دخترک، با تمام وجود فریاد میزد:
– به خدا من کاری نکردم. بسه، توروخدا بسه.
اما انگار کسی صدایش را نمیشنید. خواهر و مادر همسرش، رهایش نمیکردند. عصبانی بودند و کتک خوردن ملیکا را، حقش میدانستند.
همسایههای دلرحم، با دیدن صحنههای دلخراش کتک خوردن دخترک، خبر را به گوش مادرش، رسانده بودند.
مادر، هراسان خود را به آنها رسانده بود. فاصلهی خانهی فاطمه خانم، تا آشیانهی کوچک دخترش، نهایتاً پنج دقیقه بود.
با دیدن دخترکش که جز فریاد زدن، زیر دستان انسیه خانم و دختر سنگدلش، کار دیگری از عهدهاش بر نمیآمد، قلبش به درد آمد. به سرعت جلو رفت و انسیه خانم را کنار کشید و خود را سپر بلای دخترکش کرد و با عصبانیت فریاد زد:
– چه خبرته بیانصاف. دخترم بیکس و کار نیست که اینطور وحشیانه بهش حمله کردین. اگه مَردش نیست، من هستم. دخترم رو مظلوم گیر آوردین؟
انسیه خانم، که عصبانی بود، کمی عقب رفت و فریاد زد:
– اگه بدونی که چه غلطی کرده این دختر هرزهات، دیگه واسه من رجز نمیخونی.
فاطمه خانم، با شنیدن چیزی که به دخترش نسبت داده شد، آتش گرفت و فریاد زد:
– هیچ میفهمی چی داری میگی؟ از سن و سالت خجالت بکش، انسیه خانم. خدا رو خوش نمیآد. دارین با آبروی دختر من بازی میکنین. منظورت چیه؟ میفهمی هرزه یعنی چی؟ ببین همسایهها رو. ماشاالله کم نیاوردن از همه طرف سرک کشیدن، دارن همه چیزو ضبط میکنن. انصافت کجاست؟
انسیه خانم، نمیتوانست منکر چیزی که به چشم دیده بود، شود. کمی صدایش را پایین آورد و با غضب به ملیکایی که پشت مادر، روی زمین نشسته بود و اشک میریخت نگاه کرد و گفت:
– دخترهی چشم سفید، به مادرت بگو که چه غلطی کردی؟ بگو که چند وقته به بهانهی آموزش، میری شهر و یه غلط دیگه میکنی. بگو که نتونستی تحمل کنی تا سربازی شوهرت تموم بشه و رفتی سراغ یکی دیگه.
مادر بهت زده از صحبتهای انسیه خانم، به دخترش نگاه کرد. امکان نداشت که دخترش، چنین اشتباه بخشش ناپذیری را انجام دهد.
ملیکا با چشمان اشکبارش، به مادر نگاه کرد. مادر تحمل دیدن صورت زخمی و کبود دختر را نداشت. اما باید از دهان دخترکش میشنید، تا باور کند. روبروی ملیکا نشست و به چشمان مشکی درشتش، که ملتمسانه مادر را نگاه میکرد، نگاه کرد. با صدایی لرزان گفت:
– مادر، این زن چی میگه؟ تو چشمام نگاه کن و بگو که این زن داره دروغ میگه. بگو مادر، نترس.
ملیکا اما، دلش خون بود. نمیتوانست سخنی بگوید. نمیتوانست از خودش دفاع کند، به یک نفر قول داده بود، تا یک مدت، چیزی به کسی نگوید. فقط اشک میریخت. فاطمه خانم باز هم پرسید:
– ملیکا جان، مادر، یه چیزی بگو. چرا نمیگی که اینا دارن اشتباه میکنن.
انسیه خانم هم که تحمل سکوت عروسش را نداشت، او را به باد کتک گرفته بود تا کلمهای اعتراف از او بگیرد، اما دریغ از یک کلمه که طعم اعتراف بدهد. فریاد زد:
– جمع کن ببر این دختر هرزهات رو. دیگه نمیخوام حتی یه لحظه زیر سقف این خونه باشه. ببرش تا حسام بیاد، اون موقع تکلیفش رو معلوم میکنیم.
فاطمه خانم، دخترش را میشناخت. امکان نداشت، لحظهای بلغزد؛ دخترش، عاشق حسام بود؛ باور نمیکرد که بعد از تحمل آن همه سختی، برای رسیدن به عشقش، چنین خیانتی را در حقش بکند. فاطمه خانم، روسری مشکی رنگ دخترش را که گوشهای از زمین افتاده بود برداشت و روی سر دخترش انداخت، بازوی ملیکا را گرفت و از روی زمین بلندش کرد؛ دخترکش از درد نالهای کرد که قلب مادر به درد آمد. با لحنی کنایه آمیز، و در حالی که با دستش به سمت آسمان اشاره میکرد، رو به انسیه خانم گفت:
– خدای بالای سرت رو نادیده گرفتی، انسیه خانم. اما من، نادیده نمیگیرم. دخترم رو میسپرم به همون خدایی که الان، شاهد این آبروریزیه.
انسیه خانم که حسابی جوش آورده بود، فریاد زد:
– من رو از خدای خودم نترسون. لیاقت دختر تو مرگه؛ میفهمی؟ مرگ؛ اگه من کاری نمیکنم، فقط به خاطر اینه که شوهرش بیاد و خودش دربارهی زنش تصمیم بگیره.
فاطمه خانم بهت زده از صحبتهای مادر شوهر دخترکش، دست ملیکا را گرفت و از خانهای که به او تهمت خیانت زدند، بیرون برد. بدون اینکه حتی نگاهی به مردم اطرافش بیندازد که همیشه منتظر دیدن این صحنهها هستند، تا سوژهای برای صحبت در محافل غیبتشان داشته باشند، رد شد و به سمت خانهی خودشان رفت. داخل حیاط خانه که شدند، چند نفر از همسایگان، قصد ورود داشتند که فاطمه خانم با عذرخواهی جوابشان کرد. با دخترش کلی حرف داشت. در حیاط را بست و ملیکا را روبروی خودش قرار داد. پدر ملیکا برای کاری به تهران رفته بود و همسرش را به تک پسرش حمید، سپرده بود. حمید هم برای کاری به شهر نزدیک روستای خودشان رفته بود و تا شب برنمیگشت.
آن لحظه، چقدر خدایش را شکر کرد که پسر بیش از حد غیرتیاش، خانه نبود. وگرنه بلایی بدتر از خانوادهی همسر، سرش میآورد.با دست اشکهای صورت گندم گون ملیکا را پاک کرد، به زخم روی لبش نگاه کرد و با دستمال کاغذی، لب زخمی دخترش را تمیز کرد و گفت:
– بمیرم مادر، ببین چه بلایی سرت آوردن. آخه چی شد یهو دختر. اینا چی میگن.
ملیکا که اشکهایش، خیال بند آمدن نداشتند، با صدایی لرزان گفت:
– من رو با یه پسر دیدن. اما… اما اشتباه متوجه شدن مامان. من… من کار خلافی نکردم که.
مادر کمی عقب رفت. منظور دخترکش چه بود؟ با دست خودش، سیلی آرامی به صورتش زد و گفت:
– خدا مرگم بده. دختر، تو رو با کی دیدن؟ چی داری میگی؟
ملیکا ساکت ماند و هیچ نگفت.
فاطمه خانم، متعجب از سکوت ملیکا، گفت:
– دختر حرف بزن، ببینم چی شده؟
بعد نگاهی به اطراف انداخت، متاسفانه همسایهها دست بردار نبودند. از پشت بام تماشاگر مادر و دختر بودند. دست دخترش را گرفت و به داخل خانه برد. خردههای شیشه، روی زمین، توجه ملیکا را به خودش جلب کرد.
فاطمه خانم در حال جمع کردن سفرهی صبحانه بود که خبر کتک خوردن ملیکا را به او داده بودند و او هم از نگرانی، سینیای را که استکانهای چای روی آن قرار داشتند، به زمین پرت کرده بود و برای نجات دخترکش رفته بود.
با احتیاط از روی شیشهها رد شدند. مادر، ملیکا را روی زمین، کنار پشتی نشاند. خودش هم مقابلش نشست و گفت:
– حالا بگو ببینم چی شده؟
ملیکا چشمانش را به طرح قالیای که مادر تازه خریداری کرده بود، دوخت و هیچ نگفت.
مادر کمی عصبانی شد، گفت:
– دِ، آخه دختر اینجوری که نمیشه. یه چیزی بگو. مردم دارن دربارهی ما صحبت میکنن. انسیه خانم، ماشاالله کم نگذاشت که حسابی آبرومون رو برد. اون وقت تو اینجا نشستی و هیچی به من نمیگی، بعد از من میخوای که کمکت کنم؟ بگو ببینم چی شده؟
ملیکا با دست، اشکهایش را پاک کرد و رو به صورت نگران مادرش گفت:
– مامان، به خدا من کاری نکردم. به خدا
بعداً خودشون همه چیز رو میفهمن.
فاطمه خانم که از حرفهای ملیکا چیزی دستگیرش نشده بود، گفت:
– یعنی چی آخه دختر؟ واضح حرف بزن.
بعد کمی عصبانی شد و با صدای کمی بلند گفت:
– دختر به من بگو ببینم، این مدت که رفتی شهر برای آموزش کامپیوتر، چه غلطی کردی؟ اونا چطور تو رو دیدن آخه؟
ملیکا ساکت مانده بود؛ نمیتوانست حرفی بزند؛ قول داده بود.
از روی زمین بلند شد و به سمت اتاق رفت و گفت:
– دیگه هیچی از من نپرسید. من نمیتونم حرفی بزنم. اشکالی نداره، بزار مردم هر چی دلشون میخواد بگن.
فاطمه خانم، عصبانیتر از قبل به دنبال دخترش از روی زمین بلند شد و گفت:
– یعنی چی دختر؟ مردم هر چی میخوان بگن؟ دختر من تو رو از سر راه نیاوردم که آخر و عاقبتت این بشه و ساکت بمونم؛ دارن با آبروی دختر پاکتر از برگ گلم بازی میکنن؛ من مادرتم، میفهمی؟ نمیتونم تو رو تو این حال ببینم.
به سمت جعبهی دستمال کاغذی رفت. دخترش را بهتر از هر کسی میشناخت. باورش داشت. میدانست که تلاشش برای به حرف آمدن ملیکا بیفایده خواهد بود. دستمالی از جعبه بیرون کشید و اشکهایش را پاک کرد و گفت:
– من فقط نگران حمیدم؛ شب که برگرده و بشنوه، بدتر از اینا سرت میآره، میشناسیش که.
ملیکا به سمت مادرش رفت و در آغوشش گرفت و گفت:
– طلا که پاکه چه منتش به خاکه.
مگه من رو نسپردی به خدا؛ به همون خدایی که حساب همهی کارای بندههاش رو داره؛ پس نترس دیگه.
مادر دلش خون بود. با آبروی دخترش بازی کرده بودند. اما حق با دخترش بود. لبخندی زد و از آغوش ملیکا بیرون آمد و گفت:
– میدونی که بهت اعتماد دارم و میدونم اهل این کارا نیستی. پشتت هستم، اما فقط و فقط برو دعا کن تا اون موقع حمید بلایی سرت نیاره.ملیکا وارد اتاقش شد و در را قفل کرد. آن شب حمید دیروقت آمد و آنقدر خسته بود که بعد از خوردن شام بلافاصله خوابش برد.
فاطمه خانم هم خدایش را شکر کرد که پسرش از چیزی خبردار نشده، اما نگران فردای دخترش بود؛ بالاخره این موضوع را میفهمید؛ مادر بود و نگران همه چیز و همه کس؛ ملیکا هم که حرفی نزده بود و واقعا نمیدانست چه باید بکند.
از طرفی، حسام تشویقی نصیبش شده بود و چند روز زودتر، سربازیش به پایان رسیده بود.
با شنیدن زنگ در خانه، سمانه که روی پلههای داخل حیاط نشسته بود، از جایش برخاست و به سمت در رفت و در را باز کرد. با دیدن برادرش، میان چهارچوب در، جا خورد. بهت زده نگاهش کرد و گفت:
– حسام؟
حسام وارد حیاط شد و رو به سمانه گفت:
-چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ سلامِت کو؟
برادرش را در آغوش کشید و گفت:
– وای! سلام حسام؛ خوبی؟ چرا خبر نکردی؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود.
حسام به گرمی پذیرای خواهرش شد و سر شوخ طبعی را باز کرد و گفت:
– وای چقدر بزرگ شدی! دیگه وقت شوهر کردنته.
سمانه با خنده از آغوش برادر بیرون آمد و گفت:
– دیگه لوس نشو؛ تحفه؛ همش دو ماهه که ندیدیمت.
حسام نگاهی به اطراف کرد و گفت:
– بقیه کجان؟
سمانه کمی عقب کشید؛ نمیدانست چه بگوید. کمی مِن مِن کرد و گفت:
– مامان حموم بود. الان میاد بیرون.
حسام چشمکی به خواهرش زد و گفت:
– اون یکی کجاست؟ نکنه خوابه؟
سمانه لبخندی به تلخی زد و گفت:
– الان چه وقت خوابه؟ نخیر، خونهی باباشه.
حسام که از لحن صحبت سمانه خوشش نیامده بود، برای اینکه خواهرش متوجه ناراحتیاش نشود، با خنده گفت:
– چرا اینجوری حرف میزنی؟ خونهی باباشه، خوب باشه مگه بده؟ تو چرا ناراحتی؟ الان میرم، سوپرایزشم میکنم، تا بترکه چشم حسوداش.
سمانه که حرف برادر، زیاد با مزاجش سازگار نیامده بود، گفت:
– به نظرم اول مامان رو ببین، بعد. به هر حال بزرگترته؛ دلخور میشه.
حسام خندهای کرد و گفت:
– نگران نباش. اینجوری که دنبال عشقم نمیرم. اول برم حموم، بعد خوش تیپ کنم، عطری که برام خریده بود رو بزنم، بعد میرم دنبالش.
بعد خندهای کرد و از پلهها بالا رفت. به سمت اتاق روبهروی آشپزخانه رفت، اتاقی که با ملیکا به طور موقت، در آنجا زندگی مشترکشان را شروع کرده بودند. قبل از اینکه در را باز کند، صدای مادرش را شنید:
– حسام، مادر الهی قربونت برم. کی اومدی؟ صدات رو که شنیدم، فکر کردم خیالاتی شدم، به خدا.
حسام به سمت مادر برگشت. با دیدن مادرش، که حولهای را دور سرش پیچیده بود، ذوق کرد و گفت:
– ای جان. مادر خوشگل ما رو ببین.
از پلهها پایین پرید و به سمت مادر رفت. مادر و پسر همدیگر را در آغوش کشیدند.
انسیه خانم که از دیدن تک پسرش، هیجان زده شده بود گفت:
– حسام، مادر نمیگی قبلش یه خبر بدم. کلی برنامه برات داشتم مادر. میخواستم کلی مهمون دعوت کنم، گوسفند سر ببرم. آخه اینطور بیخبر، چرا اومدی؟
حسام که خستهی راه هم بود، گفت:
– آخه میخواستم سوپرایزتون بکنم. حالا بعداً برای این کارا وقت زیاده؛ فرار نمیکنم که مادر من؛ حالا برم یه دوش بگیرم.
انسیه خانم رو به دخترش گفت:
– دختر برو چایی بریز بیار، قبل از اینکه بره حموم بخوره، پسرم خستهی راهه.
و با حسام وارد خانه شدند. حسام روی زمین نشست و به پشتی تکیه زد، مادر هم کنارش نشست و با لبخند نگاهش میکرد.
حسام کمی بدنش را کش داد و گفت: چقدر دلم برای خونه تنگ شده بود، اصلا این آخر کاری داشتم دیوونه میشدم.
بعد نگاهی به مادر کرد و جدی پرسید:
– ملیکا چطور رفته خونهی مادرش.
مادر نمیدانست چه بگوید. از آمدن زود هنگام پسر کوچکش، غافلگیر شده بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
– نه مادر. چه دعوایی.
سمانه با سینی چای به جمعشان اضافه شد. به چهرهی نگران مادر نگاه کرد.
انسیه خانم نمیدانست که دربارهی ملیکا، چه باید به حسام بگوید.
ذوق پسرش را که برای دیدن همسرش میدید، غصهاش میگرفت. حسام با لبخند گفت:
– یه چایی بخورم. برم حموم؛ آماده شم؛ برم دنبالش؛ دیگه راحت شدیم از این که همش دو روز بیام و دو ماه برم. دیگه ور دل خودتونم تا ابد.
مادرش که این همه هیجان پسر را میدید، غصهاش میگرفت. گفت:
– آره مادر. حالا یکم خستگی در کن؛ برو حموم بیا، اول یه چیزی بهت بگم بعد برو دنبال زنت.
حسام با این حرف مادرش، شکش به یقین تبدیل شد:
– خوب هر چی میخواین بگین، الان بگین.
اما انسیه خانم قبول نکرد و اصرار کرد تا اول خستگی در کند و بعد.حمید آن روز صبح، برای پایان دادن کار نیمهتمامش، کنار در آژانس روستایشان منتظر ماشین بود. با دیدن ناصر، پسر مرضیه خانم، دستی تکان داد و به سمت ماشینش رفت؛ در ماشین را باز کرد و روی صندلی کنار راننده نشست؛ ناصر با دیدن حمید، ابرویی بالا انداخت و گفت:
– شهر میری؟
حمید نگاهی به دو مرد جوانی که پشت، نشسته بودند کرد و بعد رو به ناصر گفت:
– آره. اگه خدا بخواد امروز دیگه کار وامَم تموم میشه.
ناصر که متوجه شده بود، حمید از چیزی خبر ندارد، گفت:
– از خواهرت خبر داری؟
حمید با تعجب نگاهش کرد و گفت:
– چطور مگه؟
– امروز حسام برگشته. میدونستی؟
حمید اخمی کرد و گفت:
– نه.
ناصر ماشین را روشن کرد و گفت:
– حسام چی؟ نیومد خونتون؟
حمید که از سوال و جواب های بیخود ناصر کلافه شده بود، گفت:
– مرد حسابی تو چیکار به این کارا داری؟ سرت تو کار خودت باشه. ای بابا!
ناصر هم که از رفتار حمید خوشش نیامده بود، با حرص گفت:
– من کاری به زندگی شما ندارم. کل روستا فهمیدن که خواهرت چه گندی زده، تو هنوز نفهمیدی؟ خاک بر سرت کنن؛ به تو هم میگن مرد؟
حمید که از حرفهای ناصر چیزی سر در نیاورده بود با عصبانیت گفت:
– حرف دهنت رو بفهم. مرد حسابی؛ چرا چرت و پرت میگی؟ خواهر من اهل گند زدن نیست.
ناصر ماشین را خاموش کرد، پوز خندی زد و گفت:
– این رو به یکی بگو که خواهرت رو با یه مرد غریبه تو شهر ندیده باشه، نه من! کل روستا دارن میگن که ملیکا طاقت نیاورده شوهرش از سربازی برگرده، رفته شهر یکی رو رفیق خودش کرده.
حمید از شدت عصبانیت، دستش را مشت کرد و محکم به شیشهی جلوی ماشین کوبید و فریاد زد:
– داری چرت میگی.
ناصر که عصبانیت حمید را دید کمی ترسید و رو به دو مرد جوان، گفت:
– به من چه اصلا؛ کل روستا دارن این حرفا رو میزنن؛ باور نمیکنی از اینا بپرس.
با عصبانیت به دو مرد جوان که مشخص بود حرفهای ناصر را قبول دارند، نگاه کرد. از ماشین پیاده شد و کاملا عصبانی به سمت خانه رفت.
باور نمیکرد. تازه متوجه نگاههای عجیب مردم شد. از نظرش، حتما اتفاقی افتاده یا خواهرش کاری کرده بود که این حرفها زده شده.
با عصبانیت در حیاط را باز کرد. فاطمه خانم مشغول پهن کردن لباس های شسته شده بود؛ با دیدن حال پسرش، فهمید که چه شده با عجله به سمت حمید رفت. دست حمید را گرفت و گفت:
– چیه مادر؟ چی شده؟
حمید دست مادر را پس زد و گفت:
– خوب میدونی چه مرگمه.
فاطمه خانم دودستی بر سرش کوبید و دنبال پسرش رفت.
حمید به سمت اتاق رفت. در را باز کرد و وارد شد. با صدای بلند داد زد:
-ملیکا میکشمت.
ملیکا با دیدن برادرش، گوشهای ایستاد. از شدت ترس، ضربان قلبش بالا رفته بود.
حمید به سرعت به سمتش رفت و بدون حرفی، سیلیای به صورت ترسیدهی خواهر زد. ملیکا روی زمین افتاد و هیچ نگفت.
حمید با حرص گفت:
– این آشغالای تو کوچه چی میگن. هان؟
تمام وجود ملیکا پر از ترس شده بود، گفت:
– چ… چی می…گن؟
حمید پوزخندی زد و گفت:
– واسه من از این «ننه من غریبم» بازیا در نیار. کل روستا میگن که نتونستی دوری شوهرت رو تحمل کنی، برای خودت یه زید جدید پیدا کردی.
ملیکا با چشمانی اشکبار به صورت برادر نگاه کرد و گفت:
– بیخود میگن. بخدا…
حرفش تمام نشده بود که ناصر با زدن لگدی، فرصت حرف زدن را از خواهر گرفت.
حمید، حتی تحمل شنیدن صدای خواهر را هم نداشت. فقط به این فکر میکرد که با این کار پیش بقیهی مردهای روستا، رو سفید میشود.
ذهنیت برادر، تا این حد مسموم بود. آن لحظه، شنیدههایش حاکی از آن بود که خواهرش کاری کرده که باید بی سوال و جواب، تاوان پس میداد.
فاطمه خانم، ترسیده بود. نگران دخترش بود. حمید بیرحمانه به جان خواهرش افتاده بود؛ رگ غیرت برادر بزرگتر به جوش آمده بود و فاطمه خانم جز فریاد زدن، کاری از دستش برنمیآمد.
حمید برادر بدی نبود؛ فقط تحمل بار سنگینی که مردم کوچه و بازار روی دوشش گذاشته بودند را نداشت.
اما حسام، پشت در خانهی پدر ملیکا، ایستاده بود؛ حرفهایی که از مادر و خواهرش شنیده بود، کمرش را شکسته بود.
باور نداشت که ملیکایش چنین کار وحشتناکی را انجام داده باشد؛ در باز بود و حیاط پیدا بود. با شنیدن فریادهایی که از داخل خانه به گوشش رسید، سراسیمه، از حیاط گذشت و به داخل خانه رفت.
کسی داخل نشیمن نبود؛ صدا از داخل اتاق میآمد؛ با عجله خود را به اتاق رساند.
فاطمه خانم، با دیدن حسام، زبانش بسته شد. این یکی را کم داشت.
ملیکا زیر دستان حمید فقط جیغ میزد. حتی متوجه حضور همسرش نشد. حسام به سمت حمید رفت و دستش را گرفت. حمید با دیدن حسام، رفیق چندین و چند سالهاش، خواهر را به گوشهای پرت کرد و مقابلش ایستاد.
با دیدن حسام، انگار کمی از آتش وجودش فروکش کرده بود، گفت:
– باید میکشتمش.
حسام با خشم به ملیکا نگاه کرد، گفت:
– اگر قرار باشه کسی بکشتش، اون منم. اما قبلش باید برام توضیح بده.حمید دست مادرش را گرفت و به زور از اتاق بیرون برد. انگار حسام با آمدنش، وظیفهی سنگینی را از دوش برادر همسرش، برداشته بود. فاطمه خانم فقط گریه میکرد:
– ای خدا. خودت به داد بچهام برس. خدایا. خدایا…
حسام نمیتوانست چشم از همسرش بردارد. از طرفی تحمل دیدن ملیکا را با آن حال و روز نداشت. دلش میخواست دستهای حمید را بشکند که اینطور وحشیانه به عشقش حمله کرده بود. اما انگار دست و پایش را بسته بودند.
باور نداشت که ملیکایش که این قدر دم از عاشقی میزد، به این راحتی عشقش را فروخته باشد. با عصبانیت به سمت در رفت و در را محکم روی هم کوبید و بعد به سمت ملیکا رفت.
ملیکا با ترس نگاهش میکرد. همسرش چقدر خوش تیپ کرده بود. تیشرت سورمهای رنگ با شلوار لی مشکی رنگ، همان تیپی بود که ملیکا برایش فراهم کرده بود.
حسام نزدیکش شد. خم شد و مستقیم به چشمان مشکی و پر از اشک ملیکا، نگاه کرد. این چشمها هیچ وقت به حسام دروغ نگفته بودند.
ملیکا چشمانش را بست و بوی عطر حسامش را به عمق ریههایش فرستاد، این همان عطری بود که برایش خریده بود. گفت:
– چقدر دلم برات تنگ شده بود.
حسام پوز خندی زد و گفت:
– دلت برام تنگ شده بود که با یکی دیگه ریختی رو هم. ها؟
با حرص یقهی ملیکا را گرفت و از روی زمین بلندش کرد. تحمل دیدن صورت زخمی و کبود همسرش را نداشت. رهایش کرد و عقب رفت. گیج شده بود. دلش برای عشقش پر میزد، دلتنگ آغوش گرمی بود که باعث میشد در آسمانها پرواز کند. اما عصبانی بود. میگفتند همسرش خیانت کرده و یادآوریش، دیوانهاش میکرد. بالاخره زبان باز کرد و با حرص گفت:
– بگو که این حرفایی که پشت سرت میزنن، دروغه.
ملیکا کمی جلوتر رفت. باور نمیکرد که حسام، حرفهای مردم را قبول کرده باشد. در حالیکه از درد گاهی چهرهاش را در هم میکشید به چهرهی همسر نگاه کرد. اَبروان پر پشتش را با اخم آمیخته بود. چشمان عسلی رنگ حسامش، انگار پر از درد بود. موهای سشوار کشیده و ژل زده، ته ریش مرتب شدهاش، همهی اینها حاکی از آن بود که حسام برای دیدار عشقش، بدجور بی تاب بوده است. لب باز کرد و گفت:
– من کاری نکردم.
حسام انگار منتظر شنیدن همین بود، نزدیکش شد و گفت:
– پس سمانه و مادرم چی میگن؟ که تورو با یکی دیدن؟ ها؟ اونا با چشم خودشون دیدن. نمیخوای بگی که اونا دروغ میگن. هان؟
ملیکا دست مردانهی همسرش را گرفت، انگار دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود، گفت:
– نه. اونا دروغ نمیگن، فقط… من…
حسام دستش را با عصبانیت از دستان ملیکا بیرون کشید و فریاد زد:
– من نمیفهمم. اونا دروغ نمیگن، یعنی چی؟ یعنی تو به بهانهی کلاس کامپیوتر میرفتی که یکی رو تو شهر ببینی؟ یعنی تا این حد؟
ملیکا فقط سکوت کرد. جواب حسامش، فقط ریختن اشکهایی بود که از روزی که سمانه و مادرش او را با مرد جوانی دیده بودند، یک لحظه رهایش نکرده بودند.
حسام عصبانی به سمت ملیکا رفت. سکوت ملیکا، یعنی اینکه حق با مادر و خواهرش بود. دستش را بلند کرد و روی صورت کبود ملیکا فرود آورد. ملیکا از درد چشمانش را بست و هیچ نگفت. حسام با عصبانیت گفت:
– اینو زدم که بدونی برای من نباید سکوت کنی. تو یه مرگت هست. یه غلطی کردی. اما چی؟ نمیفهمم. همه دارن میگن که زنت…
ملیکا اجازه نداد همسر ادامه دهد، دستش را روی لبهای حسام گذاشت. از سیلیای که خورده بود قلبش به درد آمده بود، گفت:
– هیس! چیزی نگو که پشیمون بشی. زیر دست خواهر و مادرت، کلی کتک خوردم، زیر دست حمیدم، کلی کتک خوردم، اما هیچ کدومش، اندازهی سیلی تو برام درد نداشت. تمام زخمها و کنایههای و تهمتهای اونا رو به جون خریدم، از خدا میخواستم که تو باورشون نکنی. اما متاسفم برات.
مکثی کرد و به چشمان حسامش نگاه کرد، چقدر دلتنگش شده بود، گفت:
– حالا هم، هر کاری میخوای بکنی بکن، دیگه هیچی برام مهم نیست.
حسام عصبانی دست ملیکا را از روی لبش برداشت و ملیکا را روی زمین پرت کرد و با حرص گفت:
– از من توقع باور نکردن حرفهای کسایی رو داری که با یه غریبه دیدنت، اون وقت در مقابلم سکوت میکنی و چیزی نمیگی که باورشون نکنم. من برات متاسفم ملیکا. اگر دلیلی برای کارت داری منتظرم که بشنوم اگر نه…
ملیکا فقط اشک میریخت. نمیتوانست حرفی بزند. نمیدانست که کار درست چیست.
به پدر همسرش قول داده بود که به کسی چیزی نگوید. اگر حرفی میزد، به پدر همسرش بدقولی کرده بود و اگر حرفی نمیزد، قلب حسامش را میشکاند.
سکوت کرد و همه چیز را به خدایش سپرد.
حسام با اخم نگاهش کرد و گفت:
– من و تو دیگه تموم شدیم.
و با قلبی شکسته و عصبانی رفت.
با رفتن حسام، تنها کاری که از دستش برمیآمد گریه بود. خود را روی زمین رها کرد و گریست.حسام، به سراغ مادر و خواهر رفت. باید به شهر میرفت؛ در حیاط بسته بود؛ حواسش به زنگ در نبود، با مشت به در میکوبید. سمانه با عجله در را برایش باز کرد و گفت:
– چه خبرته حسام. چی شده؟
حسام با عصبانیت گفت:
– برو آماده شو، باید بریم.
سمانه با تعجب به برادرش نگاه کرد:
– چی شده آخه؟
فریاد زد:
– گفتم برو آماده شو باید بریم شهر.
– آخه بگو برای چی؟
انسیه خانم هم شتابان خود را رسانده بود:
– چی شده مادر؟ مُردم از نگرانی. یهو با عصبانیت رفتی.
حسام به مادر نگاه کرد. یاد صحبتهای ملیکا افتاد، گفت:
– شما ملیکا رو کتک زدین؟
مادر از پلهها پایین آمد و روبروی پسرش ایستاد و گفت:
– انتظار داشتی ببینم عروس چشم سفیدم، هر غلطی دلش میخواد، بکنه و چیزی بهش نگم. مردم چی میگن.
حسام تحمل شنیدن اینکه مادرش، ملیکا را اینطور خطاب کند، نداشت.
با فریاد گفت:
– هر غلطی هم که کرده باشه، نباید اینطوری با آبرومون بازی میکردین مادر.
انسیه خانم بهت زده نگاهش کرد و هیچ نگفت. حرف حساب جواب نداشت. خودش هم به این فکر کرده بود که کمی زیاده روی کرده بودند. سمانه که تحمل رفتار برادر و حمایتهایش از ملیکا را نداشت، با عصبانیت گفت:
– دستت درد نکنه آقا حسام. بخدا این دختره سحر و جادوت کرده. دختره معلوم نیست چیا بهت گفته که الان اینطور آتیشی شدی و با مادرت اینجوری حرف میزنی؟ خجالت بکش. اون دختره هر غلطی که بگی کرده، آبروی ما رو تو روستا برده، حالا داد و بیدادش مال ماست؟ نه داداش من، اینجا جای عَربده کشیدن نیست. برو همونجا که باید عَربده بکشی، همونجا بکش.
حسام نفسش را به شدت بیرون داد و با عصبانیت به سمت خواهرش رفت. دستش را بلند کرد که سیلیای نثار خواهرش کند، اما مادر اجازه نداد، فریاد زد:
– به خدای احد و واحد، اگر دستت رو بخاطر اون دخترهی هرزه، رو خواهرت بلند کنی، شیرم رو حلالت نمیکنم.
حسام که چشمانش پر از اشک شده بود، دستش را پایین آورد و بدون حرفی به سمت اتاق خودشان رفت. در را باز کرد و وارد اتاق شد. هیچ کدام از حرفها را باور نداشت. نمیفهمید که سکوت ملیکا برای چه بود. از خودش دفاع نکرده بود. حتی با سکوتش، اعتراف کرده بود که با کسی بوده، اما باور نداشت؛ باید کاری میکرد؛ حسام مرد زود قضاوت کردن نبود؛ باید با چشمان خودش میدید.
به ساعت مچی روی دستش نگاه کرد. ساعت، نه صبح بود. باید میفهمید که ملیکا در شهر با آن مرد غریبه چه کاری داشته.
با دست، اشکهای صورتش را پاک کرد و از اتاق بیرون رفت.
صدای مادر و سمانه از آشپزخانه میآمد. به سمت آنها رفت. در باز بود، رو به سمانه گفت:
– سمانه، اون راننده آژانس که باهاش رفتین دنبال ملیکا رو میشناسی؟
سمانه با تعجب به برادرش نگاه کرد و پرسید:
– برای چی میخوای؟ نکنه به ما اعتماد نداری؟
– عصبیم نکن سمانه، میخوام برم همون آپارتمانی که میگین ملیکا رفته.
مادر نگران به پسرش نگاه کرد و گفت:
– نه مادر. نمیشه. میری یه کار دست خودت میدی، نمیتونم بذارم بری.
حسام کلافه گفت:
– من از شما اجازه نمیگیرم، ببخشید مادر، گفتم میخوام برم. فقط میخوام بدونم اون راننده آژانس کی بوده؛ اگه نمیخواین کمکم کنین، میرم سراغ تک تک رانندهها و پیداش میکنم. ماشاالله دیگه الان کل روستا میدونن چه اتفاقی افتاده.
انسیه خانم که عزم پسرش را دید، چارهای به جز گفتن اسم راننده آژانس نداشت:
– ناصر، پسر مرضیه خانم.
سمانه با حرص به برادر نگاه کرد و گفت:
– دنبال چی هستی حسام؟
– دنبال حقیقت.
– کدوم حقیقت، حقیقت که کاملا مشخصه. هر کی دیگه جای تو بود تا الان سر به تن اون عِفریطه نگذاشته بود، در تعجبم از برادر غیرتی خودم که غیرتش رو فقط خرج من کرد.
– حسام، اخمهایش را در هم کشید و گفت:
– مواظب باش چی داری میگی. به خاطر مامان چیزی بهت نمیگم. دهن من رو باز نکن. اون وقت حرفهایی میزنم که پشیمون بشی از این برخوردت. فهمیدی؟
سمانه خندهای به تمسخر کرد و گفت:
– به خدا تو رو جادو کردن.
انسیه خانم به دخترش اشاره کرد که چیزی نگوید؛ اما سمانه گوش نکرد و ادامه داد:
– از چی میترسی مامان. حقیقت تلخه. داداش ما نمیخواد قبول کنه. اصلا هر چیز دیگه ای هم که باشه، حسام نباید کوتاه بیاد. ملیکا با یه پسر جوون داشت میخندید. این رو که دیگه منکرش نمیتونه بشه.
حسام عصبانی از حرفهای پر از کنایهی خواهر، تمام وسیلههایی که روی کابینت کنار سمانه بود، با فریاد روی زمین انداخت و از خانه خارج شد.
انسیه خانم در حالی که با عصبانیت به دخترش نگاه کرد و گفت:
– دختر دارم بهت میگم خفه خون بگیر، چرا نمیفهمی؟ اون بدبخت که همین جوریشم داغونه، تو همش نمک رو زخمش میپاشی و بدترش میکنی. بسه دیگه.
سمانه که از این کار برادر حسابی ترسیده بود فریاد زد:
– اصلا به من چه. من دیگه خفه میشم چیزی نمیگم، ببینم همه چیز درست میشه؟
این را گفت و آشپزخانه را ترک کرد.حسام سراغ راننده رفته بود وبه شهر رفته بود. کنار ساختمانی که میگفتند، ملیکا به آنجا رفته و با مرد جوانی بیرون آمده، ایستاده بود.
ساختمان چهار طبقه بود با سنگ نمای آجری. نمیدانست زنگ کدام طبقه را بزند؛ کمی منتظر ایستاد تا شاید کسی در ساختمان رفت و آمد کند. اما خبری نشد. به سمت ساختمان رفت؛ جلوی در سفید رنگ ساختمان ایستاد؛ روی هیچ کدام از زنگها، اسمی نوشته نشده بود.
دل را به دریا زد و زنگ طبقهی اول را فشرد. کمی منتظر ایستاد، خبری نشد. دوباره فشار داد. بعد از چند دقیقه، همین که خواست زنگ دوم را فشار دهد، صدای مرد جوانی از پشت آیفون آمد:
– بله بفرمایید.
با شنیدن صدای مرد، آتشی در دل حسام بر پا شد؛ قلبش را انگار، تکه تکه کرده بودند. گفت:
– میشه چند لحظه بیاین پایین.
– شما؟
– من حسام مهرانفر هستم.
– حسام؟ چند لحظه صبر کنید، الان میآم.
مرد جوان، با شنیدن اسم حسام، با سرعت خود را پایین رساند. نفس عمیقی کشید و در را باز کرد.
حسام با دیدن پسر جوانی که سنش خیلی کمتر از خودش به نظر میآمد، کمی عقب رفت. پسر جوان، سلامی کرد و گفت:
– مشکلی پیش اومده؟ این موقع؟
حسام دقیقتر نگاه کرد. به نظرش همسن ملیکا بود. پوز خندی به خیالات خودش زد و ناخواسته گفت:
– شما ملیکا رو میشناسی؟
پسر جوان که نمیدانست چه باید بگوید، به خیال اینکه ملیکا همه چیز را برایشان تعریف کرده، گفت:
– چطور؟
حسام کلافه نگاهش کرد. ظاهراً ملیکا را میشناخت. عصبی گفت:
– از کجا میشناسیش؟
پسر که هول کرده بود، گفت:
– خوب… من… راستش… فقط چند باره همدیگر رو دیدیم.
همین جمله برایش کافی بود. ملیکا را چند بار دیده بود. پس همهی حرفها درست بود. بدون توجه به بقیهی صحبتهای پسر جوان، به سمت ماشین ناصر رفت. با عصبانیت در ماشین را باز کرد و گفت:
– برگرد روستا.
ناصر هم، بدون حرفی حرکت کرد. بعد از اینکه به روستا رسیدند، از راننده خواست تا جلوی در خانهی ملیکا نگه دارد؛ پیاده شد و با راننده حساب کرد و به سمت در رفت.
از نظر خودش همه چیز را فهمیده بود.
بدون لحظهای تردید، زنگ در را فشرد. بعد از چند دقیقه در باز شد. حمید از دیدن حسام، تعجب کرد گفت:
– چی شد؟ پشیمون شدی؟
حسام پوزخندی زد و هیچ نگفت. حمید را کناری زد داخل خانه شد. فاطمه خانم، ناراحت گوشهای نشسته بود. با دیدن حسام از جایش بلند شد، حال حسام را که دید با سرعت به سمت در اتاق دخترش رفت و جلوی در را گرفت و گفت:
– اومدی بکشیش؟
حسام با عصبانیت گفت:
– فاطمه خانم، جای مادرمی. نمیتونم بهت بیاحترامی بکنم، اما برو کنار؛ مانعم نشو.
چشمهای فاطمه خانم پر از اشک شد و گفت:
– تو رو خدا ول کنید این دختر رو؛ دو روزه نه خواب داره نه خوراک. چرا دست از سرش برنمیدارین؟
در همین حین، در اتاق باز شد و ملیکا جلوی در ظاهر شد. گفت:
– مامان نگران نباش. چیزی نمیشه برو کنار. بذارین ببینم چی میخواد. شوهرمه، اختیارم رو داره.
فاطمه خانم با نگرانی کنار رفت. ملیکا به چهرهی درهم همسرش نگاه کرد. چشمانش از عصبانیت، سرخ شده بود. آرام گفت:
– بیا تو.
حسام عصبانیتر از آن بود که با آرامش ملیکا کنار بیاید. دست ملیکا را گرفت و به داخل اتاق کشاند و در را بست. دست ملیکا را کمی پیچاند و با حرص گفت:
– این پسرهی عوضی چی میگه؟ ها؟
ملیکا که از درد دستش، صورتش جمع شده بود با آرامش گفت:
– حسام، دستم درد گرفت، کدوم پسر؟
– همون پسری که چند دقیقهی پیش، جلوی در ساختمونش که اتفاقا تو هم قبلا اونجا رفته بودی، بهم گفت که چند باری همدیگر رو دیدین؟ همونی که مادرم و سمانه وقتی تعقیبت کردن، تو رو باهاش دیدن.
ملیکا با تعجب به حسام نگاه کرد؛ فشار دست حسام روی مچ دستش بیشتر شد. ملیکا فریادش بلند شد و گفت:
– آخ…آخ… حسام نکن. تو رو خدا ول کن.
حسام دست ملیکا را رها کرد و کلافه با مشت به دیوار پشت سر ملیکا کوبید و گفت:
– همه چیز رو بهم میگی، یه کاری نکن که مجبور بشم با دستای خودم یه بلایی سرت بیارم.
ملیکا که حرفهای همسرش، مانند خنجری بر قلبش زده میشد، گفت:
– روی تو یه جور دیگه حساب باز کرده بودم. وقتی شوهر آدم، انقد راحت دربارهی زنش قضاوت کنه، دیگه حرفی برای گفتن نمیمونه. هر کاری میخوای بکن. وقتی اعتماد عشقم رو از دست بدم، دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. نه به درد تو میخورم، نه هیچ کس دیگه.
صحبتهای ملیکا، حسام را جوشیتر کرد. ملیکا از حسام توقع درک داشت، اما حسام چه باید میکرد؟ چیزی را که دیده و شنیده بود، اجازهی باور همسرش را نمیداد. از عصبانیت، فریاد کشید. آنقدر بلند فریاد کشید که صدایش کل روستا را پر کرد.حسام بعد از کلی فریاد کشیدن، گوشهای ایستاد، به ملیکایش نگاه کرد؛ اشکها، پهنای صورت ملیکا را پر کرده بود و همچون انسانهای طلبکار، نگاهش میکرد.
حسام تحمل نگاه های پر از حرف ملیکا را نداشت، کلافه گفت:
– چرا با من این کار رو میکنی؟ چرا با ما این کار رو میکنی؟
ملیکا به حسام گفت:
– من کاری نکردم. این خشم شماهاست که زندگیمون رو نابود میکنه.
حسام آتش گرفت، حرفهای ملیکا پر از کنایه بود بود. آرزو کرد کاش این اتفاقات، کابوس شبانهاش باشد. اما نبود.
بالاخره بغض مردانهاش شکست و گفت:
– با بدبختی به هم رسیدیم. من با چه ذوقی از سرهنگ، چند روز زودتر پایان خدمتم رو گرفتم که بیام و زودتر ببینمت، بهت بگم که زودتر بریم سر خونه زندگی خودمون. میفهمی چی میگم؟ رسیدم خونه، وقتی گفتن نیستی، کلا آویزون شدم. فوراً آماده شدم که بیام پیشت؛ اما یهو بهم گفتن، زنت نتونسته تحمل کنه که تو سربازیت تموم بشه، رفته سراغ یکی دیگه؛ اینا یعنی مرگ من. ملیکا میفهمی؟ من که تو رو نمیکشم. خودم رو میکشم.
ملیکا نزدیک همسر شد و با دست، صورت همسرش را روبروی صورت خودش قرار داد و گفت:
– همهی این چیزایی که میگی رو میفهمم. چون منم دوستت دارم. اما میدونی چیه، از اینکه شوهرم، عشقم من رو قضاوت کرد، دلم شکسته. میفهمی. پس دیگه برام فرقی نمیکنه که تو، من رو بکشی یا خودت رو.
حسام عصبانی نگاهش کرد. یقهی ملیکا را گرفت و اورا به دیوار چسباند و گفت:
– چرا یه کاری میکنی که دلت رو بشکنم. ها؟ چرا؟ چرا با من مثل غریبهها رفتار میکنی؟ دِ آخه لامصب یه چیزی بگو. آرومم کن.
رهایش کرد و به سمت در اتاق رفت. خواست از اتاق خارج شود که در باز شد. حسام با دیدن پدرش زیر چهارچوب در، جا خورد.
پدری که ماهها پیش، برای کار به عسلویه رفته بود.
حسام عقب رفت. نتوانست چشم از پدر بردارد. شکسته تر از قبل شده بود. پدرش داخل شد و پشت سر او، همان پسری که یک ساعت پیش، با او هم کلام شده بود.
با تعجب نگاهشان کرد. کلافه به سمت ملیکا نگاه کرد. ملیکا هم از حضور آنها جا خورده بود. حسام با آستین لباسش، اشکهای روی صورتش را پاک کرد و رو به پدرش گفت:
– اینجا چه خبره؟ شما…
حسین آقا نگاهی به ملیکا انداخت. با دیدن حال دخترک دلش به درد آمد. ملیکا بخاطر او به این روز افتاده بود. بدون توجه به حسام، به سمت ملیکا رفت، خوب نگاهش کرد و دستی به کبودی صورت عروسش کشید و گفت:
– بمیرم عروس قشنگم که بخاطر ما به این روز افتادی.
بعد با عصبانیت رو به حسام کرد، طاقت دیدن عروسش را که بخاطر او کتک خورده بود، نداشت. دستش را بلند کرد و سیلی محکمی حوالهی صورت حسام کرد و گفت:
– من تو رو اینجوری تربیت کردم؟ که دست رو زن بلند کنی؟ ها؟
حسام بی حرکت سر جایش ایستاده بود و هیچ عکسالعملی برای این حرکت پدر انجام نداد.
این کار پدر، آن هم جلوی ملیکا و آن پسر جوان، برایش خیلی سنگین بود؛ اما هیچ نگفت و فقط پدر را نگاه کرد.
پدر باز دستش را بلند کرد که سیلی دیگری به پسرش بزند اما ملیکا با نگرانی جلوی حسام ایستاد و گفت:
– نه بابا حسین، کار حسام نبود که.
حسام پوزخندی به دفاع ملیکا از خودش زد و گفت:
– نمردیم و این چیزا رو هم دیدیم. پدر آدم بعد این همه مدت یهو سر و کلهاش پیدا بشه، جلوی هر کس و ناکس دست روت بلند کنه و زنت نذاره کتک بخوری. هه…
با دست ملیکا را به کناری هول داد و روبهروی پدر ایستاد:
– نمیخواین بگین اینجا چه خبره؟
بعد نگاهی به پسر جوان کرد و گفت:
– این اینجا چیکار داره؟
حسین آقا رو به حسام گفت:
– فرید گفت که اومدی جلوی در خونه و بعدش آتیشی رفتی؛ حدس زدم که اشتباه متوجه شدی و فوری خودمون رو رسوندیم که یه وقت کار احمقانهای نکنی.
حسام با اخم به فرید نگاه کرد. پدرش گفت:
– اینجوری نگاش نکن. برادرته. انقدر بیعقل نیست که بخواد به برادرش خیانت کنه.
حسام با تعجب به پدر نگاه کرد و گفت:
– برادر؟
پدر سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
-بقیهی داستان رو هم، وقتی میگم که مادرت باشه.
بعد به سمت عروسش رفت. رنگ به رخسارش نمانده بود. کسی متوجه نشده بود که صورت ملیکا، از عرق خیس شده بود.
حسین آقا، به ملیکا اشاره کرد و گفت:
– تنها بیگناه این ماجرا، همین دختره. مادرت خیلی راحت آبروی یه بیگناه رو ریخت. در حالیکه اگه یکم عاقلانهتر رفتار میکرد، الان آبروی من و خودش هم ریخته نمیشد.
حسام نزدیک پدر شد و گفت:
– میشه واضحتر حرف بزنین و بگین اینجا چه خبره؟
پدر نفسش را به شدت بیرون داد و با عصبانیت گفت:
– دارم میگم که اگه مادرت یکم عجولانه رفتار نمیکرد، آبروی ما هم حفظ میشد. اما الان من باید برای حفظ آبروی این دختر، برم به کل روستا توضیح بدم که مجبور شدم یه زن دیگه بگیرم، اونم وقتی که زن و بچه داشتم.حسام چشمانش را تنگ کرد و رو به پدر گفت:
– یه زن دیگه؟ من نمیفهمم. پدر واقعا گیج شدم.
حسین نگاهی به حسام کرد و گفت:
بقیه رو وقتی مادرت اومد میگم. الان به قدری از دستتون عصبانیم که دلم میخواد همتون رو خفه کنم. الان به عروسم کار نداشته باش. برو بیرون میخوام باهاش حرف بزنم.
حسام چهرهای طلبکارانه به خود گرفت و گفت:
– نه. اتفاقا اونی که الان با ملیکا خانم کار داره منم.
بعد رو به ملیکایش کرد؛ عصبانی بود؛ عشقش همه چیز را از او مخفی کرده بود. با صدای بلند گفت:
– ملیکا، تو این مسأله رو به قیمت آبروی خودت، آبروی من، پنهون کردی؟ مگه من شوهرت نیستم؟ چرا وقتی اینجا داشتم التماست میکردم، باز از من قایمش کردی؟ ها؟ هیچ میدونی من چی کشیدم؟ هیچ میدونی کم بود قاتلم کنی؟ اصلا تو چیزی میفهمی؟
ملیکا تحمل شنیدن صحبتهای همسرش را نداشت. هر بار چیزی برای جواب پس دادن داشت. صورتش از عرق خیس شده بود. نفسش تنگ شده بود، قلبش آنقدر تند میزد که میتوانست ضربههایی که به سینه اش میزد را قشنگ حس کند. انگار قلبش هم توانایی این درد را نداشت. دست روی قلبش گذاشت و شمرده شمرده گفت:
– حس…حسام… من… من…
صحبتش به پایان نرسیده بود، چشمانش سیاهی رفت و نقش بر زمین شد.
حسام باور نمیکرد. ملیکایش روی زمین افتاده بود. شوکه شده از این اتفاق، فقط نگاه میکرد. حسین آقا به سرعت خود را بالای سر ملیکا رساند. با فریاد از بقیه خواست تا کمک کنند و به اورژانس زنگ بزنند.
با فریادهای اطرافیان، حسام به خودش آمد. بالای سر ملیکا رفت و چند باری با دست به صورت رنگ پریدهی ملیکا زد و با صدای بلند گفت:
– من غلط کردم. ملیکا تو رو خدا. چی شدی تو. پاشو ملیکا. غلط کردم. حسام بمیره پاشو.
بعد رو به پدر فریاد زد:
– تو رو خدا بابا یه کاری بکن. ملیکام از دست رفت.
با آمبولانس، ملیکا را به بیمارستان شهر بردند. همه نگران حالش شده بودند. مشکل قلبی داشت و همه فکر کرده بودند که قلبش باعث این حالش شده بود.
***
پرستار مشغول تزریق دارو به داخل سرم بود، که متوجه چشمان باز ملیکا شد. با مهربانی گفت:
– بالاخره بیدار شدی؟
ملیکا به اطراف نگاه کرد و گفت:
– من نمردم؟
پرستار خندید و گفت:
– با چند تا قرص که آدم نمیمیره.
ملیکا ناراحت به سمت پنجرهی اتاق نگاه کرد. باور نمیکرد که شب باشد. با تعجب از پرستار پرسید:
– شب شده؟
پرستار با لبخند نگاهش کرد و گفت:
– معلومه که شب شده. اما خداروشکر معلومه که خوبی. یکی بیرون، بد جوری منتظرته، بگم بیاد تو؟ راستش کلی بهمون لطف کرده و تو کل بخش، شیرینی پخش کرده، از منم خواسته به محض باز شدن چشمات، خبرش کنم. اما بازم هر جور خودت میدونی. اگه فکر میکنی نمیتونی، بهش نمیگم.
ملیکا به سمت در نگاه کرد. مطمئن بود که حسام را میگوید. اما چطور میتوانست بگوید که چنین خطایی را کرده، چطور میتوانست بگوید که لحظهای عصبانی شده و دست به این کار احمقانه زده ولی بعد به شدت پشیمان شده بود. اما بالاخره باید با بقیه رو در رو میشد. به پرستار نگاه کرد و گفت:
– مشکلی نداره. بگین بیاد تو.
پرستار لبخندی زد و بیرون رفت. چند دقیقهی بعد، در باز شد. ملیکا با دیدن حسام، اشکهایش سرازیر شد. حسام شرمنده از رفتارش، نزدیک ملیکا شد. ملیکا چشمانش را به دیوار روبرویش دوخت.
حسام با صدایی آرام گفت:
– واسه این کارت هیچ وقت نمیبخشمت.
ملیکا بدون اینکه به حسام نگاه کند گفت:
– وقتی حس کردم از دستت دادم، دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم.
حسام نزدیکش شد، دستش را گرفت و گفت:
– من رو کشتی، میفهمی.
ملیکا چشمانش را بست، روی نگاه کردن به حسام را نداشت. حسام دستی به صورت ملیکا کشید، اشکهایش را با دست پاک کرد و گفت:
– اما باورت میشه وقتی گفتن که قرص خوردی و باید معدهات رو شستشو بدن، چقدر خوشحال شدم؟ همه فکر میکردیم چون قلبت کمی مشکل داره، ایست قلبی کرده باشی.
ملیکا چشمانش را باز کرد و به حسام نگاه کرد. حسام نمیتوانست چشم از چشمان همسرش بردارد، گفت:
– دیگه غلط میکنه هر کی که بخواد بهت بگه، بالا چشمت ابروعه.
ملیکا خندهاش گرفته بود، گفت:
– حسام باز دیوونه شدی؟
حسام آرام و با لبخند گفت:
– قربون لبخندت، چقدر قشنگ میشی وقتی میخندی. من هر وقت با تو باشم دیوونم. ملیکا…ملیکا من غلط کردم. تو رو خدا من رو ببخش، باشه. بخدا غلط کردم.
ملیکا با صدای ضعیفی خندید و گفت:
– میگم دیوونهای. تو هم من رو میبخشی؟
حسام، دست ملیکا را بوسید و گفت:
– بی خیال. الان خستهای، حال نداری، بعداً حرف میزنیم.
ملیکا لبخندی زد، دستش را روی پیشانیش گذاشت و گفت:
– یعنی نمیبخشی؟
حسام لبخندی زد و گفت:
– اگه دیگه اشکات رو نبینم، شاید. الان خوب استراحت کن، فردا مرخص میشی. به پرستار قول دادم پنج دقیقه بیشتر نشه؛ دیگه باید برم، مادرت هم بیقراره میخواد تو رو ببینه.ملیکا، بعد از مرخص شدن چند روزی را در خانهی مادرش ماند. دلش نمیخواست به خانهی همسرش برگردد.
اما پدر همسرش خیلی تحمل این دوری را نداشت. با همسر و دخترش حسابی دعوا کرده بود. بردن آبروی یک نفر، آن هم بدون فکر و عجولانه کم چیزی نبود.
انسیه خانم بعد از شنیدن اینکه همسرش، حسین آقا، چه کاری در حقش کرده بود، خیلی دلخور شده بود. اما بخاطر کاری که کرده بود، شرمسار بود و فهمیده بود که خداوند کار هیچ کدام از بندگانش را بدون حساب باقی نمیگذارد.
فهمیده بود که هنگامی که آبروی ملیکا را زیر سوال برده بود، در واقع در حال بردن آبروی خانوادهی خودش بوده؛ اگر عاقلانه رفتار میکرد، نُقل مجلس زنهای روستا نشده بود.
فرید، مادرش را از دست داده بود و پدر نمیتوانست فرزندش را در شهری دور، تنها رها کند. تصمیم گرفته بود، با انسیه خانم صحبت کند و فرید را برای زندگی نزد خود بیاورد. برای این کار نیاز به زمان داشت.
آپارتمانی در شهر خریده بود و تصمیم داشت بعد از اتمام کارشان، آن واحد را برای زندگی به حسام و ملیکا بدهد. قرار سوپرایز پسرش را با ملیکا و فرید گذاشته بود و میخواست تمام وسایل خانه طبق سلیقهی عروسش باشد.
حسین آقا به همراه فرید در آن آپارتمان مانده بودند، تا چند روزی را برای کارهای اداری در شهر بگذرانند؛ ملیکا را برای انجام کارهای اداری و خرید وسیله خواسته بودند. از ملیکا قول گرفته بودند تا تمام شدن کارهایشان، به کسی حرفی نزند و این قول باعث تمام این اتفاقات شده بود.
ملیکا از اینکه همه چیز مشخص شده بود خوشحال بود و آنقدر قلبش پاک بود که تحمل ناراحت کردن کسی را نداشت.هر چند نمیتوانست به سادگی اتفاقاتی که برایش رقم زده بودند را ببخشد؛ اما دور بودن از حسامش هم برایش طاقت فرسا شده بود.
حسام تمام آن مدت را، برای دیدن ملیکا تا به خانهشان میرفت، اما فقط کوتاه همسرش را میدید و برمیگشت.
حتی انسیه خانم و سمانه هم برای عذرخواهی، به دیدنش رفته بودند، ملیکا بخشیده بود، اما نمیتوانست فراموش کند، تمام آنچه را که بر سرش آورده بودند.
آن روز ملیکا به حمام رفت، کمی آرایش کرد و لباس های مرتبی پوشید. از اتاق بیرون آمد و رو به پدر و مادرش که سر سفرهی صبحانه، نشسته بودند گفت:
– با اجازتون امروز میخوام صبحانه رو کنار حسام و خانوادش بخورم.
پدر و مادر از شنیدن این حرف از ملیکا با هیجان از سر سفره بلند شدند و نزدیکش رفتند، پدر دست دخترکش را گرفت و گفت:
– میدونی لذتی که تو بخشیدن هست، تو هیچ چیز دنیا پیدا نمیشه. آفرین دخترم؛ ثابت کردی که دختر خودمی.
مادر هم دختر را بغل کرد و با خوشحالی، بدرقهاش کرد.
احساس رهایی داشت. دلش میخواست این مسیر کوتاه را پرواز کند و زودتر برسد جایی که عشقش تمام این مدت را به تنهایی، با غصههایش سپری کرده بود. بد جور دلتنگش شده بود.
پشت در ایستاد. انگشتش رای روی زنگ در گذاشت و بعد از کمی مکث، فشار داد.
چند دقیقه که گذشت در باز شد. سمانه انتظار دیدن ملیکا را نداشت. با دیدن ملیکا بلند فریاد زد:
– حسام.
ملیکا با لبخند نگاهش کرد. سمانه از روی ملیکا برای کاری که کرده بود، شرم داشت. اما دل را به دریا زد و ملیکا را در آغوش کشید و گفت:
– حلالم کن.
ملیکا هم به گرمی پذیرای او شد و گفت:
– حلالت.
سمانه ملیکا را داخل خانه برد. میخواست دوباره برادرش را صدا کند که ملیکا اجازه نداد.
ملیکا با دیدن انسیه خانم، لبخندی زد و گفت:
– سلام مامان. میبخشید این وقت صبح اومدم.
انسیه خانم با خوشحالی به سمت ملیکا رفت و اورا بغل کرد و در حالیکه چشمانش پر از اشک شده بودند، گفت:
– بعد از این همه بدی، چطور تونستی بیای اینجا. دخترم.
گریه امانش را بریده بود. ملیکا از آغوش مادر شوهر بیرون آمد و با دست صورت خیسش را پاک کرد و گفت:
– دیگه گریه نکنین. بذارین من راحت باشم؛ گذشتهها گذشته؛ دیگه نمیخوام بهش فکر کنم.
انسیه خانم روی پله نشست و گفت:
– خدا رو فراموش کرده بودم. ببین الان همون بلا سر خودم اومده، حسین آقا یه زن دیگه داشته و من خبر نداشتم. الآنم که یه پسر دیگه داره. میبینی کار خدارو.
سمانه کنار مادر نشست و گفت:
– غصه نخور مامان دیگه. ببین ملیکا اومده پیشمون. الان باید خوشحال باشی نه اینکه غصههات رو براش بگی.
انسیه خانم با گوشهی روسری سبز رنگش، اشکهای صورتش را پاک کرد و بلند شد و گفت:
– آره خوب. خیلی خوشحالم.
ملیکا لبخندی زد و گفت:
– مامان انسیه، ببخش. به خدا راحت میشی. آروم میشی. بابا حسین که متوجه اشتباهش شده.
انسیه خانم با مهربانی به چشمان عروسش نگاه کرد و گفت:
– بخشش رو از تو یاد گرفتم، مادر.
ملیکا لبخندی زد و گفت:
– حسام کجاست؟
سمانه گفت:
– تو اتاقشه. نمیدونم چطور نیومده بیرون. برم صداش کنم.
انسیه خانم با چشم به دخترش اشاره کرد که بماند، گفت:
– نه مادر، بزار ملیکا خودش بره.
ملیکا به سمت اتاق نگاه کرد و گفت:
– آره، خودم میرم پیشش.
با خوشحالی به سمت اتاق رفت.
پشت در اتاق ایستاد، کفشهایش پشت در بودند. آرام در را باز کرد و داخل شد.
حسام روی زمین بدون تشک خوابیده بود و خودش را از سرما جمع کرده بود. دلش به حال عشقش سوخت؛ حتما این مدت را اینطور خوابیده بود.
کنار حسام نشست و غرق تماشایش شد. زیر لب گفت:
– یعنی انقد خستهای؟ نگاه کن تو رو خدا چطوری خوابیده. الهی بمیرم برات.
آرام دستی به موهای خرمایی همسرش که حسابی به هم ریخته بودند، کشید و گفت:
– دلم نمیآد بیدارت کنم، اما انقد دلتنگتم که نمیتونم.
و فشار دستش را بر موهای همسرش بیشتر کرد.
حسام با دست محکم بر دست ملیکا زد و گفت:
– سمانه برو بذار بخوابم. اصلا حوصله ندارم.
ملیکا خندهای کرد و گفت:
– برات متأسفم عزیزم، هنوز نتونستی نوازشهای من رو با خواهرت تشخیص بدی.
ملیکا بلند شد و به سمت در رفت.
حسام با شنیدن صدای ملیکا، به سرعت از جایش بلند شد.
با تعجب به سمت ملیکا نگاه کرد؛ کمی چشمانش را مالش داد و باز با دقت بیشتری به ملیکا نگاه کرد. با تعجب گفت:
– مِ… ملیکا تو… اینجا… ای بابا زبونم بند اومده انگار.
ملیکا در را باز کرد و گفت:
– اومده بودم تا سالگرد ازدواجمون با هم باشیم. اما حیف نشد دیگه.
حسام فورا به سمت ملیکا رفت؛ دستش را گرفت به سمت داخل کشید و در را بست. محکم عشقش را در آغوش کشید و گفت:
– باورم نمیشه که اومدی، حالا که اومدی فکر کردی میذارم بازم از پیشم بری.
ملیکا خود را از آغوش حسام بیرون کشید و دستان همسرش را گرفت، به چشمان پف کردهاش نگاه کرد و گفت:
– منم قرار نیست برم، برای همیشه اومدم پیش عشقم بمونم.انسانها گاهی خدای خود را فراموش میکنند.
گاهی بنا به دلایل مختلف باعث آزار اطرافیان خود میشوند و حتی گاهی با قضاوتهای بیمورد و افترا بستن به دیگران، فراموش میکنند که آن لحظهای که در حال ریختن آبروی یکی از بندگان بیگناه خدا هستند، در واقع با آبروی خودشان بازی میکنند.
آن لحظه قبل از قضاوت کردن، لحظهای به خدای خود فکر کنیم که نکند اشتباه باشد و آه طرف مقابل رهایمان نکند.
هر بندهی خدایی، به خصوص اگر بیگناه باشد، خدایی دارد که حواسش به او هست.
دخترانی همچون ملیکا زیادند که قربانی این تهمتها و قضاوتهای زود هنگام شدند.
و اما نگویم از لذت بخشش، که بالاترین لذت دنیاست.
پایان داستان ملیکای قصهی من خوش بود تا همه بدانند که پایان داستان زندگی انسانها دست خودشان است.
موفق ترین باشی لیلا جانم
ممنون عزیزدلم همچنین ❤❤❤
بسیار عالی، زیباوآموزنده
ممنون لطف دارین،
زیبا بود موفق باشید 🍁♥️
عزیزدلم،خیلی عالیه
سلام عزیزم بسیار عالی قلمتون زیباست
ممنونم
واقعا زیبا بود❤موفق باشید
ممنون از داستان زیباتون موفق باشید❤
خیلی قشنگ بود واقعا لذت بردم.
ممنون عزیزم
عالی