#داستان_کوتاه
با ناراحتی سرم را روی میز گذاشتم. حسی را داشتم که در تمام سالهای عمرم نداشتم. احساس پوچی، تهی بودن، انگار که دیگر، قلبی درون من نمیتپد. چطور به اینجا رسیدم. من کجای مسیرم را اشتباه رفتم که به اینجا رسیدم؟ چه کم گذاشتم که حالا باید شاهد نامزدی دوستم با همسرم که در حال جدا شدن از هم هستیم، باشم. قبول دارم که خیلی با حامد لجبازی کردم، خیلی اذیتش کردم.
آه پرسوز و گدازی کشیدم که دل سنگ را آب می کرد. این اواخر مدام حامد را با بقیه مردها مقایسه میکردم و او را بابت تمام نداریها، بی توجهیها، بیحوصلگیهای خودم، ناتوانیم در برابر به دنیا آوردن بچه و هزاران مسألهی دیگر سرزنش میکردم.
اما حامد بیچاره خم به ابرو نمیآورد، مدام میگفت:
– همه چیز حل میشه و ما بالاخره از این منجلاب سختی، خلاص میشیم.
اما انگار گوش های من نسبت به حرفهای حامد ناشنوا شده بود و به قول معروف، مرغم یک پا داشت.
البته حق هم داشت، میگفت:
– تو عوض شدی ستاره، تو همونی نبودی که میگفتی عاشقمی و تا تهش کنارم هستی و با همه ی بالا و پایین های زندگیم باز هم من رو قبول میکنی. من که اومدم خواستگاریت، خودت دیدی کار ندارم، مال و اموال آنچنانی و یک پدر پولدار ندارم. حالا بعد این همه مدت که همه چی رو باهم ساختیم و یک زندگی خوب داریم داری بهانه میآری؟
تا چند ماه پیش انگار مقصر ناتوانیم برای بچه دار شدن را حامد میدانستم و کارم مدام گریه، قهر و دعوا بود. اصلا لجبازیها و غرغرهای احمقانهام، وقتی به حامد میگفتم تو لیاقت من را نداری و من بعد از طلاق گرفتن از تو، به همه ی آرزوهایم خواهم رسید، باعث طلاقمان شد؛ و گرنه حامد حتی داخل دادگاه هم التماسم کرد و گفت که دوستم دارد؛ اما من از سر لجبازی گفتم که اگر دوستم دارد طلاقم بدهد تا بتوانم راحت زندگی کنم.
آن موقع دلم پر بود، گوشهایم کر و چشمانم کور؛ حالا بعد از یک ماه دوری از حامد، میفهمم که چقدر دوستش دارم و نبودنش برایم عذاب است.
دلتنگی حامد، مرا به خفقان رسانده. اشک هایم صورتم را پر کرده بود و هق هقم اوج گرفت .
نگاههای خیرهی چند نفر را روی خودم حس کردم، اما توجه نکردم. یاد روزهای قبل ازدواج ، همان دورانی که باهم دوست بودیم افتادم.
بیچاره حامد چقدر برای به دست آوردن من تلاش کرد و عشقش را ثابت کرد.
زمانی که برای اولین بار میخواست به من بگوید دوستم دارد، هرگز فراموش نمیکنم. به چشمهایم نگاه نمیکرد و مدام آب دهانش را قورت میداد؛ صورتش از خجالت، سرخ شده بود و به لکنت زبان افتاده بود، به من گفت که قصد بدی ندارد و من را برای ازدواج میخواهد.
میگفت تا به حال دوست دختر نداشته و من چقدر برایش مقدسم و آنقدر مرا دوست دارد که ستایشم میکند.
آن موقع به او خندیدم وگفتم که همه اولش برای ازدواج میایند. بارها رفت و آمد تا از من جواب بله بگیرد.
و مدام میگفت:
– تا ابد با تو هستم، تازمانی که زنده باشم دوستت دارم.
من هم میگفتم:
– با وجود همهی مشکلات و سختیها کنارت میمونم و دوستت دارم.
اما حالا بعد گذشت چند سال از زندگی مشترکمان، پای حرفهایم نماندم و قولم را به او شکستم؛ برایش رفیق نیمه راه شدم.
او حتی زمانی که فهمید من بچهدار نمیشوم، با اینکه خیلی بچه دوست داشت به خاطر عشقش به من، باز هم گفت که مرا دوست دارد و مرا به خاطر بچه نمیخواهد؛ او وجود خودم را دوست داشت و دیگر هیچ.
گاهی اشتباهات آدمی به حدی میرسند که نمیفهمند در آن واحد در زندگیشان چکار میکنند.
مثل من، منی که بی هیچ دلیل همسر دوست داشتنیم را رها کردم. کاش زمان به عقب برمیگشت و من تمام روزهایی که با ناراحتی و قهر گذرانده بودم را به بهترین وجه برای خودم و حامد رقم میزدم.
کاش به جای غر زدنهایم، سعی میکردم از بودن کنار او لدت ببرم و قدر تک تک لحظات خوب زندگیمان را میدانستم.
کاش زمان به عقب برمیگشت، تا من هر روز به حامد میگفتم که چقدر دوستش دارم و بودن در کنار او به من آرامش میدهد.
واقعا کاش…
ترس اینکه مریم بیاید و ببیند گریه میکنم و موضوع را بفهمد، وجودم را فرا گرفت.
به سمت دستشویی کافه رفتم تا صورت بی روحم را به آب بزنم. به خودم نگاه کردم، نسبت به یک ماه پیش چقدر پیرتر، لاغر تر و افسرده تر شده بودم. بیرون آمدم و به سمت میز رفتم. مریم روی صندلی نشسته بود، انگار تازه آمده بود و سرش پایین بود.
سعی کردم عادی رفتار کنم. به سمتش رفتم و سلام کردم؛ انقدر در حال خودش بود که صدایم را نشنید؛ دوباره و با صدای بلند تر سلام کردم. به چشم های بی روحم نگاه کرد و زیر لب سلام آرامی گفت که به سختی شنیده میشد.
نمیدانم، اما احساس میکردم در چشم هایش رنگ غم میبینم. چه احمقانه، او داشت با بهترین مرد دنیا ازدواج میکرد و اینگونه غمگین بود. خودم را با او، زمانی که داشتم با حامد ازدواج میکردم مقایسه کردم من آن روزها چقدر خوشحال و سرزنده بودم و برای ازدواج و دیدن حامد لحظه شماری میکردم. سعی کردم گذشته را فراموش کنم و بیشتر از این ذهنم را درگیر نکنم. اما از محالات بود. به او گفتم:
– خوبی؟
سرش را تکان داد؛ دلم شور میزد. دلهره داشتم. کاش زودتر به من میگفت که قرار نامزدیشان در چه روزی است و از اینجا میرفت. تا من تنها باشم و در تنهاییم به حال خودم گریه کنم.
داشت جان به لبم میکرد. اگر بیشتر آنجا میماند، دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم و زیر گریه میزدم.
سعی کردم لحن آرامی به خود بگیرم. گفتم:
– چه خبر ها؟
انگار او هم مانند من، طاقتش تمام شده بود که گریه را از سر گرفت. دلم لرزید که نکند برای حامد اتفاقی افتاده باشد.
به سمت او رفتم و در آغوشش کشیدم و پرسیدم:
– چی شده مریم؟
با چشم های اشکبار به صورتم نگاه کرد. دلهره امانم را برید. او را تکان دادم و گفتم:
– برای حامد اتفاقی افتاده؟ بگو دیگه؟
کلمهی آخر را فریاد کشیدم که نگاههای اطرافیان به سمتمان برگشت. اما توجه نکردم. برای من آن لحظه تنها یک چیز مهم بود؛ حامد.
دهان باز کرد و گفت:
– حامد هنوز دوست داره و نامزدی رو بهم زده…
نویسنده: نیلوفر آبی