پارت دهم
باصدای در اتاق از خواب بیدار شدم و با صدای گرفته ای گفتم
-بیا تو
در باز شد و قامت آرش توی در نمایان شد،
از حق نگذریم پسر خوشگل و با نمکی بود که هر دختری می دیدش در نگاه اول شیفتش می شد
-تموم شدم ها
تازه فهمیدم چه گندی زدم سریع اخم کردم که گفت
-اخم که میکنی بامزه تر می شی
-کارتو بگو
-پاشو که سوژه ی جدید توی راه
-بیا تو کارت دارم
درو بست و روی تخت نشست و گفت
-جانم
-تو مگه نمیگی منو دوسم داری؟
زد به نوک بینیم و گفت
-دوست ندارم
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد
-عاشقتم
-پس چرا دست از این کارا بر نمی داری؟
-من حاضرم به خاطر تو هرکاری بکنم حتی اگه تو دوسم نداشته باشی و نخوای باهام ازدواج کنی ولی به خاطر امنیت وآرامشت هرکاری می کنم
-خب الان من میگم دیگه ادامه نده
چشم هاشو بست و گفت
-چشم
-باید از دست بابا خلاص بشیم
-اون با من
با خوشحالی نگاش کردم که لپمو کشید وگفت
-لازم باشه جونمم میدم که فقط تو بخندی و خوشحال باشی
واقعا فکر نمی کردم انقد عاشقم باشه،
با لبخند نگاش کردم که گفت
-اینجوری کنی همینجا منو میکشی ها
زدم به کتفش و گفتم
-دیونه
خندید و از اتاق خارج شد،
خدایا چرا من هیچ حسی به آرش ندارم؟
واسه صبحانه رفتم بیرون خداروشکر بابا تصمیم داشت توی اتاقش صبحانه بخوره،
واسه دخترا هم صبحانه بردم و اومدم بیرون.
دوروز بعد
سوالی به آرش خیره شدم که کلافه گفت
-با اینکه خیلی سختمه ازت جدا شم ولی به خاطر تو هم که شده باید تحمل کنم
مکثی کرد و ادامه داد
-ساعت سه صبح از خواب بیدار می شی و…
تمام قضیه رو برام تعریف کرد، تشکری کردم و رفتم توی اتاقم یهو یادم اومد به دخترا خبر ندادم،
رفتم سمت اتاقشونو قضیه رو بهشون گفتم و اینم گفتم که فقط یکیشون فعلا می تونه باهام بیاد تا کارارو انجام بدیم و اینارو هم نجات بدیم،
قرار شد صبا با من بیاد.
سریع برگشتم توی اتاقم و پولام رو آماده کردم و دو دست لباس هم واسه خودم برداشتم و ذوق زده دراز کشیدم،
خدایا خودت کمکمون کن از اینجا خلاص بشیم و دخترای مردم نجات پیدا کنن،
تا ساعت سه چشم روی هم نزاشتم.
زمان موعود رسید و آروم از اتاق خارج شدم که با آرش رو به رو شدم
رفتیم سمت اتاق دخترا که دیدم احمد خوابیده
آرش چشمکی زد و گفت
-به همشون قرص خواب آور دادم حتی بابات
لبخندی زدم و رفتیم جلو
خیلی آهسته کلید و از توی جیب احمد برداشتم و درو باز کردم که صبا ذوق زده اومد بیرون
مریم و هستی هم با استرس باهامون خدافظی کردن،
آرش جلو جلو می رفت و ماهم خیلی آروم پشت سرش می رفتیم،
به در ورودی که رسیدیم آرش بیرون رو نگاه انداخت وقتی که مطمئن شد امن و امانه از در ورودی خارج شدیم به همه ی خدمه ها نگاه کردم که خواب بودن،
از لا به لای درختا گذشتیم و به در خروجی رسیدیم ،
آرش گونمو بوسید و گفت
-مراقب خودت باش یک ماشین شاسی بلند مشکی دم در منتظرتونه فقط سریع برین
لبخند ق دردانی بهش زدم و دست صبارو گرفتم و کشیدم بیرون با دیدن…
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25بعد
زیبابود
خیلییییییییییی قشنگه
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍