ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
دلنوشتهی زیبای کلبه
در خیالم، بامداد صدای پرندگان اطراف کلبه را میبلعم و شامگاه حس آرامش سبز کلبهی نقلیام را قورت میدهم.
هر صبح پرده های برف رنگ کلبه را کنار میزنم و آفتاب را به میهمانی دعوت میکنم.
فنجانی قهوه میریزم و به روی صندلی زهوار در رفته ی کنج کلبه، درست در کنار پنجره جا خوش میکنم؛ قلم در دست میگیرم و از زاویهی پنجرهی چوبی کلبه، جنگل را مینویسم.
داستان کوتاه آرزویی که آرزویم نبود نویسنده لیلا مدرس
آنقدر مینویسم و مینویسم که نهایتا قهوهی تلخ در آن کلبهی شیرین سرد میشود. قهوهی سرد هم که خوردن ندارد، درست مانند نگاه سرد چشمانت…
کلبهی سه قدمی من آنقدر صمیمی است که به اندازهی کاخی مجلل، گنجایش مهربانی و لبخند و قهقهه دارد؛ اما بهشرطی که آمیختن قهقهه هایمان باهم گوش جنگل را کر کند…
دلنوشتهی دوست داشتم تما دوست داشتنت را فریاد میزدم نویسنده زینب قشقایی
دلنوشتهی زیبای کلبه
شنل زیبای نیلوفریام را به روی شانه هایم میاندازم و از خانهی امن خارج میشوم.
خارج میشوم و حال از زاویهی دید جنگل، کلبه را مینویسم. کلبهی کوچک زیبای من!
فانوسی سیاه رنگ از سقف کلبه درست کنار درب چوبی آویزان است و نورانی، نوری به رنگ درخشش چشمانت زیر باران آفتاب…
دلنوشتهی عشق زیبا بود آن قدیمها نویسنده لیلا مدرس
در کلبه باز است و جیرجیر کردنش، مرا متوجه سوز سرمای جنگل میکند. هوای خیالاتم تاریک شده گویا.
دلنوشتهی زیبای کلبه
داخل میروم و پرده ها را به روی زاویهی دید جنگل میاندازم که مبادا سیاهی مخوف جنگل، مرا از کلبهی خیالاتم بیرون کند. در این کلبه زندگی جاریست، زندگی جاریست تا زمانی که بیایی و آن وقت زندگی با حضورت جاری میشود…