خلاصه:
دختری بی گناه و پاک که باباش خلافکاره و مجبوره اون زندگی رو تحمل کنه ولی صبر هم حدی داره و این دختر قصه ی ما طاقتش تموم میشه و تصمیم میگیره دوباره با تموم تهدیدهایی که باباش کردش یکی از دخترارو فراری بده اما اینبار همراه با خودش…
پارت اول
با صدای جیغ دختری از خواب پریدم، وای خدا باز سوژه ی جدید.
با سردرد شدیدی که گرفته بودم از جا بلند شدم، خدایا اینم زندگیه که ما داریم؟ آرزو به دل موندم یک روز با آرامش از خواب بیدار بشم و به کارام برسم ولی زهی خیال باطل، این آرزو رو باید با خودم به گور ببرم.
با صدای در اتاق به خودم اومدم و موهام رو مرتب کردم و اجازه ی ورود به شخصی که پشت در بود رو صادر کردم ،اکرم خانوم وارد شد، با ورودش لبخند روی لب هام نقش بست تنها کسی بود که توی این عمارت به من آرامش می داد و با تمام وجودم دوستش داشتم و همیشه سعی می کرد کاری کنه که جای خالیه مادرم رو حس نکنم، ولی خب چه می شه کرد هیچکس مادر نمی شه، لبخندی به روم زد و گفت
-صبحت بخیر دخترقشنگم
بوسه ای رو گونش کاشتم و گفتم
-صبح شماهم بخیر اکرم جون
-پاشو عزیزم آقا کارت داره
هوفی کردم و گفتم:
-باز مورد جدیدی آوردن نه؟
با ناراحتی سری تکون داد و گفت
-آره نامردا دختر طفلکو انقد کتک زده بودن که خون بالا میاورد فکر کنم دختره می خواسته فرار کنه و اینا هم گرفتنش
کتکش زدن
سری تکون دادم و گفتم
-باید براشون درس عبرت بشه که انقد راحت دل به یک پسر نبندن و باهاش بیان خونه
-چی بگم مادر،دخترا خیلی احساسین همین که دوبار پسرا قربون صدقشون برن دیگه زود دل میبندن و اون پسر براشون با همه فرق داره
-حالا بریم ببینم بابا باهام چیکار داره
سری تکون داد و باهم از اتاق خارج شدیم، با رسیدن با اتاق بابا اکرم خانوم رفت و من با کمی مکث در زدم و با اجازه ی بابا وارد شدم
-سلام
سرش رو بلند کرد و با غرور نگاهی بهم انداخت و به نشونه ی سلام سر تکون داد
-سوژه ی جدید رو دیدی؟
-بله
-وای به حالته یکتا این دختره رو بخوای فراریش بدی به روح مادرت
نزاشتم ادامه بده و بین حرفش گفتم
-لطفا اسم مادر منو نیار بابا
با اخم گفت
-به هر حال حواست باشه که این دفعه خودتم با این دخترا راهیه اون ور می شی
پوزخندی زدم و از اتاق خارج شدم
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25بعد
زیبابود
خیلییییییییییی قشنگه
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍