دلنوشتهی عشق تمایز نمیشناسد، حکایت همین قناری و گنجشک قصهی ماست.
روزی روزگاری، قناری عاشقی بود.
قناری قصهی ما، عاشق گنجشک قهوهای بود.
گنجشک قصهی ما، روزها روی درخت بید، اینسو و آنسو میپرید و دلبری میکرد؛ غافل از نگاههای عاشقانهی قناری زرد رنگ.
عشق تمایز نمیشناسد.
قناری هر روز به دیدار معشوقه میرفت؛ بدون اینکه حتی رازش را با او در میان بگذارد.
روزی، قناری عاشق، طاقتش سر آمد و روی درخت بید نشست و رو به گنجشک، با آوای قناریوارش گفت:
– تو را میگویم، گنجشک خوش آواز، خوب نگاه کن، مرا چگونه میبینی؟
عشق تمایز نمیشناسد.
دلنوشتهی عشق زیبا بود آن قدیمها نویسنده لیلا مدرس
دلنوشته رمز آفرینش نویسنده سارا سیارا
گنجشک قهوهای سربههوا، جیکجیک کنان گفت:
– مرا خوشآواز میگویی؟! صدای هایل من کجا و بانگ دلنشین تو کجا! متعجبم از خطاب تو!
قناری عاشق خیره به گنجشک، فقط نگاهش کرد.
غوغایی در قلبش بر پا بود، گفت:
– از چه روی، هر صبح، روی این درخت اینسو و آنسو میکنی؟
گنجشک لبخند شیرینی زد، خیره به قناری گفت:
– شنیدن صدایت و دیدن زیباییت در صبح، مرا جانی دوباره میبخشد و اما تو از چه روی، هر صبح روی این شاخه میخوانی؟
عشق تمایز نمیشناسد.
قناری در حالی که به شیرینی لبخندِ جانِ جانانش، پاسخی متقابل داد، با غرور و سینهای سپر شده، گفت:
– عاشقانههایم را برای بانی تپشهای قلبم به یادگار میگذارم؛ حال به چشمانم نگاه کن و بگو چه میبینی؟
گنجشک با چشمانی کنجکاو به چشمان قناری خیره شد؛ خود را آنجا میدید؛ بیم داشت از عیان عشقی که از دیدش، شدنی نبود. گفت:
– چیزی جز سیاهی چشمانت، نمیبینم.
عشق تمایز نمیشناسد.
قناری عاشق، ناگهان پر زد و رفت.
روزها گذشت و قناری دیگر نیامد.
و گنجشک از آن روز، تنها هر صبح را روی شاخهی درخت، با یاد قناری و عاشقانههایش شب میکرد.
به امید روزی که شاید قناریاش برگردد.
گنجشک قصهی ما، دلتنگ شده بود.
گتجشک قصهی ما، عاشق شده بود.
یک روز پاییزی، رو به باد گفت:
– پیغامم را برسان برای قناری خوشآواز، بگو آنروز در چشمان سیاهش، خود را دیدم؛ اما مگر میشود، گنجشک و قناری؟
باد برای قناری عاشق قصهی ما، خبر را برده بود. قناری عاشق بعد از شنیدن پیغام از سوی باد، شروع به رقص و آواز کرد.
باد متعجب از حرکت قناری، پرسید:
– تو را چه شد، قناری زرد رنگ؟
قناری در حالی که قلب کوچک عاشقش، سر از پا نمیشناخت، گفت:
– خبر نداری که پیروز نبردم، پیروز نبردعاشقانهای که مدتها پیش به پا کردم.
آوازش را به دل باد سپرد.
عشق تمایز نمیسناسد.
باد خبر آورد برای گنجشک، از قناری عاشق:
– خود را در چشمان سیاهم دیدی، پس میشود.
عاشقانه هایم را شنیدی، پس میشود.
عاشقی، عاشقم، پس میشود.
قرارمان میان شاخ و برگهای در هم تنیدهی درخت بید، هنگامهی طلوع آفتاب و لحظهی شنیدن همان عاشقانههایی، که عاشقت کرد.
آری، عشق تمایز نمیشناسد.
دلنوشتهی پیمان پرودگار نویسنره مرضبه باقری ده بالایی
حکایت این گنجشک و قناری، حکایت روزانهی خیلی از آدمهای روزگار من است.
آدمها عاشق میشوند، عاشق میمانند و نمیفهمند که درمان عشق، عاشقی است.
عاشقی کن تا عاشق بمانی.
عاشقی کن و بگذار عاشقانههایت به گوش فلک برسد.
عاشقی کن و بگذار باد صدای عشقت را به گوش اویی برساند که صبحها به امید دیدنش چشم باز میکنی و شبها با ترسیم چهرهاش، خواب را مهمان چشمانت میکنی؛ هر چند اگر خواب سراغ چشمانت بیاید.
این را بدان، عشق تمایز نمیشناسد.