پارت دوازدهم
سهیل به من نگاه کرد و منم بهش سلام کردم که جوابمو داد،
سوار ماشین شدیم و راه افتاد
صبا رو به سهیل گفت:داداش کسی که خبر نداره؟
-از چی
-از اینکه من پیدا شدم..وای خدا من چجوری با مامان بابا رو به رو بشم
-نگران نباش هیچکس خبر نداره تو گم شدی
صبا با تعجب نگاش کردو گفت
-ینی مامان بابا پیگیرم نشدن؟
-چرا ولی منم این چندروز خودم رو نشون ندادم و گفتم با صبا اومدیم شمال و خیلی یهویی شد مامان هرچی میخواست باهات حرف بزنه هی بهانه میاوردم فقط سپهر و امیر خبر دارن
صبا با وحشت گفت
-وای سپهر
-سپهر خیلی عصبی بود این چندروز اصن هرسه تامون داغون بودیم ولی سعی می کردیم تابلو نکنیم دیگه تصمیم داشتم به مامان باباهم بگم که خداروشکر پیدا شدی. الانم بهت هیچی نمیگم بریم خونه باید قشنگ مفصل برام توضیح بدی
_چشم
صبا صداش می لرزید مشخصه که استرس داره، حقم داره واقعا چون اگه داداشش بفهمه با کسی دوست بوده معلوم نیست چه بلایی سرش بیاره،
ده مین بعد جلوی یک آپارتمان پنج طبقه نگه داشت،
از ماشین پیاده شدیم و منم خیلی مظلوم دنبالشون راه افتادم.
وارد آسانسور شدیم طبقه ی سه رو زد و آسانسور راه افتاد
بارسیدنمون به طبقه ی مورد نظر رفتیم سمت خونه و داداش صبا در رو باز کرد و ماهم وارد شدیم،
نیم ساعتی علاف بودیم که سهیل کلافه گفت
-صبا بیا اتاقم
صبا سر به زیر از جاش بلند شد و پشت سر سهیل راه افتاد،
سرم رو به مبل تکیه دادم و با خودم گفتم خوش به حال صبا که داداش داره که تکیه گاهش هستن و خانواده ای داره که پیگیرشن ولی من چی؟
باصدای داد سهیل از جا پریدم یا خدا ینی فهمید؟
-صبا فقط خفه شووووو هیچی نگو ، ماها چی برات کم گذاشتیم که رفتی سراغ یه پسر دیگه؟
صدایی نیومد که یهو داد زد
-جواب منو بده صبا
بعد هم صدای شکستن چیزی اومد وسهیل سریع از اتاق اومد بیرون و رو به من گفت
-اصن از کجا معلوم که هنوزم نقشه ای در کار نیست؟ پاشو برو از خونه من بیرون و برو جا همون بابای کثافت عوضیت
داد می زد و من می لرزیدم
صبا اومد جلو و گفت
-داداش یکتا هیچ گناهی نداره اون به من..
نزاشت ادامه بده و گفت
-تو خفه شو
رو به من گفت
-پاشو برو بیرون
با بغض از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم وگفتم
-همیشه وقتی کسی میفهمید من دختر اونم همین برخورد رو باهام می کردن الان دیگه برام طبیعیه ول..ولی پ..پشیمون می شین چ..چون من گناهی ندارم
خواستم برم سمت در که صبا گفت
-یکتا صبر کن سوتفاهم شده
رو به داداشش گفت
-داداش یکتا منو از اون خونه نجات داد تو داری اشتباه می کنی توروخدا نزار بره
لبخندی زدم و گفتم
-صبا جان من برم بهتره نگران نباش می رم هتل
خواستم برم که بازوم کشیده شد و صدای سهیل اومد
-نمیخواد بری
پوزخندی زدم و گفتم
-نیاز به ترحم ندارم
-ترحم نیست میگم لازم نکرده بری بگو چشم
زورم اومد که واسه منم داره رئیسی می کنه
-صبا خواهرتونه که زندگیش بهتون مربوطه ولی زندگیه من به شما مربوط نیس که من بهتون بگم چشم
با خشم نگام کردو گفت
-این موقع میخوای کجا بری
-می رم هتل
-من معذرت میخوام زیادی تند رفتم بمون همینجا به خاطر صبا
به صبا نگاه کردم ک ه با التماس نگام می کرد،
کیفمو انداختم روی مبل و نشستم
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25بعد
زیبابود
خیلییییییییییی قشنگه
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍