پارت هجدهم
بعد از صبحانه رفتیم توی اتاق صبا و گفتم
-صبا تو یادت رفت برام توضیح بدی که چرا سهیل تنها زندگی میکنه؟
-خب راستش چهارسال پیش که سهیل ۲۱سالش بود مامان تصمیم گرفته بود براش زن بگیره چون دیگه از سپهر ناامید شده بودیم که داماد نمی شد انقد مامان اصرار کرد تا اینکه سهیل گفت که خودش کسیو داره مامانم از خدا خواسته قبول کردو رفتیم خاستگاری و همه چیز خوب پیش رفت سهیل و مینا عقد کردن مینا دختر خوبی بود و واقعا هممون خوشحال بودیم تا اینکه عروسیشون رو هم گرفتن و دوسال از اون ماجراها گذشت و کم کم مینا سرد شده بود و سهیل هرکار میکرد مینا بی محلی میکرد تا اینکه یک شب سهیل که میاد میبینه مینا نیست و لباساش رو هم برده هرچی بهش زنگ میزنه جواب نمیده انقد زنگ میزنه تا مینا جواب میده و میگه که نیا دنبالم من تورو دوست ندارم و با تو خوشبخت نمیشم ولی بازم سهیل دنبالش رفت خانوادشم غیب شدن سهیل داغون شده بود هیچکس جرعت نمیکرد باهاش حرف بزنه جز مامانم چون فقط اون میتونست یکم آرومش کنه چندماه سهیل لب به همه چیز زد تا اینکه مامانم سکته کردو دکترا گفتن نباید ناراحت باشه و… از اون موقع سهیل شد اینی که الان هست ینی سعی میکنه خودشو خوب نشون بده
با بغض گفتم
-مینا چه آدم بی لیاقتی بوده!
-خیلی
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25بعد
زیبابود
خیلییییییییییی قشنگه
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍