« وقتی آبها از آسیاب افتاد».
آن روز یکی از روزهای پرمشغله بهاریش بود. صبح اول وقت گزارش یک قتل به دستش رسیده بود و باید میرفت تا در محل حضور پیدا کند. او و دستیارش، همراه با قاضی ویژه قتل عمد، به سمت جاده روستایی حرکت کردند.
باز هم باید پرده از راز یک قتل بر میداشت.
مسیر کمی طولانی بود، اما باید بی چون و چرا میرفت، تا بتواند قاتلی که خانوادهای را عزادار کرده بود دستگیر کند.
ساعتی بعد وقتی به محل قتل رسیدند، از ماشین پیاده شد. جمعیتی از مردم روستا کنار جاده جمع شده بودند.
مأمورین پلیس سعی میکردند آنها را دور از صحنه قتل نگهدارند؛ تا مبادا با دست زدن و یا لگدمال کردن، اثری از آثار جرم را پاک و یا مخدوش کنند.
بعد از نشان دادن کارت شناسایی و گرفتن احترام از شخص مقابلش پرسید:
– موضوع چیه؟
– یک مرد حدودا چهل و سه، چهارساله است که خفهاش کردن و انداختن توی دوتا گونی بزرگ و کنار جاده رهاش کردن. صبح زود یکی از مردم روستا، طبق عادت همیشه میآد، سوار ماشین بشه بره شهر که متوجه این گونی میشه. به گونی مشکوک شده و وقتی سر گونی رو باز میکنه، با جسد این بنده خدا رو به رو شده.
– ممنون.
او دستهایش را به کمرش زد و اطراف را از نظر گذراند. ماشینهای عبوری به محل که میرسیدند، توقف کوتاهی میکردند. سربازی کنار جاده ایستاده بود. برای جلوگیری از تجمع، تابلوی دستش را تکان میداد. به این شکل ماشینها مجبور بودند حرکت کنند. نگاهش را سمت روستا چرخاند و خانهها را از نظر گذراند. بعد هم نگاهی به جمعیت پشت نوار زرد انداخت. جلو رفت و از زیر نوار رد شد.
پزشکی که با آنها همکاری داشت، در حال نوشتن گزارش بود. به بررسی صحنه جرم پرداخت. هیچگونه آلت قتلی در محل یافت نشد.
کنار جسد نشست. بدن مقتول تا سر شانههایش درون گونی بود. تنها سرش از گونی بیرون بود.
– دکتر، آلت قتل چی بوده؟
دکتر سر مقتول را به کنار گرداند و گفت:
– معلومه اول یک ضربه با یک شیء سنگین به پشت سرش خورده. بعد وقتی تا حدودی از پا در اومده با سیم خفه شده.
– سیم؟
دکتر دستش را زیر چانه مقتول گذاشت. و سرش را بالا برد و گفت:
– بله با سیم. یک سیم نازک مثل مفتول. که جز کبودی باعث بریدگی سطحی روی گردنش شده. معلومه قاتل و یا قاتلین، با آرامش کارشون رو انجام دادن.
او چهره مرد میانسال را نگریست. درصورتش درد میخواند و در چشمهایش ناامیدی.
– مدارک شناسایی همراهش بود؟
– نه، هیچی.
– حدودا چند ساعت از مرگش میگذره؟
دکتر جوان دوباره جای زخمها را نگاه کرد و گفت:
– با توجه به خونهای خشک شده روی سرش و کبودیهای تیره شده گردنش، حدود چهل و هشت ساعت از مرگش میگذره.
– پس قاتل برای جا به جا کردن جسد از محل واقعی جنایت، زمان زیادی نیاز داشته. چون امکان دیده شدنشون با جنازه زیاد بوده.
– بله.
سرگرد دستش را روی شانهی پزشک زد و تشکر کرد. او به سراغ کسی رفت که بار اول جسد را پیدا کرده بود.
– وقتی جسد رو پیدا کردی متوجه چیز مشکوکی نشدی؟
– نه جناب سرگرد. وقتی من به اینجا رسیدم، هوا هنوز تاریک بود. کم و بیش ماشینهای عبوری از روی جاده رد میشدن. سگهای ولگرد اینجا بالا سر جنازه جمع شده بودن و پارس میکردن. من هم به حالت گونی مشکوک شدم. چون شبیه به جنازه کفن پیچ بود. اومدم بالا سرش، درش رو که باز کردم دیدم جنازه داخلشه. زنگ زدم داداش بزرگترم بیاد. اون که اومد به پلیس زنگ زدیم.
– مقتول رو نمیشناسین؟
– نه. اهل اینجا نیست… یا حتی روستاهای اطراف. چون ما همه با هم آشنا هستیم. غریبه است.
– ممنون از همکاریت.
– خواهش میکنم.
– فقط اگر چنانچه چیزی یادت اومد که کمک کننده بود حتما به ما اطلاع بده.
– چشم.
بعد از جمع کردن صحنه و انتقال جسد به پزشک قانونی، به مرکز برگشتند و تحقیقات شروع شد.
به ظهر نکشیده بود که، متوجه شدند یک خودروی سواری روز قبل در یکی از کوچههای شهر پیدا شده است.
سرگرد با دستیارش به محل نگهداری خودرو رفتند.
تنها چیزی که بسیار به چشم میآمد، رد لکههای خون داخل صندوق عقب بود. سرگرد دستور انگشت نگاری از خودرو را داد. به کلانتری رفت. جایی که گزارش خودروی مشکوک را گرفته بودند. رئیس کلانتری گفت:
– بهمون خبر دادن یک پژوی نقرهای مشکوک جلوی درب پارکینگِ یکی از خونهها پارک شده. کسی هم سراغش نمیاد. درست از شب قبل تا صبح روز بعد. طوری که اون خانواده نمیتونستن، ماشینشون رو از توی پارکینگ بیرون بیارن. وقتی توی محل حاضر شدیم، ماشین رو بررسی کردیم و متوجه لکههای خون شدیم. مدارک هم برای مردی چهل و پنج ساله به نام محمد اسدی بود. بعد از اینکه بررسیهای بیشتر کردیم، تونستیم خانوادهاش رو پیدا کنیم و با همسرشون تماس بگیریم. همسر صاحب خودرو اومد و گفت:
– همسرم صبح با قصد رفتن به اداره، منزل رو ترک کرده و به خونه برنگشته. اما این خانم با دیدن ماشینشون، بدون همسرش، با توجه به دیدن اون خون توی جعبه، فقط کمی حالت تعجب به خودش گرفت و چندان نگرانیی توی چهرهاش دیده نمیشد.
– پس باید هر چه زودتر این خانم رو ببینم.
همسر مقتول به پزشکی قانونی فراخوانده شد. وقتی پزشک کشو را کشید و پارچه را کنار زد در صورت زن دقیق شد. زن چهل ساله، با پوست روشن و چشمهای عسلی چند لحظه سرد و مات چهره مقتول را نگریست. پزشک به حالت سؤالی گفت:
– خانم؟
– خودشه.
و بعد رویش را گرفت و از سردخانه بیرون زد و به درون حیاط رفت و روی یک نیمکت نشست. طولی نکشید که کسی کنارش نشست. وقتی رویش را به سمت مرد چرخاند، کارتی مقابل صورتش قرار گرفت:
– سرگرد امیر حدادی هستم از آگاهی. به خاطر مرگ همسرتون متأسفم. همکاری شما ما رو به سمت پیدا کردن قاتل پیش میبره.
– اون مرد خسیسی بود. میدونستم با کارایی که میکنه سرش به باد میره.
– چه کارایی؟
– دعوا مرافعه حتی برای هزارتومن. همه رو دشمن خودش کرده بود. میدونستم این کارا و این دشمن تراشیها عاقبت خوبی نداره.
– شما ازش ناامید بودین؟
زن مات شد و بعد متعجب پرسید:
– یعنی چی؟
– امیدی به ادامه زندگی با ایشون نداشتین، یا مطمئن بودین اینجا با جسد همسرتون رو در رو میشین؟
زن دستپاچه گفت:
– نه!
– در جواب سؤال اولم، پاسختون نه بود؟
– سؤال اول چی بود؟
– ادامه زندگی با همسرتون.
– نه اینطور نیست.
– پس چرا مشکی پوشیدین و اومدین دیدن جسد. اطمینان داشتین که با جسد همسرتون رو در رو میشین؟
زن نگاهی به لباسهایش انداخت و گفت:
– نه. من معمولا مشکی میپوشم.
سرگرد او را برانداز کرد و گفت:
– تا تکمیل شدن اطلاعات پرونده، در دسترس باشین.
سرگرد دستور بازبینی دوربینهای محل پیدا شدن خودرو را داد.بعد هم دستور چک کردن اطلاعات تماس همسر مقتول.
دو روز بعد، متوجه شدند، مرد ناشناسی خودروی مقتول را در محل رها میکند و میرود. پس از چهره نگاری، اطلاعات شناسایی مضنون، با نامِ شخصی که مدتها با همسر مقتول، به صورت مشکوک، در ارتباط بود، مطابقت داشت.
دستور دستگیری آن شخص صادر شد.
پس از بازجوییهای متعدد مرد مضنون به قتل اعتراف کرد.
او با دستهای دستبند خورده، پشت میز نشسته بود و داشت سرگرد را نگاه میکرد. او پسر جوانی بود که بیش از بیست و هفت سال سن نداشت. با چهرهای زیبا اما غمگین و متفکر چشمهای سرگرد را میکاوید.
– خوب!
– ما در یک گروه مختلط دوستانه با هم آشنا شدیم. کمکم دوستیمون خصوصی شد. متوجه شدم، خانم، همسری دارن که بهش علاقه نداره. پول دار هم بود.
– کی به کی علاقه نداشت؟
– خانم به همسرشون علاقه نداشتن. مقتول جایی که کار میکرد، حقوق بالایی میگرفت. مشکل اقتصادی نداشتن. اما با این وجود بعد از کارش مسافرکشی میکرد. این باعث سرشکستگی خانم بود. خانم ازم خواست اون رو بکشیم. اما راهی نبود . تا اینکه نقشهای به ذهنم رسید.
– در ازای قتل همسرش چی بهت میداد؟
– بهم قول ازدواج داده بود. یک روز منتظر شدم تا از اداره بیرون بیاد. سر راهش وایسادم…
– بهتره دروغ نگی. چون اون توی خیابونی که محل کارش بود، مسافر نمیزد. ما اعترافات همسر مقتول رو داریم. بهتره راستش رو بگی.
پسر جوان دستهایش را میان موهایش فرو برد و آنها را چنگ زد. کمی سکوت کرد. بعد هم نفس عمیقی کشید و سر بلند کرد.
– از خانم خواستم همراه همسرش به خونه مجردیم بیان. خونه مجردی من خارج از شهر و توی یک شهرک، حوالی همون روستاییه که جسد مقتول رو رها کردیم.
– رها کردین؟ با کی؟
پسر چند لحظه مات شد و گفت:
– من گفتم کردیم؟ گفتم کردم.
– گفتی کردیم، با کی بودی؟
– نه من…
سرگرد بلند فریاد زد:
– ادامه بده.
پسر هراسان گفت:
– خانم به اسم دعانویس و گرفتن دعا برای پسرش، اومدن خونه من. با ورودشون به داخل خونه. با یک میل گرد آهنی زدم تو سر مرد و….
بعد از بازسازی صحنه قتل، یک جای کار میلنگید. با اینکه آلت قتل پیدا شده بود، اما یک چیزی درست نبود و قاضی سر صحنه اظهارات قاتل را رد کرد.
چند روز با تحقیقات جدید و منسجمتر گذشت.
حالا دیگر چیزی برای پنهان کاری وجود نداشت.
– من شوهر خانم رو گرفتم و سعی کردم دست و پاش رو ببندم. اما از پسش بر نیومدم. برادرم که باهاش موضوع رو در میان گذاشته بودم، با میله آهنی زد تو سرش. بیهوش شد. دست و پاش رو نوار چسب زدیم. نمیدونستیم باید دقیقا چکار کنیم. از کشتنش میترسیدیم. ترس و عذاب وجدان، اجازه نمیداد کارمون رو بکنیم.
تا اینکه مرد به هوش اومد. التماس میکرد به زنش آسیب نزنیم. گفت «بهتون کارت بانکی و رمزش رو میدم، همه پولم رو بردارین. زنم طلا داره، بردارین. اما اذیتش نکنین. بذارین بره»
برادرم گفت «پولاش رو بگیریم و دست و پای زنش هم ببندیم و هر دو رو ول کنیم و فرار کنیم»
ولی نمیشد. من خانم رو میخواستم و خانم، پولای همسرش. پس در نهایت یک سیم مفتول آوردم. سیم رو انداختم دور گردنش. من و برادرم اونقدر سیم رو کشیدم تا خفه شد. جنازهاش رو انداختیم توی جعبه ماشینش اما همسرش گفت «اینطور نمیشه همه با هم و بایک جنازه راه بیفتیم توی جاده و شهر» پس جنازه رو دوباره از صندوق بیرون کشیدیم. سوار شدیم. من زن رو نزدیک خونهاش پیاده کردم. ماشین رو هم بردم و توی یکی از کوچهها رها کردم. موبایل مقتول رو هم انداختم توی یک پارک. برگشتم به خونه مجردیم. رفت و آمد داخل کوچه زیاد بود و نمیشد جنازه رو به راحتی جا به جا کرد. صبر کردیم. حدود ساعت سه بعد از نیمه شب،توی اوج خلوت و تاریکی، جنازه رو لای دو تا گونی بزرگ پیچیدیم و داخل یک ماشین که از دوستم امانت گرفته بودم، انداختیم. بعد هم من و برادرم جنازه رو بردیم و کنار جاده، نزدیک روستا رها کردیم.
قرار گذاشتیم در صورت دستگیری ارتباطم با خانم رو منکر بشم. برادرم هم ادعا کنه که اصلا توی شهر حضور نداشته و تازه برگشته. تا آبها از آسیاب بیفته.
– آبها از آسیاب افتاد؟
قاتل چهره آرام و جدی سرگرد را برانداز کرد و گفت:
– نه.
و بعد صورتش را نادم، میان دستهایش گرفت.