پارت پنجم
بابا با عمه سارا صحبت می کنه می گه که تصمیم گرفته فرار کنن ولی عمه به شدت سخت گیری می کنه اما بابا حرف خودشو میزنه و عمه هم مجبور می شه کمکشون کنه یک شب ساعتای سه چهار صبح عمه سارا اینارو راهی می کنه و برمی گرده
مامان و بابا میرن تهران و همونجا عقد می کنن
چهار پنج سال می گذره ولی مامان باردار نمیشه و با هزار دوا درمون و بدبختی منو باردار شده و وقتی که من به دنیا اومدم زندگیشون روز به روز بهتر میشده ولی خب تنها سختیشون این بوده که از خانواده هاشون بی اطلاع بودن
گذشت و من هشت ساله شدم بابا چند وقتی مشکوک میزد اکثر مواقع نمیومد خونه یا اینکه دیر وقت میومد ومنو مامان و تنها میزاشت
مامان خیلی نگران بود و هرشب سر همین موضوع خونمون جنگ و دعوا به پا بود
چندروز بود بابا نیومده بود خونه بعد چندروز با یک ماشین BMV اومد
مامان با تعجب ازش پرسید که این ماشین کیه ؟
بابا اصن جواب نمی داد وهمیشه مامانو میپیچوند
منم که بچه بودم و فقط خوشحال بودم که ماشین باکلاس داریم و آرزوم بود از اون خونه ی کوچولو خلاص بشیم ولی ای کاش همونجا می موندیم ولی زندگیمون این نبود
چندروز بعدش بابا گفت خونه رو میخوایم عوض کنیم
مامان خیلی ناراحت بود چون نمیدونست این پول از چه راهی در میاد و حلال هست یانه؟
وسایلامونو جمع کردیم و رفتیم خونه ای که بابا گفت ولی با دیدن خونه دهن منو مامان باز مونده بود آخه بابا چجوری پول آورده که اینجارو خریده؟
همه ی آدمای اون خونه جلومون خم و راست می شدن
وقتی بابا اومد باز جنگ و دعوا
مامان میگفت تو از کجا این همه پول آوردی یهویی؟ولی بازم بابا می پیچوند و می گفت نترس راه حلال
روزها پشت سرهم می گذشتن تا اینکه بابا یک پسر ۱۳ساله رو آورد خونمون اون موقع من ۱۰سالم بود خوشحال بودم که یک همبازی پیدا کردم ولی بیچاره مامان روز به روز بیشتر نگران می شد
سالها گذشت و هرروز یکی به خونمون اضافه میشد و بابا یک بهانه ای میاورد
مامان انقد پیگیری کرد تا اینکه نمیدونم از کجا فهمید …
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25بعد
زیبابود
خیلییییییییییی قشنگه
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍