پارت هشتم
-حدود سه ماه پیش توی یک گروه مختلط دعوت شدم من لف دادم ولی باز دوستم دعوتم کرد و ازم خواست که لف ندم اولش مخالفت کردم ولی انقد اصرار کرد که قبول کردم ولی اصلا چت نمی کردم انقد دوستم روی مخم راه رفت تا بیام یکم چت کنم دل رو زدم به دریا و یکم چت کردم انقد شوخی کردن که واقعا از گروه خوشم اومد و کم کم راه افتادم
یهو یکی از پسرای گروه که اسمش رامین بود اومد پی ویم و منم بدم نمیومد باهاش چت کنم. بعد یک هفته دیگه بهش وابسته شده بودم اونم بهم پیشنهاد دوستی داد منم چون ازش خوشم اومده بود قبول کردم
دوسه روز از دوستیمون که گذشت درخواست بیرون کرد نمی خو استم قبول کنم ولی باز گفتم شاید ناراحت بشه به خاطر همین قبول کردم
چند دفعه باهاش بیرون رفتم سه ماه بعدش که می شه دیروز باهم اومدیم بیرون که یهو گفت چیزی خونه جا گذاشته و خیلی واجبه من قبول نکردم اما ناراحت شد و گفت تو به من اعتماد نداری منم که چون دوسش داشتم باخودم گفتم منکه بهش اعتماد دارم پس چرا نرم؟به حرفش کردم و اومدیم توی این عمارت
رامین رفت توی اتاق و به من گفت همونجا بمونم
داشتم دور خونه رو نگاه می کردم که در اتاق باز شد و رامین بایک مرد که فک کنم بابای تو بود اومد بیرون
اول فکر کردم باباشه ولی با پوزخندی که مرده زد ترس اومد سراغم خواستم فرار کنم ولی در بسته شد و بعدشم قفلش کردن
باترس به رامین خیره شدم که سرش رو انداخته بود پایین و آروم اومد سمتم و گفت
-کاش انقد زود باور نبودی.کاش انقد سریع بهم اعتماد نمی کردی
مشخص بود که خودشم ناراحته ولی من یا نفرت نگاش کردم و گفتم
-ازت متنفرم رامین
پوزخندی زد و گفت
-آرش هستم
با بهت داشتم نگاش می کردم که رفت و اون مرد اومد سمتم و به افرادش دستور داد منو بیارن توی این اتاق لعنتی.
به چشمای اشکیش نگاه کردم بغلش کردم و گفتم
-آروم باش عزیزم همه چی درست می شه
-تو چطور جرعت می کنی با اینا زندگی کنی؟
-چاره ای ندارم
-نمیزاره بری بیرون؟
-نه
-داداشم پلیسه حتما پیدامون می کنه
-امیدوارم
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25بعد
زیبابود
خیلییییییییییی قشنگه
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍