شهد شیرین
به اطرافم سر میچرخاندم و به دنبال سوژهی جدیدی برای عکس گرفتن بودم تا بهانهی تازهای برای غرولندهای خسروی درست نکنم.
ناگهان میان آن همه ازدحام و هیاهوی بچهها، در آنطرف خیابانِ لادن، داخلِ پارک، واکنش جالب یک پسربچه با موهای فرفری، من را به خنده وادار کرد. خندهای که یک بخش از گذشتهی شیرین کودکیام را به یاد آورد.
پسربچه به دور از چشم پدر و مادرش که بر روی نیکمت آبی در حال صحبت کردن بودند، در پشت شمشادها مدام دست کوچکش را داخل جعبه میکرد و شیرینیهای نخودی را چندتا چندتا میبلعید.
فوراً دوربین را به دست گرفتم و در محلی مناسب، برای کادری بهتر ایستادم.
چقدر این صحنهی جذاب از لنز دوربین، برای من خندهدار و دردآور بود.
دردآور بود بخاطر اینکه من را یاد کودکی از دست رفتهام میانداخت و خندهدار به این علت که یادآور خاطرهی شیرین پنج سالگیام بود.
چندین عکس را از زوایههای مختلف، ثبت کردم.
پسر موفرفری، متوجه شد که نصف جعبه را خالی کرده است و آرام از پشت شمشادها به طرف نیمکت سرک کشید. با آستین پیراهن چهارخانهاش، اطراف دهانش را پاک کرد و خیلی منظم گوشهی جعبه را که دستش را به داخل برده بود، به حالت اول برگرداند تا آثار سرقتش معلوم نشود. قدمزنان به طرف نیمکت رفت و از دیدِ لنز دوربین و چشمانم کاملاً دور شد.
برگشتم و بر روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم. دوربین را مقابل چشمانم آوردم و عکسها را مرور کردم؛ همهی آنها به خوبی، پسرک مو فرفری را به تصویر کشیده بودند. کاش اسمش را میدانستم و عکسها را با نام خودش در ماهنامه چاپ میکردم.
با لبخندی ملموس به نیمکت تکیه زدم و تقویم ذهنم را باز کردم و در یک چشم برهم زدن به تاریخ چهار فروردین هزاروسیصدوهفتادوچهار برگشتم.
روزی که قرار بود به همراه خانوادهام برای عید دیدنی به خانهی یکی از اقوام درجه دو برویم.
از زمانی که یادم میآید، همه ساله منتظر این روز بودم تا برای عید دیدنی به خانهی زری خانم بروم که دلی از عزا در بیاورم.
عصر بود و به همراه اعضای خانواده، لباس پلوخوریام را پوشیده بودم.
فاصلهی خانهی زری خانم تا خانهمان، به اندازهی چند کوچه بود.
ولی این فاصله و زمانِ رسیدن برای من، به اندازهی رد شدن از اتوبان چند بانده، سخت بود.
بیشترین شوق من برای رسیدن، صرفاً برای دیدن زری خانم نبود، بلکه چشیدن و خوردن همهی آن خوراکیهایی بود که به آن موقع موفق نشده بودم همه آنها را بخورم. دوست داشتم امتحان کنم.
نکتهی جالب سفرهی عید زری خانم این بود که هر ساله شیرینیها تنوع داشتند و به هیچ وجه شیرینیای که پارسال آن را دیده بودی و خورده بودی، سال بعد در ظرف شیرینی، کنار شیرینیهای جدید نمیدیدی. همین تنوع شیرینیها همیشه من را مشتاق رفتن برای عید دیدنی به خانه زری خانم میکرد.
آن زمان ما بچهها، همیشه حسرت به دل میماندیم تا از آجیل، شیرینی و میوههای داخل سفره بیشتر بخوریم و به اصطلاح خودمان پروار شویم؛ با چشمغرههای پدر و نیشگونهای زهرآلود مادر روبرو میشدیم و فقط حق داشتیم یک عدد شیرینی و کمی آجیل بخوریم. حق برداشتن موز را که آن زمان، میوهی جدید و اعیانی بود، نداشتیم؛ در نهایت میتوانستیم یک عدد سیب یا پرتغال و به اندازهی یک مشت آجیل آن هم بدون پسته و دو عدد شیرینی با اصرار میزبان برداریم.
وقتی پدرم پیشقدم میشد که زنگ بلبلی درِ خانهی زری خانم را بزند؛ دل من آرام و قرار نداشت و اگر به اجازهی من بود، اول از همه خودم را به طبقهی دوم میرساندم.
در که باز میشد، آقا هوشنگ، شوهر زری خانم با خوشرویی همیشگی و مهماننوازیاش ما را به خانهاش دعوت میکرد.
البته ناگفته نماند که آقا هوشنگ مرد بسیار مهربان، دلسوز و مهماننوازی بود و بعدها متوجه شدم که اهل رشت بوده.
آقا هوشنگ کنار در میایستاد و با همه احوال پرسی و روبوسی میکرد، عید را هم تبریک میگفت.
به خوبی این مرحله را پشت سر میگذاشتم؛ ولی میدانستم که این اولین و آخرین بار نیست.
وقتی به داخل خانه میرسیدیم، دوباره همان حرکات و صحبتها با تکتک اعضای خانوادهی آقا هوشنگ تکرار میشد.
بعد از تمام شدن تعارفات معمول، دو خانواده سر جایشان آرام میگرفتند و حالا نوبت پذیرایی بود.
من از همه بیشتر شوق داشتم تا سفرهی عید زری خانم را ببینم.
فاصلهی من با سفره که بر روی آن انواع خوراکیها، آیینه، قرآن و تنگ ماهی چیده شده بود، به اندازهی دو فرش اتاقم بود؛ ولی از دور دیده میشد.
عطیه دختر زری خانم، مسول تشریفات شده بود.
بعد از چیدن پیشدستی، چاقو و پیاله برای آجیل، نگاه من به دنبال ظرف چند طبقهای بود که هرساله با شیرینیهای جدید و رنگی تزئین می
شد.
وقتی عطیه، با ظرف شیرینی جلوی من میایستاد و تعارف میزد، من حیرت مانده بودم که کدام را باید انتخاب کنم و حسرت بقیهی شیرینی ها را تا آخر عمر به دل بکشم. در عرض چند ثانیه که ساعتها گذشت، از بین هفت مدل شیرینی فقط توانستم دو مدل شیرینی و از هر کدام یکی را انتخاب کنم. لحظهای که میخواستم از دو شیرینی تجاوز کنم، با نیشگون مادر مواجه میشدم. از طرفی خجالت میکشیدم که بردارم و از طرفی هم نمیخواستند که بردارم.
بعد از آن اجازه داشتم، یک عدد سیب بزرگ و با آن ملاقهیِ کوچک، به اندازهی دو مشتِ بچهگانه آجیل بدون پسته، داخل پیاله بریزم.
همه در حال خوردن بودند و بزرگترها هم مشغول حرف زدن مسایل خانوادگی و کاریشان که من از آن سر در نمیآوردم و هیچوقت هم مشتاق نبودم.
چون تمام فکر و ذکر من سمت سفرهی عید بود و از همه بدتر حسرت شیرینیهای نخورده.
زمان زیادی گذشته بود و کاملاً همه گرم حرف زدن بودند؛ مادر و پدرها با همدیگر به طور جداگانه حرف میزدند و خواهر و برادرهایم با همسن و سالهای خودشان.
و من هم همچنان در فکر سفرهی آنطرف خانه بودم. چیز جدیدی بالای سفره بر روی دیوار، نظر من را جلب کرد که از آن فاصله واضح نبود. کمی خودم را عقب و جلو کردم و یک آکواریوم نسبتاً کوچک را روی اُپن آشپزخانه دیدم و آن لحظه بهانهای برایم به وجود آمده بود که خودم را به سفره نزدیک کنم.
به یکباره دلم را به دریا زدم و آرام به ان سمت رفتم.
آن موقع کسی متوجه رفتن من نشد. وقتی رسیدم، برای اینکه طبیعی جلوه بدهم، ایستاده به آکواریوم خیره شدم.
بعد از چند دقیقه، سر برگرداندم و باز هم کسی من را نگاه نمیکرد.
آرام نشستم کنار سفره و دیگر کسی من را نمیدید؛ میان من و خانواده یک ستون بود که کنار آن یک گلدان بزرگ مصنوعی گذاشته بودند.
دیگر وقتش رسیده بود که تمام آن پنج مدل شیرینی دیگر را امتحان کنم.
از هر کدام یک عدد برداشتم و جلوی پایم روی سفره گذاشتم. مثل گرسنههای سومالی، چشمانم را بسته بودم و تندتند میخوردم. بعد از تمام شدنشان دوباره همان حرکت را تکرار میکردم. میتوانستم اطراف صورتم را که خیس شده بود و پودر شیرینی به آن چسبیده بود، حس کنم.
نمیدانم چند دقیقه گذشته بود و من همچنان بیتوجه به چیدمان ظرف شیرینی، در حال حمله به سفرهی عید قشنگ زری خانم بودم.
ناگهان سرم را بالا گرفتم که نگاهی هم به ماهیها بیندازم و بگویم که من شیرینی میخورم که کسی را بالای سرم درون آشپزخانه دیدم. خشکم زد؛ باید خودم را برای تنبیه شب در خانه آماده میکردم.
زری خانم با لبخندی مهربان در حال ریختن چایی درون استکانها بود و برعکس تصوراتم، عکس العملی که انتظارش را داشتم، نشان نداد. با نگاهش از من خواست به داخل آشپرخانه بروم.
میترسیدم. حس میکردم این لبخند، همان آرامش قبل از طوفان است و خودم را برای تاباندن گوشم توسط زری خانم آماده کرده بودم و اینکه هر چه خورده بودم از بینیام درمیآورد.
آرام قدم برمیداشتم و پشت سرم را سرک میکشیدم.
– نترس عزیزم، چرا میترسی؟ خوب کاری کردی، نوش جونت! بیا این پشت بشین.
کمی آرام شدم و اعتماد کردم.
دست به سرم کشید و پیشانیام را بوسید.
مرا روی زمین نشاند و گفت:
– صبر کن.
یک پیشدستی بزرگتر را از کابینت برداشت و سراغ جعبه شیرینیها رفت و از هر کدام برایم چند عدد گذاشت.
– بیا اینجا بشین پسرم، اینا همش برای توعه. شیرینی زیادش خوب نیست؛ وقتی خوردی برو پیش مامانت بشین.
– به مامانم نمیگید؟
– نه. نترس؛ ولی دیگه این کار رو خونهی هیچکس نکن پسرم زشته.
کمی خجالت کشیدم و چشمی گفتم.
زری خانم با سینی چایی رفت.
چند لحظهای گذشت که صدای مادرم آمد؛ دنبالم میگشت.
– الیاس کجا رفت؟
زری خانم سریع گفت:
– همینجاست. پیش ماهیها؛ نگران نباش. بذار بازی کنه و راحت باشه.
در ادامه چایی تعارف کرد و صدایش از بالای سر من آمد که به آرامی گفت:
– راحت باش.
و متوجه شدم که دوباره ظرف شیرینی و میوه را یک بار دیگر برای تعارف کردن به سمت خانواده برد.
من در طرف دیگر دیوار کوتاه آشپزخانه با چه شوقی تعداد بیشتری از شیرینیها را میخوردم.
وقتی تمام شد آرام بلند شدم و از پشت آکواریوم جمعیت را نگاه کردم.
صورتم را با آستین پیراهنم پاک کردم.
آرام و بی سر و صدا به داخل اتاق پذیرایی برگشتم و کنار مادرم نشستم.
مادرم پرسید:
– کجا بودی؟
– پیش ماهیها بودم.
بعد به چهرهی زری خانم نگاه کردم و آن هم با لبخندی به من فهماند که این راز پیش خودمان میماند.
نویسنده : مصطفی ارشد
بسیار زیبا و دل انگیز! موفق باشید..