پارت یازدهم
با دیدن کوچه ناخودآگاه لبخندی روی لبم نقش بست چقد دلم تنگ شده بود واسه بیرون از خونه.
به سمت ماشینی که آرش گفته بود رفتیم و سوار شدیم رانندش یک مرد مسنی بود.لبخندی به رومون زد و ماهم سلام کردیم،
-آقا لطفا سریع برین
چشمی گفت و راه افتاد،
فک نمی کردم فرار کردن از اون عمارت انقد راحت باشه وگرنه زودتر از این به فکر می شدم،
البته الان با کمک آرش تونستم فرار کنم اگه اون نبود نمی شد،
صبا رو به راننده گفت
-ببخشید آقا میتونم از گوشیتون استفاده کنم؟
-بله دخترم بفرمایین
صبا تشکری کرد و گوشی رو گرفت و شماره ای گرفت
با استرس به صدای آهنگ پیشواز گوش می داد تا اینکه طرف گوشی رو جواب داد
-ا…الو
…
-دا..داداش من..من صبام
یهو با دادی که طرف کشید من از جا پریدم دیگه چه برسه به صبا
صبا با گریه گفت
-داداش بیا دن…دنبالم
آدرس رو به داداشش داد و به راننده گفت همینجا نگه داره
حدود یک ربع بعد یک پورشه ی مشکی جلو پامون ترمز کرد و پسری خوش هیکل و خوش تیپ از ماشین پیاده شد و اومد سمتمون، صبا پرید تو بغل داداشش و تا می تونست گریه کرد ،
داداشش با صدای گرفته ای گفت
-کجا بودی تو عزیز داداش
بغض اونم شکست و دوتایی گریه می کردن وقتی که خوب خالی شدن از بغل هم اومدن بیرون.
صبا با گریه برگشت سمت منو رو به داداشش گفت
-سهیل جان ایشون یکتاست دوست من
-تو مگه کجا بودی که دوستم پیدا کردی
-قضیه داره بریم واست تعریف می کنم
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25بعد
زیبابود
خیلییییییییییی قشنگه
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍