| جمعه 7 اردیبهشت 1403 | 19:50
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
داستان کوتاه غوغای دل شکسته نویسنده ستایش نوکاریزی
  • نام نویسنده #ستایش نوکاریزی
    نام داستان #غوغای دل شکسته

    باز هم تنها شد؛ باز هم اشک هایش ریخت؛ باز هم احساس بدبختی کرد.
    اشک‌های دخترک چون مروارید بر گونه‌هایش درخشید؛ دخترک عصبی با فشار دست اشک‌هایش را پاک کرد و باعث شد گونه‌هایش دوباره مهمان سوزش و قرمزی شود؛ چنگی به مو‌های قهوه‌ای رنگش که جلوی دیدش را گرفته بودند زد و آن‌ها را به بالا هدایت کرد؛ اما موهای بازیگوش دخترک انگار که بازی می‌خواستند و هیچ دلشان به حال صاحبشان نسوخت، به پایین آمدند.

    چشمان درشت و زیبای دخترک به پایین هدایت شد؛ ارتفاع زیادی بود و می‌دانست که جان سالمی پیدا نمی‌کند!
    واقعا چطور شد که به اینجا رسید؟ چشمشان زده بودند؟ آن‌ها چشم نداشتند خوشبختی دونفر را ببینند؟
    کاش هیچ‌وقت از تصمیم پدرش پیروی نمی‌کرد.
    اگر قبول نمی‌کرد، اینجا در این مکان نفرین شده نبود!
    یعنی چون عاشقش بود این تصمیم احمقانه را قبول کرد؟

    شاید ازدواج آن‌ها فقط برای او اجبار بود؛ ولی آن حرف‌های عاشقانه‌اش چه بود؟ این که دوستش دارد و خوشبختش می‌کند؛ پس این خوشبختی کجا بود؟
    کاش هیچ‌وقت عاشقش نمی‌شد.
    به چند سال پیش سفر کرد؛ کاش آن موقع از سالن آرایشگاه می‌گذاشت و می‌رفت؛ شاید الان دیگر به این وضع دچار نشده بود.
    ***
    صدای آرایشگر باعث شد دخترک چشمانش را باز کند.
    – عزیزم کارم باهات تموم شد، می‌تونی خودتو ببینی.
    وقتی چشمانش را باز کرد، دختری زیبا در آینه پیش چشمش ظاهر شد.

    کاش بختش هم مثل صورتش زیبا می‌بود. قبل از این که به آرایشگاه بیاید او گفت که دوستش ندارد؛ یکی دیگر را دوست دارد و فقط به خاطر اجبار پدرش با او ازدواج می‌کند.

    صدای خواهرِ کوچکترش لارا را شنید که به مادر گفت:
    – مامان آجی شکل فرشته‌های تو برنامه‌ها شده.
    بعد با حسرت کودکانه گفت:
    – چی می‌شد منم مثل اون انقدر قشنگ می‌بودم.
    دخترک در دل با گریه و زجه های پر درد گفت:
    – حسرت نخور به خاطر صورتم آبجی، تو فقط آرزو کن بختت مثل من سیاه نباشه؛ حیف دنیای رنگارنگ تو نیست که رنگ سیاه قاطیش بشه!
    صدای یکی از مسئولان آرایشگاه را شنید که گفت:
    – داماد اومده.

    مادر مهربانِ دخترک، با لحن دلسوزانه به دخترکش گفت:
    – پاشو فرشته کوچولویِ من، می‌دونم کمی استرس داری؛ ولی اگر بله بگی تمام استرست می‌ریزه.
    مادر بیچاره‌اش چه می‌دانست از دل او که اصلا پشیمان شده و نمی‌خواست با آن مرد ازدواج کند؛ این پرشانی‌اش از پشیمانی است نه استرس!

    غوغا آرام از جایش بلند می‌شود و پیشانی مادرش را می‌بوسد و لبخند می‌زند تا نگرانش نشود.
    مردمک لرزانش را به در آرایشگاه می‌دوزد.
    حس خفگی می‌کرد. دوست داشت بدون این لباس سفید نفرت انگیز بیرون برود. هوای آلوده‌ی تهران را با تمام وجود استشمام کند.

    مرد با غرور وارد اتاقک بزرگ شد؛ طوری قدم برمی‌داشت که انگار اصلا از راهی که آمده پشیمان نیست؛ چقدر متفاوت بودند.
    او از تصمیمش مطمئن بود؛ ولی غوغا پر از تردید بود، «او» چه لقب برازنده‌ای برای غوغایی که قدرت گفتن اسمش را ندارد!
    با قدم های آرام به سمتش رفت، بازویش را به سمت دخترک گرفت، دستان ظریف دخترک، دور بازوی بزرگ و قدرتمندش پیچید.

    غوغا از گذشته ی پوسیده‌اش بیرون آمد، روی لبه‌ی برج نشست و پاهایش را آویزان کرد.

    کاش هیچ دلی شکستنی نبود!

    صدای فریاد آشنایی باعث شد تا سرش را برگرداند و نگاهش به نگاه آشنای او گره بخورد؛ مردش بود؛ کوه او بود؛ برادرش آمده بود ولی انگار خودش هم می‌دانست دیر کرده بود؛ چرا که این غوغای روبه‌رویش، مانند اسمش غوغا بود؛ پر از آشفتگی و حرف های نگفته شده.

    کاش حرف های ناگفته فریاد می‌شدند.

    مرد، شروع به صحبت کرد.
    – کار احمقانه‌ای نکن غوغا بیا اینجا! از اون لبه بلند شو و بیا پیش برادرت، به خدا قسم نمی‌ذارم پیش اون نامرد بمونی!
    قسم خورد و غوغا می‌دانست که او قسم دروغ نمی‌خورد؛ ولی شک کرد که نکند او هم مانند پدر و مادرش قسم دروغی خورده باشد؛ آن ها هم به خداوند و قرآنش قسم خورده بودند که خوشبخت می‌شود؛ ولی حالا آن خوشبختی وجود نداشت!
    راستی برادرش گفته بود نامرد؟
    واقعا نامرد بود؟ البته که بود او حتی از نامرد هم آن طرف‌تر بود؛ چند روزی با او خوب بود، عاشقش بود ولی بعد چند روز باید همجنسش را در خانه‌اش تحمل می‌کرد؛ اگر هم حرفی می‌زد تا چندماه کبودی‌ها را تحمل می‌کرد.
    در قفسی زندانی بود و هیچ راهی نبود که خلاص شود.

    کاش پرنده درون قفس، دیدنی نبود.

    برادر غوغا همانطور که حرف می‌زد به او نزدیک شد. چرا غوغا حس می‌کرد آسمان هم دلش به حال آن ها سوخته بود که شروع به باریدن کرد.
    وقتی پسرک نزدیک شد دستش را به سمت غوغا گرفت و گفت:
    – بیا با من خواهش می‌کنم، این دفعه پشتتو خالی نمی‌کنم؛ قول می‌دم.

    دخترک حالش را درک نمی‌کرد و فقط زیر لب خدا را صدا می‌کرد. از جایش بلند شد و روی لبه‌ی دیوار ایستاد و دستش را به سمت برادرش دراز کرد. نزدیک بود که در آغوشش حل شود؛ ولی در یک لحظه غوغا خود را به عقب هول داد و اینگونه بود که دخترک مانند کبوتری که از قفس آزاد شده باشد، پرواز کرد و
    تنها چیزی که سکوت آن‌جا را شکست فریاد‌های پر عجز مردی بود که تنها اسم مقدسی را صدا می‌زد.
    – «خدایا»

    تویِ پشت صحنه ی دنیای ما
    خوبی و بدی می‌مونه یادگار
    زندگی برای ما یه خاطره ست
    از تمام قصه های روزگار
    از تمام قصه های روزگار.

    پایان

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱۷ رای
    • اشتراک گذاری
    • 1312 روز پيش
    • ستایش نوکاریزی
    • 3,029 بار بازدید
    • ارسال نظر
    لینک کوتاه مطلب:
    نظرات

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

    درباره سایت
    سرزمین رمان
    سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
    آرشیو مطالب
    آخرین نظرات
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
    • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
    • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
    • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
    برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.