پارت دوم
وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم،
یکی از بزرگ ترین باندها زیر دست بابام بود ،کارشون اینه که دخترهارو می دزدن البته یک کاری می کنن که طرف با پای خودش میاد اینجا،
آرش و شهاب و ایرج و بابک با یکی از پسرایی که جدید وارد باند شده مسئولیتشون این هست که میرن با روش های مختلف با دخترها دوست می شن وبعدش هم که کاملا اعتماد دخترهارو جلب می کنن به بهانه ی جاگذاشتن چیزی یا هر بهانه ی دیگه ای می کشوننشون اینجا و دیگه راهی برای فرار کردن ندارن
چند وقتی همین جا نگهشون می دارن و آب ها که از آسیاب افتاد می فرستنشون اون ور آب و …
من تنها کاری که می تونم براشون کنم اینه که نمی زارم اذیتشون کنن
تاحالا دوتا دختر و فراری دادم و همین باعث شده بود که پلیس هابیان سمتمون چون اونا اطلاع داده بودن
من راضیم که برم زندان ولی این باند لعنتی دیگه تموم بشه،بابا نمی زاره من اصلا از اینجا برم بیرون ،حدود دوساله که من اصلا پام رو از این عمارت بیرون نزاشتم،
تصمیم گرفتم برم این صبایی که بابا می گه رو ببینم،
از اتاق رفتم بیرون وبه سمت اتاق مخصوصی که واسه دخترا هست رفتم و رو به احمد که عین مجسمه اونجا ایستاده بود گفتم
-درو باز کن
-چشم
دروباز کرد و رفتم داخل،
مریم و هستی که یک کنج نشسته بودن و زانوی غم بغل گرفته بودن و دختری هم که صددرصد صباست روی تخت نشسته بود و زار زار گریه می کرد،کنارش نشستم و دستم رو رو دستش گذاشتم که باعث شد عین برق گرفته ها از جاش بپره
با گریه گفت
-توروخدا بامن کاری نداشته باشین هرچی پول بخواین بابام بهتون میده
-هیس آروم باش من کاریت ندارم
-تو کی هستی؟
-من یکتام دختر همین رئیس باند
بانفرت نگاهم کرد و دستش رو از دستم کشید بیرون
-چی میخواین از جونم
-به خدا من کاریت ندارم من خودمم دارم عذاب میکشم که دختره اینم
-اینم جزوی از نقشتونه؟
-نه عزیزم می تونی از هستی و مریم بپرسی
با بغض گفت
-چی میخوان از جونم؟
-نترس چیزی نمی شه
خودمم به حرفم شک داشتم ولی خب نمیشه بترسونمش که اینطوری داغون می شه
از اونجا خارج شدم دیگه وقت ناهار بود و باز اومدن سراغ من که برم ناهار بخورم.
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25بعد
زیبابود
خیلییییییییییی قشنگه
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍