پارت هفدهم
با کلی شوخی و خنده شام رو خوردیم. واقعا خانواده ی خونگرم و خوبی بودن باهاشون احساس راحتی می کردم،
فقط این اخمای حمید و نمیدونم کجای دلم بزارم پسره ی مغرور،
کم کم همه بلند شدن و به سمت واحد های خودشون رفتن ماهم بلند شدیم و از آقابزرگ و خانوم جون تشکر کردیم رفتیم واحد صبا اینا
«حمید»
-آقابزرگ این دختر غریبس چرا میخواین توی جمعمون اضافش کنید؟
-اون دوست صباست
-خب دوست صبا چه ربطی به ما داره؟
-غیرتت اجازه می ده یک دختر تنها در به در دنبال خونه بگرده و تنها زندگی کنه؟
دیگه حرفی واسه گفتن نداشتم
-هرچی صلاح میدونید
بعدم از خونه خارج شدم
«یکتا»
با نوری که به چشمم می خورد از خواب بیدار شدم
چشمامو به زور باز کردم و بدنمو کش و قوسی دادم که صدای صبا بلند شد
-چه عجب مادمازل بیدار شدن
-خب خسته بودم
باهم وارد پذیرایی شدیم و به خاله آرزو سلام کردم و نشستیم پشت میز
-دستتون درد نکنه خاله زحمت کشیدین
-خواهش میکنم عزیزم این چه حرفیه
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25بعد
زیبابود
خیلییییییییییی قشنگه
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍