| پنجشنبه 6 اردیبهشت 1403 | 00:36
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • خانه عمو اسحاق تنها خانه آن حوالی بود ک چاه پر ابی داشت و همسایگان از آن بهره میبردند
    از آن گذشته در روستا همه برای عمو اسحاق احترام خاصی قائل بودند
    مردی قد خمیده لاغر و افتاده با ریش و سبیل های سیاهی ک چند تار سفید ب تازگی لای انها مشخص شده بود و سری تاس ک چند دانه مو در وسط ان ب طور پراکنده دیده میشد و انقدر بلند بودند ک میشد انها را ب هم گره داد کارگر او خودش ب شخصه چند بار موقعی ک اسحاق خواب بود وسوسه شده بود این کار را واقعا انجام بدهد
    عمو اسحاق روی مزرعه کار میکرد و چند کارگر داشت …
    خمیدگی قد اون خودش ب طور رسا بیانگر ان بود ک اسحاق مرد زحمت کشیست
    زن اسحاق زنی خوش سیما و خویشتن دار بود…موهایی ب رنگ حنا پوستی سفید و لبها و دماغ کوچک ک ب قول مادرش انگار خدا برایش قالب گرفته بود … طلابانو زن اسحاق از ان زنهایی بود ک جدا از خویشتن داری خانه دار خوبی هم بود
    از بانگ طلوع همراه اسحاق برمیخیزید و کار میگرد تا بانگ غروب…استراحت نداشت
    گاهی غروب ها زنبیل ب دست با چارقد گل گلی نیلی رنگی ب سمت بازار روانه میشد تا هم هوایی بخورد و هم انچه ک احتیاجش است تهیه کند
    او اول از همه ب کلمراد سر میزد و بعد ب دیدن مادرش میرفت و در اخر ب سمت مغازه ی احمد روانه میشد و وسایلش را برمیداشت و ب خانه برمیگشت…
    همین رفتو امد ها برای طلا حرف در اورده بود همسایه ها مدام میگفت ک او هر روز سبد رو ب دست میگیردو ب دیدن احمد میرود من ک میدانستم از این طلا چیز خوبی در نمی اید
    از این رو بود ک طلا چند وقتی خانه نشین شده بود و بهانه گیر ….گویی حالو هوای غربت خانه روی احوال خوشتن دار و خانه دار طلا تاثیر بسیار بدی گذاشته بود…
    چاه کوچک خانه اسحاق مدام سبب میشد ک همسایه ها ب خانه او بروند و روی زرد و خسته و شکسته طلا را ببینند و جای سکوت حتی بیشتر هم ب حرف هایشان ادامه بدهند
    اسحاق از درو همسایه شنیده بود ک از ان روزی ک ب دیدن احمد نرفته چنین اشفته حال و ناخوش است…
    اسحاق اول اهمیت نمیداد اما رفته رفته حرف باقی روی او نیز تاثیر های بد گذاشت گر چه او هیچ نمیگفت و حال اشفته همسر را تنها نظاره میکرد
    چند ماه بعد بانگ طلوع صدای در ب گوش طلابانو خورد بلند شد و در را باز کرد و طبق معمول گوهر دختر همسایه بود ک اب میخواست…طلا سلام داد و با هم ب سمت چاه رفتند …گوهر زیاد حرف میزد و طلا برای شنیدن حرفهایش علاقه ای نشان نمیداد زیرا خدایی ناکرده اگر علاقه نشان میدادی مینشست و تا فردا برایت حرف میزد و تو مجبور بودی ک حتما موقعی ک حرف میزند ب اون نگاه کنی زیرا در غیر این صورت غر میزد که با حواس پرتی ات ریشه افکار مرا گسسته ای…
    اما امروز حرفهای گوهر خانوم برای طلا جالب بود…احمد قرار بود عروس بیاورد …میگفت دختر نرگس خانوم همسایه خود گوهر است …
    در چهره طلا نشانه ای از ناراحتی و یا شادی دیده نشد …فقط ارام گفت خیر خوبی انشالله ک ب پای هم پیر بشوند…
    گوهر بعد از تمام شدن حرفهایش کوزه را زیر بقل گرفت و رفت…
    ان روز دست کم بیست نفر خبر عروسی احمد را ب طلا داده بودند،طلا کمی خسته شده بود و از بالا خانه ب حوض مینگریست ک صدای در ب گوشش خورد…از پلاها یکی ده تا پایین رفت و در را باز کرد…احمد با مادرش و همسرش اختر پشت در بودند …طلا سلام داد و تعارف کرد ک بیایند تو…اما مادر احمد مخالفت کرد و گفت: امده ام دعوتتان کنم ب عقد احمد هفته ی اینده…
    طلا دیگر حرف های مادر احمد را نشنید، گویی ب خواب رفته بود یا او انقدر ارام صحبت میکرد ک طلا نشنود…
    اخر دیگر تمام روستا با طلا لج افتاده بودند و باید هم ارام حرف بزنند ک او نشنود…
    طلا ک ب خود امد داشت با مادر احمد خدانگهداری میکرد…در را بست و برگشت داخل
    رخت پهن کرد و خوابید …
    یک هفته ب همین روال گذشت…میگفتند طلا انقدر لاغر و نحیف شده ک صورت زیبایش از ریخت افتاده …میگفتند روی جا افتاده و سخت بیمار شده
    اما طلا ب هر زحمتی بود ان شب حاظر شد و همراه مادرش و اسحاق ب سمت مراسم عقد رفت…
    همه نشسته بودند و دف و کل میزدند
    عروس ب حد خود زیبا شده بود و کنار احمد ک جوانکی خوش سیما بود هنوز هم انگار چیزی کم داشت…
    احمد انگار ک کنار عروس جایش تنگ باشد همش در فکر اینور و انور جستن بود …اما شاید هم دلیلش این بود ک رویش ب روی طلا نخورد …ممکن بود از او خجالت بکشد …
    طلا تمام مراسم سر ب زیر ب قالی چشم دوخت بود و گاهی لبخند میزد و دستی ب هم میکوبید اما از رنگ زردش میشد خوب فهمید ک سخت ناخوش احوال است…
    اواخر شب مراسم تمام شد…همه ب خانه برگشتند
    طلا هم دست روی شانه های مادر انداخته بود و اسحاق پشت سرشان ب سمت خانه روانه بودند … در میان راه طلا چند باری ب زمین افتاد و بلند شد…با ورود ب خانه اسحاق ک از احوال وی اشفته حال شد بود شروع کرد ب فریاد زدن و داد بیداد
    طلا ک خسته و اشفته اصلا دل و دماغ کتک خوردن نداشت رخت خواب برد ب بالا خانه و گفت میخواهد امشب همان جا تنها بخوابد
    اواخر شب صدایی از حیاط خانه ب گوش رسید
    همه شنیدند اما کسی بیدار نشد و گمان بردند ک گربه افتاده است در حوض
    صبح با بانگ طلوع مادر طلا بانو رفت تا از اب حوض وضو بگیرد
    همان حال ک اب ب صورت میزد کفشهای دامادی احمد و کفش های قرمز طلا را دم چاه دید…
    اسحاق را سراسیمه صدا زد
    دستهای سفید طلا در دست های احمد محکم پیوند خورده بود ،موهای طلاییش روی صورت و اطراف احمد پراکنده بود و صورت هر دو سفید و براق بود گویی هر دو میخواستند همین حالا بلند شوند بنشینند و بگویند ما خوشبخت خواهیم شد؟!…
    اما انها دیگر رفته بودند…

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۳ رای
    • اشتراک گذاری
    لینک کوتاه مطلب:
    نظرات

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

    درباره سایت
    سرزمین رمان
    سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
    آرشیو مطالب
    آخرین نظرات
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
    • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
    • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
    • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
    برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.