره درسته هم خون نبودیم اون جن و من انس بودم ولی پذیرفتن مرگ برادرم برام غیر ممکن بود.
عمو قیام گفته بود که با قوی کردن نیروی بدنم میتونم تا حدی زخمها و التیام ببخشم با نیروی کمی که تو وجودم بود دستم سمت زخم ایمان گذاشتم؛ داخل کالبد انسان بودنش نقطه مثبتی برای نجاتش میتونست باشه.
چهار زانو نشیتم و مدیتیشن ( یک جور تمرکز کردن و خالی کردن ذهن آشفته برای تمرکز بیشتر روی کار انجام میشه )کردم دستم و روی زخم گذاشتم و کلمات زیر و تکرار کردم.
– یا خالق هستی بخش جهان به درگات سجده میکنم جون برادر من و نجات بده، ای خدای بزرگ و ای فرشتگان الهی اگه صدای منو میشنوید منو حمایت کنید و با دستان نیرومندتان زخمهای بدن برادر من را التیام ببخشید.
( درسته بعضیها وجود فرشتگان و قبول ندارن ولی اگه از عمق وجودت ازشون درخواست کنید و بفهمن درخواستتون فقط نجات شخص هست! و از ته دل درخواست کردید بهتون کمک میکنند و کمکشونم به صورت دادن انرژی در بدن شما هست پس ایمان به خدا و باورتونو قوی کنید.)
#part_67
زیر لب فقط در خواست میکردم کمکم کنن صورتم از اشک پر شد فقط التماس میکردم دیگه داشتم زجه میزدم، تا احساس داغی نیروی کف دستم حس کردم انرژی خیلی داغی بود بدنم مثل آتش داغ و سوزاننده شده بود، با قدرت تلقینی که عمو قیام یادم داده بود. چشمهام بستم و تصور کردم که نور درخشان از کف دستم خارج میشه و از نوک پای ایمان تا بالای سرش در حال حرکته و تمام زخمهاش با قدرت انرژی در حال التیام بخشیدنه.
آروم پلکهام و باز کردم که با دیدن نفسهای منظم ایمان نفسی از سر آسودگی کشیدم از خوشحالی جیغ آرومی کشیدم به خودم افتخار میکردم به هر حال من یک مدیومم نه یک آدم معمولی، خیلی انرژی از دست داده بودم سرگیجه امانم و بریده بود چشمهام سیاهی رفت.
سرم روی سینه ایمان افتاد، دیگه نفهمیدم چیشد که همه جا سیاه شد.
صبح با صدای که به در انباری خورد قدرت تکون خوردن نداشتم که با دیدن دایه که با اخمی که کل صورتش و پر کرده بود به من زل زده بود گوشه چشمش کبود شده بود و جای چنگ روی صورتش بود، کپ کرده بودم ولی هیچی نگفتم.
– دختر پاشو آسو خانوم کارت داره.
هیچ نیرویی برای حرکت کردن نداشتم ولی برای اینکه جلوی این زن بیوجدان و بیرحم کم نیارم به سختی بلند شدم.
همین که بلند شدم احساس کردم کسی دستم و گرفته سمت شخص برگشتم که دوتا از افراد خان دستام و گرفتن اخمهام و توهم کردم
– مگه اسیر گرفتین؟
– دست کمی هم از اون نداری دختره گیس بریده.
– دایه مراقب حرف زدنت باش چون..
– چون چی؟!
دختره بی کَس و کار داری منو تهدید میکنی؟
– نه فقط هشدار دادم، به آدمهاتون بگین دست به من نزنن فلج نیستم خودم میام.
– این دختر و ببرین، حیف که آسو خانوم گفتن کاریت نداشته باشیم وگرنه همینجا فلکت میکردیم.
پوزخندی زدم و گفتم:
– هاهاها.. ترسیدم، گندهتر از شما هم نتونستن منو ساکت کنن دایه تو که جای خود داری.
دایه جلوتر راه افتاد و منم همراه دو مرد پشت دایه راه میرفتم.
از جلوی آشپزخانه عمارت رد شدیم که شیرین با صورت کبود شده مشغول تمیز کردن جلوی آشپزخانه بود با دیدنم با صورت غمگین نگاهم کرد و بدون حرفی داخل آشپزخانه رفت.
از رفتار شیرین متعجب شدم ولی کبودیهای روی صورتش اصلا جای دست یک انسان نبود خدا میدونست چه اتفاقی افتاده؟!
از کنار هرکسی که رد میشدم زخم یا کبودی روی صورتش بود، دایه عصبی منو سمت اتاق آسو خانوم برد.
– شما دو نفر سر کارتون برین.
دو مرد سری تکون دادن و رفتن از اتاق آسو خانوم صدای جیغ بلند اومد.
وقتی دایه در و زد دو دختر نچندان زیبا ولی با صورت تپل در اتاق و باز کردن، از چیزی که دیدم وحشت کردم خدای من آسو خانوم نصف سمت چپ بدنش کبود شده بوده، دکترایی که اطرافش بودن سردرگم فقط هم و نگاه میکردن با جیغ آسو خانوم همه به خودشون اومدن.
– خدا دارم میسوزم، کمکم کنید..
دلم برای آسو خانوم میسوخت دلم میخواست کمکش کنم ولی واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم؟
– گمشین از جلوی چشمم فقط کژال بمونه..
با جیغ دوباره آسو خانوم همه اتاق و ترک کردن.
آسو خانوم با زور دو دست و پا سمتم اومد مثل سگی رفتار میکرد که بوی استخون به مشامش رسیده فقط بو میکشید.
حرفی نمیزد فقط بو میکشید، رفتارش اصلا مثل یک انسان نبود.
#part_68
آسو به چشمهام زل زد و مثل دیونهها قهقه زد، صداش عوض شد این زن واقعا خودش نبود!
حس کردم که تسخیر شده ولی توسط چه کسی، و مدام این سوال توی ذهنم بود چطور باید اون و از جسم این زن بیرون بیارم؟
اسم خدا رو توی دلم میگفتم که چقدر الان بهش محتاجم که صورت آسو خانوم سمتم برگشت و با اون لبخند کزایش بهم زل زد.
– تو کی و صدا میزنی؟
اون به کمکت نمیاد، تو باعث و بانی مرگ بچههای منی تو باعث شدی هر نوزاد من روز تولدش مرده متولد بشه.
من انتقام بچههام و ازت میگیرم.
بی حرکت به زن روبهروم نگاه کردم اون از دردش میگفت؛ و من فقط سکوت کرده بودم، گناه من نبود که خاله من این نفرین و کرد، گناه من نبود که شبیه اون شدم.
– انسان چرا ساکتی؟
– من قاتل بچههای تو نیستم.
جن داخل جسم آسو فریاد زد:
– تو از نسل زری هستی تو نسلی از اون جادوگر هستی من سالیان ساله فرزندی ندارم تمامی فرزندان من فقط بخاطر نسل تو مردن.
– گناه من چیه؟
بهم بگو من چه گناهی کردم که همه انتقامشون و از من میگیرن؟
یکم صدام و بلند کردم و گفت:
– من نمیخوام بچههات بمیرن من زری نیستم من کژالم، فقط کژال نه زری.
انتقامت و از من نه بلکه باید از زری بگیری.
زری قبل مرگش فقط اسم تو رو زمزمه کرد تو دختر زری هستی.
– لطفا از جسم اون زن بیرون بیا من جسمم و بهت هدیه میکنم.
صدای التماس ایمان توی ذهنم پیچید.
– نه کژال به حرفش گوش نکن اون دروغ میگه، جسمت و بهش نده وگرنه برای همیشه تسخیر میشی.
– داداش هر وقت تونستی ذکر و بگو تا نتونه وارد جسم آسو بشه.
ایمان با تعجب و نگرانی پرسید:
– میخوایی چیکار کنی!
– میخوام بلای سرش بیارم که دیگه حوس نکنه وارد جسم کسی بشه.
سمت جن برگشتم و با حالت جدی پرسیدم؛
– اسمت چیه؟
– پری دوخت.
– پری دوخت اگه من کمکت کنم یک فرزندت سالم به دنیا بیاد دست از سر من و خانوادم بر میداری؟
– چطوری؟
– اونش با من..
پریدوخت جوری نگاهم کرد میخواست مطمئن بشه که راست یا دروغ میگم.
اگه این اتفاق بیفته من با شما کاری ندارم ولی اونا دست از سرتون بر نمیدارن.
سوال توی ذهنم اومد اونا کین؟
مگه فقط این زن دشمن زری نبود؟
– اونا کین؟
– پادشاه جنیان اون عشق زری بوده ولی زری بهای سنگینی داد.
– چه بهایی؟!
– قربانی کردن نسلش .
– در ازای چی؟
– در ازای قدرت حالا تو به من بگو چطور میخوای کاری کنی فرزند من نمیره؟
– باید جنی خوب بشی تا دعایی برات بنویسم که بچههات نمیرن.
#part_69
– من جن خوب نمیشم ولی اگه انسانی به من آسیب نزنه کاری بهشون ندارم.
– باشه ولی اول از جسم اون زن بیرون بیا من برات یک دعا مینویسم مراقب باش اگه آسیبی بزنی دعا اثر نمیکنه و تو دیگه هیچوقت یک مادر نمیشی.
جن رو به روم با ترس و لرز بهم نگاه میکرد ولی بعد چند دقیقه صدای زجش مانند از دهنش بلند شد.
– هر زمان تصمیم گرفتی یک جن خوب باشی من بهت کمک میکنم بهتره عجله کنی من همه روز و وقت ندارم.
– …
– خب، نمیخوایی جوابم و بدی؟
با تردید و دو دلی گفت:
– قبوله.
– اینطوری نه باید قسم بخوری.
– چطوری؟!
سمت گوشه اتاق أسو خانوم رفتم و کتاب مورد نظرم و پیدا کردم.
– دستت و بزار روی این کتاب و از ته دلت قسم بخور به هیچ انسانی آسیب نمیزنی فقط وقتی وارد محدودت شد اون و با ترس دور میکنی ولی یادت باشه اگه سوگندت دروغ باشه این کتاب با عظمت خداوند تو رو از بین میبره.
– باشه.
پری دوخت دستش و روی کتاب گذاشت.
– حالا چیزایی که میگم و تکرار کن:
خدایا به عظمت و بزرگیت ایمان میارم، قسم میخورم به هیچ موجودی اعم از انسان و هر موجود دیگهای و همنوعهای خودم آسیبی نزنم همانا تو عالم و بزرگ جهان هستی.
پری دوخت بعد تکرارش از جسم آسو بیرون انداخته شد.
پری با تعجب پرسید:
– چیشد؟
چطور این کار و کردی؟!
– چیو دقیقا؟
– اینکه من و از جسمش بیرون کردی؟
– من اون کار و نکردم.
– پس کی انجامش داد؟!
لبخند ملیحی زدم که اخمهای پری دوخت توی هم شد.
– تو قسمی به درگاه خداوند خوردی اونم به وسیلهی با عظمت ترین کتابش پس طبیعیه سوگندت با قدرت خداوند تو رو از جسم بیرون کرده، حالا هم همراه من بیا تا بهت چیزی و بدم که از نفرین در امان باشی.
پری دوخت یک اشاره به آسو کرد سمتش برگشتم دلم براش خیلی سوخت تقصیر من بود اون آلان داخل این وضعیت بود.
صدای ایمان توی ذهنم پیچید:
– تو چرا به این زن اعتماد میکنی خباثت از صورتش میباره!
– فعلا کمکش میکنم اگه دروغ بگه خداوند فرزندش و ازبین میبره خودتم اینو بهتر از من میدونی.
– این کارت مثل بازی با جون خانوادت کژال به خودت بیا تو نمیتونی همه و نجات بدی.
– حداقل میتونم سعی خودم و بکنم که زنده بمونن.
– پووف اصلا من میرم.
سمت پری دخت برگشتم و گفتم:
– امروز از اینجا برو خودت میدونی منزل من کجاست.
من برات دعا رو مینویسم ولی حق نزدیک شدن به من یا خانوادم و به هیچ عنوان نداری ببینم برات نمینویسم که تا آخر عمرت چوب این حماقتت و بخوری متوجه شدی؟
پری فقط سرش و تکون داد و از جلوی چشمم غیب شد.
سمت آسو خانوم رفتم خدا میدونست کی به هوش میاد ولی خب باید بهش یکم نیرو میدادم تا کمتر درد بکشه.
دستم و داخل دست آسو گذاشتم و تصور کردم نیروی به رنگ طلایی از جسم به جسم اون انتقال پیدا میکنه با هر قدر انتقال انرژیم خستگی بهم غلبه میکرد، انرژی کثیف و بیمارش و از تنش بیرون کشیدم و نیروی تمیز و پاک جایگزین کردم.
از خستگی نای تکون خوردنم نداشتم ولی باید انرژی ناسالم و از بدنم بیرون میکشیدم.
تمام انرژی کثیف و به زمین انتقال دادم.
از جام به سختی بلند شدم و الکی فریاد کمک سر دادم میدونستم کسی میفهمید من دعا نوشتن بلدم ریختن خونم براشون حلال میشد پس از روی ناچاری شروع به فریاد زدن کردم.
– کمک کنید آسو خانوم حالش اصلا خوب نیست.
دایه دکتر خبر کنید اسو خانوم بیهوش افتاد.
همه با جیغهای من سمت اتاق اومدن.
#part_70
خان سمتم اومد و دستم و گرفت و به یک طرف هلم داد که به دیوار برخورد کردم، نیرویی برای ایستادن نداشتم به دیوار تکیه دادم و چشمهام و بستم صدای خان میاومد که فریاد میزد دکتر و خبر کنید.
چشمهام تار شده بود نمیتونستم با دقت نگاه کنم دستم و به دیوار گرفتم تا راه برم و از اتاق خارج بشم ولی دیدم کاملا تاریک شد منتظر برخوردم با زمین بودم که بین و زمین و آسمون معلق شدم.
دستایی کسی زیر پاهام قرار گرفت و بعد خستگی و سیاهی..
با صدای دکتر بازم چشمهام و باز نکردم که صدای دلنشین یک مرد شنیدم؛
– دکترحالشون چطوره؟
– هر دوشون فشارشون افتاده و کژال خانومم پاشون آسیب دیده لطفا غذاهایی کاملا مقوی بهشون بدین و همینطور این نسخه های دارو و هم تهیه کنید.
– بله حتما.
- خب خان با اجازتون من دیگه رفع زحمت میکنم.
– اجازه بدین شیرین شما و تا جلوی در بدرقه کنه.
– ممنون خان.
مثل اینکه دکتر داشت میرفت، وای که این تخت چقدر نرم بود آدم دلش نمیخواست از روش بلند بشه.
چشمهام گرم خواب داشت میشد که خان دستم و گرفت من و میگین با چشمهای بسته کپ کرده بودم همینجوری با اون دستهای نرمش روی صورتم میآورد و نوازش میکرد.
انقدر خوب بود نمیخواستم تموم بشه پس حرفی نمیزدم.
ولی بعد چند دقیقه دستش داشت جاهای حساسم میرفت نه دیگه داشت پرو میشد تکون الکی به خودم دادم که سریع دستش و برداشت و زیر لب غرغر کرد:
– دختر خنگ معلوم نیست چی داره دوتا چشم اندازه کلهیی گاو داره آدم مسخ خودش میکنه.
این به من گفت: خنگ؟!
خنگ خودتی کج و کوله، خنگ عمته، خنگ اون دایه زبون نفهمته.
همینجوری داشتم توی دلم بهش فوحش میدادم که صدای شلیک تفنگ باعث شد از شُک روی تخت بشینم.
خان سمت برگشت به قیافم نگاه کرد و بعد اخم هاش و تو هم کشید و سمت در خونه رفت.
لای پتو رو کنار زدم که متوجه پام شدم، به به پامم آسیب دیده بود دیگه چی از این بهتر؟
پوف بلندی کشیدم و به سختی بلند شدم و با تمام زور نداشتم خودم و جلوی پنجره کشیدم.
لایه پرده و کنار زدم با دیدن بابا کنار سالارا خان دیگه چشمهام جای گرد شدن نداشت.
یا خدا این که خان سالاره اینجا چیکار میکنه؟!
تمام افراد همراهش اسلحه به دست کنارش وایساده بودن، آخی فدای این پسر خوش هیکل بشم با اون چشمای طوسیش، بینی قلمی، لبای قولیش که دل آدم میبرد با اخم و شجاعت جلوی در با خان سالار صحبت میکرد و اون و به خونه دعوت کرد ولی سالار اسلحه شو سمت آروان گرفت.
یا خدا خودت کمک کن اینا الان هم و میکشن.
ده ساعت قبل:
سالار عصبی و خشمگین اسم جمشید و فریاد زد:
– جمشید کجاییی؟ پسر بی خاصیت گمشو اینجا بیا.
جمشید ترسیده سمتم اومد:
– جانم خان.
– احمق بی خاصیت کدوم گوری بودی.
جمشید سرش و پایین انداخت و فقط با کلمه ببخشید خان به این مسئله پایان داد.
– زود همه رو جمع کن یکی از خانای ده بالا یکی از ازشمندترین دارای منو دزدیده.
– چشم خان.
سالار تنها چیزی که در ذهنش بود فقط زیبایی کژال بود ولی کژال دل به دل یکی دیگه داده بود.
سالار سوار بهتین شد و در حالی که خیلی جدی تفنگش و روی شونه هاش انداخته بود سمت خونه آروان خان حرکت کرد وقتی جلوی در رسیدن با ته اسلحه شروع به در زدن کرد.
#part_71
سالار عصبی فریاد میزد و به در عمارت میکوبید.
– آروان خان این در بیصاحبتو باز کن.
– شیرین در خونه رو باز کرد:
– ضعیفه اون طرف برو.
در حال پایین اومدن از پله ها بودم که خان سالار معروف به فاحشه روستا پایین جلوی در خونم بود.
فقط خدای بالا سر میدونست چقدر از این مرد هرزه متنفرم معلومه الانم دنبال اون دختر طبقه بالا اومده تنها دختری که تو روش وایساده و بزرگترین قربانی داستان من..
دختری که ناخواسته دلبری میکنه پوزخندی کوچیکی گوشه لبم جا خوش کرد ولی زود جمعاش کردم.
خودم و جدی نشون دادم و گفتم:
– خان سالار خوش اومدین بفرمایید داخل منزل بهتر صحبت کنیم.
– من با جوجه خان ها کار ندارم برو کژالم و بیار.
– کژالتون؟!
پشت بند این حرفم قهقه بلندی زدم که اخمهای سالار بیشتر تو هم رفت.
سلار عصبی فریاد زد:
– پسره احمق به چی میخندی؟
– خیلی عذر میخوام خان سالار کلمه کژال من برام کمی عجیب بود ولی شما اشتباه میکنید کژال زن منه نه شما..
خان با تعجب به دلیر نگاه کرد، دلیر ترسیده و نگران بدتر به خان نگاه کرد و از ترس سرش و پایین انداخت.
– تو چی میگی؟
– کژال زن عقدی منه.
خان سالار عصبی اسلحهشو سمتم گرفت تنها لبخند پیروزمندانه ای به این گرگ زخمی زدم.
– چطور این کار و کردی؟
– همنطور که تو دخترا رو تو خفا تو چنگت میگیری زمانی که کژال بیهوش بود خطبه عقد و جاری کردم روی انگشت اشارش جای یک مهر آبی رنگ وجود داره.
– حیون دروغ میگی؟
برای اثبات حرفم شیرین و صدا زدم:
– شیرین.
با داد آروان خان شیرین هیکل تپلش و تکون داد و سمت خان رفت.
– بله خان.
– برو کمک کژال و از طبقه بالا پایین بیار.
– چشم خان.
شیرین با عجله سمت اتاق خان جایی که کژال خوابیده بود رفت.
– کژالم عزیز خواهر اینجایی؟
– وایی شیرین چیشده دلشوره دارم.
– همه چی ریخته بهم بیا بریم پایین خان صدات زده.
– منو؟!
شیرین سرش و به معنی آره تکون داد.
به سختی قدم بر میداشتم شیرین کمرم و گرفته بود که نیوفتم به جلوی در رسیدیم که خان به شیرین اشاره کرد، برو.
با تعجب و نگرانی به مردای رو به رو نگاه میکردم.
– بابا!
#part_72
بابا با نارحتی گفت:
– چرا کردی؟
دختر بابا چرا کردی؟!
گیج و سر در گم بودم.
– کدوم کار؟!
بابا من کاری نکردم.
بابا برای اولین بار سرم فریاد زد:
– تو زن این مرد شدی چطور انقدر راحت میگی کاری نکردم؟!
با سردرگمی سعی در تجزیه و تحلیل حرفای بابا داشتم وقتی فهمیدم چیشده انگار دنیا رو سرم خراب شد این ازدواج یعنی اسارت یعنی تا ابد تنهایی خدایا این چه ظلمیه به من میکنی؟
سمت بابا رفتم درد پام و به کل فراموش کرده بودم به لباس بابا چسبیدم و التماس میکردم منو ببره.
– بابا منو ببر من این اسارت و نمیخوام، بابا تو رو خدا منو از خودت دور نکن، بابا من زن خان بودن و نمیخوام.
بابا تو رو خدا، بابا التماست میکنم تو رو به ارواح خاک مادرم قسمت میدم منو ببر.
دلیر بعد مرگ زنش برای دومین بار احساس مردن میکرد، دلش میخواست کژال و ببره ولی قوانین نمیزاشت حالا دخترش عروس شده بود اونم بدون گلگبری( در زبان کوردی یعنی لباس عروس ).
– بابا بمیره که این ظلمها در حقت میشه بمون مسئولیتی که بهت دادن و انجام بده باید عروسیت و میدیدم ولی..
– بابا من بدون کژینم میمیرم بابا التماست میکنم.
جیغ زدم گریه میکردم دیگه غرورم مهم نبود؛
– بابا منو ببر بابا این ازدواج و نمیخوام منو ببر.
دلیرظاهر بی رحمی به خودش گرفت و گفت:
– منم دیگه دختر هرزهای مثل تو رو نمیخوام، معلوم نیست چند نفر غیر خان بهت دست زدن، بمیر من دختری به اسم کژال ندارم.
دلیر تو دل از خدا در خواست بخشش میکرد که مجبور بود اینطور سر عزیزدردانه قلبش فریاد بزنه.
دیگه برام مهم نبود غرورم خورد میشه خدای من آلان زن مردی شدم که هیچی ازش نمیدونم؟! احساس میکنم به جسمم تازیانه( حمله ی) شده خدایا از شر هر موجودی به تو پناه میبرم حمایتم کن.
با نفرت به سالار نگاه کردم که هنوزم نگاه پر حصرتش روی اندامم در گردش بود.
حداقل از دست این آدمهای هیز راحت شدم ولی الان گیر یک گرگ صفت دیگه افتادم کی میدونه الان باید چیکار کنم؟
سالار عصبی و ناراحت و بدون حرفی گذاشت رفت.
با اخم سمت آروان برگشتم:
– تو چجوری منو زن خودت کردی؟
تا جایی که یادمه من بیهوش بودم.
– اینجا نه بیا تو اتاق صحبت میکنیم.
– من جوابم و همینجا میخوام جناب خان تو چطوری منو عقد کردی؟!
– وقتی بهوش بودی عقدت کردم عروسک خوشگلم حالا به جای اینکه زن اون خوک صفت پیر باشی زن من شدی.
– هه.. فکر کردی جایگاه خودت بهتر از اون گرگ پیره؟
سمت آروان قدم برداشتم و سینه به سینه جلوی همه کارگرای که با تعجب به جسارتم نگاه میکردت تو صورت آروان نگاه کردم و گفتم:
– اگه اون یک خوک پیره تو حرمتت از یک سگم کمتره که تو حالت بیهوش به یک دختر تعرض کردی و پا به حریمش گذاشتی.
همین جمله کافی بود تا خون جلوی چشمهای آروان و بگیره چشمهاش قرمز شده بود از خشم دستش و بالا برد و یک سیلی تو گوشم زد.
به معنای واقعی یک طرف صورتم گزگز میکرد و میسوخت.
#part_73
– دختره آشغال باید از خدا هم راضی باشی که دست خورده سالار و زن خودم کردم.
– من دست خورده هیچ حیون صفتی نیستم نه تو نه اون سالار بی همهچیز.
آروان فریاد زد:
– حیون دهنت و ببند.
آروان سمت شلاق اسبش رفت و اون برداشت اولین ضربه که زد انگار جونم و گرفتن دستم و جلوی صورتم گرفتم تا صورتم آسیب نبینه.
آروان فوحش میداد و شلاق و محکم تر روی تنم میزد، انقدر زد که دیگه کاملا بیحس شده بودم بدن سفیدم حالا پر از جای زخم و خون بود.
بی جون یک گوشه افتادم، آروان وقتی به خودش اومد تازه فهمید چیکار کرده عصبی دستی تو موهاش کشید ولی با یادآوری حرفم خون جلوی چشمش و گرفت سر دو تا از کارگرا داد زد:
– این و بندازین تو انباری نمیخوام چشمم بهش بیفته دختره که نمیفهمه چی از دهنش در میاد اصلا لایق من نیست هیچکسی حق نداره بهش آب و غذا بده همون بهتر که بمیره.
دو تا مرد زیر بازوم و گرفتن و سمت انباری بردن و داخلش پرتم کردن.
دیگه مهم نبود بکشنم یا زنده بزارنم مهم این بود از عزیزترین جانم دور بودم، دیگه نمیتونستم موهای خرمایش و شونه کنم و براش لالای بخونم، دیگه نیستم شبا که میترسه بغلش کنم، دیگه آرامشم از این بعد نبود. ابروم رفت؟ به درک که رفت خدا میدونست که چقدر دلم برای خواهر عزیزتر از جانم تنگ شده.
اشک از چشمهام جاری شد خدایا دردت و بلات بخوره فرق سرم تو دیگه نکن، این ظلمه منو از خواهرم دور نکن خدا دورت بگردم نکن.
صورتم پر اشک شده بود اولین بار بعد چندسال سکوت اشک میریختم امشب شب مرگ من بود شبی که حکم میکرد حق رفتن پیش خانوادم و ندارم.
حکم اسارت و به من دادن هرچقدرم سخت بودم بازم، امروز با یک ضربه شکستم داد.
انقدر آه و ناله کردم که خوابم برد..
نصف شب با احساس سردی هوا از خواب بیدار شدم خون از جاهای زخمیم بند اومده بود ولی دل خونم و کی میخواست مرحم بزاره؟
کی میخواست مرحم زخمهام باشه هیچکس نیست امروزم کسی نیست مثل هر شب سکوت و تنهایم امروزم تنهام.
نمیخواستم انتقام بگیرم اگه میخواستم این کار و بکنم تو یک لحظه کل آرامش این خانواده رو میگرفتم ولی بازم صبوریتم و جایگزین نفرتم کردم.
حالم خیلی بد بود بدنم درد، سرما و گرسنگی بهم خیلی فشار میآورد نمیتونستم تحمل کنم.
بیهوش شدم همین تنها چیزیه که بخاطرش میارم.
شیرین جلوی آینه به صورتش نگاه کرد کبودیها به حدی زیاد بود روش نمیشد بیرون بره ولی با فریادهای خان چشمش به کژال افتاد دلش برای کژال میسوخت دختر خیلی خوبی بود.
پس تصمیم گرفت خلاف دستور خان عمل کنه بر خلاف تمام خدمه داخل عمارت کژال واقعا مهربان بود دلش نمیخواست کژال اذیت بشه.
نصف شب وقتی همه خوابیدن یک لیوان آب با چند تکه نون و برداشت و سمت انباری رفت وقتی جلوی در انباری رسید با دیدن کژال دلش کباب شد، سر صورتش خونی بود..
#part_74
یکساعت قبل از بهوش اومدن کژال:
سالار خان این تازه شروع بازی منه، عشقت و میگیرم و جای عروسم جا میزنمش جلوی چشمهات خوردش میکنم جوری که خودتم باهاش خورد بشی.
توی اتاق سمت پنجره رفتم و زمزمه میکردم، خان سالار عشقت زن میشه اما نه به عنوان زن من بلکه به عنوان یک فاحشه درست مثل خودت..
آروم کژال و صدا زدم:
– کژال.. کژال..
حرصی گفتم:
– کژال بیدار شو.
با حرفم تکونی خورد این مرد نه ببخشید مرد کلمه بزرگی برای این خان هاست نر بگم بهتره، خدا ازت نگذره ببین با این دختر چیکار کردی؟
کژال با دیدنم لبخندی زد که بعد چند دقیقه صورتش از درد تو هم رفته بود.
لیوان آب به همراه چند تکه نون و آروم دستش دادم بنده خدا نمیتونست تکون بخوره.
خواستم برم که با صدای کژال ایستادم.
– شیرین برای زحمتت ممنونم اما ازت یک سوال دارم.
با تردید ایستادم و گفتم:
– جانم کژال.
کژال خیلی جدی شده بود:
– امروز غیر از آسو خانوم همتون صورتاتون کبود بود چرا؟!
چیزی شده؟
دو دل بودم که بهش بگم یا نه که با صدای کژال براش شروع به توضیع دادن کردم..
– نمیدونم تا چه اندازه حرفم و باور میکنی کژال ولی از وقتی که آسو خانوم تو رو داخل انباری انداخت نصف شب از اتاقش صدای وجیغ و خنده میاومد ما واقعا ترسیده بودیم، اون مثلا دیوانهها قهقه میزد و میگفت؛ میکشمتون، اون رنگ چشمهاش زرد شده بود نمیدونم چرا؟
اما کژال من تو خواب یک مرد و دیدم که خیلی ترسناک بود مدام بهم گفت همتون تقاص پس میدین بعد چندتا گربه سیاه واقعا ترسناک بودن سمتم حمله کردن کتکم میزدن وقتی هم میزدن انگار تکههای از گوشت تنم و میکندن..
دایه و تمام افراد عمارت خواب مشابه من و دیده بودن.
کژال خیلی بد بود توی یک مکان تاریک بودم اونا من و میزدن.
کژال داشت به یک چیز فکر میکرد ولی چه چیزی؟!
صداش زدم که به خودش اومد:
– کژال.
با صدای خسته گفت:
– جانم.
– تو چیزی میدونی؟
سرش و به معنای نه تکون داد.
کژال صدام زد که سمتش برگشتم.
– شیرین.
– جانم کژال؟
– چه اتفاقی بعدا برای آسو خانوم افتاد؟
– خوب راستش اخلاقش عوض شد مثلا مداوم خودش و چنگ مینداخت و جیغ میزد و میگفت دارم میسوزم در حالی که بدنش سرد سرد بود، بعد یک دفعه خیلی جدی شد دستور داد تو رو پیشش ببریم بقیشم که خودت میدونی.
کژال سرش و تکون داد و با درد تکه نونها رو داخل دهنش میزاشت و با درد میجویید و با آب قورتشون میداد.
– کژال من دیگه میرم ممکنه کسی ببینه.
کژال زیر لب تشکری ازم کرد و لیوان و دستم داد.
#part_75
دلیر به وقتی از روستای خان آروان میرفت روی نگاه کردن داخل چشمهای سالار و نداشت، این مرد امروز دلش شکسته بود هیچی نمیگفت میترسید خان عصبی بشه و چیزی بگه پس سکوت کرد.
سالار غمگین بدون حرفی سمت عمارت حرکت کرد سرش بالا ولی قلبش هزار تکه بود.
دلش میخواست آروان و بکشه، اما این پسر سر چه دشمنی کژال و ازش گرفت؟
این سوالی بود که ذهنش و درگیر کرده بود.
چندسال قبل:
با لباس گلگَبری کنار خان نشسته بودم این مرد با اینکه سنش زیادتر از عشقم بود ولی هزار برابر از اون زیباتر و جذابتر بود.
دلش میخواست امشب این مرد و تصاحب کنه، اما هرگز فکر نمیکرد این مرد سالهاست قلبش اسیر زنی شده.
از جام بلند شدم و سمتش رفتم دستهای کوچیکم و روی شونهاش گذاشتم و میرقصیدم مطمئن بودم بلاخره نمیتونه از اندام زنانگیم دست بکشه، با عشوه و ناز بدنم و تکون میدادم.
خان مثل مسخ شده ها فقط نگاهم میکرد خوشحال از پیروزیم بودم دستهای بزرگ و مردونهاش و دور کمرم انداخت.
من و به خودش نزدیکتر کرد و روی پاهاش نشوند..
هرم نفساش به گردنم میخورد که باعث قلقلکم میشد.
لبهام و روی لبهاش گذاشتم اون همراهی نمیکرد بلکه به یک نقطهی اتاق خیره شده بود.
کمکم به خودش اومد من و از آغوشش جدا کرد و مشغول عوض کردن لباسهاش شد، هیکل مردونهاش عضلانی و قوی بود.
من باید این مرد و امشب رام کنم پس لباسهام و از تنم خارج کردم و جلوش لخت ایستادم و صداش زدم.
– خان.
وقتی سمتم برگشت بلافاصله اخم کرد و گفت:
– لباسهات و بپوش.
لج کردم و گفتم:
– من زنتونم پس ایرادی نداره که لخت کنارتون بهایستم.
خان چشمهاش و بست کلافگیش و میدیدم و باتند خویی گفت:
– لباسهاتو میپوشی یا خودم تنت کنم؟
این مرد چه مشکلی داشت؟
باز هم لج کردم سمتش رفتم و خودم و بهش چسبوندم.
دلش میخواست فرار کنه شاید خجالت میکشید شاید هم من و دوست نداره مگه من چه مشکلی دارم؟
بلاخره داشت کوتاه میاومد وقتی مصمم بودن و داخل چشمهام دیدم بهم نزدیک شد و با خودش سمت تخت برد وقتی روی تخت گذاشت خودش هم روی تخت دراز کشید فکر کردم میخواد باهام معاشقه کنه ولی اون گرفت خوابید.
دیگه داشتم از حرص منفجر میشدم ولی چون خان بود حق جیغ زدن نداشتم حرصی پتو رو گرفتم روی خودم انداختم و خوابیدم.
#part_76
ایمان عصبی بود دو برادر کنجکاو به ایمان نگاه میکردن، دلش میخواست واقعا نفرین کنه ولی در مقامی نبود که این اجازه بهش داده بشه اون فقط یک محافظ بود.
همین موضوع اون و واقعا عصبی و کلافه میکرد.
( کژال )
صبح با صدای در انباری چشمهام و باز کردم، دایه بد نگاه میکرد من مُرده بودم این خونه حکم اعدام من و داشت.
با صورت بیروح نگاهش کردم که لبخندش عمیقتر شد بلند گفت:
– دختر بلند شو خان کارت داره.
بیجونتر از اینی بودم که تکون بخورم، جای زخمهام خیلی درد میکرد طوری که نفسم داشت میرفت.
دایه گنگ نگاهم کرد، تکونی خوردم که جای زخمهام باز شدن و خونریزی از سر گرفته شد.
دایه با دیدن وضعیت کژال سمت خان داخل حیات عمارت رفت.
– خان کژال داره میمیره.
آروان با عجله سمت انباری دوید و زیر لب میگفت:
– تو تنها وسیلهی من برای نابود کردن سالاری تا زمانی که نخوام حق مردن نداری.
کژال بیهوش بود آروان به شدت از کژال بیزار بود هر چی باشه اون عشق بزرگترین دشمنشه.
ناچاری کژال و به آغوش کشید و سمت اتاقش برد در حین راه رفتن متوجه یک نکته خاص در مورد کژال شده بود، این دختر با اینکه لاغر بود ولی بدن خیلی نرمی داشت.
آروان از حرفش خندش گرفته بود ولی بازم نفرت به قلبش هجوم آورد حسی که وارد قلبش شده بود و پس زد باز هم جدی و بیرحم شد.
آروان کژال و روی تخت گذاشت و سمت دایه رفت و گفت:
– دایه.. دایه.
دایه جواب داد:
– بله خان.
به من بود دلم میخواست این دختر بمیره تا جنازش و دست سالار بدم ولی برای ادامه نقشم بهش نیاز داشتم.
– برو به ارسلان بگو بره شهر یک دکتر بیاره، بگو خانوم باشن.
– چشم خان.
ارسلان به دستور خان لباس لریش و با یک دست لباس شهری عوض کرد و سمت شهر حرکت کرد، بعد از ساعتها گشتن در شهر موفق به پیدا کردن یک دکتر زن شد.
دکتر اول برای رفتن سر باز زد وقتی ارسلان از وضعیت کژال صحبت کرد طاقت نیاورد به نوعی انسانیت و جدانش اجازه نمیداد به هم نوع خودش کمک نکنه.
#part_77
وقتی خان به روستا رسید سمت دلیر برگشت و بدون هیچ حرفی به دلیر اشاره کرد بره.
بیچاره این مرد کوه باری از غم شده بود نمیدونست بره خونه باید جواب بیبی و کژین و چی بده؟
بنده خدا میترسید حرفی بزنه بیبی حتما خدای نکرده سکته میکرد تمام امید کژین به کژال بود.
تمام شادی این خونه به کژال بود نمیتونست خونه بره بدون حرفی با پشتی خم شده سمت میخانه( جای که توی گذشته هم مشروب و هم غذا میتونستن سفارش بدن) رفت.
روی یکی از صندلیها پشت میز نشست به پسر کوتاه قد اشاره کرد، پسر بچه با عجله سمتش رفت و گفت:
– بله آقا؟
– یک پیک راکی لطفا.
پسر بچه سرش و تکون داد و رفت.
سرم و توی دستم گرفتم و خودم سرزنش میکردم، اولین پیکی که خوردم گلوم خیلی میسوخت ولی این سوختن کجا سوختن دلم کجا؟
همینطوری سفارش میدادم تا کاملا از حال خودم خارج شدم مست بودم هیچی نمیفهمیدم، رئیس میخانه با دیدن وضعیتم سمتم اومد لیوان و از دستم گرفت و ازم پول خواست.
به حرفش خندیدم که مشت محکمی توی دهنم زد با چند نفر دیگه از میخانه بیرونم کردن و تا جایی که خسته شدن میزدنم.
از داخل تاریکی صدای مثل خُرخُر شنیده شد و سایهای دیده شد مردها با دیدن چیزی داخل سایه میخانه دست از کتک زدن دلیر برداشتن، ظلمت از تاریکی بیرون اومد مردها با دیدن موجود روبه روشون به وحشت افتاده بودن اما نمیتونستن حرکتی بکنن.
ظلمت طبق فرمان بابا قیام ظاهرش و عوض میکرد طوری که مردها کمکم از ترس پا به فرار گذاشتن.
صورت ظلمت از حالت ترسناکش خارج شد و شبیه یک مرد حدودا سی ساله در اومد، و سمت دلیر رفت دستش و گرفت مثل پَر اون و از زمین بلند کرد.
دلیر سمت ظلمت برگشت و هی آواز میخوند میخندید و گریه میکرد، ظلمت در سکوت اون و به جلوی خونه برد و به در خونه دلیر زد و در تاریکی کوچه ناپدید شد.
بیبی سمت در رفت و با دیدن دلیر روی گونش زد، این دومین باری بود که بعد مرگ زنش اینطور خودش توی مشروب خوردن غرق کرده بود.
بیبی به دلش بد افتاده بود اینبارم نور چشمش نیومده بود، گریه کنان زیر بازوی پسرش و گرفت و به زور به خونه برد.
وقتی به پسرش کمک کرد سرش و روی بالشت بزاره سمت حیاط رفت و شروع به گریه کرد دستش و سمت لچکش برد و با اون چشمهای اشکیش و پاک کرد.
روز مرگ دخترش بخاطر آورد اون روز کژال توی همین حیاط گریه کنان سرش و روی پام گذاشته بود، چشمهای معصومش فقط میگفت کاری کن مامانم بیدار بشه، قول دادم به دخترم که مراقب کژالش باشم ولی الان من مادر نیستم به قولم عمل نکردم.
کژالم مادر حلالم کن که نتونستم مراقب دخترت باشم، من هیچوقت از زیر دین و گناه ( یک جور آه و ناله یک اصطلاحه ) شما بیرون نمیرم.
#part_78
ارسلان به همراه دکتر وارد عمارت شد، هیچکسی حرفی نمیزد کژال تب کرده بود و زیر لب هزیون میگفت، آروان بیخیال روی صندلی نشسته بود و بهش نگاه میکرد.
با صدای در اتاق آروان گفت:
– داخل بیا.
اول ارسلان بعد دکتر وارد شد، زنی عینکی هیکلی با رپوش سفید جلوم ایستاده بود.
خان اشارهای کرد و زن پوف کشید و وارد شد چشمش به دختر روی تخت افتاد.
پیش خودش گفت: بیچاره جوری کتک خورده هرکی ندونه فکر میکنه حیون بهش حمله کرده.
دوست نداشتم دو تا مرد کنارم باشن پس گفتم:
– ممنون میشم بیرو برید تا من کارم و انجام بدم.
آروان پوزخندی زد و گفت:
– این زن، زن منه خانوم کارت و بکن.
با شنیدن زنش چشمهام گرد شد مرد سالاری توی این روستا مثل اینکه حرف اول و میزد دیگه تا آخرش پی بردم قضیه سر چیه!
به پسری که کنار خان ایستاده بود اشاره کردم و گفتم:
– لطفا شما بیرون برید.
با طعنه به خان گفتم:
– نکنه ایشون برادرشونه که اجازه نمیدید بره؟
خان اخمهاش و توی هم کرد سمت پسره برگشت و گفت:
– ارسلان بیرون برو.
پسر تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق بیرون رفت.
سمت دختر روی تخت رفتم یا خدا این چرا این شکلی شده سمت خان برگشتم و گفتم:
– حیون زدتش؟
چشمهای خان سرخ شدن سمتم خیز برداشت و صدایی نصبتا بلند گفت:
– ببین خانوم کوچولو گنده تر از دهنت حرف بزنی میدم بدتر از این سرت بیارن ، پس یک لطف بکن دهنتو ببند و فقط زنده نگهش دار.
خان عصبی از اتاق خارج شد لبم و یکم جمع کردم بیخیال سمت دختره رفتم لباسهاش و با زور و زحمت از تنش در آوردم.
زخمهاش یکم زیادی عمیق بودن، شروع کردم به زد عفونی کردن و باندپیچی کردن، چیزی که بیشتر آزارم میداد زخمی بودی که روی صورتش بود نصف صورتش باد کرده بود.
خواستم برم که آستینم کشیده شد سمت چیزی برگشتم که آستینم گیر کرده بود که با چشمهای نیمه باز دختر مواجه شدم، خدایا این دختر چرا انقدر خوشگل بود، زیر لب چیزی و میگفت: گوشم و بهش نزدیک کردم با شنیدن کلمه آب دلم خون شد سمت پارچ روی میز رفتم نصف لیوان آب ریختم سمتش رفتم.
( کژال )
با احساس خیسی روی دست و صورتم چشم و باز کردم ولی چه بازکردنی شبیه میتها شده بودم، دختری که کنارم بود مدام فحش میداد و زخمهام و میبست.
وقتی خواست بره آستینش و گرفتم خیلی تشنم بود ازش در خواست آب کردم وقتی آب و بهم میداد، انگار به جای آب شیشههای خورد شده قورت میدادم.
#part_79
دو روز از کتک خوردنم میگذشت یکم حالم بهتر شده بود که این دایه مثل جن مداوم داخل اتاق ظاهر میشد، هر وقت این زن میاومد انگار شیطان وارد اتاق میشد.
زبون این زن مثل نیش عقرب میمونه سمتم اومد و روی تخت نشست.
– چطوری کژال؟
روی تخت خان بهت خوش میگذره؟
خوب با هرزگیات خان و اسیر خودت کردی.
اخمهام و توی هم کردم بخدا اگه قولی که به بابا قیام نداده بودم الان با دستای خودم این زن و خفه میکردم، جواب این زن و ندادم بیتوجه بهش روم و ازش گرفتم که گفت:
– خان دستور داده حیاط و تمیز کنی.
جوری نگاهش کردم و گفتم:
– خان برای خودش گفته.
بازم لجباز شده بودم والله مگه من برده اینا هستم؟!
که هر چی میگن بگم چشم بزار یکم بسوزه بلکه دلم خنک بشه.
دایه از اتاق خارج شد و سمت اتاق آسو خانوم رفت، آسو مشغول شونه کردن موهای طلایی رنگش بود، چشمهای طوسیش آدم و مسخ نگاهش میکرد، بینی قلمی و لبهای قلویی و پوست سفیدش داخل لباس قرمزش تضاد خوبی و ایجاد کرده بود.
– خانوم کژال گفت بهتون بگم من برده شما نیستم، گفت آسو خانوم کیه؟ که من باید به دستوراتش گوش کنم وقتی آلان زن خان شدم.
آسو مثل یک تکه آتش شده بود عصبی و خشمگین سمت اتاق عروسش رفت و شروع به داد و بیداد کرد.
روی تخت نشسته بودم که در با خشونت باز شد با دیدن صورت قرمز آسو خانوم با سختی بلند شدم و خواستم حرفی بزنم که آسو خانوم سیلی و محکمی توی گوشم زد، برق از سرم پرید.
خواستم چیزی بگم که آسو دستش و به نشونه تهدید جلوی صورتم گرفت.
– تو به چه حقی روی حرف من حرف آوردی؟
تف به ذاتت این همه روی سرم گذاشتمت حالا جوابم و اینطوری میدی؟
وا مگه من چیکار کردم؟
چشمم به دایه افتاد مطمئنم این زن یک حرفی زده که نتیجهاش این شده، من اخر یک بلای سر این زن میارم کژال نیستم اگه سر جاش ننشونمش.
– اجازه بدید منم حرفم و بزنم بعد ببرید و بدوزید.
آسو عصبانی تر از قبل فریاد زد:
– چیو میخوایی بگی ها؟
هیچی نمیخوام بشنوم امروز حق خوردن یک لقمه نونم نداری، کل عمارت و باید تمیز کنی هیچکدوم از خدمه حق کمک بهت و ندارن، دایه روی سرته که از زیر کار فرار نکنی.
چیزی میگفتم باز این زن عصبی میشد کوتاه اومدم و با کلمه چشم به بحث خاتمه دادم.
#part_80
بدنم واقعا درد میکرد، ولی نباید آتو دست این زن میدادم، موهام و جمع کردم آستین لباس آبی رنگم و بالا زدم و سمت حیاط رفتم، دایه داخل آلاچیق نشسته بود و با لبخند پیروز مندانه نگاهم میکرد.
فقط میتونم بگم خدا با اون عظمتش جواب کارات و بده.
آسو سمت اتاق کار پسرش رفت با خودش میگفت این دختر از سرکش بودنم گذشته باید یک درس عبرت بهش میداد.
میدونست پسرش روی حرفش حرف نمیاره در زد و داخل رفت.
– آروان پسرم.
آروان با دیدن مادرش از روی صندلی بلند شد و سمت مادرش رفت.
– خوش آمدی.
جانم مادر.
– پسرم امشب تولدت سی سالگیته بهتر نیست عروست و هم امشب رسما مال خودت بکنی؟
لبخند روی لب آروان جمع شد جاش اخم صورتش و گرفت.
– من..
آروان نفسش و فوت کرد که آسو ادامه داد:
– این دختر باید تنبیه بشه و فقط هم زور میتونه اون و از سرکش بودن خارج کنه اگه اون و بدست بیاری، واست راحت تره که رامش کنی.
من اصلا نمیخوام این زن، زن واقعی من باشه اون فقط یک مهر است برای کیش و مات کردن سالار.
با نقشهای که به سرم زد لبخند بدجنسی زدم و گفتم:
– مادر برای عروست لباس بگیر فردا شب جشن عروسیشه کل خانها رو دعوت کن بخصوص خان سالار که ارادت قلبی بهش دارم.
هدف آسو اصلا عروسی گرفتن برای کژال نبود اون میخواست فقط کژال درد شب زفاف و تجربه کنه، اونم به همراه شکنجه روحی کردنش.
از کاری که کرده بود پشیمون بود ولی نمیتونست تو روی پسرش بگه نه ولی میتونست این عروسی رو به کام زهر کژال کنه.
آسو حرصی از اتاق خارج شد، حالا که کژال زنگ جنگ و به صدا در آورده منم نمیزارم، خیری از زندگیش ببینه.
ببین اون جمعیت کژال بلایی سرت بیارم که هر لحظهاش آرزوی مرگ بکنی.
مشغول تمیز کردن حیاط بودم فقط خدا میدونست چقدر درد میکشم، با یادآوری قولی که به اون جن دادم داخل ذهنم ایمان و صدا زدم که صداش و شنیدم.
زیر لب بهش گفتم:
– اون جن و پیدا کن و بگو نصف شب پیشم بیاد تا امانتیش و بهش بدم.
– کژال مطمئنی میخوای کمکش کنی؟
با گفتن؛ اره صدای حرصی ایمان بلند شد.
وا این چرا انقدر حرص و جوش میخوره؟!
#part_81
– ایمان انقدر پوف نکش وسایل و واسم بیار تا کارش و درست کنم.
ایمان حرصی جواب داد:
– تو لجباز ترین دختری هستی که توی عمرم چندصد سالم دیدم.
با تعریفش نیشم باز شد و آروم خندیدم.
داشتم حیاط و جارو میزدم و حواسم پرت بود که با احساس ریخته شدن آب داغ روی پام سرم و بالا آوردم که دایه چایش و از قصد روی پام ریخته بود.
جاش میسوخت به کارش لبخند زدم و شروع به تمیز کردن کردم، واقعا دیگه چیزی به ذهنم نمیاومد که این بشر بگم.
تا نزدیکهای ظهر تمیز کاری کردم وقت ناهار خیلی گرسنم بود، داشتم ناهار درست میکردم بوی غذا شدید گرسنم کرده بود دلم میخواست از یکم گوشت بخورم ولی یادم افتاد این کار دزدیه دستم و پس کشیدم و پیش خودم گفتم؛ تحمل کن کژال فکر کن بیمیل هستی.
آه.. عمیقی کشیدم و بقیه کارها رو کردم، از گرسنگی یک لیوان آب خوردم یکم کنار سکو نشستم بلکه نفسم بالا بیاد.
یعنی آلان کژین چیکار میکنه؟
دستم و زیر چونم گذاشتم و با بغضی که توی گلوم بود میجنگیدم، ای کاش یک راه برای آزادی از این اسارت بود.
خیلی ناراحت بودم که توی افکارم غرق شده بودم که با فریاد کسی از فکرم بیرون اومدم و سمت صدا برگشتم.
آروان خان سمت اتاق رفت تا خبر و به کژال بده، ولی هیچکسی داخل اتاق خواب نبود.
من بیرون رفتنش و ممنوع کرده بودم ولی اون از دستور من سر پیچی کرده بود.
عصبی از اتاق خارج شدم از پلههای عمارت پایین رفتم با چشم دنبالش میگشتم که چشمم به حیاط تمیز شده افتاد، یکی از ابروهام و بالا دادم که گوشه سکو دیدمش سمتش رفتم انگار توی این دنیا نبود چندبار صداش زدم به خودش نیومد وقتی اسمش و فریاد زدم سمتم برگشت.
انگار ناراحت بود اخمهام و توهم کردم و گفتم:
– چته مادرت مُرده؟
این حرفم کژال ناراحت سمتم برگشت و گفت:
– کسی که ادعای خان میکنه باید احترام یک مُرده رو حداقل به جا بیاره این کارتون نشون میده، شما اصلا لایق خان بودن نیستید.
مراعات حالش و میکردم وگرنه همینجا خون این دختر و میریختم، سعی کردم خودم و آروم کنم.
– کژال پاش و داخل اتاق برو.
مثل بچهها باهام لج کرد:
– من جای نمیرم اگه میتونی خودت من و اونجا ببر.
ابروهام و از حاضر جوابیش بالا انداختم ولی از نقشه شومی که براش کشیده بودم لبخند بدجنسی روی لبم نقش بست.
سمتش خیز برداشتم که حواسش بهم نبود، روی دستم بلندش کردم ترسیده جیغی کشید و دستش و دور گردنم انداخت.
#part_82
کژال به خودش اومد محکم به سر و صورتم میزد تا ولش کنم تا ده پله عمارت بالا رفتم و کژال گفت: ولش کنم، منم ولش کردم که مثل توپ از پلهها قل خورد و روی زمین افتاد.
بیهوش روی زمین افتاد، تاقص باید بدی.
از سرش خون فواره بیرون میریخت مادرم از نگرانی جیغ زد سمت کژال دوید.
سر اون دختر کثیف و با لچکش بست.
صدای زمزمه اطرافم بود دستم و روی گوشهام گذاشته بودم ولی انگار صدا داخل سرم بود دستم و حصار سرم کردم.
که صدای جیغی کر کننده شنیدم دستم و روی گوشم گذاشتم با احساس خیسی زیر دستم به دستم نگاه کردم خون بود که از گوشم میاومد.
سرم گیج میرفت با زور از روی پلهها بالا رفتم و خودم و به اتاق رسوندم برام مهم نبود دیگه اون دختر میمیره یا نه دستم و گوشهی دیوار گرفتم که نیوفتم وقتی سرم و بالا آوردم چشمم به چیزی افتاد که قدرت تکلمم و ازم گرفته بود.
اون سمتم قدم بر میداشت و من یک قدم عقب میرفتم.
ظلمت رو به روی آروان ایستاده بود داخل نگاه این جن نفرت بود نفرت از مردی که به اربابش صدمه زده بود دستهای سیاهش و دور گردن آروان انداخت و فشار میداد، چشمهای سفیدش و صورتی بی روحش ترس و به قلب آروان وارد میکرد.
از حجم فشاری که به آروان آورد بلاخره موفق شد اون و بیهوش کنه.
داخل یک مکان مثل روستایی متروکه بودم که با صدای گریه زنی سمت اون مکان رفتم که دختر بچهایی کنار زنی گریه میکرد مدام اسم مادرش و میبرد ولی از اون زن فقط تکههای از گوشت تنش باقی مونده بود، نصف بدنش نبود روی صورت جای پنجه بودظاهرش نامعلوم بود.
حالم بهم خورد که صدای قهقه بلند شد دروغ چرا یکم ترسیده بودم.
لحظه افتادن کژال جلوی چشمم اومد با حس درد روی پهلوم سرم برگردوندم که چند گربه سیاه دورم و گرفته بودن.
صدای ترق تروق بدنش و بلند شد خونی سیاه رنگ از بدنشون و بیرون ریخت و ظاهر ترسناکشون مشخص شد یکیشون به طرفی اشاره کرد سرم و برگردوندم صورت خونی و نامعلوم یک زن و دیدم.
موجودات رو به روم عصبی سمتم حمله کردن و شروع به کتک زدنم کرد، با هر ضربهای که میزدن احساس شکستن استخونهام و میکردم.
با ناخونهاشون روی بدنم و دستهام میکشیدن با هر بار ناخون کشیدن انگار چاقو داخل دستم فرو میکردن.
زنی که خونی بود صورتش و تار میدیدم صداش و شنیدم که گفت:
– ظلمت تمومش کن.
همین جمله کافی بود تا اونها از کتک زدنم دست بردارن، زن بهم گفت:
– این فقط یک خوابه وقتی بیدار بشی چیزی بخاطر نمیاری.
صدا تموم شد و من از خواب بیدار شدم زیر گلوم خیلی درد میکرد بدن درد امونم و بریده بود.
#part_83
از روی زمین بلند شدم که چشمم به داخل آینه افتاد زیر گردنم جای کبودی بزرگی بود خیلی هم درد میکرد.
ذهنم در گیر بود اون چیزی که من دیدم چی بود؟
با یک شال دور گردنم و پوشوندم و بیرون رفتم، مادرم پیش کژال بود دختر از درد ناله میکرد.
شیرین سلیمانه روی زخمش گذاشته بود و سرش و بسته بود و با آب قند بالای سرش بود نه لب میزد نه چیزی وقتی سمتش رفتم.
هیچ نفرتی داخل چشمهاش نبود بلکه با ترحم بهم نگاه میکرد چشم ازم برداشت و سرش و تکون داد.
زیر بازوی کژال و گرفتم و بلندش کردم و دنبال خودم کشیدمش بدون حرفی دنبال میاومد.
قبل از اینکه به پلهها برسم سمت دایه و مادرم کردم.
– یک بار دیگه کار به کژال بدین من میدونم با شما افتاد؟
هر دو زن سرشون و تکون دادن، اگه قرار بود کسی شکنجه کنه اون خودم بودم.
قبل از اینکه پام و روی پله اول بزارم سمت مادر برگشتم و گفتم:
– راستی مادر لباس کژال و بیارین داخل اتاقش حاضر بشه بقیه کارا با خودتون امشب باید همه چی رو به راه باشه.
کسی نزدیک عروسم بشه گردنش و میشکنم.
کژال و دنبال خودم داخل اتاق کشیدم وقتی به اتاق رسیدیم به داخل هلش دادم.
– عروسکم امشب بهتر خوشگل کنی چون شب عروسیته.
خوشحال نبود برعکس ناراحتم بود به جهنم مگه نظرش مهم بود؟
جلوی کژال پیراهنم و از تنم در آوردم سرش پایین بود عجیبه دست خورده سالار باشی و انقدر از تن برهنه یک مرد خجالت بکشی!
روی تخت دراز کشیدم که یکم استراحت بکنم.
—————
به دستور خان ارسلان با چند نفر دیگه مامور شدن که به تمام خانها خبر بدن، نامههای داخل پاکت فقط مخصوص خانها بود.
ارسلان نامه رو به ده سالار بود، جلوی در عمارت سالار خان ایستاد و در زد جمشید در خونه رو باز کرد و با ارسلان خوش و بش کردو اون و به داخل عمارت دعوت کرد.
#part_84
– ارسلان! بفرما داخل خوش اومدی.
– ممنون داداش جمشید والله مامورم ماذور آروان خان دستور دادن، بیام که این و به شخص سالار خان بدم.
– باشه داداش صبر کن خبر بدم.
سرم و تکون دادم و گفتم:
– باشه، منتظرم.
جمشید سمت اتاق کار سالار خان رفت در زد و با اجازهای که خان داد وارد اتاق شد.
– بیا داخل.
– خان ارسلان از ده آروان خان اومده با شخص شما کار داره.
یک تای ابروم و بالا انداختم و گفتم:
– بگو داخل بیاد.
– چشم ارباب.
جمشید سمت ارسلان رفت و اون و به اتاق خان راهنمایی کرد.
ارسلان در زد و با اجازه خان وارد شد خان دعوتش کرد بشینه ولی اون سر باز زد.
پاکت نامه رو دست خان داد و با اجازهای گفت و از اتاق خارج شد.
سالار گیج و گنگ نامه رو باز کرد داخل نوشتهای بود بیرون کشید و شروع به خوندن کرد.
هر چقدر که میخوند بیشتر عصبی و کلافه میشد، دلش میخواست آروان تکهتکه کنه ولی چه فایده دیگه کژال مال اون نبود.
اون باید امشب داخل جشن عروسی دختری شرکت میکرد که همهی رویاش بود.
از روی صندلیش بلند شد کل میز و بهم ریخت، لیوان چایش و محکم به دیوار کوبید که هزار تکه شد.
سمت قفسههای کتاب رفت و کتابها رو پاره میکرد مثل دیوانهها فریاد میزد عصبی دستش و داخل شیشه پنجره میکوبید اونقدر کوبید که دستش سوزش شدید پیدا کرد.
قسم میخورد که یک روز انتقام از آروان میگیره، به دیوار تکیه کرد و سر خورد روی زمین مثل پسر بچههای که اسباب بازیشون خراب شده بود پاهاش و داخل شکمش جمع کرد و گریه میکرد.
کژال به همراه آسو لباس گلگبری قرمز که گلهای طلایی روی لباس بود به تن کرد طور قرمزش روی صورتش بود باعث میشد کسی سر شکستش و نبینه چشمهای آبیش و سرمه کشید لبهاش سرخ رنگ بود نیازی به چیزی نداشت، کاگرا عمارت و تمییز میکردن و خدمتکارها داخل آشپزخانه پخت و پز میکردن.
امروز نه کژالی و نه سالاری شاد بود، شب شده بود خان سالار دست توی دست فریبا وارد عمارت شدن، چشم آروان به فریبا افتاد یک کینه قدیمی روی قلبش سنگینی میکرد لباس سبزی که منجقهای مشکی روش کار شده بود فریبا پوشیده بود واقعا به چشمهاش میاومد.
کژال داخل اتاق بود منتظر مردی که نه میدونست انسانه نه حیوان ولی با کاری که امروز کرده مطمئن بود این عمارت همون جایی که اگه بمیره هیچکسی نمیفهمه.
شیرین پیشش اومد که کمکش کنه به داخل حیاط عمارت بره.
– کژالم حاضری؟
از زیر تور چشمهام و پاک کردم و سرم و تکون دادم که شیرین دستم و گرفت و سمت حیاط برد با ورودمون زنها کَل میکشیدن..
#part_85
با ورودمون داخل حیاط بزرگ عمارت موسیقی هم نواخته شد موسیقی لری که آرزو داشتم کنار مردی باشم که میخوامش ولی..
آه پر دردی از قفسه سینم خارج شد که شیرین سمتم برگشت.
– کژال میدونم اینجا بهت سخت میگذره ولی طاقت بیار باشه، ببین خدای هم هست که تو رو ببینه امیدوارم همون کمکت کنه.
سرم و تکون دادم که ای کاش نمیدادم چنان تیر کشید گفتم آلانه که بمیرم.
از پلهها پایین اومدم که آسو سمتم اومد دست زخم شدهام و گرفت با حرص کشید، اشکی از درد توی چشمهام جمع شد.
من و سمت یک صندلی برد و مجبورم کرد بشینم، نفسی عمیق کشیدم که دخترها که اصلا نمیشناختموشون دورم میچرخیدن و آواز میخوندن، یاد گذشته افتادم کژین چقدر آرزو داشت حنا رو خودش روی دستم بزاره کلی برای همچین روزی برنامه ریزی کرده بودیم ای کاش کژین اینجا بود شاید میتونستم یک لبخند بزنم دلم میخواست این جشن عذاب آور تموم بشه.
طبق رسوم باید مادرم روی دستم حنا میزاشت ولی من که مادری ندارم برای اولین بار داخل زندگیم احسا بیکَس و کار بودن کردم.
آسو خانوم سمتم اومد تا حنا رو روی دستم بزاره ولی با دیدن باندها لبش و گاز گرفت، نهایت توهین به مهمانها بود اگه عروس جای زخمی روی بدنش اونم توی این روز مهم میبود.
آسو خانوم رو به همه کرد و به دروغ گفت: میدونید این دختر نقش یک خون بس و داره.
دیگه مقاومتی در برابر اشکهام نکردم دل نازک شده بودم اون من و خورد میکرد و من بیصدا برای بیکَس بودنم گریه میکردم.
– این که آلان براش جشنم گرفتیم باید از خداشم باشه یک رعیت زاده لیاقت زن ارباب بودن و نداره.
صدای زنی و شنیدم که سمت آسو خانوم برگشت:
– خاله جان این که خون بسه برای چی انقدر آروان بهش بها میده؟!
– فریبا جان نمیدونم، ولی این و میدونم این دختر پا پتی باید زیر خواب همون رعیت زادهها باشه.
داشتم دیوانه میشدم نه میتونستم حرفی بزنم نه چیزی.
لباس دومادی مشکی و سفیدی تنم کرده بودم و از اتاق خارج شدم و به استقبال خانها رفتم، سالار خوب به خودش رسیده بود سمتش رفتم نفرت و غم داخل چشمهاش مشخص بود لبخند پیروزمندانهای زدم..
اخمی عمیقی کرد جلو رفتم و گفتم:
– خان سالار خوش اومدین.
مردونه باهام دست داد و گفت:
– شادوماد مبارکت باشه پابهپای هم پیر بشید.
وقتی بهم گفت پیر بشید انگار بهم فحش میداد.
من پیر نمیشم سالار، ولی هم تو رو هم اون عشقت و یکجا زجر کش میکنم.
دعوتش کردم که داخل اومد به استقبال هر کدوم از خانها میرفتم هر کدومشون یه چیز برام آورده بودن و بهم تبریک میگفتن مشغول صحبت کردن باهاشون شدم.
#part_86
آسو خانوم با حرفهاش خیلی دلم و شکست ولی بازم چیزی نگفتم و کوتاه اومدم.
همهی زنها به توهینهای که آسو بهم میکرد میخندیدن دلم میخواست ساکتشون کنم.
حوصلهای این مکان خفقان آور و نداشتم از جام بلند شدم که خان بزرگ سمتم برگشت.
– سالار کجا؟!
کلافه بودم ولی احترام این مرد باید به جا میآوردم و گفتم:
– شرمنده خان باید برگردم ده کارهای زیادی دارم.
– اما امشب دومادی آروانه جای نمیری.
من به قدرت این مرد نیازی نداشتم پس گفتم:
– به احترام سنتون حرف خاصی نمیزنم ولی من از شما دستور نمیگیرم، خان من خودم از پس خودم بر میام شبتون خوش.
منتظر حرفشون نموندم از اتاق خارج شدم سمت قسمت زنانه رفتم که با حرفایی که فریبا به کژال میزد عصبی شدم چشمم به کژال افتاد، عجیبه اینجا انقدر آروم بود نه اعتراضی نه لجبازی میکرد حتما آروان و دوست داره، با حرص اسم فریبا رو بردم:
– فریبا به جای اینکه انقدر چرت و پرت بگی بپوش بریم.
– ام…ا؟
– اما و بلا سریع باش.
فریبا بدون حرفی همراه سالار به عمارت برگشت.
آسو سمت شیرین برگشت و گفت:
– کژال و داخل اتاق ببرید تا آروان بیاد.
– چشم خانوم.
شیرین به کژال کمک کرد تا به اتاقش بره.
وقتی روی تخت نشست سمتش رفتم و بغلش کردم.
– کژال ببین میدونم من هیچکست نیستم ولی میتونی بهم اعتماد کنی از بدی ندیدم هر کاری ازت دستم برات بر بیاد میکنم.
– عزیزی شیرین.
کژال و بغل کردن این دختر مظلومتر از چیزی بود که اونا امروز و زهرش کردن.
جشن تموم شده بود من داخل اتاق نشسته بودم که با صدای در سرم و بلند نکردم.
#part_87
بالاخره این جشن مسخره تموم شد از خانها خداحافظی کردم و سمت اتاق رفتم، قرار بود من از امروز کنار اون زن کثیف بخوابم به جلوی در رسیدم و واردش شدم.
بدون توجه به کژال شروع به عوض کردن لباسهام کردم، امشب بهترین بلای که میخواستم و سر این دختر میآوردم.
با شلوار و بالاتنه لخت جلوی کژال ایستادم، و گفتم:
– کژال خانوم خوب تورت و داخل دریای من انداختی.
گیج از زیر تورش نگاهم کرد، سمتش رفتم تور و از روی سرش بلند کردم با سر شکستش چشمهاش خوب توی چشم بود، سُرمه زیر چشمهاش ریخته و پخش شده بود.
تور و از روی سرش کندم که دستش و به سرش گرفت.
پوزخندی زدم و گفتم:
– پاش و لباسهات و در بیار.
کژال به حرفم گوش نکرد و بجاش روی تخت نشست، سرش فریاد زدم:
– پاش و لباسهات و از تنت در بیار وگرنه خودم انجام میدم.
بازم بهم بیمحلی کرد، از بیمحلی کردن متنفر بودم این زن خوب بلد بود من و کفری کنه.
شونههاش و گرفتم و بلندش کردم سمت تخت بردم مقاومت میکرد منو میزد تا بهش دست نزنم.
با یکحرکت روی تخت انداختمش تلاش برای آزادیش بیشتر وحشیم میکرد، سالار هم حتما همینطور به فریبای من دست زده.
من نمیخواستم با این مرد امشب بخواب برای آزادیم تقلا میکردم ولی اون خیلی قویتر از من بود.
خودم و تکون میدادم بلکه از دستش فرار کنم ولی بازم بیفایده بود، آروان لباسم و پاره کرد مثل حیون شده بود، ناخواسته به وسط پاش زدم که روی زمین افتاد با لباسهای پاره میخواستم فرار کنم که موهام از پشت کشیده شد، خیلی درد میکرد احساس میکردم پوست سرم داره جدا میشه.
با قیافه عصبانی موهام و دور دستش پیچید و تا روی تخت منو کشوند کف سرم گِزگِز میکرد، من و روی تخت انداخت و روم خیمه زد .
اون از بدنم لذت میبرد و من گریه میکردم، تا بالاخره کاری که نباید میشد، شد…
از کارش جیغی دردناک کشیدم، با دیدن خون چشمهاش گرد شدن.
#part_88
( کژال )
مثل مار به خودم میپیچیدم و از درد ناله میکردم.
————-
( آروان )
با دیدن خون کپ کرد این دختر واقعا دختر بود؟!
گیج شده بودم پس اردشیر چی میگفت؟
گفته بود که این دختر باکره نیست به خودم اومدم، باورم نمیشد آلان به یک دختر تجاوز کردم.
——–
( اردشیر )
چند هفته قبل:
بعد از کتکی که از سالار خورده بودم دلم میخواست انتقام بگیرم، میدونستم فریبا عشق قدیمی آروانه پس به بهانه کمک پیش آروان رفتم.
– ارباب.
– سگ ولگرد سالار اینجا چیمیخواد؟
– بیا معامله کنیم.
یکی از ابروهام و بالا انداختم و گفتم:
– تو چه کمکی میتونی به من بکنی؟
– از قضیه فریبا با خبرم ولی یک مژده واست دارم تو هم میتونی بلایی مشابهی که سالار سرت آورده رو سرش بیاری.
آروان سکوت کرد و من ادامه دادم:
– سالار عاشق دختری به اسم کژاله، اون دختر و توی مشتت بگیری سالار و راحت خورد میکنی، ولی این و بدون سالار یک شب با اون دختر خوابیده حواست باشه گول نخوری.
– تو اینا رو از کجا میدونی؟
– از وقتی فهمیدم که سالار هوای این دختر و خیلی داره، این دختر خیلی سرکش و لجبازه با همهی اینها سالار خیلی حمایتش میکنه.
– با اینها چی به تو میرسه؟
اردشیر لبخند چندش آوری زد وگفت:
– وقتی کارت باهاش تموم شد باید به من بدیش، لبخندی زدم و اشاره کردم بره.
حرفهای اردشیر مثل پتکی توی سرم میخورد از کجا معلوم نخوابیده؟!
آدم تا چیزی نبینه حرفی نمیزنه.
به کارم ادامه دادم به حرفها و التماسهای کژال توجهی نکردم وقتی کارم تموم شد جسم بیجونش ول کردم و سمت حمام رفتم.
از درد نمیتونستم تکون بخورم، خیلی ضعف کرده بودم امروزم که هیچی نخورده بودم باورم نمیشه آلان زن هستم. گریه میکردم، ای کاش خدا میدید چقدر ضعیف شدم، اسباب بازی این مرد شدم.
ولی دیگه نمیزارم بهم دست بزنه، نگاهم توی آینه افتاد زیر چشمهام گود شده بود، سرمه زیر چشمهام پخش شده بود و چشمهام کاسهی خون بود.
به ملافه خونی نگاه کردم از امروز دیگه دختر نبودم.شونههام از این همه غم میلرزید با صدای در حموم سریع اشکهام و پاک کردم و دستم و حصار اندام زنانگیم کردم که آروان پوزخندی زد و گفت:
– چیو مخفی میکنی من همه چیزت و دیدم ولی وجدانن شب خیلی خوبی بود فکر نمیکردم هرزه سالار انقدر لذت بخش باشه.
عصبی جلوش رفتم و گفتم:
– هرزه من نیستم خوبه خودتم فهمیدی من دخترم، هرزه توی با این افکار کوته فکرانت، هرزه توی که به جسم من تجاوز کردی و بعد فریاد زدم:
– هرزه توی که با افکار پوسیدت زندگی میکنی..
خواستم ادامه بدم که سیلی محکمی توی صورتم خورد آروان موهام و گرفت و فریاد زد:
– خفه شو فقط خفه شو.
محکم سرم و داخل دیوار کوبید از درد نالهای کردم.
#part_89
آروان مدام فریاد میزد و فحش میداد.
درد و ضعف بهم فشار آورد، با بدنی برهنه گوشهی دیوار افتادم، خیلی بیجون بودم آروان سمتم برگشت آروم آسمم و صدا زد:
– کژال! کژال!
آروان با دیدن وضعیت کژال سمتش قدم برداشت، جسم بیجونش و از روی زمین بلند کرد و روی تخت گذاشت.
سمت در دوید و دایه رو صدا زد:
– دایه… دایه..
دایه با شنیدن صدای آروان سمتش رفت و گفت:
– بله ارباب.
– حواست به کژال باشه، کم و کسری باشه یا ببینم بهش نیش و کنایه زدی خودت میدونی متوجه شد؟
دایه با چشمهای گرد شده فقط سرش و تکون داد.
ذهنش درگیر بود که چه چیزی باعث شده این مرد برهنه از اتاقش بیرون بیاد، یعنی آلان کژال خوابه!؟
بدون در زدن وارد اتاق شد با دیدن بدن برهنه کژال ابروهاش و بالا انداخت که چشمش به ملافهی خونی با نفرت به کژال نگاه کرد.
همهای این عمارت به خون کژال تشنه بودن، تنها شیرین یار کژال بود.
( سالار )
بیهدف روی تخت دراز کشیده بودم که فریبا روی تخت دراز کشید، خودش و سمتم کشوند و سرش و روی قفسهی سینم گذاشت، دستم داخل موهاش بردم و نوازش میکردم، اصلا توی این دنیا نبودم.
فریبا چیزهای فرضی روی سینم میکشید، چشمهام و بستم که فریبا صدام زد:
– سالار اون دختر پاپتی چرا زن آروان شده؟!
در حالی که آروان میتونست با یک اشاره دختر خانهای دیگه رو زن خوش بکنه!
به اندازه کافی بی حوصله بودم اینم این سوال و پرسید بدتر کلافه شدم:
– فریبا میتونی ساکت بشی و بخوابی یا یک دست کتک مفصل بزنمت؟
فریبا سریع سرش و از روی سینه سالار برداشت و به چشمهای بسته سالار نگاه کرد، چقدر دوست داشت این مرد و ببوسه ولی سالار همراهیش نمیکرد.
به حالتی ناراحت سرش و از روی سینهی سالار برداشت و بهش پشت کرد و خوابید.
#part_90
بیبی هر روز به دلیر کمک میکرد زخمهای بدن بابا دلیر رو به بهبودی بود، کژین خیلی پژمرده شده بود همش فکر میکرد خواهرش کجاست؟
بیبی روز به روز مریضتر میشد، بنده خدا از پا در اومده بود ولی با اینها باز هم، به دلیر کمک میکرد.
نبات گاهی اوقات به خونهیی بیبی میاومد تا کمکش کنه.
بابا دلیر آوردن اسم کژال و داخل خونه ممنوع کرده بود کسی اسمش و میبرد دعوا راه مینداخت..
روز به روز میگذشت بیبی انگار سی سال پیرتر شده بود، کژین افسرده همیشه داخل خونه کز میکرد انگار با رفتن کژال روح این خونه هم مرده بود.
——————-
شیرین وارد اتاق کژال شد با دیدن وضعیت این دختر باید یک فکری میکرد، اگه قرار باشه این دختر همیشه معصوم باشه زیر ستم دایه دوام نمیآره.
با صدای در اتاق سمت در رفتم وقتی در و باز کردم دریغ از کسی هیچکسی نبود شونه بالا انداختم فکر کردم خیالاتی شدم.
سمت کژال رفتم تا زخمهاش و ببندم هر روز خدا حرصشون و سر این طفل معصوم خالی میکنن.
فکر میکنم کژال یک سال باید ازم کوچیکتر باشه ولی اونقدر خوشگله که اصلا همچین چیزی دیده نمیشه.
زخمهاش و شستم و دوباره باند بستم آه عمیقی کشیدم و روی موهاش و بوسیدم نمیدونم چرا این دختر انقدر برام با ارزشه.
نبات چند روز پیش حال کژال و پرسید منم برای اینکه ناراحت نشن گفتم خان اون و روی سرش میزاره ولی بیشتر شبیه زیر پا بودنه.
خدا منو ببخشه که دروغ گفتم، سمت آشپزخونه رفتم و برای کژال سوپ ریختم حداقل این کمتر اذیتش میکنه. وقتی پیشش هذیون میگفت گوشم نزدیک لبش بردم که اسم زنی و میبرد.
یا دقت که گوش کردم اسم خودش و میبرد ولی چرا؟
یکم تب داشت پیشش موندم و دستمال روی سرش گذاشتم تا تبش پایین بیاد که در یک دفعه باز شد، چهره خسته خان داخل چارچوب در نمایان شد.
سریع از سر جام بلند شدم که خان سمتم اومد و گفت:
– حالش چطوره؟
عجب این مرد حال این دختر و پرسید:
– کژال خانوم تب کردن.
خان زیر چشمی نگاهی به کژال انداخت و سمتم برگشت.
– امشب شام و پیش عروسم میخورم، غذا رو اینجا بیار.
کپ کردم نه به اون زمانی که کژال و میزد نه به الان که مدام عروسم عروسم میکنه.
– چشم خان.
از اتاق اومدم بیرون و سمت اشپزخانه رفتم طبق دستور خان کار میکردم وقتی آماده شد.
#part_91
با رفتن شیرین، سمت کژال برگشتم خیلی بد زده بودمش دست روی پیشونیش گذاشتم یکم داغ بود تقصیر خودشه خیلی سرکشه ولی خیلی خوشحال بودم گفتهی اردشیر درست نبوده.
امروز با کاری که باهاش کرده بودم فکر نکنم دیگه دروغی بهم بگه البته اگه تا آلان زنده مونده باشه.
یک چند روزی طول میکشه صورت گرگ کوچولو خوب بشه..
——————
چند ساعت قبل:
وقتی از اومدن شیرین پیش کژال مطمئن شدم سمت اتاق کارم رفتم و کُلتم و به کمر بستم قبل از رفتنم، ارسلان فرستاده بودم دنبال اردشیر که جایی که میخواستم بیارنش.
به گفته خودم مردتیکه فکر کرده میخوام کژال و دستش بدم ولی امروز کاری باهاش میکنم که دیگه از این غلطها نکنه.
سوار اتومبیلم شدم به مکانی که گفتم اردشیر بیاد رفتم وقتی رسیدم شاد و شنگول دیدمش امروز اخرین روزیه که نفس میکشی.
از اتو مبیل پیاد شدم مثل آدمهای فرصت طلب سمتم دوید و دستم و بوسید.
پوزخندی زدم و گفتم:
– دنبال کژال نگرد اینجا نیست.
اردشیر گنگ نگاهم کرد وگفت:
– ما یک قرار گذاشتیم خان که وقتی کارت تموم شد کژال و به من بدی.
یک تای ابروم و بالا دادم وگفتم:
– تاریخ مصرف قرارمون گذشته، بیشرف تو به من گفتی این دختر زیر خواب سالاره ولی دیشب من چیز دیگهای دیدم.
– کار بدی کردم دیشب یا یک حوری بهشتی خوابیدی؟
از صفتی که به کژال داد دستم و مشت کردم و محکم توی صورتش زدم.
انگشتم و جلوی صورتش گرفتم:
– مراقب باش چی میگی کژال زن منه، مال منه فکرش و از اون مغزت بیرون بنداز، اگه جونت و دوست داری از اینجا گمشو وگرنه جنازت و همینجا دفن میکنم.
– چیه خان طعمش به مزاجت خوش اومده؟ من جای نمیرم.
اردشیر اسلحه روم کشید افرادم همزمان اسلحههاشون سمت اردشیر گرفتن.
– اردشیر حماقت نکن به من آسیب بزنی از اینجا زنده بیرون نمیری.
اردشیر یک تیر به بازوم زد که کی از افرادم به پای اردشیر شلیک کرد بقیه خواستن شلیک کنن فریاد زدم:
– دست نگه دارید حوصله کلکل کردن با اون گرگ پیر و ندارم.
سمت اردشیر رفتم و یغش و گرفتم محکم به حساس ترین جای بدنش زدم و پام و روش فشار میدادم فریاد میزد و به غلط کردن افتاده بود ولی چه فایده غلط کردن کمکش نمیکرد ولش کردم و گفتم:
– میریم عمارت برازید اینجا تنها باشه، اسبشم بکشین.
– چشم خان.
سمت اردشیر برگشتم و گفتم:
– بمون اینجا خوراک گرگها بشو.
با بازوی خونی سمت عمارت رفتم اگه اینطور میرفتم عمارت قطعا یکی گیر میداد دستم و بستم ولی گلوله هنوز توی دستم بود لباسم و عوض کردم و به راننده گفتم سمت عمارت بریم.
– خان بزارید بریم شهر گلوله رو از دستتون در بیارن.
– نمیخواد خودت همینجا درش بیار.
– اما خان!
– اما بی اما زود باش.
ارسلان با بدبختی گلوله رو در اورد صورتم خیس عرق شده بود، ارسلان با گوشه لباسش پاره کرد و دستم و بست..
وقتی به عمارت رسیدم سمت اتاق رفتم که شیرین داخلش بود مثل اینکه کژال تب کرده بود وقتی گفتم: بره زیر تخت و نگاه کردم باند و از داخل جعبه برداشتم و دستم و باند پیچی کردم.
#part_92
با هزار زور و زحمت موفق به بستن بازوم شدم، که با صدای در گفتم:
– داخل بیا.
با دیدن یک سینی بزرگ از غذا دست شیرین چشمهام گرد شد رو به شیرین کردم و گفتم:
– شیرین خبریه؟!
کی قراره این همه غذا رو بخوره؟
شیرینی خندهای کرد و گفت:
– خان برای کژال خانوم آوردم، دیشب حتما بهشون سخت گذشته.
خوبه والله همه توی این عمارت به فکر کژالن بعد به من میرسه هیچ.
نگاهی به کژال کردم که هنوز خواب بود، تو خونه باباشم انقدر نمیخوابید که اینجا میخوابه، سمت شیرین کردم وگفتم:
– تو بیرون برو خودش فلج نیست میخوره.
– ام..ا
اخم کردم و گفتم:
– مرگ اما، برو بیرون ببینم.
شیرین از حرفم ناراحت شد و سریع از اتاق خارج شد، به حالتی چندشی به دست کژال زدم و تند تند تکونش دادم.
———–
داخل خونه قدیمیمون بودیم، صدای مادرم شنیدم، کنار گهوارهای نشسته بود و گهواره رو تکون میداد و لالای که کوچیک بودم و میخوند.
سمتش رفتم و اسمش و صدا زدم:
– مامان.
سمتم برگشت یکی از اون لبخندای و زد که عاشقش بودم دلم براش خیلی تنگ شده بود سمتش دویدم و بغلش کردم.
چقدر دلم برای لمس کردنش، بو کردن عطر تنش تنگ شده بود.
صداش انقدر آرامش بخش بود که دلم میخواست هیچوقت قطع نشه.
– کژالم، مادر فدات چشمهات بشه تو اینجا چیکار میکنی؟!
– مامان من دلم نمیخواد برگردم، میشه اینجا سر بزارم روی پاهات و بخوابم خیلی خستم.
مادرم سرم و نوازش کرد و به گهواره اشار کرد و گفت:
– دلت میاد دخترت و رها کنی و با من بیایی؟
گیج به مادرم نگاه کردم سمت گهواره رفتم پارچهای سبز رنگ روی گهواره بود.
جلوی گهواره نشستم و با دستهای لرزون پارچه رو کنار زدم، با دیدن خون داخل گهواره ترسیده جیغی زدم سمت مادرم برگشتم که جای مادرم یک موجود ترسناک دیدم چشمهایی سرخ که خط سیاهی وسطش، و بود دندانها تیز و روی صورتش حالتی مثل تیغ داشت سمتم اومد.
باید فرار میکردم ولی قدرتی برای تکون دادن پاهام نداشتم سمتم اومد، مثل شکارچی به طعمهاش نگاهم میکرد.
دروغ چرا ترسیده بودم چیزی مثل آب روی صورتم ریخت.
قبل از دیدن جن داخل خواب:
وقتی لمسش میکردم، حالم بد میشد.
تکون آرومی خورد ولی بیدار نشد صد مرتبه به خرس این به خرسم گفته زکی برو جات هستم.
با دیدن آب داخل لیوان لبخندی بدجنس زدم و لیوان بلندش کردم و کلش و روی صورت کژال ریختم، ترسیده جیغی زد و از خواب بیدار شد پشت سر هم نفس میکشید.
#part_93
تا چند دقیقه گنگ نگاهم میکرد، نگاش کردم و گفتم:
– چته! نکنه جن دیدی؟
به خودش اومد و به لباسهاش نگاه کرد و گفت:
– مگه مریضی!؟ آب و روم خالی کردی.
این به من گفت: مریض!
یه مریضی نشونت بدم گرگ کوچولو حالت جا بیاد.
– کژالم گرسنت نیست؟
چشمهای کژال گرد شد و سرش و تکون داد خوب وقت انجام کارم بشقاب و برداشتم فکر کرد میخوام بهش بدم ولی غذا رو توی صورتش زدم و گفتم:
– چرا فکر کردی دختر گدا صفتی مثل تو لایقه کنار من غذا بخوره؟
زبونش تند شد و گفت:
– گدا صفتی من حرمت داره به تویی که نون کارگرای که رو زمین جون میکنن و میخوری، من گدا گشنه نیستم خان من خونه پدرم توی پر قو بزرگ نشدم ولی توی آغوش پر مهر پدرم بزرگ شدم چیزی که تو ازش همیشه محروم بودی که باعث شده انقدر عقدهای بزرگ بشی، که تمام کارهای که باهات کردن و سر من خالی میکنی.
رو به روم نشست و توی چشمهام زل زد و گفت:
– من از تو ثروتمندترم، تو از لحاظ پولت بزرگی ولی من از لحاظ شعورم پس تو هم با پولت چیزی و بخر که نداریش، هر چند باید اون و توی خانوادت بهت یاد میدادن که ندادن.
با خیز دو طرف شونه کژال و گرفتم و تکونش دادم و سرش فریاد زدم:
– تو به من میگی که بیشعور هستم؟
کژال توی صورتم نگاه کرد و گفت:
– آره یک آدم بیادب و عقدهای هستی.
سیلی تو گوش کژال زدم سینی غذا و بشقابها رو یک گوشه پرت کردم که تمام ظروف شکستن، دلم میخواست بکشمش این دختر درست بشو نیست.
—–
من هر بار سعی میکنم جواب این مرد و ندم ولی در مقابل حرفهاش نمیتونم سکوت کنم باید جوابش و بدم ولی همینکارم باعث میشه، تبدیل به تیکه ذغال روی آتش بشه.
یاد کار مادرم افتادم که موقع عصبی شدن بابا انجام میداد، همیشه بهم میگفت: دختر باید جسور و با سیاست باشه ولی من هیچوقت معنای سیاست و متوجه نشدم، ولی فکر کنم آلان باید از همین سیاست زنانگیم استفاده کنم.
سمت آروان رفتم و صداش زدم که با صورت قرمز شده سمتم برگشت تا خواست چیزی بگه روی پاشنهی پاهام بلند شدم و مهر سکوتی به لبهاش زدم.
اولین بار بود یک مرد و میبوسیدم اصلا وارد نبودم، آروان با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد فکر میکردم پسم بزنه ولی دستها بزرگ و مردونش و پشت سرم گذاشت و منو به خودش میفشرد.
میخواستم فکر نکنم ولی من داشتم مردی و میبوسیدم که به جسمم تازیانه کرده، ولی با یادآوری دیشب صورتم خیس شد..
—–
با احساس خیسی روی صورتم چشمهام و باز کردم، با دیدن صورت کژال سریع اون و از خودم دور کردم و گفتم:
– دختره کثیف برای چی خودت و به من میمالی؟
سمتش رفتم انگشتم و جلوش تکون دادم وگفتم:
– خوب گوش کن کژال، تو برای من هیچوقت همسر نمیشی اینو توی گوشت فرو کن تا یک وقت فکر و خیال الکی نکنی.
بعدشم من یک خان هستم، هیچوقت به تویی که هیچ اصل و نصبی نداری همسرم نمیگم.
کژال با حرفم ساکت شد و رو ازم گرفت.
لبخندی از روی خوشحالی زدم خوب این زن و سوزوندم حقشه، باید بشکنه باید خورد بشه.
#part_94
بعد رفتن آروان روی زمین نشستم از ته دل زجه میزدم آروم زمزمه میکردم:
– خدایا من چه ظلمی کردم که مستحق این عذاب شدم؟ خدایا من نون کی رو ازش گرفتم؟ خدایا کجایی که ببینی روز به روز چقدر تنها تر میشم؟
با صدای ایمان سریع اشکهام و پاک کردم سمتش برگشتم:
– کژال خوبی؟
همین جمله کافی بود که شدت اشک ریختنم بیشتر بشه، ایمان سمتم اومد و گفت:
– میخوای تلافیش و سرش در بیارم؟
سرم و به نشونه نه تکون دادم که سکوت کرد.
یک زن همراه ایمان بود، واضحتر که نگاهش کردم همون زنی و دیدم که قصد جونم و داشت.
یاد قولی افتادم که باید دیروز انجامش میدادم سریع اشک هام و پاک کردم و سمت ایمان برگشتم و گفتم:
– اجازه نده کسی وارد اتاق بشه.
با وسایلی که ایمان آورده بود و کتابی که دستم بود، با اجازه که بهم داده شده بود دعایی و نوشتم و داخل پارچهای سبز رنگ پیچیدم و سنجاقی بهش زدم که اون جن با دیدن سنجاق ترسیده یک قدم عقب رفت.
– نترس اگه قرار باشه آلان بترسی سر زایمانت دوم نمیاری.
با حرفم پری دوخت سر جاش ایستاد و من اون و به لباسش زدم.
– تا آخرین روزی که بچت متولد نمیشه بهش دست بزن وقتی متولد نشد اونوقت نمیتونی دعا رو داخل آب رودخانه نندازی و با بچت زندگی نکنی.
( دلیل برعکس حرف زدنم اینه که پری دوخت برعکس حرف میزده اگه جمله رو اصلاح کنم اینطور میشه:
تا آخرین روزی که بچهات متولد میشه به دعا دست نزن وقتی متولد شد میتونی دعا رو داخل آب رودخانه بندازی و با بچت زندگی کنی).
پری دوخت شروع به حرف زدن کرد:
– اگه بچهی من به دنیا نیاد من برات هدیه با ارزشی نمیارم، یا چندسال از نسلت محافظت نمیکنم.
( اگه بچهی من به دنیا بیاد برات هدیهیی با ارزش میارم یا چند سال از نسلت حفاظت میکنم).
لبخندی زدم و گفتم:
– تو به قولت عمل نکن میخوام برای من هدیه نیاری.
( تو به قولت عمل کن نمیخواد برای من هدیه بیاری).
با غیب شدن پریدوخت به ایمان نگاه کردم و گفتم:
– تو میدونی حال بیبی و خانواده من چطوره؟
قبل از اومدن ایمان بابا قیام بهش گفته بود حقی نداره چیزی در مورد خانواده کژال بهش بگه.
ایمان سرش و به نشونهی نه تکون داد.
کژال پژمرده شد ایمان چیزی و روی زمین گذاشت و غیب شد.
قسمتی از یاداشتهای کژال:
من فکر میکردم با متولد شدن بچهی پری دوخت این نفرین باطل میشه اما این فقط یک خیال خام بودم.
برادرم ایمان یک دروغ بزرگ بهم گفت، و این موضوع بزرگترین لطعمه رو به من زد.
کی گفته جنها اشتباه نمیکنن؟
چه انس و چه جن هر دو اشتباه میکنن مثل اشتباهی که ایمان کرد و تقاصش و من پس دادم..
#part_95
در حال بستن دکمه پیراهن سفیدم بودم، کتم و پوشیدم و سپردم جمشید ارسام و پیشم بیاره.
با حس دستهای ظریف دور کمرم دستم و سمت دست فریبا بردم و از دور کمرم بازشون کردم و سمت فریبا برگشتم و گفتم:
– فریبا انقدر به من نچسب کار دارم.
لحن لوسی به خودش گرفت و گفت:
– مرد من چرا نمیزاری بهت آرامش بدم؟
گوشه لبم با حرفش بالا اومد و گفتم:
– چون وجودت برای من مایهی عذاب فریبا.
– ام..ا
اجازه حرف زدن به این زن و ندادم و کتم و برداشتم و از اتاق خارج شدم.
از پلهها پایین رفتم که در عمارت باز شد و ارسام وارد عمارت شد.
سمتش رفتم و گفتم:
– سوار اتومبیل بشو که کار داریم.
ارسام با دیدن قیافهی جدیم اخمی کرد و سرش و تکون داد، سوار اتومبیل شدیم که گفتم:
– از عمارت فاصله بگیر که امشب باید دَخل یکی و بیاریم.
ارسام سوالی نگاهم کرد و گفت:
– ارباب امشب میخواید کی رو بکشید؟!
اخمی کردم که چشمها ترسناکتر شدن و گفتم:
– اَرَم.
آرسام متعجب زده اسم و تکرار کرد:
– اَرَم؟ ارباب این مرد همون رئیس کاباره نیست؟
خیلی جدی جواب دادم:
– خود پست فطرتشه، حالا هم چیزی نپرس سرعتت و بیشتر کن.
ارسام سرش و تکون داد و سرعتش و بیشتر کرد.
کلتم و از پشت کمرم بیرون کشیدم و شروع به گذاشتن گلوله داخلش کردم.
سمت ارسام برگشتم و گفتم:
– اسلحه همراهته؟
– بله ارباب.
پوزخند برای خوش فکری این پسر زدم و سرم و به نشونهی تحسین تکون دادم.
جلوی در کاباره نگه داشت، ارسام خواست پیاده بشه که بازوش و گرفتم.
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
– کجا سرت و انداختی داری میری؟
– میرم که کار و یک سره کنم.
با دست کوبیدم تو سرم نه حرفم و پس میگیرم همشون یک مشت احمق هستن.
– میخوای ژاندار مری و بریزی سرمون؟
بزار از کاباره بیاد بیرون وقتی اومد یک جای خلوت جلوش میگیریم دخلش و میاریم.
– چشم ارباب.
– انقدرم ارباب نگو، بگو خان تمام.
– چشم.
به صندلی تکیه داده بودم که بالاخره دیر وقت این مرد از اون کابارهی بی در و پیکرش بیرون اومد با آرنج به پهلوی ارسام زدم که ترسیده از خواب پرید.
– پسر نمیری! مثل خرس خرو پف میکنی راه بیفت داره میره.
– چشم خان.
پشت اَرَم حرکت میکردیم که گفتم:
– سرعتت و بیشتر کن و جلوش بزن.
ارسام کاری که گفتم و کرد و جلوش ترمز کرد.
از ماشین پیاده شدم، اَرَم منتظر بود ببینه کی هستم که دو گلوله به لاستیکهای جلوی ماشینش زدم با دیدنم بزاق دهنش و با زحمت قورت داد، مثل یک گرگ زخمی به این مرد نگاه میکردم.
با مشت توی شیشه ماشینش زدم و یغش و گرفتم در و باز کردم و بدون توجه به التماسهاش اون و سمت جنگل کشیدمش، ارسام دنبالم میاومد.
اَرَم و به جلو پرت کردم بیتوجه به التماسهاش اسلحه رو روی شقیقش گذاشتم و گفتم:
– من بهت گفته بودم با من بازی نکن ولی گوش نکردی، چقدر پول از آروان گرفتی تا خانت و بفروشی؟
صدای التماسش باعث عذابم بود.
– خفه شو بی همه چیز فقط جوابم و بده.
– من چیزی نگرفتم.
از دروغهاش حالم بهم میخورد دستی روی صورتم کشیدم و با پا محکم توی صورت اَرَم زدم و سرش فریاد زدم:
– چقدر پول گرفتی تا من و به اون مرد بفروشی؟
– من آروان نمیشناسم.
پوزخندی زدم و جلوش شروع به قهقه زدن کردم.
– که نمیشناسی؟ چه جالب ولی ارسام تو رو تعقیب کرده و تو رو دقیقا دیده که وارده عمارت آروان شدی.
رنگ مرد رو به روم سفید شد و از ترس به تبه تب افتاد.
– ببین اَرَم من اگه اینجا بکشمت هیچکسی پیدات نمیکنه پس عاقل باش و بگو در عضای فروختن من چی نصیبت شد بنال؟
مرد رو به روم التماس میکرد، و گفت:
– خان غلط کردم ببخشین.
– اگه بگی چی گرفتی میبخشمت.
مرد خوشحال شروع به حرف زدن کرد چقدر ساده بود.
– چند روز قبل اون اتفاق اروان خان یکی و فرستاد دنبالم مبلغ پول هنگفتی و بهم پیشنهاد کرد و گفت فقط برای یک شب فاحشهای و خِبره از بین فاحشههام میخواد من هم نازگل و بهش دادم باور کنید من نمیدونستم قصدش چیه؟
– همین؟
مرد تند تند سرش و تکون داد اسلحه رو بالا آوردم و به پیشونی این مرد شلیک کردم، صدای شلیک داخل جنگل پیچید سمت ارسام برگشتم و گفتم:
– همینجا دفنش کن.
ارسام سری تکون داد و سمت اتومبیل رفت بیل و بیرون کشید، سوار اتومبیل شدم و روی صندلی دراز کشیدم، خسته تر از اونی بودم که فکرش و میکردم.
#part_96
وقتی کار ارسام تموم شد سمت عمارت حرکت کرد وقتی رسیدیم وارد عمارت شدم سمت اتاق رفتم که داخل الاچیق با چیزی که دیدم دست هام و مشت کردم اون اینجا چیکار میکرد؟
———–
بعد از حرفهای که به کژال زدم تنها از دور دیدن یک نفر منو آروم میکرد سوار اتومبیلم شدم و به عمارت سالار رفتم.
در زدم که جمشید با دیدنم تعجب زده گفت:
– خ.ا..ن
کنارش زدم و گفتم به دختر خاله محترمم اطلاع بده که اومدم.
– چشم خان.
داخل آلاچیق نشستم و منتظر فریبا موندم.
بالاخره بعد از کلی منتظر مونده عزیز کرده قلبم از اتاقش بیرون اومد با دیدنم چند لحظه ایستاد و وقتی به خودش اومد سمتم اومد، لباس سرخابی که تنش بود بیشتر از هر زمانی منو تشنه برای بوکردن موهاش میکرد اما جلوی خودم و گرفتم که جلو نرم.
جلو اومد و گفت:
– آروان خان خوش اومدی.
چقدر این حرفش عذاب آور بود، جدی گفتم:
– ممنونم عروس خانوم.
کلمه عروس خانوم و با نیش خند گفتم که فریبا اخم کرد.
– چه خبرا دختر خاله زندگیت با شوهرت طبق مرادته؟
فریبا لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت:
– من عالیم و امروز میخوام یک خبر خوب بهش بدم.
اخمی کردم و گفتم:
– چه خبری؟
– بهش نمیگی؟
سرم و به نشونه نه تکون دادم.
– من باردارم.
با چیزی که گفتم دنیا روی سرم خراب شد به این زودی؟
بچه دار میشد پس حق من چی؟
دل من چه گناهی کرده بود؟
بلند شدم و رو به روی فریبا ایستادم و توی صورتش خم شدم تمام اجزای صورتش از نظر گذروندم و روی لبهاش ثابت موندم و گفتم:
– پس بزار برای آخرین بار ببوسمت.
تا خواستم نزدیکش بشم یغه لباسم از پشت گرفته شد و به پشت پرت شدم، با دیدن قیافهی عصبی سالار پوزخندی زدم که صداش پرده گوش و پاره میکرد.
– تو اینجا چه غلطی میکنی؟
– اومدم به ع.. اومدم به دختر خالم سر بزنم.
سالار پوزخند صدا داری زد وگفت:
– تو هر کسی و که میخوای ببینی و دست مالی میکنی؟
سالار عصبی اسلحهاش و در آورد که فریبا جیغ کوتاهی کشید، سمت اسلحه که سمتم بود رفتم و کنار گوش سالار تکرار کردم:
– به من شلیک کنی عشقت و با خودت دشمن میکنی.
دو پهلو بهش فهموندم دست از کارش بردار سالار کپ کرده بود از فرصت استفاده کردم و از عمارت بیرون رفتم.
سمت عمارتم رفتم و باید خودم و آروم میکردم.
#part_97
سمت اتاق بار رفتم و روی صندلی نشستم برای خودم راکی میریختم چون درصد الکلش بالا بود باید آب داخلش میریختم، منم این کارو نکردم هر پیکی که میخوردم گلوم میسوخت اونقدر خوردم تا خمار و مست شدم دستم و روی صورتم کشیدم و اشکهای که روی صورتم بود و پاک کردم.
——–
چندساعت قبل از اومدن آروان به عمارت:
از روی زمین بلند شدم و اشکهام و پاک کردم سمت خروجی اتاقم رفتم که با دیدن یک چیز براق روی زمین بلندش کردم و دقیق نگاهش کردم یک انگشتر زنانه بود که کلماتی روش حک شده بود.
حلقه رو روی میزم گذاشتم و سمت آشپزخانه رفتم و شروع به صدا زدن شیرین کردم:
– شیرین یک لحظه میای کارت دارم لطفا.
شیرین از آشپزخانه بیرون اومد و گفت:
– جانم خانوم.
لب و لوچم و ورچیدم وگفتم:
– به من نگو خانوم بهم بگو کژال یا به قول این نبات ورپریده که میگفت کژکژی تو هم هر چی دوست داری صدا بزن غیر از خانوم.
– چشم حالا کژال چیکارم داشتی؟
– آها خوب شد یادم انداختی میشه بیای کمکم حموم برم؟
لباسم ندارم اگه میشه یک دست لباس هم بهم قرض بده لطفا.
شیرین لبخندی زد و گفت:
– بزار واست آب گرم کنم.
سرم و تکون دادم و گفتم:
– باشه.
شیرین با یک دست لباس صورتی که کمر بند نازک طلای دور کمرش بود سمتم اومد وای خیلی ناز بود.
– بیا کژالم.
– ممنون شیرین.
شیرین دستم و گرفت و گفت برو داخل اتاق خان تا برات آب و بیارم.
سرم و تکون دادم و سمت اتاق رفتم لباس و روی تخت گذاشتم و منتظر شیرین موندم لچکم و از سرم در آوردم و که نگاهم به موهام افتاد تا پایین کمرم شده بودن نصفش روی تخت ریخته بود باید کوتاهشون میکردم.
نگاه از آینه گرفتم و منتظر شیرین موندم بلاخره با دو کتری بزرگ آب داغ آب سرد سمتن اومد وارد حمام شد دمای آب و برام ولرم کرد، و دو تا تخم مرغ هم بهم داد و رفت.
سمت حموم رفتم و لباس هام و از تنم در آوردم جای ضربات شلاق و کتکها روی پشتم جاشون مونده بود بعضیهاشون گوش اضافه در آورده بود، آه پر دردی کشیدم و مشغول شستن خودم کردم.
زرده تخم مرغها کمکم میکرد موهام تمیز بشن،
سریع خودم و تمیز کردم و از حمام بیرون اومدم حولهای دورم انداشتم و با موهای خیس بیرون اومدم حوله رو از دور کمرم باز کردم و لباسم و پوشیدم، قشنگ بود پولکهای که روش کار شده بود خیلی قشنگش کرد بود حوله رو بلند کردم و جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام شدم یکمم شونشون کردم که موهام پف کرد و موج دار شد.
صدای اتومبیل آروان شاد سمت خروجی اتاق رفتم که آروان بدون توجه بهم سمت اتاقی رفت خواستم سمت اتاق برم که با صدای شیرین سر جام ایستادم.
– کژال بهتره نری.
– چرا؟
– ورود همه به اون اتاق ممنوعه.
از حرف شیرین چشم گرد شد وا خوب چرا؟!
اگه اسم من کژاله بالاخره میفهمم به حرف شیرین گوش کردم و سمت اتاق رفتم بی حوصله روی تخت دراز کشیدم که یاد انگشتر افتادم سمت آینه رفتم و برش داشتم، و دستم کردم کاملا اندازه انگشت اشارم بود بعد درش آوردم و داخل کشوی میز کنارم گذاشتمت.
روی تخت افتادم و به پهلو دراز کشیدم که با صدای در هم تکونی نخوردم.
#part_98
دو شیشه پر راکی خورده بودم کلافه از جام بلند شدم که سرم خیلی گیج میرفت، با زحمت سمت اتاق رفتم که چند پله اول نزدیک بود بیوفتم که باز زور و زحمت خودم نگه داشتم.
در اتاق و باز کردم با دیدن کژال روی تخت لبخند بیجونی روی لبم اومد عجیب امروز دلم میخواست باهاش خوب باشم، سمتش رفتم و صداش زدم:
– کژال بیداری؟
سمتم برگشت با دیدنم سریع روی تخت نشست با صدای گرفته گفتم:
– میشه کمک کنی لباس هام و در بیارم.
سرش و تکون داد و سمتم اومد کمکم کرد کت و پیراهنم و در بیارم زیر لب تشکر کردم خواست بره که دستش و گرفتم که روی تخت افتاد خندهای داخل گلوم کردم، و روی تخت دراز کشیدم کژال و به پشت خوابوندم و بهش چسبیدم دستم و روی کمر باریک و خوشفرمش انداختم پامم روی پاش سرم و داخل موهای خرمایش بردم.
حس آرامش بهم دست داد، کژال بیحرکت بود و تمام حواسش سمت من معطوف شده بود، دلم میخواست گریه کنم ولی نمیخواستم جلوی این زن وا بدم، گرفتم خوابیدم.
——
عصبی سمت فریبا رفتم و سرش فریاد زدم :
– هیچ معلوم هست داشتین چیکار میکردین؟
فریبا با ظاهر ترسیده گفت:
– عزیزم اجازه بده حرف بزنیم.
تو صورت فریبا خم شدم و فریاد زدم:
– از این رفتارت حالم بهم میخوره فریبا تمومش کن.
فریبا متقابلا فریاد زد:
– تو حق نداری صدات و روی زن حامله بلند کنی.
خواستم بزنم تو صورتش بخاطر این هرزگیش که با شنیدن زن حامله گنگ به این زن نگاه کردم.
بعد از کمی مکث گفتم:
– حامله؟!
– آره سالار خان من ازت باردارم.
با حرف فریبا گیج شدم من با این زن رابطه خاصی نداشتم چطور باردار شده؟!
باید بفهمم فریبا رو کنار زدم و از این زندان با اصطلاح عمارت خارج شدم.
——
به دستور بابا قیام انگشتر و به کژال رسوندم، اون انگشتر به ما کمک میکرد که راحت تر کژال و پیدا کنیم و اونم کمتر دچار آسیب میشد.
نگرانی بدی داشتم اون شیاطین به این راحتی دست از سر این دختر بر نمیدارن، بخصوص اون جن، ذوبه به این راحتیها کژال و رها نمیکنه.
مشکل پری دوخت حل شد ولی ذوبه بزرگ ترین دشمنه کژاله.
کاش میتونستم یک کاری برای این دختر بکنم ولی از چیزی که دیدم وحشت سراسر وجودم و گرفت.
نمیدونستم به قیام بگم یا نه؟ اگه میگفتم، نمیگفت: ایمان اینها همه توهمه و زاده فکر و خیالته؟
کاش یک بار میتونستم درست از نیروم کمک بگیرم ای کاش.
#part_99
نزدیک صبح بود که تصمیم گرفتم داخل اتاق آروان برم، در و باز کردم و وارد شدم پسرم و عروس خانوم داخل بغل هم خوابیدن چند دقیقه روی اجزای صورت کژال زوم کردم که آروم کشوها رو باز کردم چشمم به یک انگشتر خیلی خوشگل با سنگ قیمتی افتاد روش چیزهای هک شده بود یک جوری مجذوب انگشتر شده بودم برای همین با خوشحالی داخل جیبم انداختمش.
———
صبح در وضعیت خیلی بدی از خواب بیدار شدم، چشمتون روز بد نبینه آسو خانوم مثل جن بالا سرمون بود راستش یکم خجالت کشیدم.
این زن نه ادب داشت نه شعور واقعا چطوری زن خان شده؟
معلوم نیست چند ساعت اینجا بوده!
یک جوری شده بود مثل آدمهای مسخ شده به پشتم زل زده بود.
به پشت سرم برگشتم ولی هیچکسی نبود سمت آسو خانوم رفتم، وقتی پلک زدم از پشت پلکم انگار یک موجود سیاه داخل جسمش بود وقتی دستم و روی شونهاش گذاشتم ترسیده جیغی زد که آروان ترسیده روی تخت نشست، صدا این زن گرفته بود، به حالت عجیبی نگاهم میکرد از رفتارش گیج شده بودم.
آروان با سر درد از روی تخت بلند شد و سمت مادرش اومد و گفت:
– مادر حالت خوبه؟
آسو با صدای دورگه گفت:
– آره ولی انسان به من نچسب بوی تعفن میدی.
آروان گیج مادرش و نگاه کرد نه واقعا شکم به یقین تبدیل شد که این زن واقعا خودش نیست اما باز چرا وارد بدن آسو شدن؟!
تنها جوابش اینکه اون و زیر نظر داشته باشم تا ببینم قضیه چیه؟
آروان بدون توجه بهم به مادرش کمک کرد به اتاقش بره.
با رفتنش بوی خیلی بدی اومد، موقع راه رفتن خرخر میکرد و پاهاش و روی زمین میکشید.
باید از ایمان کمک بگیرم که ببینم باز به چه دلیل وارد جسم این زن شدن؟ از روی تاسف سری تکون دادم هرچند یک بار که وارد جسم بشن بدن بیمار و ضعیف میشه و مکان مناسبی برای نفوض این جن هاست.
حیف که قسم خوردم به جنی آسیب نزنم وگرنه با روش دیگهای اون جن و بیرون میکشیدم ولی ممکن آسو اذیت بشه.
شونهای بالا انداختم و روی تخت نشستم چشمهام و مالوندم و خودم و روی تخت انداختم که در باز شد، حتی به خودمم زحمت ندادم که روی تخت بشینم.
آروان با چهرهای نگران وارد اتاق شد و پرسید:
– چرا مادر اینطور شده بود؟
شونهای به معنای ندونستن بالا انداختم که اخم کرد، و دستور دادن آقا شروع شد.
– پاش و برو یه چیزی بیار بخورم.
– باشه.
دلم میخواست بگم نوکر بابات غلام سیاه ولی وجدانن دلم کتک نمیخواست تازه داشت جاشون خوب میشد باید یاد میگرفتم جلوی زبونم و بگیرم.
#part_100
وارد آشپزخونه شدم که شیرین جلو اومد و گفت:
– عروس خانوم میز آماده است.
دستی به شونهی شیرین زدم و گفتم:
– اسم من نه عروس خانومه نه چیزی راحت بهم کژال بگو.
– چشم کژال.
لبخندی بهش زدم که گفت:
– شما برید حاظر بشید من میز و میچینم.
—–
همین که کژال از آشپزخانه خارج شد دایه وارد شد و گفت:
– جدیدا خیلی با عروسخانوم میپری!
چشم از دایه دزدیم و گفتم:
– چه ربطی داره دایه کژال مهربونه آدم دلش میخواد باهاش حرف بزنه.
– این یعنی من بد اخلاقم؟!
وای خدای کژال حق داره از این زن خوشش نیاد واقعا از کاه کوه میسازه پس لبخند زوری زدم و گفتم:
– این چه حرفیه دایه شما بهترین اخلاق و دارید ولی اگه اجازه بدید برم میز و بچینم.
با تمام سرعت نداشتم سمت پذیرای عمارت رفتم و تا میز و بچینم.
————-
سرم و به نشونهی باشه تکون دادم و از آشپزخانه خارج شدم و سمت اتاق رفتم که آروان گفت:
– چیزی نیاوردی؟
– میز داخل سالن آماده است.
آروان لبهاش داخل دهنش برد، سرش و تکون داد و گفت:
– باشه، بپوش بریم.
روی دو طرف موهام یک بافت ریز زدم و با شال توری که فقط مختص لباس بود موهام و جمع کردم و روی شونم ریختمشون.
از داخل آینه حوسم سمت آروان جلب شد، که به اندامم نگاه میکرد نه به وحشی بازی چند شب پیشش نه به رفتار مهربون آلانش فکر میکنم این پسر واقعا مشکل داره! با گفتن کلمه حاظرم از اتاق خارج شدیم سمت میز رفتیم از هر چیزی که فکرش و بکنید روی میز بود، تازه متوجه شدم چقدر گرسنمه؛ آروان نشست منم کنار خودش نشوند ولی این درست نبود که ما بخوریم و آسو خانوم نخوره! آروان میخواست شروع کنه که گفتم:
– آسو خانوم نمیاد؟
– نمیدونم.
– خب درست نیست تا وقتی مادرتون نیومده ما شروع کنیم!
آروان پوفی از روی کلافگی کشید و از روی صندلی بلند شد.
#part_101
وقتی آروان با مادرش وارد سالن شد سرم سمت زن برگشت وقتی روی صندلی نشست آروانم کنارم نشست.
آسو خانوم شروع به بو کشیدن کرد آروان کپ کرده بود.
منم خودم و زده بودم به کوچه علی چپ،
با حرف آروان قصد شروع کردن داشتم که یادم آومد اسم خدا نیاوردم وقتی زیر لب گفتم: بسم الله.. تیکه گوشتی که دست آسو خانوم بود افتاد و یک جیغ خفیف کشید.
پوزخندی زدم، میدونستم با این کارم اون جن داخل جسم قادر نیست با ما در خوردن غذا شریک باشه ولی آروان نه اسمی آورد نه چیزی!
جنی که داخل جسم آسو بود با ولع شروع به خوردن تکه گوشتها میکرد، جوری با دندون گوشت و از استخوان جدا میکرد که تکههای از گوشت روی زمین میریخت، فکر کنم آروان داشت حالش بهم میخورد که رو به مادرش کرد و گفت:
– مادر حالتون خوبه؟!
آسو با صدای دورگه گفت:
– خیلی لذیذه، هرگز فکر نمیکردم غذای انسانها انقدر لذیذ باشه.
خودم و بیخیال نشون دادم، با دیدن توت فرنگیها چشمهام برقی زد، دست دراز کردم که بردارم که دست آسو خانوم روی توتفرنگیها قرار و یک مشت از توت فرنگیها رو روی غذاش ریخت، باقی توت فرنگیهایی که مونده بودن یا له شده بودن یا چهره دوست داشتنی نداشتن.
به همون نون و پنیر داخل ظرفم بسنده کردم، این بوی که میاومد نمیزاشت لقمه از گلوم پایین بره، سرم پایین بود که با کاری که آسو کرد دیگه میخواستم بالا بیارم.
آروغی زد که آروان لقمه توی دستش خشک شد اون و روی ظرفش انداخت با کلمه نوش جان میز و ترک کرد، با رفتن آروان از روی صندلی بلند شدم و سمت آسو رفتم و دو طرف شونهاش و گرفتم و گفتم:
– تویی که وارد جسم این زن شدی من کژالم اگه بیرون نیای با جادو برای همیشه تو رو اسیر این دنیا میکنم پس یا بیا بیرون یا کاری که گفتم و میکنم.
– تو فقط یک انسانی!
توی صورتش خم شدم و به چشمهاش زل زدم وگفتم:
– گاهی یک انسان میتونه از شمشیر فولادی هم تیز تر باشه، تو با من اعلام جنگ کردی پس منتظر عواقب کارت باش.
بدون توجه به اون جن از سالن خارج شدم و سمت باغ عمارت رفتم.
تنها جایی که دیدن ایمان دردسر ساز نمیشد.
به دورترین قسمت باغ رفتم و اسم ایمان و توی ذهنم بردم به چند دقیقه نکشید جلوم ظاهر شد.
– سلام ایمان.
– سلام ای دختر کژال( گفت و گو عربی بوده ترجمه و فقط مینویسم)
– از وجود یک جن داخل عمارت خبر داری؟
ایمان اخمی کرد و گفت:
– خیر.
– ولی یک جن داخل جسم آسو ولی این چطور ممکنه؟!
– کژال من انگشتری موکل دار برای شما آوردم.
چشم هام گرد شدن و گفتم:
– اون انگشتری که روی زمین بود و تو آوردی؟
ایمان سرش و تکون داد و گفتم:
– موکل داشت؟!
ایمان گفت:
– قیام یک موکل از بین جنیان انتخاب کرد و مسئول انگشتر کرد اون انگشتر فقط برای شما ساخته شده اگه کسی غیر شما استفاده کنه تسخیر میشه.
با دست توی سرم کوبیدم پس آسو خانوم انگشتر و برداشته موکلشم داره انتقام میگیره.
– ایمان باید کمکم کنی و اون جن و از جسم آسو در بیارم ولی مطمئن نیستم، بزار برم یک نگاهی به کشو بکنم شاید اونجا باشه.
– نیازی نیست انگشتر اونجا نیست.
بخاطر حماقتم خودم و سرزنش میکردم و گفتم:
– پس چیکار بکنم؟!
ایمان با اطمینان گفت:
– از اونجای که شما مالک انگشتر هستید فقط کافیه انگشتر و انگشت اشاره دست راستتون بکنید و به اون جن دستور بدید موظف به انجامه، انجام نده طبق قولی که داده توسط قوم خودش کشته میشه.
باشهی زیر لب گفتم؛ که ایمان غیب شد.
#part_102
تا دیر وقت منتظر سالار بودم ولی این مرد نیومد من الان به بودنش نیاز داشتم ولی اون نبود.
باز هم باید پیش اردشیر میرفتم از اونجای که ترسو هستش لام تا کام حرف نمیزنه.
موهام و باز کردم و لبهام و با پودر مخصوصی که برام گرفتن حسابی سرخ کردم، یکم سرمه با میلهاش داخل چشم کشیدم که چشمهای طوسیم وحشی شدن لباس تنگی پوشیدم که اندامم هر مردی و حریص میکرد.
سمت اتاق اردشیر رفتم که با صدای پچ پچ که مطعلق به برادرش مسعود بود لبخندی به پهنای صورتم زدم رابطه با دو مرد میتونست خیلی لذت بخش تر از یک نفر باشه.
در و باز کردم و وارد شدم مسعود با دیدنم یک تای ابروش و بالا داد، اردشیر با ترس نگاهم کرد.
– خوب داداش مثل اینکه ممهمون داری من رفع زحمت میکنم لئولئو خونه منتظرمه.
– باشه داداش خوش اومدی.
مسعود میخواست بره که یغش و گرفتم و گفتم:
– کجا؟ با جفتتون کار دارم.
صدای اعتراض امیز اردشیر در اومد:
– زن داداش سالار بفهمه گردن هر سهتای ما رو میشکنه.
با دلبری دستی به بدنم گفتم:
– اگه شما دو برادر حرفی نزنید سالار نمیفهمه، امشب میتونید یک شب بیاد ماندنی با من داشته باشید.
مسعود پوزخندی زد و سمتم اومد اردشیر جلوی خودش و گرفته بود بیشتر از پنج دقیقه طاقت نیاورد و اونم سمتم اومد و…
خسته وسط دو برادر دراز کشیده بودم.
که صدای مسعود در اومد:
– سالار چه هلوی داشت و نمیدونستیم!
بعد دستش و روی گلوم گذاشت و گفت:
– از این به بعد هر شب باید بیای و بهمون یک حال اساسی بدی وگرنه به سالار میگیم.
از خدا خواسته با دلبری گفتم:
– چشم، شما هر چی بگید همونه.
مسعود سمت اردشیر برگشت و گفت:
– تو قبلا با زن دادش خوابیدی؟
– آره یک بار.
– چه خوب وقتی یک زن داداش هرزه داریم چه نیازی به لئولئو هست؟
اردشیر گفت:
– رابطت با زنت چطوره؟!
– مثل یک تکه گوشت بیحرکته.
از تشبیه مسعود خندم گرفته بود.
————–
سمت عمارت و اتاق آسو رفتم، آسو خوابیده بود و توی خواب خرخر میکرد یه آشی برات بپزم تا دیگه حوس رفتن تو جلد کسی و نکنی.
یک حسی بهم میگفت: انگشتر داخل جیب راست لباس آسو هستش، دستم و روی گلوی آسو گذاشتم که چشمهای آسو باز شد که کاملا سیاه بود.
– بهت گفته بودم یا بیرونت میارم یا اسیرت میکنم.
– تو فقط یک انسانی.
– اره اونقدر عزیزم که سه موکل رحمانی دارم پس خودت از جسمش بیا بیرون وگرنه دستور میدم داخل اون جسم تیکه تیکت کنن.
جن شروع به خندیدن کرد و گفت:
– اگه به من آسیب بزنی این زن هم میمیره.
#part_103
سمت آسو رفتم و درست رو به روش ایستادم و گفتم:
– من مالک انگشترم پایبند به عهدت باش و از جسم اون زن بیرون بیا وگرنه طبق قراردادی که با موکلین رحمانیم بستی اجازه میدم قومت خانوادت و جلوی چشمت به تکههای یکسان تبدیل کنن.
– تو نمیتونی؟
سرم و بالا گرفتم و خیلی جدی گفتم:
– امتحانش کاملا مجانیه.
شروع یه گفتن ذکرها برای احضار سه موکل رحمانیم کردم اول رحمان، دوم رحیم و سوم ایمان ظاهر شدن.
سمتشون برگشتم و گفتم:
– این جن جزو هر قومی که محسوب میشه از رئیس همون قبیله میخوام خانواده این جن کاملا با درد بکشه، میخوام صدای جیغشون داخل این اتاق پخش بشه.
ایمان تعظیم کوتاه کرد و غیب شد جن با تردید نگاهم کرد که حرفم ادامه دادم:
– یا با احترم از اون جسم خارج میشی یا صدای زجه زن و بچهات و داخل این اتاق میشنوی کدومش و انتخاب میکنی؟
عجله کن زمان داره تموم میشه، سمتش حرکت کردم و خواستم انگشتر و از جیبش آسو بردارم که دست دراز کرد گلوم و بگیره اما رحمان گلوی آسو رو گرفت و محکم به دیوار کوبوندش.
جن تقلا میکرد آسو مدام خرخر میکرد و جیغ میزد.
انگشتر و برداشتم من حریص نبودم، باید انگشتر و به رئیس قبیله پس میدادم.
صدای جیغ کریهی داخل اتاق پخش شد واقعا هدفم کشتن نبود فقط میخواستم از جسم اون زن بیرون بیاد.
صدا هر لحظه بلندتر میشد تا بلاخره قطع شد جن از جسم آسو با خشم بیرون اومد و فریاد بلندی زد، ذکری و گفتم تا دیگه نتونه وارد جسم آسو بشه به سمتم حمله کرد ولی نیرویی اون و پس زد سمت شخصی برگشتم که این کار و کرده بود.
جن از ترس گفت:
– ارباب اینجاست.
همین جمله کافی بود تا رئیس قبیله جلوش حاضر بشه، جنی قوی با چشمهای سفید دستهای دراز و استخونی به رنگ خاکستری، غباری سیاه رنگ پوشیده بود از بینی فقط دو سوراخ عمیق روی صورتش بود و دهانی که در زیر غبار پوشیده شده بود.
جنی که موکل انگشتر بود با دیدن رئیسش تعظیمی کرد سمت رئیس برگشتم و گفتم:
– من حمایت عزیزی و دارم که منشاء نیروی همه شماست، این انگشتر و بگیرید و از اینجا برید .
میدونستم کارم بی احترامیه ولی اونا به یکی از هم نوعهای من صدمه زده بودن.
جن بی حالت نگاهم کرد و گفت:
– برای این گستاخی متاسفم اما انگشتر در خدمت مالکش باقی میمونه.
– به عنوان مالک انگشتر من نمیخوامش همون بهتر که از من و خانواده من دور باشه.
رئیس سری تکون داد و گفت:
– امر امر شماست، یا بنت کژال.
سمت جنی رفتم که وارد جسم آسو شده بود.
– خانوادت کاملا سالم هستن ولی یک بار دیگه تو رو نزدیک انسانی بیینم که مورد آزار و اذیت قرار دادی اجازه رو میدم که نابودت کنن.
حالا هم از اینجا برید و دیگه سمت این خانواده یا من حاظر نشید، هر دو جن تعظیم کردن و غیب شدن، سمت ایمان رفتم و..
#part_104
سمت ایمان رفتم و گفتم:
– دیگه حق ندارید از یک قبیله جن کمک بخواید این سرنوشت منه، و خودم با کمک خالقم میجنگم نه با قدرت موجوداتی که؛ از قدرت خالقم استفاده میکنن.
به سه برادر اشاره کردم:
– حالا هم برید تا به این زن بخت برگشته کمک کنم.
ایمان ناراحت گفت:
– ما فقط میخواستیم کمکت کنیم.
اخمی کردم و گفتم:
– این کمکتون میتونست به قیمت جون یک انسان تموم بشه، خودت باشی قادری بخاطر این حماقت خودت و ببخشی؟
حالا اگه بخشیدی قادری به خدای خودتم جوابگو باشی؟
ایمان هیچ عذر و بهانهای در درگاه خدا پذیرفته نمیشه خودتم این و خوب میدونی نه تنها تو بلکه بابا قیام هم اشتباه کرده.
ایمان بدون حرفی غیب شد رحمان و رحیم موندن سمتشون رفتم و گفتم:
– به بابا قیام بگید اگه قراره جنگی با شیاطین باشه من کاملا آماده هستم ولی اگه میخواد کمک کنه جوری کمک که کسی توی خطر نیوفته.
رحمان خواست چیزی بگه که دستم و به نشونهی سکوت بالا آوردم و اشاره کردم که برن.
سمت آسو رفتم، دست روی سرش گذاشتم و کاری که لازم بود و انجام دادم با زور این زن و روی تخت گذاشتم، سرم و روی تخت کنار دست آسو گذاشتم و خوابیدم.
داخل یک خونه بودم صدای گریه بچهای من و سمت تختش کشوند، سمت تختش رفتم با دیدن دختری که شباهت خاصی به بچگیم داشت کپ کردم اما فقط رنگ چشمهاش و موهاش قهویی تیره بود.
خیلی خوشگل بود صورت سفیدش آدم و وادار میکرد بغلش کنه، دست سمتش بردم ولی دستم از توی بدنش رد شد.
با دیدن سایههای داخل اتاق ترسیدم نکنه به بچه آسیب بزنن.
سایه ها جلو نمیاومدن، اونقدر بچه به دلم نشسته بود که دلم نمیخواست چشم ازش بردارم.
#part_105
مادرش یک زن تپل بود وقتی اومد بالا سرش، براش لالایی و خوند که من برای کژین میخوندم اما؛ در اتاق یک دفعه به شدت باز شد مردی درشت هیکل که چشم ابرو مشکی بود و روی موهاش نشونهای سفید رنگی داشت، سمت زن هجوم برد و کتک میزد و ناسزا بهش میگفت: داخل چارچوب در مردی و دیدم با نیشخند به زنی که کتک میخورد میخندید، جیغ زدم:
– بسه، تمومش کنید.
کسی صدام و نمیشنید صدای جیغ دختر بچه در اومد، حدودا سه سالش بود داداشش اون و از تخت برداشت خواست ببرتش ولی بچه نمیاومد، روی زمین نشست و گریه میکرد اون مرد بی صفت زنش و جلوی چشمهای دخترش از خونه بیرون کرد حتی التماسهای یک مادر برای داشتنش بچههاشم اون مرد بیصفت نشنید.
مادربزرگ دختر کوچولو جلو رفت و گفت:
– بیا دخترم اون زن بی همه چیز و ول کن.
همین جمله کافی بود تا دختر بچه سه ساله تف تو صورت پیرزن بکنه.
از واکنشش شکه شدم، آخه یک بچه با این سن کم چطور همچین ظلمی و پذیرفته و در مقابلش واکنش نشون داد؟!
پیرزن گفت:
– خوبه والله همه کارت و میکنم تفم توی صورتم میکنی!
حتی اسم دختر کوچولو رو هم نمیدونستم.
( اجازه ندارم اسم اون خانوم و بنویسم بنابراین فقط معنای اسمشون و مینویسم ).
پیرزن فریاد زد:
– مهتاب تمومش کن.
بچه جیغ میزد و گریه میکرد لب به هیچی نمیزد ای کاش میتونست من و ببینه حداقل کاری میکردم کمتر غمگین باشه.
بابای دختر بچه وارد خونه شد با شنیدن جیغ دخترش چنان سرش داد زد که من با این سن ترسیدم اون بچه که دیگه جای خود داره.
بچه ترسیده بیشتر گریه کرد، مادر بزرگش کلافه شده بود اونم سرش داد زد. سمتش رفتم با اینکه من و نمیدید شاید صدام و میشنید اما بیفایده بود.
سایهای سیاه رنگ سمت بچه رفت، و جلوش ایستاد بچه ساکت شده بود و انگشت شَستش و میخورد.
من انگار چند روز بود کنار مهتاب بودم، هر روز که میگذشت مهتاب ساکت تر میشد، تا بلاخره بعد از هفتهها هیچکسی صداش و نشنید خیلی لاغر شده بود، داخل چشمهاش دیگه شادی نبود انگار نور روشن داخل چشمهاش برای همیشه خاموش شده بود سردی داخل چشمهاش و اجزای صورتش مشخص بود انگار با غمگین و سرد شدن این دختر روح منم مُرد.
دلم میخواست از این کابوس بیدار بشم ولی نیرویی وادارم میکرد بازم ببینم، هفتهها گذشت مهتاب دیگه حتی با عروسکهاشم بازی نمیکرد، وقتی مادرش اومد انگار چند سال پیرتر شده بود.
اولین نفر پسرش و بغل کرد، وقتی سمت مهتاب رفت دختر بچه هیچ واکنشی نشون نداد حتی یک لبخند هم روی صورتش نیومد، مادرش منتظر بود که مهتاب اسمش و صدا بزنه ولی سکوت مهتاب بیشتر اون زن و نگران کرد، اشک تو چشمهای مادر مهتاب جمع شد فکر میکرد دخترش برای همیشه لال شده اما..
با دستی که روی شونم خورد ترسیده از خواب بیدار شدم که آسو خانوم روی سرم بود.
#part_106
نگران اسمم ومیگفت و من گیج به این زن نگاه میکرد سرنوشت مهتاب چی شد؟
به خودم اومدم تمام صورتم از اشک خیس شده بود صورتم و پاک کردم که آسو خانوم گفت:
– کژال حالت خوبه؟
لال شده بودم فقط سرم و تکون دادم، مثل مردههای متحرک شده بودم مهتاب کیه؟!
چرا باید اون و تو خواب ببینم!
از فکر و خیال خسته شده بودم سمت باغ رفتم و داخلش نشستم، صدای پرندههای که داخل باغ می اومدخیلی خوب بود سمت گلهای رفتم که داخل باغ خشک شده بودن اخمی کردم چرا به اینا نمیرسن؟
——–
از اتاق اردشیر بیرون اومدم و سمت اتاق خودمون رفتم، حسابی به خودم رسیدم تصمیم گرفتم این خبر خوب و به فائزه مادر شوهرم بدم، مطمئنن بچهی اردشیر میتونست کمکم کنه که سالار و تصاحب کنم.
در زدم و وارد شدم و گفتم:
– مادر شوهر من چطوره؟
فائز با دیدن صورت خندونم گفت:
– خیر باشه خندون هستی؟!
بلند گفتم:
– خیرِ، خیرِ.. بشینید تا براتون بگم.
فائزه با کنجکاوی نشست و به حرف های فریبا گوش کرد با اومدن اسم بچه خندون و شاد شد انقدر خوشحال بود که توی پوست خودش نمیگنجید.
فائز با خنده سمت سکو عمارت رفت و فریاد زد:
– همه گوش بدن امروز خبر خوبی شنیدم که قرار مادر بزرگ بشم، تمام خدمه فردا شب به مناسبت این خبر خوب جشن داریم.
دایه بدو بدو سمتم اومد رو بهش کردم و گفتم:
– نمیخوام کم و کسری داخل جشن باشه همهی خان ها رو دعوت کن تا این خبر و بشنون.
دایه خندون گفت:
– چشم خانوم جان.
——
اردشیر با شنیدن بارداری فریبا بینهایت شکه شد، تازه پی به نقشه فریبا برده بود باورش نمیشد اسباب بازی این زن شده.
اردشیر کینهای عمیق از فریبا به دل گرفت وقتی فریبا به اتاقش رفت اردشیر بی سر و صدا وارد اتاقش شد.
فریبا با دیدنش شکه شد اردشیر از پشت در و قفل کرد و گلوی فریبا رو گرفت، دستش و روی دهن فریبا گذاشت.
فریبا ترسیده به اردشیر نگاه کرد، اردشیر کنار گوشش زمزمه کرد:
– جیغ نزن، ولی زن داداش خوب بازی کثیفی راه انداختی!
بچه من و جای بچه سالار جا زدی، سالار با تو زیاد رابطه نداشته ولی تو با من دو بار رابطه داشتی.. بازیت قشنگه ولی از این به بعد من کسیم که مهرهات و تکون میده اگه کاری که میگم و نکنی به همه میگم با مسعود رابطه داشتی و بچهات از مسعوده لبخند کثیفی زدم که فریبا اصلا انتظار این واکنش و نداشت.
آروم گفتم:
– دستم و بر میدارم اگه جیکت در بیاد ابروی خودت میره.
#part_107
تند تند سرم و تکون دادم که اردشیر دستش و برداشت با رفتن اردشیر نفسی از آسودگی کشیدم اردشیر بی سر و صدا از اتاق خارج شد نفسی از روی آسودگی کشیدم باید از شر این مرد خلاص میشدم وگرنه کار دستم میداد.
————————————-
آستین لباسم و بالا دادم و مشغول درست کردن باغچه شدم، از جام بلند شدم که دستی دور کمرم حلقه شد ترسیده جیغ خفیفی کشیدم و سمت شخص برگشتم، ولی هیچکسی پشتم نبود فکر کردم خیالاتی شدم که حس کردم دستی داخل موهام رفت واکنشی نشون ندادم که باز حس کردم چیزی دور پاهام داره میپیچه، نزدیک غروب بود و هوای اطرافم خیلی سرد و مه گرفته شده بود، به خودم اومدم دیدم نمیتونم پاهام و تکون بدم انگار چیزی اونها رو محکم گرفته بود، تکونشون میدادم ولی بی فایده بود.
خیلی از عمارت دور بودم، دقیقا وسط باغ داخل عمارت بودم.
دو دست بزرگ روی کمرم در حال حرکت بود چیزهای زیر لب میگفت: من واقعا متوجه نمیشدم، صدای پچ پچ بلندی میاومد صدا مدام یک چیز و تکرار میکرد.
-مِنا سیتاما( معنیش و متاسفانه نمیدونم ولی فکر میکنم کلمهای شیطانی بوده، چون دشمنهای کژال جنهای بد بودن *_*)
صدای جیغ بلند اومد دست روی گوشم گذاشتم ولی بیفایده بود، دلم میخواست صدا قطع بشه ولی با سنگینی چیزی که روی قلبم حس کردم، سرم گیج رفت و روی زمین افتادم.
جلوی کژال ایستاد، نفرت و کینه تنها چیزی بود که داخل وجود این جن بود میخواست کژال و بکشه ولی با نقشه شومی که توی ذهنش اومد کژال و رها کرد، وقتی میتونست استفادهی بهتری از این زن در قبال نفرتش بکنه چرا باید اون و میکشت؟
سمت گردن کژال خم شد و گازی از گردن کژال گرفت، دندانهای برندهاش یک یادگاری ابدی روی جسم کژال حک کرد.
همین کافی بود تا هر زمانی که اختیار میکرد این دختر و راحت تر بدست میآورد ولی اول باید اون و به سمت تاریکی هدایت میکرد، جادو تنها حیلهای این شیطان بود تا کژال از قلب پاک تبدیل به یک هیولای کامل بکنه، یک مدیوم تبدیل به هیولا میشد، قطعا به سلطه در آوردن این زن کار و برای نابودی نسل کژال راحتتر میکرد فقط باید نفرتی عمیق از موکلین رحمانی در قلب این زن پرورش میداد و دیگر تمامی نقشههاش برای نابودی خاندان زری راحت پیش میرفت.
#part_108
تا دیر وقت منتظر این دختر خیر سر بودم مگه من بیرون رفتنش و ممنوعه نکرده بودم؟
باز کجا غیبش زده؟ سمت ارسلان رفتم و گفتم:
– ارسلان چند نفر و بفرست داخل جنگل و بگردن، خودتم با من همراه شو تا بریم داخل باغ و بگردیم.
– چشم خان.
سمت باغ رفتم هی کژال و صدا میزدم، ارسلانم یا کژال خانوم میگفت؛ یا لقبهای جدید به کژال میداد.
به وسطهای جنگ رسیدم چون هوا تاریک و مه بود کژال قابل دید نبود، جلو رفتم که پام به چیزی خورد و محکم روی زمین افتادم سمت چیزی برگشتم که پاهام گیر کرده بود وقتی بلند شدم چشمم به یک دختر خورد سمتش رفتم، کبودی زیادی روی صورتش بود.
واضح تر که نگاهش کردم متوجه شدم این دختر خود کژاله ارسلان و صدا زدم و گفتم:
– اینجا حیون وحشی داره؟
– نه خان چهار طرف بسته است.
به صورت کژال اشاره کردم و گفتم این چیه؟
ارسلان نگاهی به صورت کژال کرد و گفت:
– نمیدونم خان شاید کار از ما بهترون باشه.
پوزخندی به فکر این پسر زدم و گفتم:
– خواهشا نگو داستانهای تخیلی و باور داری!
– خان از ما بهترون تخیلی نیستن.
بی حوصله گفتم:
– ارسلان زیاد حرف میزنیا پاش و بریم.
ارسلان سری تکون داد کژال وبلند کردم و سمت اتاقم رفتم مشغول عوض کردن لباسهای کثیفش بودم که جای دندان روی گردنش دیدم، فکر کردم کسی قصد نزدیکی به کژال و داشته، کلافه بقیه لباسها رو در آوردم که جای پنجه یک موجود بزرگ روی قلب کژال بود، کاملا سیاه و کبود شده بود.
یک حس مبهم به این زن داشتم، حداقل خوبیش اینکه هرزه نبوده ولی جدیدا دیگه باهام جر و بحث نمیکنه زود کوتاه میاومد این رفتارش برام خیلی عجیب بود.
دستم و داخل موهای خرمایش فرو کردم و بوسه روی پیشونیش زدم.
از کارام شکه شدم
– من دارم چه کار میکنم؟!
خاک تو سرم زده به سرم.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم شیرین و صدا بزن.
– بله خان.
– بمون پیش کژال.
– چشم خان.
#part_109
دستی توی جیبم کردم و از اتاق خارج شدم، یدونه سیگار در آوردم و گوشه لبم گذاشتم و روشنش کرد.
________
از وقتی کژال انگشتر و پس داده نگرانم این دختر چرا درک نمیکنه که چقدر اوضاع وخیمه، ذوبه بیش از هر زمان دیگهای قدرتمند شده.
کژال هر سه موکل و موخذه کرده حقم داره نزدیک بود اون زن بمیره.
ولی اون انگشتر و باید قبول میکرد خدایا من و مسئول حفاظت از این دختر قرار دادی امیدوارم جلدی مولای خودم و سر افکنده نشم.
ظلمت جلوم ظاهرشد خبر از آسیب دیدن کژال باز هم این مرد و آشفته کرد، کلافه از دست سه برادر از حرص اسمشون و برد.
سه جن ظاهر شدن این بار قیام خیلی عصبی سرشون فریاد زد:
– شما عقل دارید یا نه؟
ما مسئول زندگی کژالیم مولامون ناراحته که اون دختر داره تقاص پس میده شما مگه موظف نیستید از کژال حفاظت کنید؟!
وقتی اون جن راست راست کژال و لمس میکنه شما چیکار میکنید؟
ساکت نشید به چه دردی میخورید؟
کژال شما رو موخذه کرده دلیل بر این نیست رهاش کنید ما از اون دختر دستور نمیگیریم از مولامون دستور میگیریم، اون جن تونسته به جسم کژال نفوذ کنه و این یعنی فاجعه برای ما، کژال یک مدیوم معمولی نیست اگه ذوبه اون دختر و تحت اختیار بگیره اون دختر میشه یک قاتل واقعی که ما هم قادر نیستیم جلوش و بگیریم یعنی انقدر بی فکر شدین؟!
صدای رحمان در اومد:
– ما نهایت تلاشمون و میکنیم ولی شیاطین تعداشون بیشتره از ماست.
– اگه بهترین نبودین انتخاب نمیشدین سه موکل رحمانی و یک جن معمولی نمیتونید از یک دختر حفاظت کنید؟
اگه اینطور پیش بره کژال رو به سیاهی میره و این یعنی نابودی نسلش ما پیش بانو و مولامون باید جوابگو باشیم بانو زینب در خواست کردن کژال بیشتر حمایت بشه ما به اون دختر نیاز داریم که نسلش و حفظ کنه وگرنه هر نسل از اون یک مدیوم تاریک متولد میشه.
هیچ عذر و بهانهای نمیپذیرم موظف هستید از کنار کژال تکون نخورید.
حتی برای آب خوردنم رهاش نمیکنید متوجه شدین؟
– بله قیام ولی تو مرتبه ات از ما بالاتره چرا خودت حفاظت نمیکنی؟
– برای اینکه من فقط انتخاب شدم راه و نشونش بدم شما مسئول حفاظت هستید.
خبر دارید ذوبه خواسته با نیروش کژال و سیاه کنه؟
کژال اگه تا دیروز کمتر حمایت میشد الان باید ده برابر بیشتر حفاظت کنید تمام حالا هم برید تو ایمان بمون اینی که بهت میدم و بده کژال بگو روی قلبش مالش بده بلکه کبودی از بین بره.
– چشم قیام.
#part_110
شیرین با عشق به کژال میرسید، کژال تکونی خورد و با صورتی زرد شده روی تخت نشست شیرین نگران نگاهش کرد.
که کژال ظرف آبی که شیرین دستمالش و خیس میکرد و روی سرش میزاشت و جلوی خودش گرفت، شروع به عق زدن کردن شیرین روی کمر کژال دست میکشید.
کژال مدام بالا میآورد درد داخل قفسه سینش خیلی اذیتش میکرد شکم خالیش و دل دردش به این درد دامن میزد دلش خیلی حوس تمشک کرده بود سمت شیرین برگشت و با صدای مظلومی گفت:
– شیرین.
صدای گرفته کژال شیرین و غمگین کرد و از روی ترحم و دلسوزی گفت:
– جانم کژالم.
کژال یکم خجالت کشید که شیرین اروم گفت:
– حرفت و بزن چرا خجالت میکشی؟
– دلم حوس تمشک کرده.
شیرین با شنیدن حرفهای کژال چشمهای گرد شد به دلش افتاده بود کژال بارداره شاید این بچه میتونست مهر کژال و توی دل آروان خان بندازه.
ناراحت گفتم:
– کژال ما اینجا که تمشک نداریم.
لبش و برچید دلم براش ضعف رفت، میسپارم واست پیدا کنن.
چشمهاش برق عجیبی زد و خنده کنان گفت:
– باشه.
__________
چند روز بود بیبی از روی جاش بلند نمیشد کژین نمیدونست چیکار کنه همیشه اینجور موقع ها کژال پیش بیبی بود، با یاد آوری ظاهر کژال چشمهای معصومش خیس شدن، سرش و روی دست بیبی گذاشت و گریه کرد.
بیبی انگار صد ساله شده بود بیماریش روز به روز بدتر میشد و جسم این زن خسته تر به دلش افتاده بود آخرای زندگیشه آرزو داشت قبل مرگش دخترش کژال و ببینه.
فکر میکرد کژال زندگی خانی و پسندیده که دیگه پیششون نمیاد ولی خبر نداشت که عزیزکردش زیر دست و پای خان ها در حال خورد شدنه.
بیبی اسم دخترش و زیر لب میبرد و چشمهای آبیش خیس از اشک شده بود اونقدر با آه و ناله گریه کرد تا کم کم خوابید.
سالار که دیگه نه امیدی داشت نه چیزی این مرد در مقابل همه چیز دیگه بیدفاع شده بود.
نه فریبا مهم بود نه اون بچه، دلش میخواست به این جنگ خاتمه بده جدالی بین زندگی و عشقی که داخل قلبش بود، شاید باید عشق کژال و داخل قلبش دفن میکرد ولی قدرتی براش نداشت، هر بار که فریبا نزدیک میشد داخل تصوراتش کژال و جای فریبا تصور میکرد.
ارسام مسئول تحقیق شده بود ولی هر چی میگشت بیشتر سردرگم میشد.
فردا شب آروان به عمارتش میاومد قطعا کژال هم همراهش بود.
#part_111
بلاخره روز جشن رسید فائزه جوری به عروسش میرسید هر کی نمیدونست فکر میکرد عروس شاه شده.
سالار خیلی خوش پوش شده بود طوری که چشمهای سبزش داخل اون لباسها جذابیتش و چند برابر میکرد، داشت پدر میشد ولی کلمه پدر براش قابل حضم نبود، لبخند تلخی زد که بیشتر شبیه پوزخند بود.
جمشید موظف شده بود به تمام خانها خبر بده، وقتی نامه دعوت سالار به دست آروان رسید آروان نامه رو داخل دستش مچاله کرد به خوبی میدونست داخل نامه کزایی چه چیزی نوشته شده، ولی حال روحی کژال مسائد نبود شاید احساس گناه داخل قلب این مرد رشد کرده بود شاید عذاب وجدان داشت فقط خدا از قلب سراسر کینهای من مرد خبر داشت.
شاید باید فریبا رو فراموش میکرد وقتی اون زن تونسته آروان و فراموش کنه شاید اونم بتونه، ولی گفتنش براش مثل خوردن زهر مار بود.
هر چقدر میگذشت درد قلب این مرد بخاطر دوری از عشقش بیشتر میشد.
_______
جدیدا خیلی حالت تهوع داشتم سر هر چیز بیخودی حالم بد میشد دلم حوس چیزای تُرش و ملس زیاد میکرد شیرین میگفت نکنه بارداری حتی از فکر اینکه باردار باشم لبخندی از رضایت روی لبم اومد ولی از واکنش آروان میترسیدم این مرد غیرقابل پیشبینی بود اگه بچهاش و نمیخواست چی؟
اونوقت باید چیکار میکردم؟
بابا هم دیگه من و نمیخواد من جز تو خدایا هیچکسی و ندارم با دردی که روی گردن دقیق جای زخم بود دستم و روش گذاشتم که اخمهام از درد تو هم رفت.
دلم برای بیبی خیلی تنگ شده بود کاش آروان میزاشت برم پیششون تا دلتنگیم برطرف بشه.
دلم میخواست بدون آروان چیکار میکنه افکار منفیم و پس زدم و سمت اتاق کارش رفتم.
لای در اتاق باز بود میدونستم کارم خوب نیست ولی بازم مشغول دید زدنش شدم، قربون قد و بالات برم.
هیکلت مثله فیله ولی چشمهات آخ چشماهات که دلم و بهشون باختم.
من تو عالم خودم بودم و سرم پایین آروده بودم که با بشکنی که جلوی چشمم خورد سرم و بالا آوردم که با پارچه شلوار مردونه رو به رو شدم سرم و بالاتر آوردم و به چشمهای عصبی آروان نگاه کردم روی سرم غرید:
– تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نمیدونی فال گوش وایستادن کار درستی نیست؟
هر چند توی که داخل خانواده فقر بزرگ شدی این چیزا سرت نمیشه.
نه دیگه این مرد خیلی پرو شده تو روش خندیدم پرو شده دارم واست وایسا سعی کردم واسش دلبری کنم دستم روی سینش گذاشتم و به چشمهاش زل زدم و دستم و آروم آروم بالا بردم آروان کپ کرده بود خودم و به بدنش میزدم که دستش آروم آروم روی کمر خوش تراشم نشست.
با لحنی آروم و دلربا اسمش و صدا زدم، که یک صدای نامفهوم از دهنش خارج شد.
وقت عملی کردن نقشم بود از حرص بخاطر تک تک اذیتهای که کرده بود روی پاش زدم که فقط اخمهاش تو هم رفت.
نه ناله نه آخ هیچی نگفت؛ خواستم فرار کنم که محکم کمرم و گرفت لاله گوشم و گازی گرفت و گفت:
– خانوم کوچولو حالا حالا ها مونده از دست من فرار کنی.
#part_112
آروان دستش و بلند کرد که من فکر کردم میخواد بزنه تو صورتم که سرم و توی قفسه سینش پنهون کردم و چشمهام و بستم وقتی چند دقیقه صبر کردم هیچ اتفاقی نیوفتاد لای پلکم و باز کردم که دست آروان توی هوا خشک شده بود و با ظاهر ناراحت نگاهم میکرد، فکر کنم اصلا انتظار همچین واکنشی ازم نداشت.
آروم اسمم و برد:
– کژال من..
سکوت کرد، خواست بره که گفتم:
– اومدم یک موضوع مهم بهت بگم.
– واسی فردا بزارش امروز دایه واست لباس میاره اون و بپوش و حاضر باش میام دنبالت تا جایی بریم.
سرم و به معنای باشه تکون دادم، آروان سمتم قدم برداشت و سرم و گفت و روی موهام و بوسید از کارش حسابی شکه شدم، بدون حرفی از کنارم رد شد.
داخل اتاق رفتم که ایمان جلوم ظاهرش شد با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
– تو اینجا چیکار میکنی؟
قیام دستور داد بیام، لبخندی به پهنای صورتم زدم و گفت:
– لطف کرد که گفت: بیای چون دلم برات خیلی تنگ شده بود.
ایمان نگاهی به زخم روی صورتم کرد و گفت:
– قیام چه خوش فکره این و روی زخمت بمال تا شب هیچ کبودی روی صورتت نمیمونه.
– این چیه؟!
– نمیدونم، شاهکار قیامه هیچوقت در مورد داروهای گیاهی که درست میکنه حرفی نمیزنه.
سرم و تکون دادم که ایمان سمت برگشت و گفت:
– مراقب کوچولوت باش.
خواستم چیزی بپرسم که ایمان یک تعظیم کوتاه کرد و غیب شد.
خوبه دیگه شکمون در مورد بچه به یقیین تبدیل شد خوشحال بودم میخوام مادر بشم.
دارو روی صورتم زدم و روی تخت گفتم خوابیدم جدیدا خیلی تنبل شده بودم.
___
از کنار کژال رد شدم و سمت اتومبیلم رفتم امشب باید کاری میکردم سالار بسوزه باید کژال بین زنها بدرخشه بلکه حسادت فریبا برانگیخته بشه.
سوار اتومبیلم شدم و سمت شهر رفتم از بین مغازه ها داشتم رد میشدم که چشمم به یک لباس مشکی رنگ پشت ویترین خورد لبخندی روی لبم اومد قطعا این لباس به چشمهای کژال میاومد تا کمر باریک بار پاینش چاک داشت ولی با یاد آوری جشن که تمام زنها لباس لری میپوشن منصرف شدم ولی با این حال رفتم و لباس خریداری کردم.
کژال لباس کوردی بیشتر بهش میاومد لباسی به رنگ آبی نفتی چشمم و گرفت گلهای ریزش کمر بنر طلای دور کمرش جذابیت لباس و بیشتر میکرد اونم خریدم و سمت عمارت رفتم.
لباس و به شیرین دادم و گفتم داخل اتاق بزاره.
#part_113
بیبی روز به روز غمگین تر بود درد قلبش اونقدر زیاد شده بود که بعضی شب ها به سختی نفس میکشید.
همه رفته بودن و بنده خدا خونه تنها بود، دستش و روی قلبش گذاشت دردش خیلی شدید بود زیر لب اسم دخترش و میبرد، اونقدر اسم کژال و زیر لب برد که چشمهای آبیش برای همیشه بسته شد..
کژال ترسیده با دلشوره از خواب بیدار شد، ساعتها از مرگ بیبی میگذشت وقتی کژین از دوستش خداحافظی کرد سمت خونه اومد با دیدن بیبی سمتش رفت و دستش و گرفت ولی سرمای دستای بیبی کژین و حشت زده کرد کژین مدام بیبی و تکون میداد ولی بیبی به رحمت خدا رفته بود کژین از ناراحتی بیبی و صدا میزد سمت بیرون دوید و کمک خواست، مردم سمت بیبی اومدن پارچه سفیدی روی سر بیبی کشیدن، دلیر وقتی خبر مرگ مادر زنش و شنید هر چی توی دستش و بود و ریخت سمت خونه رفت وقتی رسید پارچه سفید و روی سر بیبی دید توی چارچوب در سر خورد جرئت نزدیک شدن نداشت.
کژین یک گوشه کز کرده بود وفقط گریه میکرد.
دلشوره امون کژال و بریده بود ترسیده بود دلش شروع به درد کرد اسم بیبی توی ذهنش اومد، نتونست تحمل کنه بدون هیچ حرفی از عمارت بیرون زد.
بدون هیچ هدفی میدوید هر بار میخورد روی زمین باز هم میدوید، وقتی به روستای خودش رسید سر وضع خاکیش و صورت اشکیش و پای برهنهاش زخم شده بود.
وقتی به خونه رسید صداهای زیادی بلند شد، در خونه باز بود روی زمین افتاد از ته دلش زجه میزد، چهار دست و پا به داخل خونه رفت.
با چشمهای بیروحش به افراد داخل خونه نگاه میکرد با پای گلی وارد خونه شد بابا یک گوشه اشک میریخت کژین کز کرده بود سراغ بیبی و گرفت:
– بابا درد و بلات بخوره تو سر کژالت بیبی کجاست؟
بابا بگو دارم از دلشوره میمیرم .
اشک توی چشمم جمع شده بود و سمت بابا رفتم.
با چشمهای اشکی بابا رو نگاه کردم و گفتم:.
– بابا نمیخوایی بهم چیزی بگی؟!
بابا دلم شور میزنه بگو بیبی کجاست؟
شدت اشک ریختن بابا بیشتر شد شونههاش میلرزید.
حتما اتفاقی افتاده که بابا گریه میکرد کژین گریه کنان سمتم اومد و گفت:
– آجی بیبی مُرده.
از چیزی که شنیدم دلم خون شد، کژین و پس زدم شروع کردم به گریه کردن.
– نه! نه! داری دروغ میگی بیبی من زنده است بابا بگو که زنده است.
هق هق میکردم میزدم توی سرم جیغ زدم:
– خدا.
خودم و میزدم سمت بابا رفتم و گفتم:
– بیبی من نمرده دارین اذیتم میکنید دلتون برام نمیسوزه دلتون برای طفل معصوم داخل شکمم بسوزه.
بابا تو رو به ارواح خاک مامان بیبی کجاست؟
بابا من و به آغوش کشید سرم و روی شونه بابا گذاشتم و گریه میکردم،
باورم نمیشد دیگه بیبی نبود.
– بابا من و پیش بیبی ببر بابا دارم دق میکنم من و پیشش ببر.
#part_114
بابا دو طرف صورتم و گرفت با چشمها اشکی زیر بغلم و گرفت و سمت مردشور خونه ده برد، پام سمت اون مرده شور خونه نمیرفت اخرین بار بخاطر مرگ مادرم پا به اینجا گذاشتم حالا هم بیبی همکَسم مُرده بود، اخ بیبی چی کار کردی با دلم آخه کجا رفتی؟
سمت اون مرده شور خونهی کزایی رفتم دلربا خانوم داشت بیبی غسل میداد و دست روی صورت بی روح بیبی میکشید دلربا خانوم خواست مانع از وارد شدنم بشه که گفتم:
– تو رو به ارواح خاک مادرم قسم میدم بزار برای آخرین بار بیبی رو ببینم.
دلربا با دیدن وضعیت کژال سرش و تکون داد و با بابا از اتاق بیرون رفتن با قدمهای لرزون سمت بیبی رفتم چشمهاش بسته بودن موهای جوگندومیش خیس بودن آه پر دردی از دلم خارج شد و دست بیبی و گرفتم و گفتم:
– بیبی الهی کژال جات بزارن زیر خاک چرا ولم کردی؟
بیبی چرا نموندی که باز صدای قشنگتو بشنوم.
بیبی تو هم مثل مامان رفتی، مگه قول ندادی بمونی؟ درد دوریم تو رو کشت؟ الهی کژال بمیره ببخش تو رو خدا حلالم کن.
نفسم به سختی بالا میاومد با گریه زمزمه کردم:
– بیبی چرا نموندی نتیجت و ببینی؟
بیبی رفتی اون اومد بیبی بیدار شو تو رو جون کژال بیدارشو بگو همه اینا فقط یک کابوس ترسناکه و آلان تموم میشه، من نمیتونم دوریت و تحمل کنم بیبی من بدون تو چیکار کنم؟
سرم و روی بدن برهنه بیبی گذاشتم و گریه کردم و زمزمه کردم:
– بیبی حلالم کن، حلالم کن.
با صدای در اتاق بابا اسمم و صدا زد:
– کژال باید بریم.
با صدای نامفهوم گفتم:
– نمیام میخوام پیش بیبی بمونم.
بابا با صدای گرفته گفت:
– شوهرت اینجاست و دنبالت میگرده.
جیغ زدم:
– نمیام میخوام پیش بیبی بمونم.
با صدای آروان سمتشم برنگشتم.
– کژال حالت خوبه؟ بیا بریم بزار با آرامش بخوابه.
مثل بچههای بهونه گیر شدم و گفتم:
– اگه بزارنش تو خاک دیگه نمیتونه بیاد پیشم، بهم روزی که مادرم مرد گفت: تو یک روز اون میبینی ولی اون روز هیچوقت نیومد، شما هم دروغ میگید من نمیزارم خاکش کنید.
آروان سمتم اومد و دستی دور کمرم انداخت و گفت:
– اگه اینطور گریه کنی اون به آرامش نمیرسه شاید اون آلان آزاده عزیزم بزار خاکش کنن.
– اخه اون زیر دیگه نمیتونه نفس بکشه.
آروان لبخند تلخی زد و گفت:
– اگه بزاری بره پیش دخترش اونجا میتونه با آرامش زندگی کنه، اون توی قلبته هیچ جای نمیره حالا با من میای تا بزاری بیبی بره؟
نگاهی به آروان کردم و سرم و تکون دادم.
لبخند تلخی زد و دستم و گرفت که ببرتم ولی سمت بیبی برگشتم و برای آخرین بار پیشونی و لپهای نرم و سردش و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم، آروان منو بیرون اتاق برد.
#part_115
وقتی سمت خونه رفتم، با هدیههای دستم داشتن از پلهها بالا میرفتم مطمئنن کژال اگه اینها رو ببینه حتما خیلی ذوق میکنه، داشتم از پلهها بالا میرفتم که شیرین به صورت پریشون اسمم و برد:
– خان.
روی پلهها ایستادم و سمت شیرین برگشتم و گفتم:
– شیرین چیزی شده؟
– خان کژال خانوم با یک وضع بد بدون کفش از عمارت خارج شدن.
جدی گفتم:
– چیزی نگفت؟!
شیرین سرش و به معنای نه تکون داد.
– خیلی خوب تو هدیهها رو بالا ببر من دنبالش میرم.
با خودم فکر میکردم کژال کجا میتونه رفته باشه؟
با یا آوری خانوادش حتما اونجا رفته سمت اون مسیر رانندگی کردم.
_____
آروان کژال و از اون اتاق بیرون آورد و کژال و مهمان آغوش گرمش کرد، شونههای کژال میلرزید آروان دو طرف صورت کژال گرفت و با انگشت شصتش چشمهاش و پاک کرد وگفت:
– کژال باید بریم اینجا جای مناسبی نیست.
کژال با حالتی غمگین چشم از اون اتاق گرفت و با آروان و با بابا دلیر از مردشور خونه خارج شد.
آروان تمام فکرش پیش جشنی بود که سالار راه انداخته، به این فکر میکرد کژال چطوری به اونجا ببره، میدونست کژال نمیآد پس تصمیم گرفت به احترام زنشم شده این یک بار کوتاه بیاد.
کژال به خونه باباش رفت چقدر خونه سوت و کور بود، زندگی از این خونهی بی روح رفته بود آروان در حالی که زیر بازوی کژال و گرفته بود اون و به داخل خونه برد، کژال بدون توجه به باباش، کژین یا حتی آروان سمت اتاق بیبی میره.
امشب عجیب دلش میخواست ساعتها داخل اون اتاق کوچیک بشینه و گریه کنه، اون شب هیچکسی خواب به چشمش نیومد، نصف شب در اتاق بیبی باز شد و کژین وارد اتاق شد با صدای هقهق آروم متوجه اشک ریختن کژال شد آروم گفت:
– آجی میدونم بیداری میشه بیام پیشت؟
کژال سریع اشکهاش و پاک کرد و با صدای گرفته گفت:
– آره کژال فدات بشه داخل بیا.
کژین سمت کژال دوید و خودش و داخل بغل خواهرش انداخت، چقدر دلش برای کژال تنگ شده بود کژال با داغ دلش به کژین امیدواری میداد.
خبر مرگ بیبی داخل کل ده پخش شد نبات هم یک چشمش اشک بود یک چشمش کاسهی خون بیبی در حق نبات یا هر جون داخل ده مادری کرده بود از پس این زن مهربون بود.
فردا رسید و بلاخره زمان وداع با بیبی فرا رسید..
#part_116
سالار تمام شب و به امید دیدار کژال سر کرد اما نه آروان و نه کژالی وارد عمارتش شد.
در بین خان نشسته بود اما دل غبار زده اش در بین دنیای دیگر سر میکرد، فریبا و فائزه شادتر از هر زمانی بودن..
_
خبر مرگ بیبی به سالار خان رسید این مرد بیهیچ معطلی رخت سیا به تن کرد و سمت مزار بیبی حرکت کرد.
تا صبح نه کژال نه بابا دلیر خوابید کژین از شدت گریه خوابش برده بود، بلاخره امروز آخرین روزی بود که کژال بیبی و میدید بابا دلیر بلند شده و از خونه بیرون رفت کژال، کژین و بیدار کرد اونا هم رفتن تن بیبی روی شونههای مردا بود سمت اون قبرستان تنها میرفت.
کژال با دیدن بیبی گریه میکرد دنبال مردها میدوید و جیغ میزد:
– نبرینش، بیبی من عمری نکرده، بیانصافها نبرینش.
آروان کژال و گرفت ولی کژال همچنان جیغ و دست و پا میزد.
کژال خودش و از دستهای قوی آروان جدا کرد و سمت بیبی میدوید، دل مردم و برای کژال میسوخت میدونستن چقدر وابسته به بیبی بوده.
وقتی جسد بیبی و زمین گذاشتن شروع به گریه شیون کردن، کژال کنار جسد بیبی نشست خاک اطراف تن بیبی و توی سرش میزد و گریه میکرد.
نبات سمت کژال رفت تا آرومش کنه ولی هیچ کدوم از حرفهای نبات روی کژال تاثیری نداشت.
بابا دلیر کژال و از بیبی جدا کرد مردها جسم بیبی و بلند کردن و داخل خاک گذاشتن کژال جیغ زد:
– توروخدا اون زیر نمیتونه نفس بکشه، نامردا روش خاک نریزید.
مردها ذره ذره روی بیبی خاک میریختن التماس های کژال دل سنگ و هم آب میکرد.
بالاخره خاک رویختن روی بیبی تموم شد، مراسم و انجام دادن.
ایمان در مراسم حضور داشت به هر حال کژال خواهرش محسوب میشد باید کنارش می موند باباقیام هم درست در کنار ایمان ایستاده بود ولی از دید انسانها پنهان بودن.
مردم کم کم میرفتن اما کژال از مزار بیبی جدا نمیشد، نبات سمت کژال رفت و گفت:
– خدا نبات و بکشه خواهری بیا بریم دیگه نمیشه اینجا بمونی.
– نمیام.
آروان سمت کژال رفت و از روی زمین بلندش کرد هرچی کژال دست و پا میزد فایده نداشت زورش به این مرد نمیرسید.
____________
زیاد جلو نرفتم از دور به مراسم خاکسپاری بیبی نگاه میکردم کژالم چقدر پژمرده شده بود.
از دور فاتحهی برای بیبی دادم که آروان سمت کژال رفت دستهام مشت شدن نگاه ازشون گرفتم و از اونجا رفتم.
#part_117
یک هفته از مرگ بیبی گذشته بود کژال یکم بیش از حد ساکت شده بود آروان زیاد سر به سرش نمیزاشت.
ولی امروز دیگه دلش میخواست یکم صدای جیغ جیغ کژال و در بیاره و بخندونتش ولی از اونجای که ظاهرش خیلی جدی بود نمیدونست چطور این کارو بکنه بنابراین تصمیم گرفت اون و بیرون عمارت ببره پس سمت استبل رفت و دو اسب اصیل لر انتخاب کرد.
یک اسب قهوی متمایل به رنگ پرتغالی روشن، این اسب کُرِن نام داشت از بهترین اسبهای اصیل بود.
یک اسب سفید هم از استبل انتخاب کرد و سمت اتاق مشترکشون رفت.
– کژال یک لباس سبک تر بپوش بیا بریم.
کژال تعجب زده گفت:
– کجا؟!
یک نیمچه لبخند زدم و گفتم:
– کاری نداشته باش فقط یک لباس سبک تر بپوش که باید بریم.
کژال سرش و تکون داد و مشغول عوض کردن لباسهاش شد با پارچه چشمهاش و بستم و دستش و گرفتم و سمت کُرِن بردمش وقتی دستش روی پیشونی کُرِن گذتشتم شوق زده اسب و بغل کرد.
بهش گفتم:
– آهوی دشت و صحرا افتخار میدن پا به پای من به دشت قدم بزارن؟
کژال قهقه از روی شادی زد وگفت:
– البته.
خنده سرخوشی سر دادم و سوار اسبم شدم.
سمت چشمه داخل جنگل بردمش قصد داشتم آبشار و نشونش بدم بلکه یکم حال و هواش عوض بشه، وقتی وارد جنگل شدم کژال اخم کرد سمتش برگشتم و گفتم:
– چیشده؟
سرش و به معنای هیچی تکون داد بیخیال شونهای بالا انداختم.
– از این طرف بیا میخوام یک جای خوب ببرمت.
– باشه
سمت آبشار حرکت کردم نزدیکاش بودم که به پشت سرم برگشتم تا به کژال بگم ولی کژال پشت سرم نبود.
____
آروان داشت میرفت که با صدای فریاد زنی اسب و نگه داشتم انگار از روی درد فریاد میزد چقدر صداش مشابه پریدخت بود اسب و سمت صدا هدایت کردم که به یک تیکه از جنگل رسیدم درخت های که شاخههاشون داخل هم پیچیده شده بود صدای پری دخت از داخل یک غار میاومد، از اسب پیاده شدم و به درخت بستمش و سمت غار حرکت کردم هر چقدر که وارد میشدم فضای داخل غار تاریک تر میشد.
#part_118
با دیدن دو گوی درخشان کهربایی داخل تاریکی برق میزدن حسم من و میکشوند جلوتر هرچقدر میرفتم صدای شکستن استخوان زیر پام بیشتر میشد اسم پری دخت و گفتم:
– پری تویی؟
صدای التماس پری دخت و شنیدم:
– کژال کمکم کن دارم از درد میمیرم کمکم کن.
– پری من اینجا چیزی نمیبینم باید یکم داخل نور بیای.
پری دخت خودش و با درد روی زمین میکشید تا به نزدیکی غار و بین روشنایی رسید.
من تاحالا بچهی انسان هم به دنیا نیاورده بودم چه برسه به یک جن!
شکم سیاه پری دخت خیلی بزرگ شده بود بهش گفتم:
– پری من نمیدونم باید چیکار بکنم.
پری با دستهای سیاهش دستم و گرفت و جیغ زد:
– کمکم کن کژال دارم از درد میمیرم..
خدایا من هیچی از زایمان نمیدونم خودت کمکم کن.
ترسی که توی دلم لونه کرده بود و پس زدم و دستم و روی جای بدنش گذاشتم و گفتم:
– پری زور بزن.
پری دوخت تمام تلاشش و میکرد بالاخره صدای دورگهای داخل کل جنگل پیچید، پری دخت خندهای از سرخوشی کرد و از درد به خودش پیچید و گفت:
– کژال پسرم دستت امانت لطفا از اینجا ببرش نزار اونا پیداش کنن.
متعجب زده گفتم:
– کیا؟!
– اونا شیطانن ازش یک قاتل میسازن از پسرم حفاظت کن.
چشمهای پری بسته شد مثل غباری سیاه از بین رفت، صداهای بدی از جنگل میاومد اسبم مدام خودش و تکون میداد بچه جن و داخل لچکم پیچیدم و سوار اسبم شدم با تمام توان به پهلوش زدم قیام شاید میتونست از این بچه مراقبت کنه.
به بچه جن نگاه کردم درست مثل پری دخت بود، اسب سرعتش خیلی زیاد بود صدای گرگها داخل جنگل چند برابر شد شاخه درختها توی صورتم میخوردن گرگا صداشون از پشت سر میاومد.
بلاخره با زور و زحمت به امام زاده رسیدم بابا قیام صدا زدم، سر و کلش پیدا شد و با خشم گفت:
– کژال این بچه اینجا جایی نداره باید پسش بدی.
خیلی جدی تر از خودش گفتم:
– این بچه بین قوممون بزگ میشه من بچهای که بهم امانت داده بشه دست اون هیولاها نمیدم.
– این کارت مثل با آتشه بازی کردنه، اونا علاوه بر نفرت از نفرین سر این قضیه هم باهات دشمن میشن.
لبخندی زدم و گفتم:
– من خیلی وقته آماده جنگیدن با اونا هستم، اگه این بچه باعث سقوط من میشه من آماده هستم که برای خودم و نسلم بجنگم.
قیام تا بحال کژال و انقدر مسمم ندیده بود، کژال دستی نوازش گرانه روی سر پسر پری دخت کشید و گفت:
– اون مثل شما یک جن خوب خواهد بود اسمش و جعفر بزارید.
قیام پدرانه بچه رو به آغوش کشید و سمت امام زاده رفت قبل رفتن گفت:
– ایمان، رحمان و رحیم تو رو از جنگل خارج میکنن اسب همسرتم رَم کرده از جنگل خارج شدن پس جای نگرانی نیست.
#part_119
سوار اسبم شدم و بدون گفتن به قیام و بقیه از امام زاده خارج شدم، وقتی از جنگل خارج میشدم بوی خون زیادی میاومد بدون توجه به چیزی سمت عمارت حرکت کردم وقتی به عمارت رسیدم آروان عصبی جلوی در فقط سر کارگراش فریاد میزد با دیدنم سمتم اومد.
قیافش خیلی ترسناک بود موهای سرم و گرفت و از روی اسب پایینم آورد، با زور من و سمت اتاق برد و من و داخل اتاق اپرتم کرد و سرم فریاد زد:
– کجا رفتی؟
من احمق خواستم تو رو از اون حال و هوا در بیارم اونوقت تو گرفتی فرار کردی؟
آروان شونههام و گرفت و بلندم کرد و تکون میداد و گفت:
– تو پیش سالار رفتی آره؟
باید از اولم میدونستم که تو عاشق اون مرتیکهای من احمق فکر کردم میتونم بهت اعتماد کنم و زندگیم و بسازم.
خواستم حرفی بزنم که آروان سیلی محکمی توی دهنم زد.
همین سیلی کافی بودکه لچکم روی زمین بیافته و موهام اطرافم پخش بشه آروان خیلی عصبی بود میترسیدم کتک بزنه و بچم چیزیش بشه.
– آروان بزا..ر
آروان اجازه حرف زدن بهم نداد کبربندش و در آورد و با همون ضربه روی بدنم میزد دستم و حفاظ شکمم کردم که بچم نمیره ولی بعد از چنددقیقه زدن با احساس درد بدی توی دلم پیچید آروان با زور بلندم کرد و با تمام نیروش من و سمت دیوار هلم داد و محکم تر از قبل با کمر بند میزد.
با احساس خیسی بین پاهام سرم و بلند کردم با دیدن خون فقط تونستم لبام و تکون بدم:
_ بچم.
تازه متوجه درد وحشتناک دلم شدم جیغ زدم.
_ آروان بچم.
آروان دست از زدنم برداشت گنگ نگاهم کرد.
_ بچه؟!
از درد ناله میکردم و مثل مار زخمی به خودم میپیچیدم..
آروان تعجب زده گفت:
– تو حاملهای؟!
نمیتونستم حرف بزنم دلم خیلی درد میکرد سرم و تکون دادم که آروانوخواست چیزی بگه که از درد جیغ بلندی زدم که آروان دست پاچه سمتم اومد. اشکم در اومده بود آروان با دیدن خون که لباسم و تیره کرده بود سمتم هجوم آورد و سریع بلندم کرد.
با سر بدون روسری از اتاق خارج شد، و سمت اتومبیلش حرکت کرد کنار گوش آروان جیغهای بلند میکشیدم که آروان سمتم برگشت و گفت:
– کژال کر شدم کم جیغ بزن.
با چشمهای اشکی و صورت مظلوم به آروان نگاه کردم که سرعتش و بیشتر کرد من و داخل ماشینش گذاشت و بدون توجه به صدای آسو خانوم سوار اتومبیل شد و سمت شهر رفت:
– تو چرا به من نگفتی؟
با صورت در هم گفتم:
– چی رو؟
آروان محکم روی فرمون کوبید و گفت:
– قضیه بچه رو چرا به من نگفتی؟
حرصی سرش جیغ زدم:
– مگه تو گذاشتی من حرف بزنم؟
واسی خودت بریدی و دوختی.
آروان زیر لب غر زد:
– دختره خنگ همچین موضوع مهمی و گزاشته لحظهای که من سگ می شم.
– تقصر من چیه اخلاق گندت و درست کن.
از حرفی که زدم کپ کردم که آروان با اعصبانیت گفت:
– حیف که نگران بچمم وگرنه همینجا از ماشین پرتت میکردم بیرون.
– بله؟! نشنیدم چی گفتی؟
بچت یا بچمون؟
بعدشم آروان خان و به حالت کشیده گفتم که کاملا متوجه تیکه که بهش انداختم شد؛
– شما کاملا بیخود میکنی با من همچین کاری بکنی.
آروان از اعصبانیت اسمم و فریاد زد:
– کژال دهنتو ببند.
یکم دلخور شدم ولی ساکت شدم تازه یاد دردم افتادم از درد دندانهام و روی هم میسابیدم.
#part_120
آروان نگران کژال و سمت بیمارستان شهر برد، دکترها با هزار زحمت خونریزی و بند آوردن ولی وقتی دکتر گفت: که باید تنها صحبت کنن، آروان از کنار صورت زرد شده کژال رد شد و سمت اتاق دکتر رفت خانوم مسنی روی صندلیش نشست و رو به آروان کرد و گفت:
– خان بفرمایید بشینید.
آروان جدی و نگران گفت:
– بدونه مقدمه یک راست سر اصل مطلب برید.
دکتر زنان تک سرفهای کرد تا صداش صاف بشه رو به آروان کرد:
– بچهتون سالمه خان اما..
آروان خوشحال تکرار کرد:
– خداروشکر، اما چی؟
– خوشبختانه بله ولی باید بگم وضعیت خانومتون خیلی بدتره، متاسفانه بخاطر ضربات وارد شده به بدنشون ایشون سر چند ماهی فرزندتون خطر سقط جنین و دارن.
آروان از حرفای دکتر متعجب زده پرسید:
– چیدارید میگید؟ یعنی چی؟!
دکتر سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
– متاسفانه ضربات وارد شده روی تن همسرتون و بخصوص شکمشون چند قسمت بدن همسرتون آسیب جدی دیده به همین دلیل ممکنه این آخرین باداری همسرتون باشه و همینطور خطر سقط جنین در شش ماهگی هم وجود داره.
دیگه نمیشنیدم دکتر چی میگه از اتاق خارج شدم من تجاوزگر، باعث و بانی وضعیت این دختر داخل اتاقم بدون توجه به هیچ چیزی سمت بیرون بیمارستان رفتم، کژال هیچوقت من و نمیبخشه.
من یک حیونم فقط انتقام چیزی بود که میخواستم نه باختن دلم به دختر که حالا بستری بود، اون پاک تر از چیزی بود که اردشیر حیون صفت گفته بود.
از اعصبانیت سیگاری روی لبم گذاشتم و کشیدم اونقدر از اعصابانیت و ناراحتی سیگار کشیدم که حتی تعدادشون از دستم خارج شده بود.
آخرین پک و به سیگار توتون زدم و زیر پام خاموشش کردم، سمت اتاق رفتم که کژال داخلش بود.
مادرم اگه میفهمید کژال نازا شده قطعا درخواست میکنه که یک زن دیگه بگیرم ولی…
کلافه تر از اون چیزی بودم که فکرش و میکردم روی صندلی بیمارستان نشستم و سرم و تکیه به دیوار دادم و چشمهام و بستم، فردا کژال مرخص میشد.
#part_121
همه چیز طبق روال اولش پیش رفت دیگه کمتر کسی غم دوری بیبی رو میخورد، حالا کژین خانوم خونه شده بود، کژینی که کژال نمیزاشت دست به سیاه و سفید بزنه آلان دستاش پر از جای زخم و سوختگی بود.
دشمنهای کژال اطراف خونهی پدری کژال پرسه میزدن قیام اون ها رو به امان خدا ول کرده بود ظلمت هم فقط در اختیار کژال بود.
ذوبه تمام چیزهای که میخواست در اختیار داشت، منتظر پایان دادن به زندگی خانواده کژال بود فقط میخواست کژال وارد دامش بشه، روح کژال و اگه میگرفت تبدیل میشد به یک سلاح برای نابودی میشد فقط کافی بود نفرت و در قلب کژال پرورش بده و به بعد هدفش میرسید.
سمت خونه کژال رفت کژین بیتوجه به چیزی مشغول ناهار درست کردن بود.
ذوبه شروع به بهم ریختن خونه کرد ظرفها یک دفعه بی مقدمه روی زمین افتادن و صدای بدی دادن.
کژین ترسیده هین بلندی کشید و سمت عامل صدا برگشت که با دیدن ظروف روی زمین، زیر لب غرغرکنان سمت ظروف رفت تا جمعشون کنه.
ذوبه دقیقا پشت کژین ایستاده بود، دستی داخل موهای کژین کرد.
کژین به پشت سرش برگشت، باز هم هیچ چیزی ندید ترس کمکم وارد دلش شد زیر لب اسم باباش و صدا زد که ذوبه ظاهر کریهش و به کژین نشون داد، کژین ترسیده فریاد بلندی زد و روی زمین بیهوش افتاد.
ذوبه کژین و بلند کرد و غیب شد.
____
با سردرد بدن درد عجیبی از خواب بیدار شدم، دستی روی شکمم کشیدم ولی یک حس مبهم داشتم یک ترس عمیق هر چی خواستم ترس و پس بزنم ولی بی فایده بود.
یک حس غریب داشتم با تعجب به اتاق نگاه کردم چقدر اینجا سفید بود، خواستم بلند بشم ولی درد دلم وادارم کرد سر جام بمونم.
لجباز تر از درد دلم بودم بلند شدم و با زور و زحمت سمت در اتاق رفتم که آروان و روی صندلی دیدم، حقش با این کفش بزنم تو سرش پسر بداخلاق، مثل حیون بی رحمه معلوم نیست توی دلش سنگه یا قلب بعد اسم خودش و خان هم گذاشته.
زیر لب مداوم بهش فحش میدادم و تو عالم هپروت بودم وقتی به خودم اومدم آروان روی صندلی نبود.
– عه وا مثل جن میمونه مدام غیب میشه.
با تک سرفه پشت سرم دو هزاری کجم افتاد آروان پشت سرم ایستاده.
– که قلب من از سنگه؟ اگه از سنگ بود میزاشتم از شدت خون ریزی بمیری بلکه نفسی از دستت بکشم.
– منت سرم نزار وقتی بهم دست درازی کردی و حاملم کردی.
#part_122
آروان دستش مشت شد و با صدای نسبتا بلندی سرم فریاد کشید:
– کجا بهت تجاوز کردم؟! زنمی وضیفت بود تمکینم کنی تمام، دیگه از این حرفا نزن وگرنه همینجا با مشت میزنم تو دهنت.
– وای وای ترسیدم، تو دست روی من بلند کن ببین چطوری چشمت و در میارن.
آروان یک تای ابروش و بالا انداخت و گفت:
– کی قادره به من آسیب بزنه؟
پوزخندی به تفکرش زدم و گفتم:
– دست بالا دست بسیار است.
– دهنتو ببند.
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد بعد از چند دقیقه دکتر اومد و اجازه مرخص شدنم و داد، سمت خونه حرکت کردیم که آروان برام یک چیز خوشمزه خرید راستش نمیدونستم چی بود سفید، شیرین و خیلی سرد بود با تعجب پرسیدم این چیه؟!
– بستنی، نخوردی تا حالا؟ هر چند دختر فقیری مثل تو هیچی از این دنیا نمیفهمه.
این مرد آدم نبود جلوی چشمش به قول خودش بستنی و بیرون انداختم که بلکه آدم بشه و من و اذیت نکنه.
– چرا این کارو کردی؟
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
– هر وقت یاد گرفتی مثل آدم حرف بزنی بعد با اعصاب کسی بازی کن.
– بیخود کردی دختر چشم سفید من اون و برای بچم خریدم نه تو.
– اولم بچتون نه و بچمون بعدشم من صلاح ندیدم اون و بخورم تو هم مشکل داری میتونی سرت و داخل دیوار بکوبی.
این بار آروان کوتاه اومد تا پایان راه حرفی بین ما رد و بدل نشد، همون بهتر که حرف نزدیم حالم از این زورگویی ها بهم میخورد این مرد هم از دم زورگو بود.
__________
مادرم و فریبا رفته بودن برای بچه خرید بکنن جمشید و فرستادم دنبال ارسام که بعد از نیم ساعت معطلی سر و کلش پیدا شد.
– سلام خان.
– علیک؛ بشین که خیلی کار داریم.
ارسام سری تکون داد و جلو نشست رو بهش کردم و گفتم:
– چی در مورد آروان دست گیرت شد.
– هیچی خان.
اخمی کردم که ارسام قیافه شرمندگی به خودش گرفت روی صورتش خم شدم و گفتم:
– باید بفهمی کجا این مرد کژال و به عقدش در آورده؟ مدرک میخوام شایدم گفتش دروغ بوده، تمام ملک و املاکش و در ببار از جوجههای که اطرافشن تا گرگهای که به خونش تشنه هستن، اطلاعات میخوام.
– چشم خان.
– چشم الکی نمیخوام به عنوان یک وکیل میخوام تمامی اطلاعات اون مرد و در بیاری.
– بله ارباب.
– سه روز دیگه تمامی این اطلاعات و میخوام هیچ عذر و بهانهای نمیپذیرم متوجه شدی؟
– بله ارباب.
اشارهای کردم که بره، ارسام سریع از عمارت خارج شد پیک شرابی که دستم بود و محکم فشار دادم بلاخره شَرت و از زندگی کژال کم میکنم، از شدت نفرتی که روز خاکسپاری بیبی از آروان توی قلبم بود لیوان و داخل دستم خورد کردم.
k
سلام منم گیخوام رمان بنویسم ایده هم دارم و میخوام تو همین سایت به صورت انلابن باشه و تو موبایل بنویسم.لطفا راهنمایی کنید
از کجا بفهمم کی بقیه داستان نوشته شده
سلام
مابقی رمان پارتش رو از کجا میتونم ادامه بدم و بخونم
با سپاس از شما