پارت سیزدهم
صبا و سهیل باهم حرف میزدن ولی من اصن نمی فهمیدم دارن چی می گن چون کلا توی یک فکر دیگه ای بودم.
باصدای صبا دست از افکارم کشیدم و گفتم
-جانم
-پاشو عزیزم بریم بخوابیم
نگاهی به ساعت انداختم ۹صبح رو نشون می داد و منم فجیح خوابم میومد
از خدا خواسته گفتم
-آره بریم
از جام بلند شدم و دنبال صبا راه افتادم
وارد اتاقی شد و گفت
-اینجا جای من و توی
لبخندی زدم و گفتم
-ببخشید که منم مزاحمتون شدم
-این چه حرفیه دیونه مراحمی،راحت باش لباساتو عوض کن
در اتاق رو بست و خودشم لباساش رو با یک تاپ و شلوارک عوض کرد منم لباسام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و صبا هم کنارم،
یهو یه سوالی توی ذهنم اومد که نتونستم طاقت بیارم و از صبا پرسیدم
-صبا داداشت تنها زندگی می کنه؟
-تنها نبود تنها شد
منظورش رو نگرفتم که گفت
-میخوای بدونی ینی چی؟
-اهوم
-خب راستش ما خودمون خونه بابابزرگم زندگی می کنیم خونش بیش از حد بزرگه و به هر کدوم از بچه هاش یک واحد بزرگ داده و یک واحد هم به حمید داده و مونده یک واحد دیگه
-حمید کیه؟
-حمید پسرعمومه عزیز دردونه ی آقابزرگه
متفکر نگاش می کردم که گفت
-آقابزرگم یکی از پسراش رو بیشتر از همه دوست داشته و اون از همه بیشتر به دردش می خورده و همیشه بهش احترام میزاشته تا اینکه نمیدونم سر چه قضیه هایی که هیچکس خبر نداره جز عمه ها و عموها اون پسرش میره ودیگه بر نمی گرده آقابزرگ از همون زمان داغون شده بوده و افسردگی می گیره تا اینکه عموم ازدواج می کنه و بچه دار می شه و از قرار معلوم حمید که همون بچس خیلی به اون عموم شباهت زیادی داشته و این باعث شده که آقابزرگ اخلاقش یکم تغییرکنه و حمید می شه عزیز دردونه ی آقابزرگ ولی خب ما که عکس اون عموم رو دیدیم اونقدی شباهت نمی دادن به هم ولی نظر آقابزرگ چیز دیگس
-چقد جالب
-اهوم
لبخندی زدم وگفتم
-ببخشید فضولی کردم بخواب دیگه شب بخیر
-نه عزیزم اشکالی نداره شبت بخیر
چشمام رو بستم ک ه خیلی سریع خوابم برد
.
.
.
.
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25بعد
زیبابود
خیلییییییییییی قشنگه
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍