پارت نهم
-نمی ترسی بری زندان؟
-راضی هستم برم زندان ولی این بلاهارو سر درخترا نیارن
-تو خیلی خوبی
لبخندی زدم و خواستم حرفی بزنم که احمد درو باز کرد و گفت
-خانوم عذرمی خوام ولی آقا گفتن نزارم بیشتر از ده دقیقه اینجا باشین شما الان نیم ساعته داخل هستین
از جام بلند شدم و با صبا خدافظی کردم و رفتم بیرون و رو به لیلا گفتم
-غذامو بیارین اتاقم
باصدای جدی و محکم بابا سرجام میخکوب شدم،
-توی اتاق غذا خبری نیست اگه غذا میخوای بیا همینجا
چون گشنم بود به اجبار رفتم سرمیز نشستم، آرش هم اومد، بابا آرش رو از منم بیشتر دوست داره، اینو از طرز رفتاراش میفهمم.
بیخیال افکارم شدم و شروع به خوردن کردم،
بعد از غذا رفتم توی اتاقم و سرم به بالش نرسیده خوابم برد
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25بعد
زیبابود
خیلییییییییییی قشنگه
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍