“شهر منچستر، ساعت یازده صبح”
هوا بسیار گرم بود و مردم سراسیمه به سمت سایهبانها میدویدند. در میان جمعیت، إولین، خانم جوان بلوند و شیک پوشی، با کمک چترش راه خود را از میان جمعیت باز میکرد و با چشمهایش حریصانه به دنبال خواهرزادهای که پس از سالها دیده بود، میگشت.
درحالیکه پوست لبهایش را میجوید، شروع به غرولند کرد:
– وای! چه قدر اینجا شلوغه! از گرما هلاک شدم.
همینطور که باعجله قدم برمیداشت به خانمی برخورد.
– هی خانوم، میشه بری کنار؟ زودباش دیگه، راه رو بستی، من عجله دارم!
باحرص، زیرلب زمزمه میکرد.
– خدایا الان گمش میکنم که. اِ! خودشه، اونجاس.
زن جوان راهش را به سمت حوض خشکیدهی طرف دیگر بازار کج کرد؛ در حالیکه به قدم هایش سرعت می داد، دستانش را به سمت دخترک مو کوتاهی که خود را به نشنیدن زده بود و سعی می کرد از او دور شود، تکان داد و فریاد زد:
– هی جسیکا! جسیکا. منم خاله اولین! می دونم شناختیم! وایسا کارت دارم! جسیکا برای چی فرار میکنی؟ وای! نفسم برید.
گوشه ی شانهی دخترک را که کشید، از حرکت ایستاد.
نفس نفس زنان، ادامه داد:
– اوف، بالاخره بهت رسیدم، نمیدونی چه قدر دنبالت گشتم. از همه سراغتون رو گرفتم، انگار آب شده بودین، رفته بودین تو زمین.
سپس دست جسیکا را کشید و او را کنار خود بر روی لب حوض نشاند.
انگشت اشارهاش را به زیرچانهی دخترک گذاشت و با پوزخند ادامه داد:
– من رو نگاه کن! چه قدر بزرگ شدی! انگار خانمی شدی واسه خودت. وای نگاه کن! از بس دنبالت دوییدم، فراموش کردم حالتونو بپرسم، چطوری؟ مامانت خوبه؟ کجا زندگی میکنین؟ جاتون راحته؟
اما جسیکا، همچنان ساکت بود. با نگاهی که خشم و تنفر درآن موج میزد، به صورت او خیره شده بود.
ولی اولین دست از حرّافی برنمیداشت.
– هوا چهقدر گرمه… میدونی عزیزم، هنوز باورم نمیشه پیدات کردم، چه قدر عوض شدی! چه لباسای خوشگلیم پوشیدی؛ ده سال پیش که دیدمت، انگار یه گونی تنت کرده بودن! ولی ناراحت نشو؛ اصلا تقصیر تو نبود؛ متاسفانه مادرت خیلی بد سلیقس؛ ولی،
لباسای اینجا معرکن! مثلا من همیشه کلاهام رو از مغازهی سنت لویی میخرم. جنساش عالیه! البته کلاه تو هم بدک نیست، اگه این گلهای زشت رو نداشت…
دستش را که سمت گلهای سفید رنگ کلاه دراز کرد، متوجه شد یکی از آنها شل شده و آویزان است.
– وای اینجا رو نگاه کن، یه لحظه بذار کلاهت رو بردارم… گل روش شل شده. باید بعدا یه بهترش رو برات بخرم؛ ولی الان شانس آوردی که یه چسب قوی همراهم دارم، بیا بگیرش.
از داخل کیفش، چسبی را برداشت و دستش را سمت دخترک دراز کرد.
جسیکا شوکه شده بود و حتی پلک هم نمیزد.
إِولین، چند بار دستش را تکان داد، تا جسیکا به خودش آمد و چسب و کلاه را از دستان اولین قاپید و مشغول درست کردن کلاه شد.
کارش که تمام شد با همان سکوت معنادار، کلاه را روی سرش گذاشت و دوباره به إولین خیره شد، همانقدر خشمگین وعجیب و غریب.
إولین از طرز نگاههای او متعجب شد.
– وا جسیکا! چت شده؟ چرا اینجوری بهم نگاه می کنی؟ داری میترسونیم… عزیزم آدم که اینقدر خصمانه به خالهاش نگاه نمیکنه! میشه بگی چت شد یهو؟ البته از تربیت مادرت به جز این هم نمیشه انتظار داشت، به هرحال خون اون تو رگای توعه. راستی چرا اینقدر ساکتی؟ نکنه زبونتو موش خورده؟
جسیکا پوفی کشید و از جایش بلند شد و با لبخند سردی ، گفت:
– نه خاله، از دیدنتون تعجب کردم. میدونین، از آخرین باری که همو دیدیم، خیلی چیزا عوض شده. مامانم هم دو سال پیش عمرش رو داد به شما. منم یه کار توی سردخونه پیدا کردم و تنها زندگی میکنم.
تا کلمه ی «مادرم» به میان آمد، إولین گوشهایش را تیز کرد و کنجکاوانه به صحبتهای جسیکا گوش میداد.
دخترک هم به وضوح فهمید چقدر خالهاش را مشتاق کرده، پس ادامه داد:
– این مدت، خیلی بهم سخت گذشت. مامانم از وقتی که از دهکده رفت، گاهی وقتا به سرش میزد و کارای عجیب و غریب میکرد.
ولی این سه سال آخر، کلا عقلش رو از دست داده بود.
زندگیمون رو جهنم کرده بود، نصف شبا، پابرهنه میرفت تو راهروی ساختمون، میزد زیر گریه و جیغای بلند میکشید.
همش بهم تف مینداخت و میگفت ازم خسته شده، داد میکشید که هیچوقت من رو نمیخواسته، وقتی من رو میبینه، یاد اون عوضی پیری که بهش تجاوز کرد میافته. امم، میدونی، از اینجور چرت و پرتا دیگه.
موهای کوتاهش را پشت گوشش انداخت و ناگهان سرش را به سمت خالهاش خم کرد .
با زمزمه گفت:
– ولی روزای آخر با همیشه فرق داشت. بدنش رو نیشگون میگرفت و با گریه داد می زد:
– همش تقصیر اون دخترهی عجوزس! نباید به حرفش گوش میدادم، نباید اون شب میرفتم اونجا.
چشمان إولین از شدت شوک و ترس گرد شده بودند و جسیکا به وضوح این حس را در چشمان خالهاش میدید.
«حس ترس اشکار شدن حقیقت»
با لبخند ترسناکی از او فاصله گرفت و عادی به قدم زدنشان ادامه دادند؛ بعد از چند دقیقه، انگار چیزی یادش آمد؛ از حرکت ایستاد و شانههایش را بالا انداخت، گفت:
– خلاصه کلی دری وری دیگهام میگفت که حوصله ندارم بگم. دیوانه، یه بار میخواست با بالش زیر پاهاش، خفم کنه… ولی میدونی چیه؟ آخرش خودش فهمید، مردنش بهتر از زنده بودنشه و یه شب همه رو از دست خودش، راحت کرد. خیلی راحت یه قوطی مرگ موش رو خورد و رفت اون دنیا.
جسیکا ایستاد و دوباره به سمت خالهاش خم شد، تقریبا لبش را به گوش او چسباند؛ اما إولین، از تغییر حالتهای دیوانهوار او به وحشت افتاده بود و این حس از لرزش بدنش کاملا مشهود بود و کمی خودش را عقب کشید که پس نیوفتد.
جسیکا شانههای لرزان او را گرفت و گفت:
– هیش… هنوز چیزی نگفتم خاله؛ آروم باش؛ ولی خب، بهت حق میدم؛ این رو تا حالا به هیشکی نگفتم، به هیشکی!
اما توام بهم قول بده، باید بین خودمون بمونه؛ چون این یه راز مهمه. حتی مهم ترین رازمه.
میدونی؛ من… من خودم اون سم رو براش بردم!
دستانش را از شانه های إولین جدا کرد و خندهی شیطانی سرداد.
خندهی طولانی و عجیب او، إولین را از جا پراند؛ باعث شد قدمی به عقب بردارد.
جسیکا ازعرق سردی که روی پیشانی إولین نشسته بود، فهمید که چقدر رنگش پریده!
با این حال آرامتر از قبل ادامه داد:
– باورت میشه؟ خیلی باحال بود.
نصف شب، ساعت یک بامداد بود، آروم قوطی قهوهی سر طاقچه رو برداشتم. چراغا خاموش بودن و هیشکی منو نمیدید، فقط صدای موشا که فرشارو میجویدن، میاومد. بی سرو صدا مرگموش رو ریختم توش و یه لیوان آب داغ، کنارش گذاشتم… اون شب خیلی
نوشیده بود، وقتی براش قهوه بردم، سم رو با آب قاطی کرد و همش رو با هم سر کشید؛ میدونستم قهوه رو اینجوری میخوره، یه نفس.
هیچوقت چند قلپی نمیخورد. شکرم توش نمیریخت… تلخ تلخ؛ ولی میدونی، شاید میدونست قهوه نیست، یا نه، نمیدونم.
خیلی چیزا رو نمیفهمید، اون فقط، خیلی قهوه دوست داشت.
إولین از حرکات عجیب و غریب جسیکا استرس گرفته بود؛ ولی بعداز شنیدن این خبر، چشمانش درخشید و انگار که سعی داشت، حالت خشنودی چهرهاش را مخفی کند.
سعی کرد خودش را جمع و جور کند، میخواست خواهرزادهاش، حالت چهره او را باور کند. پس خودش را ناراحت نشان داد. نفس عمیقی کشید و دستانش را به هم مالید و با اضطراب صدایش را بلند کرد:
– جسیکا بس کن! داری خاله رو میترسونی؛ دخترهی شیطون، خیلی خوبه که تخیلاتت اینقدر قوین؛ ولی لازم نیست داستانای ترسناکت رو به همه بگی عزیزم؛ بابت فوت مادرت، من واقعا متاسفم؛ بالاخره اون خواهر منم بود.
سعی کرد طوری بغض کند که ساختگی بودنش، مشهود نباشد و برای همدردی جسیکا را در آغوش کشید.
– امیدوارم با نبودنش کنار اومده باشی…
سپس از آغوشش بیرون آمد و دستش را فشرد؛ برای عوض کردن جو پیش آمده، گفت:
– اون چرت و پرتایی که یکم پیش تحویلم دادی و من گفتم داستان… راستش من خودم از داستانایی که پایان تلخ دارن متنفرم، میدونی انگار یه جورایی یخ زدن؛ سرد و بیروحن؛ یه تاریکی خاصی توشونه که آروم به آدم نفوذ میکنه… پس بیخیال این چیزای غمگین بشیم. اصلا چطوره یک داستان دیگه بسازی، نظرت چیه؟ یکی با پایان خوش که راجع به من باشه! من و خانوادم که با خوبی و خوشی زندگی میکنیم و هیچ آدم بدیم تو قصه نیست! اینقدر حرف زدیم که یادم رفت یه چیزی بگم. فعلا اینو ول کن، بعدا راجع بهش حرف میزنیم.
میخواستم بگم عزیزم، نظرت چیه، امروز رو با خالهات باشی؟ اگه قبول نکنی ناراحت میشم ها… بعد از این همه سال همو دیدیم؛ میخوام باهم باشیم.
جسیکا با نگاه گنگی به خالهاش زل زده بود و شدید به فکر فرو رفته بود؛ إولین از حواس پرتی او استفاده کرد. لبخند زد و او را به سمت خود کشید و وادار به راه رفتن کرد:
– بسه. فکر چی رو میکنی؟ راه بیوفت. اوه! راستی، بهت جونز رو معرفی نکردم، اون بینظیره، عالیه! بهترین همسر دنیا! مطمئنم که عاشقش میشی… اونم حتما ازت خوشش میاد، زود باش دیگه! قبول کن. تا اونجا فقط دوساعت راهه، قول میدم زود برسیم.
دخترک سرش را به نشانهی تایید تکان داد و در حالیکه با چسب درون دستش بازی میکرد از إولین پرسید:
– خاله راستی، کی ازدواج کردی؟ مامانم میگفت وقتی من به دنیا اومدم، تنها بودی.
– خوب اون… مال وقتی بود که… وقتی که مامانت اون گند رو زد… اوه عزیزم میبخشی منو؛ از بس بقیه اینجوری گفتن، تو دهن منم مونده! منظورم بعد از اون اتفاق مزخرف بود؛ خوب بعد از اون که مامانت رو از دهکده بیرون انداختن.
اوه خدا، هنوزم که بهش فکر میکنم، حالم بد میشه. آخه اون چطور تونست با یه مرد زن دار، با پدر جونز… ولش کن اصلا.
إولین با دلهره، کمی لبش را جویید، دوباره سکوت راشکست و گفت:
– ولی حالا که بهش فکر میکنم، واقعا شورش رو درآورده بود… شاید نباید این رو بهت بگم؛ ولی اون پدر جونز رو اغوا کرده بود و باهاش خوابیده بود؛ باورت میشه؟ اون موقع فقط شونزده سالش بود. یه شب که پدر جونز مست کرده بود، مادرت خودش رو بهش تحمیل میکنه… که البته تو رو ازش حامله شد و بعد از اینکه تبعید شد تا چند سال هیچ خبری ازش نداشتیم تا اینکه برامون نامه نوشت که تو به دنیا اومدی و حالت خوبه و من چند سال پیش تو اون عطاری قدیمی، دیدمت.
إولین دستان جسیکا را محکم گرفت، لبانش را کنار گوشش برد و با صدای زنگ دارش ، هشدار داد:
– گوش کن جسیکا! تو هرگز نباید مثل اون بشی. میدونی چرا از مادرت خوشم نمیاومد؟ چون وقتی نوجوون بود، اون و جونز برای هم میمردن و دیوونهی هم بودن… اون نامههای احمقانه! همشون رو برام میخوند؛ ولی جونز مال من بود؛ مادرت یه دختر بی عرضه و احمق بود؛ اونقد بی عرضه بود که تو این همه سال نفهمیده بود، هیچوقت نباید به چیزی که برای من بود دست بزنه.
“قطار منچستر لندن، ساعت سه ظهر”
هوای درون کوپه گرفته بود. روبهروی إولین و جسیکا، پیرزن چاقی نشسته بود که در حالیکه شال گردن بزرگی را می بافت، عطسههای بلندش کوپه را میلرزاند.
چشمان إولین، به قطرات درشت خونی که از دستان جسیکا، بر روی کامواهای پیرزن میچکید، افتاد. چشمانش دوباره درخشیدند و چند ثانیه به فکر فرورفت. لبش را جوید و به دنبال چیزی گشت. نگاهش به جای خالی چاقوی میوه خوری، در بشقاب عصرانه افتاد.
گلویش را صاف کرد و رو به جسیکا که به چاقویی که بر انگشتانش فشار میداد زل زده بود، فریاد زد:
– وای دخترهی بیحواس! مراقب باش!
ببین دستت رو چه قدر عمیق بریدی! زود باش چاقو رو بدش من.
بعداز اینکه چاقو رو روی بشقاب گذاشت، با دستمال کاغذی دستان آغشته به خون جسیکارا تمیز کرد. از بستهی کمکهای اولیه کوپه، باندی بیرون کشید و درحال پانسمان هم، غرغر میکرد.
پیرزن که توجهش به إولین جلب شده بود، بافتنی را کناری گذاشت و لبخند زد:
– سلام خانم جوان. ببینم شمام با دخترتون به لندن میرین؟ عالیه مگه نه؟ من میرم دختر و نوهامو ببینم؛ می دونین؟ چند وقته خیلی دلتنگشونم. امان از این بچه ها که بزرگ میشن، یه سر به آدم نمیزنن.
سپس نگاهی به جسیکا انداخت که به بافتنی خیره شده بود. بافتنی را دوباره برداشت و دستی بر روی آن کشید:
– اگر درد دستت بند نیومد، یک مسکن بخور دختر جوان؛ میدونی، ایندفعه دارم برای نوم یه شالگردن میبافم. رنگ قرمز رو خیلی دوست داره؛ با کاموای خیلی کلفت که سردش نشه… آخه لندن خیلی سرده… آخ! راستی گلولهی کاموا رو کجا گذاشتمش؟ الان داشتم باهاش می بافتما! ببخشین شما کاموای من رو ندیدین؟ تا قبل از اینکه سرمو برگردونم همینجا بودا… اِ! انگار عینکمم نیست. امان از پیری، همه چیزمو دارم گم میکنم.
إولین کلافه پوفی کرد و به پیرزن اشاره کرد:
– رو چشمتونه خانم. بله ما هم داریم به لندن میریم. البته با خواهر زادهی عزیزم.
صدای گریهی بچه از کابین کناری بلند شد. اولین گوشهایش را با دستش پوشاند و جیغ کشید:
– وای! مامانش چیکار داره میکنه، سرم رفت! چرا ساکت نمیشه؟
جسیکا درحالی که چیزی میجویید، با دهان پر ادامه داد:
– انگار همونجوری که مامان میگفت، شما هنوزم با صدای بچه ها مشکل دارین! البته منم باهاتون موافقم؛ به نظر منم بهتره بعضی از صداهای اطرافمون ساکت بشن… به هرحال وقتی شما خواب بودین به اون کوپه یه نگاهی انداختم. صدای گریهی پسر بچهی یه خانم چینیه که شکلاتشو گم کرده…
بعد دستای شکلاتی اش را پاک کرد و جسمی شبیه پوست شکلات را داخل کلاهش جا داد.
“لندن، ساعت 5 عصر”
خالهی جوان، در حالیکه دامنش را جمع میکرد، خرید هایش را از باربر تحویل گرفت و از قطار پیاده شد.
سپس رو به خواهرزادهاش گفت:
– بدو جسیکا، قطار الان حرکت میکنه. در ضمن جونز نمیتونه تا فردا منتظرمون باشه. داری چی بر میداری؟ بیا پایین دیگه.
جونز، جوانی خوش قیافه با موهای جوگندمی و لباس های گران قیمتی بود که در پایین پلههای قطار برای آنها دست تکان میداد. در آغوشش، دختر کوچولوی کم سن سفید پوستی که مانند إولین، موهای بوری داشت؛ انگار انگشت شصتش را میمکید و به خواب رفته بود.
جسیکا به وضوح از دیدن کودک جا خورده بود و با چشمانی غمگین به آنها نگاه میکرد.
“لندن، ساعت یازده صبح”
إد در حالیکه نوشابهاش را سر میکشید، در را با پاهایش محکم بست و از دیدن مافوق تاسش، شگفت زده شد.
-هی! سلام بازرس. الان میخواستم بیام دفترتون، چه خوب شد اینجایین.
به سرعت کاغذ های منگنه شده و تعدادی عکس را از پاکت زرد رنگی که دستش بود، بیرون آورد و بر روی میز ریخت.
– پروندهی دیشب رو دیدین؟ پروندهی خیلی عجیبی بوده…
بازرس چشمانش را مالید و سرش را به آرامی تکان داد:
– بله، متاسفانه دیدم.
اِد مشتاقانه به سمت بازرس خم شد و با صدای بلند پرسید:
– میشه به منم بگین دیشب دقیقا چه اتفاقی افتاده؟ این اولین پروندهی بزرگ قتلیه که تو این شهر دیدم… سه قتل تو یه شب! چیزی دستگیرتون شده؟
مافوقش با میلی سرش را خاراند و شمرده گفت:
– بله، در واقع خود قاتل همه چیز رو اعتراف کرده… قطعا اگه اظهاراتش نبود کاری از دست ما بر نمیاومد. اما حالا باید منتظر حکم دادستانی باشیم. ولی اینکه چه اتفاقی افتاده، بزار اینجوری بگم که، دیروز حدود ساعت سه، خانم جوانی با خواهرزادش وارد انگلستان میشن. طبق گفتهی مجرم، بعد از اینکه مطلع شده خواهرش فوت شده دلش میسوزه و اون رو همراه با همسر و کودک خردسالشون به خونه میبره. چند ساعت بعد، طبق شواهد، خواهرزاده، رفتارهای زنندهای از خودش نشون میده؛ البته ایشون اصلا ذکر نکرده یه دختر به اون سن چه کار کرده که همچین رفتاری باهاش شده.
به هرحال خالهی مذبور هم با اون برخورد فیزیکی میکنه و در یکی از اتاق ها حبسش میکنه. البته به نظر من، خانم جوان از قبل این نقشه رو تدارک دیده بوده و قصد نابودی دخترک رو داشته. از اون جهت که این دو نفر، سال ها بوده هم رو ندیده بودن و قبلا هم گفتم که حبس کردن یه دختر چهارده، پونزده ساله که بعد از سال ها دیدتش و مادرش هم مرده بوده، تنبیه بیرحمانهای هستش.
بازرس سرشو از روی نوشته ها بالا آورد و نگاهی به إد انداخت:
_اینایی رو که میگم فقط اظهارات مجرم هست؛ إد، من که عمرا باور کنم، تو رو نمیدونم. جدا از اون، خانم ساعت نه شب برای دلجویی از رفتار خشونت آمیزش و از روی دلسوزی یه سینی شیرینی رو براش میبره و وقتی در رو باز نمیکنه، اون رو جلوی در اتاق میذاره و میره تا بخوابه.
– پس دختره خودکشی کرده بوده؟ یا تو شیرینیا یه چیزی بوده؟
– دو دقیقه صبر داشته باش تا بگم. ساعت چهار شب، شوهرخاله از دل درد بیدار میشه و ناله میکنه تا همسرش بیدار میشه و همون زمان متوجه میشه کودکش به سختی نفس میکشه…
– چطور ممکنه؟ یعنی دختره…
– إد! محض رضای خدا وسط حرفم نپر؛ اما باید بگم، بله! حدست از یه نظر درسته، دختره باعث قتل مرد جوان و کودک شده، اما نه اون طوریکه که فکر میکنی…
اون به دلیلی که هنوز متوجه نشدم، بعدا از اتاقش بیرون اومده، از شیرینیهایی که ریز ریز کرده بوده، هم خودش خورده و هم نیمه شب، دور از چشم خالهاش به بچه که از گرسنگی بیدار شده بوده و پیشش رفته بوده، داده و طبق مستنداتی که به دست آوردیم، دختره، یک کلاف کامل کاموا رو، با یه چسب خیلی قوی، به قسمتهایی از صورت و بیشتر گردن مرد چسبونده. فقط هم قسمتهای حیاتیش رو، انگار قبلا میدونسته باید کجاها بچسبونه و متاسفانه سر کاموا که به احتمال زیاد با دندونش، بسیار کوتاه بریده بوده، به گوشوارهی خانم جوان وصل کرده و صبح که زن صدای نالهی فرزندش رو میشنوه و از جاش بلند میشه، همسرش با درد زیادی کشته میشه. البته آنی اتفاق نیفتاده. انگار خانم شوکه شده بوده و کاری نکرده تا زمانیکه با بیمارستان تماس میگیره؛ همسرش اونقدر خون از دست داده بوده که اونا کاری نمی تونستن بکنن…
– واقعا وحشتناکه!
بازرس که حرف دیگری برای گفتن نداشت، از پشت میز بلند شد و در حالیکه که کتش را از روی رختکن بر میداشت، ادامه داد:
– درسته. اوه شنیدی، إد؟ صدای ساعت رو؟ چه زود ساعت دوازده شد! بهتره عجله کنیم، وگرنه به کارا نمیرسیم. بعد از هماهنگ کردن کارهای بستری خانم جوان، در بخش روانی و امضای فرم تشریح جسد، باید جسد دخترک رو برای مادرش به منچستر بفرستیم.
إد با تعجب به او که پروندهها را در کیفش میریخت، خیره شد.
– ولی مگه نگفته بودین که مادرش…
– ها؟ بله. من هم همین فکر رو میکردم. تا اینکه یک ساعت پیش تلگرافی از منچستر دریافت کردیم که خانمی مدعی شده بودن شخصی که عکسش در روزنامه به عنوان قاتل چاپ شده، خواهر ایشونه. در واقع همین امروز مطلع شدن که دخترشون به لندن اومده بوده و چون درگیری روانی دارن، اصلا متوجه رفتارها و کارهای اون نبودن و تازه حالشون یکم بهتر شده.
إد سرش را تکان داد تا فکر و خیالهایش تمام شود و در حالیکه قوطی نوشابه را به سطل آشغال میانداخت از بازرس پرسید:
– پس قضیه انگار خصومت خانوادگی بوده؛ ولی من متوجه یه چیزی نشدم، دختره میدونسته داره شیرینی مسموم به بچه میده؟ یعنی اونم از قصد کشته؟
– نمیدونم اد، تو همهی پروندهها، یه چیزایی همیشه مبهم میمونه.
خوبه❤
ووی خدا چقدر وخشتناک و باحال بود