آسمان در تاریکی خفته و من در
کوچههای شب پرسه میزنم.
ماه چون چراغی تابان، چهرهی
خستهی مرا نمایان میکند.
گیسوانم پریشان، جامههای کهنهام
پاره و چرک شده است.
چه تقدیریست که من را به اینجا کشاند،
نمیدانم؛ ولی زمانی که چشمهای
کبود شدهام را گشاد کرده
و خیره به آسمان چشم میدوزم.
حسی غریب در وجودم زبانه میکشد.
گاهی با خود گمان میکنم این حس همانیست
که سالیان دراز در پیاش بودهام.
به کوچه پس کوچهها سر زدم تا شاید،
فقط شاید، چارهی دل بی قرارم را بیابم.
ستارهها چون جواهراتی طلایی رنگ
چشمک میزنند و درخششان را به رخ میکشند.
آسمان چنان در سکوت غرق شده که
گویی لال است. بالهای پرندگان شکسته،
زبان باد نمیچرخد و دنیا را در حزن
فرو بردهاند.
تمام شگفتیها، رویایم را از سرم پراند.
تردید…
تردید…
تردید مانند خوره به جانم افتاده که مبادا
سالهای عمر کمارزشم را پی هیچ بودهام،
هیچ…
ناگهان دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد
و آنگاه بود که توانستم به مقصود و
معبود خویش برسم و رمز آفرینش را دریابم.
من که خوشم امد🙂
عالی بود❤
شما لطف داری
خیییلی عالی بود سارا جونم موفق باشی
مرسی مینا خوشگلم
خیلی عالی بود❤️
نظر لطفتونه