دخترک در آینه به صورتش خیره شد، بی صدا اشک می ریخت و شروع کرد به ارام خواندن شعری که مادرش هر روز صبح همراه با شانه کردن موهای طلاییش برایش می خواند،
– دختر مو طلایی،
پرنسسِ، کجایی!…
چشات مثال آهو
لپ هات مثال هلو
لبات گل اناره
اگه بفهمه شاهزاده
میاد با اسب سفیدش
دخترمو میبره
به قصر آرزوهاش
خوش و خرم می خندن
با غصه ها می جنگن…
خشمگین تر از همیشه
شانه را به طرف آینه پرت کرد، صدای شکستن آینه،
چنان وحشتناک بود که پرنده هایی که روی ایون نشسته بودن با ترس به اسمان گریختند…
دخترک روی زمین نشست و در حالی تکه ای از آینه شکسته که در دستانش بود، را روی رگ آبی دستش بالا و پایین می کرد لب زد؛
– کجایی مادرم؟
کجایی ببینی؛
دخترک مو طلاییت
آنقدر زشت و کریح شده که حتی پدرش ازش دوری میکنه و تحمل دیدن چهره ی دختر یک یک دونه اش رو نداره…
با حس گرمی خون چشم هاش رو بست و زیر لب زمزمه کرد:
– دلم برای صدات تنگ شده مادرم،می خوام بیام به آغوشت و دوباره برام شعر بخونی…
فردای آن روز تیتر اول روزنامه های شهر تمام غم و درد دخترک را در یک جمله نوشت:
قربانی اسید پاشی دست به خود کشی زد…