| سه شنبه 29 اسفند 1402 | 03:09
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • – می‌دونی؟ وقتی حست می‌کنم خیلی می‌ترسم خیلی، مثلاً اینکه نکنه به خاطر اینکه من مادرتم پشیمون باشی یا بهم اعتراض کنی چرا به دنیا آوردمت. نمی‌دونی چقدر فکر اینکه بغلت کنم، منو سر وجد میاره، به تو که فکر می‌کنم تمام غصه هامو یادم میره. می‌گفتن مادر شدن شیرین ترین حس دنیاست، راست گفتن حتی از عسل شیرین تر! الهی قربونت برم نخودچی.
    – نخودچی داری نامرد؟ می‌دونی من چقدر دوست دارم، به منم بده.
    خودکارو لای دفتر گذاشت و تو چشمای مشکی و خسته‌ی سهیلا خیره شد. آه جگر سوزش رو بیرون فرستاد و لب زد:
    – چی میگی تو؟
    سهیلا روی تخت نشست، کلافه چهار زانو شد و به سمتش چرخید.
    – ناهید تو چرا دست از این کارات بر نمی‌داری؟
    دستشو زیر شکمش گذاشت و به دیوار تکیه داد.
    – دقیقاً کدوم کارا؟ از چی حرف می‌زنی؟ من که به کسی کاری ندارم.
    سهیلا پوزخندی زد که دندونای زردش بیشتر از همیشه به چشم اومد، ناهید چینی به بینی‌ش داد. همیشه عاشق نظافت بود؛ اما جبر زمانه اونو تو جایی گذاشته بود که تو خوابم نمی‌دید.
    – همین دیگه، دیوونه ای بابا! اصن حواست هست که کجایی؟ این مظلوم بودنا تیتیش مامانی شدن آخر سرتو زودتر از موعد به باد میدی. دیروز تو پچ پچای زری دست طلا شنیدم که می گفت آخر حالتو می‌گیره. از حسادت داره می‌ترکه که همه بهت احترام می‌ذارن. ناهید! اینجا باید گرگ باشی. بخدا من خوب تو رو می‌خوام.
    دستشو دور انگشت سهیلا که زخم بزرگی داشت، حلقه کرد.
    – می‌گی چیکار کنم؟ می‌خوام حساب روزایی که اینجا هستم از دستم در بره. می‌خوام همه چیزو یادم بره. تو نمی….
    دستش رو روی لب های ناهید گذاشت و مانع ادامه ی حرفش شد.
    – اگه همون اول به حرف من گوش می‌دادی، الان ورد زبونت چه کنم چه کنم نبود!
    ناهید نفسشو فوت کرد. اخم کمرنگی بین ابروهاش شکل گرفت.
    – که بچه‌مو می‌کشتم؟ سهیلا حالت خوبه؟ این بچه چه گناهی داره؟ بچه‌ای که هم من عاشقشم، هم پدرش…
    با یادآوری اتابک بغض دوباره بر نفس‌هایش چمبره زد، کلبه‌ی عشقشان جلوی چشمانش به رقص درآمد.
    « – باید یه دختر ناز و تپل باشه مثل مامانش.
    تو چشماش خیره شد و با ناز حرفش رو تایید کرد. اتابک با زبون لبشو تر کرد و گفت:
    – اسمشم می‌ذاریم روشنک.
    می‌دونست چقدر ناهید رو این اسم حساسه؛ اما هوای سر به سر گذاشتن فرشته‌ی زندگیش دست از سرش بر نمی‌داشت. ناهید با ترش رویی جواب داد:
    – روشنک!؟ تو قرار بود اون دختر رو فراموش کنی. حالا اسم دخترمونو بذارم روشنک؟ اتابک چیشده؟
    عاشق این بود ناهید متعجب و با حسودی صداش بزنه.
    – جونم عروسک قشنگم؟
    ناهید روشو برگردوند، خواست بره اتابک بلند شد و به سمتش رفت. حس کرد چیزی مانند چاقو به قلبش فرو رفت، صورتشو درهم کشید و دستشو رو شونه‌ی ناهید گذاشت.
    – منو نگاه کن!
    ناهید خیلی حساس شده بود. با بغض لب زد.
    – نمی‌خوام، شما به روشنک جونتون برسید.
    اتابک لبخند محوی زد، فشاری به شونه‌ی همسرش وارد کرد و خواست در آغوش بگیردش، ناهید سریع قدمی به جلو برداشت و دست اتابک را محکمتر از همیشه پس زد؛ اما او به خاطر ضعفش، تعادلش رو از دست داد. نقش زمین شد و سرش به لبه‌ی میز برخورد کرد. شاید همه‌ی این‌ها در عرض ده ثانیه اتفاق افتاد. ناهید با شنیدن صدای افتادنش نگران به سمتش چرخید، کنارش زانو زد. وقتی تکونش داد با دیدن خون کنارش از حال رفت.
    – ناهید! ناهید؟ حالت خوبه؟ کجایی؟
    با شنیدن صدای سهیلا دوباره به همون سلول نمور و زشت برگشت. به هم تختیش که تند تند دستشو جلوی صورتش تکون می داد لبخند نصفه و نیمه ای پاشید. اشکاشو پاک کرد و لب زد:
    – چیه دوباره سهیلا؟ اگه گذاشتی تو حال خودم باشم!
    روسری ناهید رو روی سرش انداخت و چادرشو انداخت بغلش، با هیجان جواب داد:
    – کجایی؟ دو ساعته صدات می کنم. وکیلت اومده! زود باش. ایشاالله که خوش خبر برگردی، بعدش بری و دیگه برنگردی. تو باید به خاطر امید کوچولوام شده دست پر برگردی.
    گیج سرشو تکون داد، دمپایی های سفید پلاستیکی رو پاش کرد و مثل یه ربات همراه مهرنوش راه افتاد به قسمت ملاقات رفتن. بخاطر وضعیتش پاهاشو رو زمین می‌کشید، چندتا از هم بندیاش اومدن دم سلول تا ببینن چه خبره. مهرنوش لبخند اطمینان بخشی بهش زد و کش چادرش رو مرتب کرد، قبل اینکه در آهنی میله ای رو باز کنه، ناهید حسابی امیرعلی رو برانداز کرد. مثل همیشه مرتب و آراسته بود. به سختی مشغول برگه‌ی روبروش بود. به سلیقه‌ی بهترین دوستش سمیرا برای هزارمین مرتبه آفرین گفت. امیرعلی انصافاً برادری را در حقش تموم کرده بود.
    خاطرات دوران خوبی که چهار نفره باهم داشتن، مثل یه فیلم سریع از جلو چشمای ناهید رد شد و لبخند عمیقی رو مهمون لباش کرد. با حس گرمای دست مهرنوش کارمند بخش زندان، که تو اون شیش ماه باهم دوست شده بودن، به داخل رفت.
    امیرعلی با دیدنش بلند شد و صندلی رو براش عقب کشید. به نظرش ناهید از همیشه خسته تر و رنگ پریده تر بود. لبخند مصلحتی زد،
    گلوشو صاف کرد.
    – سلام ناهید خانوم گل؟ چه خبرا؟ خوبی؟
    ناهید لبخند محوی زد.
    – علیک سلام. خوبم. تو خوبی؟ سمیرا چطوره؟ چه خبر از بیرون؟
    – ما هم خوبیم، اون بیرونم امن و امان شهر سر جاشه و ملالی نیست جز دوری شما.
    پر انرژی تر از همیشه بود که باعث شد ناهید دلشوره‌ی بدی به سراغش بیاد. به جون کندنی آب دهنشو قورت داد.
    – امیرعلی خبریه؟
    – نه. چطور مگه؟
    ناهید شونه ای بالا انداخت.
    – حس می‌کنم مثل همیشه نیستی.
    امیرعلی چشماشو گرد کرد که بامزه تر شده بود.
    – نه همه چیز مرتبه، خیالت تخت.
    پسر ناهید لگدی زد که باعث شد دستشو رو شکمش بذاره، مثل همیشه شروع کرد به حرف زدن باهاش.
    – مامان قربونت بره عزیزم، توام می‌خوای بیای بیرون؟ ای پسر شیطون! خوب یاد گرفتی روز شماری رو. هر روز یه جور اعلام وجود می‌کنی.
    انگار دستای مادرشو حس کرد که تکون محکمی خورد و ناهید لبخند از ته دلی زد. با صدای امیرعلی نگاهشو به اون داد.
    – مامان شدی، عجیب غریب شدیا.
    – نه عجیب نشدم. فقط مامان شدن یه چیزیه که نمیشه هیچ جوره توصیفش کرد.
    امیرعلی دست به سینه شد و جواب داد:
    – بله خانوم! صد در صد همینطوره.
    دوباره مشغول برگه هاش شد. یکی اشونو بیرون کشید و با همون جدیت همیشگی تو کاراش شروع کرد:
    – خوب گوش کن ببین چی می گم دکتر صدری پرونده ی اتابک رو بیرون کشید، چند روز قبل حادثه، مطبش بوده و گفته انگار درداش برگشته بوده. دکتر می‌گفت تپش قلبش بالاتر از حد معمول بوده که همونجا اورژانسی اکو می‌گیره، همون جوابی که تو ماشین پیدا کردیم و کسی اهمیت نداد.
    ناهید با دهن نیمه باز به امیرعلی نگاه می کرد، حس کرد چقدر از همسرش دور بوده، کسی که اعتقاد داشت فاصله مرگ است. خودشو سرزنش کرد، بی خبر از اینکه اتابک فقط نگران همسر و فرزندش بود. ناهید نفس سنگینشو بیرون فرستاد و به لبای امیرعلی خیره شد.
    – جواب اکو و کالبدشکافی میگه اتابک خدابیامرز وضع قلبش اون شب اصلاً خوب نبوده و حمله قلبی داشته، اینکه تو باعث مرگش شده باشی مسخره است. اینکه بگیم تعادلشو از دست داده و خورده زمین بعید نیست.
    جرعه ای آب نوشید و ادامه داد.
    – می‌دونم سخته؛ اما ازت می‌خوام قوی باشی ناهید. قاضی، دادستان و وکیل اولیای دم هر سوالی ازت پرسیدن دقیق جواب بده. باید همه‌ی تلاشتو واسه زندگی بکنی.
    ناهید نم چشماشو گرفتو با صدایی گرفته تر از همیشه جواب داد:
    – باشه، حتماً تلاشمو می‌کنم.
    – خیلی خوبه. غصه و فکر و خیال ممنوع یادت نره.
    لبخند تلخی زد؛ اما از ته دل به امیرعلی ایمان داشت، چرا که از پس سخت ترین پرونده ها براومده بود. نفسشو بیرون داد و به امید فردایی بهتر راهی بند شد.
    امیرعلی مثل همیشه کنار ناهید ایستاد، اجازه نداد مادر اتابک مثل دفعات قبل حمله کند و زبان به نیش و نفرین باز کنه. اما بازم صدای زجه هاش راهروی دادگاهو پر کرده بود.
    – الهی خیر نبینی، پسرمو کردی زیر خاک، جیگرمو سوزوندی. عوضی، آشغال.
    با صدای فریاد سربازی که همراه ناهید به دادگاه آمده بود، همهمه کمتر شد.
    ناهید از گرما کلافه بود، مدام خودش را با پَر چادرش باد می‌زد. روی اون صندلی‌های سفت خیلی اذیت شده بود، حس می‌کرد عضلات شکمش مُدام منقبض می‌شه. چشماشو با درد بست. بعد از اعلام پایان زمان تنفس، دوباره به داخل رفتن. کنار امیرعلی نشسته بود. عرق از پیشونی‌ش چکه می‌کرد. امیرعلی نگران کنار گوشش زمزمه کرد:
    – خوبی؟ رنگ و روت خیلی پریده!
    به سختی نفسشو بیرون فرستاد.
    – آره… خوبم.
    هر دو چشماشونو به نشانه‌ی اطمینان باز و بسته کردن. یاد ساعتی قبل افتاد که امیرعلی تمام تلاشش روگذاشه بود تا بی گناهی‌ش اون رو ثابت کنه.
    (( از عدله‌ی محترم خواهش می‌کنم مدارک رو به دقت مطالعه کنن. مقتول آقای اتابک صالحی همسرِ موکل من، سال ها دچار مشکل قلبی بوده و حتی گزارش کالبدشکافی هم نشون داده که قلبشون نیاز به جراحی داشته. اما متاسفانه ایشون بعد بحث کوچیک با خانومش به دلیل اصابت سرشون با جسم سخت فوت کردن. موکل من اون زمان بخاطر بارداری سختشون تو ماه های اولیه، اصلاً شرایط جسمی خوبی نداشته که زورش به مقتول برسه و بخواد هولش بده. طبق اظهارات خودش و شهادت دکتر صدری، مرحوم اتابک صالحی حمله‌ی قلبی شدید داشته.))
    با صدای امیرعلی حواسشو به اون داد.
    – مطمئنم ما برنده ایم، الان حکم رو می‌خونن.
    با اعلام حضور قاضی و اعضای دادگاه همه به احترامش ایستادند.
    ناهید حس می‌کرد استخوان لگن و کمرش در حال خورد شدن است. قاضی در جایگاه خودش قرار گرفت، عرق از تمام منافذ پوست ناهید بیرون می‌ریخت. چندین نفس عمیق کشید تا شاید کمی حالش بهتر شود.
    – جناب قاضی خام مظلوم نمایی های این گربه صفت نشین. ما تقاضای قصاص داریم.
    صدای مادر اتابک بود، که نظم دادگاه رو بهم ریخت. ناهید دندوناشو محکم روی هم فشار داد تا مبادا از دردی که در تمام بدنش پیچیده بود، جیغ بکشه.
    با صدای بلند قاضی، همهمه ها کمتر شد، سه مرتبه چکشش
    رو کوبید. صداش رو صاف کرد و شروع به خوندن حکم کرد:
    – طبق نظر هیئت شور و اعترافات متهمه و اظهارات شهود و وکیل مدافع، مدارک ارائه شده. تمامی موارد بررسی شد و طبق نظر تمام دوستان طبق ماده
    قانون….
    دیگه صدای قاضی رو کسی نمی‌شنید. تنها صدای طنین داخل اتاق صدای جیغ ناهید بود، پسرش به شدت عجله داشت دنیا بیاد و به انتظارات مادرش پایان بده.
    ***
    با درد چشماشو باز کرد، جای ناآشنایی بود. دستی روی شکمش کشید. با حس جای خالی امید خواست نیمخیز شه که با حس سوزش دستش، آخ ریزی از بین لبای رنگ پریده اش خارج شد. مادرش سریع به سمت تختش رفت. پیشونی شو بوسید.
    – بالاخره بیدار شدی؟
    خسته و نگران فقط یه کلمه گفت:
    – بچه‌م؟!
    مادرش لبخندی زد.
    – سالمه، پسر کاکل زری‌ت مثل خودت عین قرص ماه می‌مونه.
    لبخند خسته ای زد.
    – می‌خوام ببینمش.
    تا مادرش خواست حرفی بزنه، در اتاق باز شد و پرستار در حالی که تخت کوچیک نوزادو هل می داد وارد اتاق شد. ناهید وقتی پسرشو بغل گرفت همه چیزو یادش رفت، فقط امید کوچولوشو بو می‌کرد و می‌بوسید. نگاهی به مادرش کرد و گفت:
    – کی مرخص می‌شم؟
    امیرعلی که تا اون موقع ساکت بود، لبخندی به هر دو پاشید.
    – فعلاً که به خاطر استرس زیادت باید دو سه روز بیشتر اینجا باشی.
    اخم کمرنگی بین ابروهای ناهید نشست.
    – اما من می‌خوام برم خونه.
    – میری اما سلامتی‌ت واجب تره.
    ناهید لبخندی زد مشغول نوازش پسرش شد. هنوز جواب رای نهایی رو نمی‌دوست.
    آخرین شبش در بیمارستان بود. امیرعلی به همراه سمیرا داخل اتاق بودن، امید رو به دست مادرش داد. از صبح دلشوره امانش رو بریده بود. همه به جز امیرعلی و سمیرا بیرون رفتن. به سختی آب دهنشو قورت داد و لباشو تر کرد. نفس عمیقی کشید، انگار با این کارا قصد داشت تمرکز بیشتری کنه.
    – می‌گم امیرعلی؟
    لحن سوالی و نگران ناهید دلشوره‌ی بدی رو به دل امیرعلی ریخت. نگاهشو از خورشید رو به غروب تابستون گرفت و تو چشمای عسلی ناهید چشم دوخت.
    – من میرم خونه دیگه؟ مگه نه؟
    بالاخره موعدش رسیده بود، چیزی که امیرعی یک هفته ی تمام از گفتنش طفره می رفت، دکمه‌ی اول پیراهنش را باز کرد.
    – چیزه… آره…. اما…
    با استرس به لبای امیرعلی خیره موند. لب زد:
    – اما؟
    با استیصال به همسرش خیره شد. سمیرا با آرامش چشمانش را لحظه‌ای روی هم گذاشت. امیرعلی نفسی تازه کرد.
    – ناهید جان درخواست تجدید نظر دادم. انشاالله یه کم دیگه صبوری کنی. می‌ری خونه.
    با بُهت لب زد:
    – چی؟ تجدید نظر واسه چی؟
    سمیرا کنار ناهید نشست، دستای یخ زده‌ش رو میون انگشتای گرمش گرفت.
    – آروم باش ناهید! باشه؟
    نگاه وحشت زده‌ش بین امیرعلی و سمیرا در گردش بود.
    – چی… چی شده؟
    امیرعلی با سری افتاده کنار پای ناهید زانو زد.
    – نگران نباش آبجی قشنگم، تازه مامان شدی برات خوب نیست. با درخواست تجدیدنظرمون موافقت شده. درست می‌شه نبینم ناراحتیا! تو باید امیدو داماد کنی.
    دیگه صداها رو نمی شنید، حتی مغزش یاری نمی‌کرد بپرسه چرا رای به ضررش صادر شده. فقط یه جمله از ته گلوش که انگار از چاه دراومده باشه خارج شد.
    – می‌خوام تنها باشم.
    سمیرا با صدای لرزونی گفت:
    – اما ناهید..
    با عجز نالید:
    – خواهش می‌کنم.
    هر دو با نگرانی بهم نگاه کردن، با اشاره‌ی چشم امیرعلی بیرون رفتن. امیرعلی قبل بیرون رفتن غمگین لب زد:
    – مطمئن باش تنهات نمی‌ذاریم. امید و ما بهت احتیاج داریم. اتفاق بدی نمیفته، بهت قول می‌دم.
    اشکای ناهید بند نمیومد، فکر چوبه‌ی دار لحظه ای ولش نمی‌کرد. امید رو محکم تو آغوش گرفت، فکر اینکه دیگه نبینتش دیوونه‌ش می‌کرد. شیرشو داد. مدام بوش می‌کرد، بعد از اینکه امید خوابید، گذاشت تو تختش.
    دستشو روی قلبش گذاشت، حس می‌کرد اندازه‌ی هزار سال پیر شده و خسته است. با یه لبخند عجیب به پسرش نگاه کرد، قلبش آخرین پمپاژ را در رگ‌هاش ریخت، آروم آروم پلکاش روی هم افتاد.
    مادر و پدر اتابک برای دیدن نوه‌شون، بالاخره بعد از کلی خواهش به سمت بخش زنان رفتن، با دیدن شلوغی بخش به سرعت قدماشون اضافه کردن. با شنیدن صدای زجه های پری خانوم مادر ناهید، اول به گوشاشون شک داشتن، با هر قدم انگار به مسلخ مرگ می‌رفتن. به در اتاقی که باز بود رسیدن، حقیقت مثل شلاق به صورتشون خورد. صدای جیغ امید اتاق رو پر کرده بود. انگار فهمیده بود برای همیشه یتیم شده. انگار بیتاب آغوشی بود که دیگه نبود.

    چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
    بر پشت سمندی نوزین
    که قرارش نیست
    و فاصله تجربه ای بیهوده است.

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۲ رای
    • اشتراک گذاری
    • 1876 روز پيش
    • رها تمیمی
    • 2,411 بار بازدید
    • یک نظر
    لینک کوتاه مطلب:
    درباره رها تمیمی
    raha tamimi hastam 29 sale az tehran.
      نظرات
      • ترمه
        3 اسفند 1397 | 21:12

        لایک داستان فاصله مرگ است خیلی زیبا ولی خیلی غمگین تموم شد

      نام (الزامی)

      ایمیل (الزامی)

      وبسایت

      معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

      درباره سایت
      سرزمین رمان
      سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
      آرشیو مطالب
      آخرین نظرات
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
      • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
      • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
      • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
      برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
      کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
      طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.