پارت چهارم
دلم براش سوخت ولی با یادآوری کارایی که با دخترا می کنه تمام دل سوزیم جاش رو به نفرت داد،
نشستم روی تخت و با اشک به عکس مامانم خیره شدم. کجایی مامانی دلم برات یک ذره شده کاش بودی و الان بغلم می کردی نمی زاشتی انقد سختی بکشم.
بابام ۲۲سالش بوده که عاشق دختر همسایشون می شه اون دخترم مامانم بوده که اونموقع ۱۸ساله بوده.
اولا مامانم بهش اهمیت نمی داده ولی انقد بابام بهش محبت می کنه که کم کم مامانمم بهش حسی پیدا می کنه ..
روز به روز عاشق تر می شدن تا اینکه بابا تصمیم می گیره که این قضیه رو با خانوادش در میون بزاره
وقتی می ره به باباش می گه به شدت باهاش برخورد می کنن و بهش می گن که باید این قضیه رو فراموش کنه چون این وصلت نشدنیه به دلیل اینکه بابای بابام با بابای مامانم مشکل داشتن و همین کار باعث سخت گیری شده بود،
هیچکس راضی به این وصلت نبود ولی بابام عاشق تر از این حرفا بود و نتونست بیخیال مامان بشه و خودش هرشب به تنهایی میره در خونه ی مادرم ولی خانواده مادرم اصلا راهش نمی دادن تا اینکه بابا با خواهرش که اسمش سارا بوده صحبت می کنه و اونو راضی می کنه که بره صحبت کنه،
عمه سارا میره و با خانواده مامانم صحبت میکنه ولی بازم همون سخت گیری ها بوده،
یک سال می گذره این قضیه هر روز تکرار می شه ولی بازم همون جواب های تکراری..
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25بعد
زیبابود
خیلییییییییییی قشنگه
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍